۱۳۹۳ مهر ۳۰, چهارشنبه

لاخه‌ها


خصلتِ کهکشانیِ دووم. منظومه‌ای از صُورِ موسیقیایی که، بر لایه‌های پذیرشِ برآیندِ غبارآلودی از احساسی پیوست‌گیر، رنگ‌مایه‌های تراژدی را رصد می‌کنند. تنها گوشِ آشنا با فرمِ سمفونی قادر به دیدنِ این وجهِ فلکیِ دووم است.

عیارِ ارزیابیِ عمقِ احساسیِ فرد، نه توانِ کلامی و ادبی ست، و نه استعدادِ بصری یا زبانِ بدن، و نه حتا محاکاتِ چهره‌اش. تنها عیارِ ممکن، ذوقِ موسیقیایی ست؛ بارزه‌ای که از جلوه‌های حیاتِ ناخودآگاهِ فرد می‌گوید، از جهانی که او می‌زیَد، نه جهانی که ادعای‌ش را دارد. در تخمینِ چنین اصالتی البته، دوریِ این ذوق از طبعِ عامه به همان اندازه اهمیت دارد که سازواریِ اطوارِ تن و جغرافیای گفتارِ شفاهی با طبعِ موسیقیایی.

"دست‌های زنان تأثیرگذار، تب‌آلود اند و ترد. دست‌ها، به لحاظِ نمادین، جلوه‌مندتر و زلال‌تر از اندام‌های جنسی‌شان اند. دست‌ها و موهای‌شان. آیا زنی که چشم‌های‌اش را به مردی بخشیده حاضر است دست‌های‌اش را برای کسی که به او گفته این دست‌ها دل‌رباتر اند از نگاهِ او، قطع کند؟  - دست‌های ساکن، دست‌های مات، دست‌های زنان به یک‌دیگر حسادت می‌کنند."  بودریار/خاطرات سرد

ضمنی‌ترین و درعین‌حال درست‌ترین علامتِ یک سکسِ بد: این که در آن خندیدن نباشد.

دیگر چه چیزی روشن‌تر از سرگرم‌بودنِ افراد با گوشی‌های‌شان در یک مهمانیِ دوستانه باید اثبات کند که عرصه برای رابطه بدونِ هرزه‌گی تنگ شده؟ {تماسِ انگشت‌ها با صفحه‌ی شفافی که امروز بیش از پوست لمس می‌شود، صفحه‌هایی که چشم و چهره و لب‌خند را بیش از تن‌ها مخاطب می‌گیرند، مراقبت از پلاستیکی که انتظارِ گوش برای شنیدنِ صدای ناجهانی‌اش از انتظارِ شنیدنِ آوا پیشی گرفته... تماس به تکفینِ رابطه}

«اگر می‌خواهیم احساساتِ ناب و بی‌غشی را که درباره‌ی کسی داریم کشف کنیم، باید به حسی رجوع کنیم که با خواندنِ اولین نامه‌ی نابگاهی که از او به دست‌مان رسیده به ما دست داده است.»   شوپنهاور/ ذیل‌ها و حاشیه‌ها

فرهیخته‌گی خودآگاهی ست؛ و تنها مزیتِ خودآگاهی فارغ از تمامِ ایده‌هایی استتیکِ خواست‌باورانه‌ای که می‌توان بازی‌گوشانه دورش تنید امکان‌پذیر شدنِ زیستنِ زنده‌گی‌های موازی‌ست؛ جایی که فرد به میانجیِ آشنایی با زنده‌گی‌های گوناگونِ یک مفهوم می‌تواند سایه‌ها، هم‌زادها، هم‌رویدادی‌ها، هم‌افقی‌ها و هم‌دمی‌ها را در لحظه شهود کند و با این دانش، به یکه‌گیِ رخ‌داد وفادار باشد. بی‌دانشی، بی‌وفایی به زنده‌گی ست.  

تفوقِ فلسفیِ نثر به نظم،  نه به دلیلِ نزدیکیِ اولی به جغرافیای سردِ تأمل و فاصله‌‌اش با وجدِ هستی‌شناختیِ جه-آنِ شاعرانه، بل که بیش‌تر به دلیلِ امکانِ ادامه دادن در حدتِ جریانِ خواستی که در آمدورفتِ سایه‌های غایتِ وجودِ آینده، خود را صرف می‌کند: کلمه در نثر، تن‌یافته‌گیِ این نیست شدنِ خواست است در وضعیتی عاری از توسل به ترفندِ فضا. 

«پس من با دیگری رنج خواهم برد، رنجی بی فشار و فشرده‌گی، بی این که خویش را از دست بدهم. به این رفتار، که هم‌هنگام عاطفی ست و کنترل‌شده، عاشقانه ست و آداب‌مند، می‌توان نامی داد: ظرافت: در معنای شکلِ "سالم" (هنریِ) شفقت. (آته الهه‌ی جنون است، اما افلاطون از ظرافت‌ش می‌گوید: پای‌ش بال دارد، زمین را به تردی لمس می‌کند).  بارت / گفتارِ یک عاشق

زیا و گیای یک رابطه را می‌توان از زمان‌مندیِ کاش‌های‌ش شناخت: کاش‌های آینده، کودکانه‌گی‌های رابطه اند، تردی و طراوت و سرزنده‌گیِ رابطه؛ کاش‌های حال، میان‌سالیِ رابطه، هجومِ واقع‌مندی و جنایتِ تام (مرگِ وهم و رویا)؛ و کاش‌های گذشته، یائسه‌گیِ رابطه اند (جایی که یادآوری بدونِ دل‌-تن-گی ست).

  در حصارِ تکنولوژی‌های ارتباطاتی، رابطه (چه آگاپیک و چه اروتیک) آبستنِ ناخواسته‌ی خیانت است. دمِ دستی بودن، حذفِ آماده‌شدن-به-حضور، از دست دادنِ رخ‌دادواره‌گیِ دیدار و هجران (و تمامِ بارقه‌های شوق و حزنی که در ادامه به تن می‌ریزد)، هم‌سطحیِ غیاب و حضور، همه‌گی در حکمِ برهم‌خوردنِ امکانِ سایشِ "میل" به حیثِ ادبیِ رابطه اند، پاره شدنِ تن از زمان، مرگِ رنگ‌های گرم بر نقاشیِ اشتیاق. حضورِ ترحم‌انگیزِ خیانت.

همیشه شبح‌واره‌ای فاحشه و ملال‌انگیز در هر درنگاشتِ خودگرفته‌ای هست که متنِ خودمحور را از ذاتِ موسیقی دور می‌کند. چیزی که از داستانِ دیگرنوشتِ چهره‌ی دیگری تخطی می‌کند تا احساساتِ من را نمایش دهد. عجیب نیست که جدیتِ هنرمند هم‌بسته است با بسامدِ این پرسش {از خود و از مخاطب(!)): آیا چیزی جز خودت داری که از آن بگویی؟

«آدمی را خواهی بشناسی، او را در سخن آر. از سخنِ او، او را بدانی. {...} اکنون اگر او را وصیت کرده باشند که سخن مگو تا پیدا نگردی، من‌اش چون شناسم؟ گفت در حضرتِ او خاموش کن و خود را به وی ده و صبر کن. باشد که کلمه‌ای از دهانِ او بجهد، و اگر نجهد، باشد که از زبانِ تو کلمه‌ای بجهد به ناخواستِ تو، یا در خاطرِ تو سخن و اندیشه‌ای سر بر زند؛ از آن اندیشه و سخن حالِ او را بدانی زیرا که از او متأثر شدی، آن عکسِ اوست و احوالِ اوست که در اندرونِ تو سر بر زده است.» مولانا- فیه ما فیه

۱ نظر:

  1. بخشندگی وهم آلود کُس من (من نوعی)، نه اندام جنسی که اندام انسانی من، علاج تب آلودگی دستانم نشد اما..
    تجربه جدیدم، بی نامی است!

    پاسخحذف