۱۳۹۶ خرداد ۲۳, سه‌شنبه

علفیات

انگاره‌خوانیِ اکتیان


« مرا گفتند آیا سبزک روا بوَد درویش را، گویم که اگر خواجه بودی (یعنی محمد جان‌ام فدای او) بفرمودی ایشان را گردن زدن، و آن خیال دیو بود.»  فیه ما فیه


علفیات / ضمیمه‌ - بُریده از داستانکی برای قطعه‌ی 13: لَفت
مقراضِ فکر و خاطره را به دست می‌گیرد، چشم‌ها را می‌بندد، دست‌ها را بالا می‌گیرد و در حالی که لب‌ها را غضبِ هیولای سبز دوخته، برگ‌های درختِ آ.آ. در سریالِ تصاویری که بی‌وقفه از ذهن‌اش عبور می‌کنند، بر اجزای چهره‌ی همه‌ی کسانی که نامِ او را در سکوت برده‌اند می‌ریزند؛ هیچ نگاهی باقی نمی‌ماند؛ چشم که باز می‌کند، عکس‌های پاره‌پاره روی دودها موج‌سواری می‌کنند. نافث، آن طرف‌تر، پشت به او، بعدی را می‌پیچد.


علفیات / قطعه‌ی 13: اتصال
وقتِ سبز، هستنِ ناب با هم‌زاد، باشیدنِ شاد در زمانِ بیدارباشِ سایه. شادی از بودن به وقتِ حلول در سایه(ها) سایه(ها)یی رقیق‌شده به وقتِ روز، سردرگریبان‌برده از ژخارِ فعلیت، ناپیدا به چشمِ آدمک ، وقتِ سبز، از ریختن افتادنِ زمان در استقرارِ من در جوارِ سایه است، سایه‌ای آخته از شادمانی که حالِ من را، که ‌نقش‌زدوده شده‌ام، تنِ نابیانِ اثیریِ او شده‌ام، بازیافته می‌بیند. وقتِ سبز، وقتِ مرابیع بر فروخسته‌گی‌های عقل، وقتِ تابش بر ضلالتِ اراده، وقتِ دیگربوده‌گی بدونِ دیگری.

علفیات / قطعه‌ی 44: اعذار
-         بازی‌گرانِ یک تئاتر شده ایم، اراده و اختیار نداریم ما، در نمایشِ محض خرکیف ایم. بستنی بیاورید که ردِ آن یادِ اخرایی‌ را تنها ما می‌توانیم گرفت.
-         شما را جن زده. مِی‌بنگ می‌زنید و حال را به یاد می‌آلایید. شما را دیو زده. جامه و اطوار می‌بینید و خون را آلوده‌ی مهربانی می‌کنید. شما را ماه زده. پایین بیایید.
-         اراده نداریم ما، {چس‌گرگی نیا بابا} ظلم نکن، بستنی بیار ای ازمحبت‌بی‌خبر.

علفیات / برجامانده از قطعه‌ی 38: {عنوان ناخوانا}
از بینِ این سه انگشتری، آن شمالی سردسیر، اغواپذیر و اغواگر، تیز، برون‌گرا؛ آن مار، قهوه‌ای، افلاطونی، درخودباش، قدیم. آن گیاه، معصوم، ساز و کویر، رستگار، مقیمِ نگاه. اولی، محیط، دومی احاطه، سومی محاط. اولی آنِ قوَت، دومی آنِ بودن، سومی آنِ رویادیدن. سه حلقه برای سه هویت در ناهمانست‌های این دست که هر روز ناآشناتر می‌شود در مراتِ جهانی که هر شب بیگانه‌تر می‌شود در انعکاسِ خاطراتی که هر سال ثقیل‌تر می‌شوند بر این دست‌ها. سه حلقه برای هزاران اقلیم، سه دایره برای دیدن از جانبِ سرمای قدیمیِ گیاه.

علفیات / قطعه‌ی 62: سطح
دیالکتیک با به پیش کشیدنِ نظمی مرتبه‌ای از پدیده‌ها و فرایندها، بذرِ توهمِ پیش‌رفت را در اندیشه می‌کارد. چیزی به‌نامِ پیش‌رفت وجود ندارد. چیزها درست مثلِ ذراتِ کیهانی، محاطِ انقباض و انبساطی بی‌غایت اند که رو به هیچ چیزِ مشخصی ندارد. وظیفه‌‌ی اندیشه در این هیچ‌گاه، وظیفه‌‌ای عاشقانه و اساساً تخیلی است: پُرکردنِ گسل‌هایی که هستیِ ذره را از هستیِ این کلِ بی‌ریختار جدا می‌کنند، با داستان‌سرایی از تمامیِ ماجراهای ممکنی که پس از دیدارِ افقِ روی‌داد بر سرِ نسبتِ این دو می‌افتد


علفیات / قطعه‌ی 9: مکالمه
و چون زمان طول می‌گیرد و به کندی می‌نشیند، این خواستنِ لحظه برای تو ست تا قرار بگیری و در ایست‌گاهِ ناهستی نام را فراموش کنی، که نامیدن همان قتل است. فرار کنی، نگویی، خود را شهید کنی از نوشیدنِ شهدِ مکالماتِ بی‌کلمه با ننامیدنی‌ها، که سرریزِ آینده در حالتِ ذهن، گذشته را رقیق می‌کند و من بی گذشته هماره پُرتَر از آنی ست که کارگزارِ خواستِ بیان شود.

علفیات . قطعه‌ی 50: مکارم {ویراسته در وقتِ ناسبز}
اخلاقیاتِ علف، ازاساس در برابرِ اخلاقیتِ انتیکِ لویناس قرار می‌گیرد. این نه چهره، که درکِ محال‌بودنِ برقراریِ رابطه‌ای پیوسته-در-زمان با میانه‌ی دیگری میانه‌ای که بینِ فیگورهای دیگری و کلامِ او هستی‌ای اقتضایی و مواج دارد است که پای حرمت را در حکمِ ضرورتی گذرناپذیر به میدانِ هستن‌با‌دیگری می‌کشد. این نه استیصالِ من و دیگری در برخورد با چهره، که ناتوانیِ حیوانِ انسان در ترکِ وسواس به حفظِ تصویر است، که جهانِ تاریک و هستارهای آن (شب، یادبازی و ...) را به مأمنی برای لذت‌‌بردن از کاستی‌های واقعیتِ دیگری در مازادِ خاطره، بدل می‌کند. اخلاقیاتِ علف، نه چهره، که فاصله را فرامی‌خواند؛ فاصله‌ای که در آن حرکت، نور و باشیدنِ چیز (من، تو، اشیا، صداها، رنگ‌ها) جای مواضعِ معنایی را می‌گیرند. هسته‌ی این اخلاقیات، زیستنِ نوعِ عالیِ زمان‌آگاهی از تکینه‌گی‌ها در فضایی عاری از خاطره و کینه است. منطقِ این زمان‌آگاهی فراموشی است و جلوه‌ی شناختی‌اش گریز از وسواس به تکرارِ گذشته.

علفیات / قطعه‌ی 37: سُلامیات
و دست خون است. ورای حواس، دست خون است. و انگشتر، دستارِ دست، بستارِ بسته‌گی‌ها ست، حلقه بر رگ، اعسام بر برگِ دست که در عطالتِ آینده بازبسته‌گی را ارقامِ ناساعت می‌کند. دست خون است و دستِ زیبا، زیباییِ خون.

علفیات / قطعه‌ی 26: کتابت
نوشتن هیچ ارتباطی با فرهنگ ندارد؛ این را در وقتِ علفی می‌فهمیم که نوشتن یک رفتار نیست، هنجار و لذت ندارد، نقش و طرح و فیگور و پروا و نیت ندارد. نوشتن کاری است ورای زحمت، هم‌دمِ گرمای رنج و دور از سرمای درد. نوشتن بازداشتنِ جریانِ اندیشه از سقوط به فسادِ یاد است {اندیشه‌ی نوشتن به نوشتن نمی‌رسد؛ نوشتن چیزی ست از جنسِ اندیشیدن، به همان اندازه مرکزگریز، خودانگیخته ولی بیرون از من}. نوشتن، کرداری ست پیشاپیش اخته، بی‌هدف و بی‌آینده، و دقیقاً از همین رو هستارِ شادمانی دارد که، ناوابسته به قصد و احوالِ نویسنده، از هستیِ شدن کام می‌گیرد.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر