۱۳۹۶ خرداد ۲, سه‌شنبه

مست‌نوشت

In Somnis Veritas


به گواهِ تجربه، رویاهای آقای ع صادقه که نباشند، مهم و به نحوِ آزارنده‌ای دلالت‌مند اند. خواب می‌بیند هدیه‌ای که برای تولدِ ب گرفته را دو غیر، لُختِ مادرزاد با دهن‌های گشاد و بزاقِ غلیظی که روی سینه‌هاشان می‌ریزد و دندان‌های کژومعوج و لب‌های آماسیده و لثه‌های آبی و چشم‌های غم‌گین اما ناآرام و ران‌های‌شان که معصومانه به هم برخورد می‌کند، گرفته‌اند و حینِ این که با هم ور می‌روند صدای‌اش را درآورده‌اند و باهاش بازی می‌کنند، با حسِ عجیب و دوگانه‌ای از خواب می‌پرد، معذب می‌شود، زود جوراب‌های‌اش را می‌پوشد انگار که همین‌ها همین‌جور لُخت و با همین ادای معصومیت و پوست‌های دانه‌دانه‌شده و سرهای بزرگ و نگاه‌های احمقانه  سرزده به اتاق‌اش آمده باشند، خوش‌بو‌کننده‌ی هوا را می‌زند، درست می‌نشیند و به این فکر می‌کند که شاید تنها راهِ رهایی از این خیالِ گند، دورریختنِ هدیه‌هایی ست که از ب گرفته، بعد از این فکر خنده‌اش می‌گیرد، جورابِ خوش‌رنگِ دراز را دست‌اش می‌کند و با خود می‌گوید این زیرپوشیدنی‌ها لطیف‌تر از آن اند که دورشان بیندازد و مهم‌تر این که عطرِ دست‌های ب و بازی‌های رنگین و شاد و شرورشان هنوز بر آن‌ها ست و هر چه باشد از این‌ها نمی‌تواند دل بکند به بهانه‌ی دورکردنِ یک خیالِ نحس، پس درعوض تصمیم می‌گیرد که دیگر از این چیزها که صدای‌اش را هر کس و ناکسی می‌تواند بشنوند و باهاش ور برود را هدیه ندهد، چون برای او هدیه یک امرِ بزرگ، عزیز و  خصوصی ست که ارزش‌ و رازش به این است که غیر حتا خواب‌اش را هم نبیند، چه برسد به این که در خوابِ آدم مزاحمِ لختِ وَررونده به آن بیاید و خیالِ لطیف و اثیریِ آدمِ خفته را با تکرارِ یک ملودیِ کودکانه روی بازی‌های پوستی بدبو کند، با لب‌خندی از رضایت از تصمیمِ بزرگ و دلالت‌مندی که گرفته همان‌جور پوشیده به خواب می‌رود و خوابِ ستاره‌ای را می‌بیند که به مرگِ خود نزدیک می‌شود و عزم کرده تا بر نیروی جاذبه‌ی کهکشان‌اش غلبه کند و این چند میلیون سالِ باقی‌مانده را در فضای تاریک آواره‌ باشد. 


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر