۱۳۸۱ دی ۸, یکشنبه

ایرانیان چگونه موسیقی گوش می دهند؟ Auris Desidiosus

ع- گوش ایرانی بیمار است. { {Aegrotus Auris. او موسیقی گوش نمی کند مگر در شرایطی که او را چون افیون قهوه ای بیارامد. موسیقی مخدر! گهگاه اگر پیرامونیان(که برای ایرانی زندگی اش هستند چرا که ایرانی مهمان-نوازخوبی (؟) است) از در مهر و گرمی برنیایند و کمتر تعارف کنند، اگر هوا کمی بخواهد بزرگ باشد و ابری بخواهد آبستنی اش را بنماید، اگربرنامه ی تلویزیونی اش عشق(؟) را دیر نشان دهد، اگر قهرمان ملی اش (ایرانی از این نظر پنداری توانمند دارد: قهرمان-سازی از خوک های خوشگل و تروتمیز؛ از لبخند نمکین) سخنرانی ماهانه اش را دیر کند، اگرآن مار پرمغز درباره ی "حقیقت" با او سخن گوید، اگر دوست اش کمی عاقل باشد و ... او احساس دلتنگی می کند و افیون را می طلبد! موسیقی گوش می کند! او تنها موسیقی را برای این می خواهد تا از آنچه "نه_شادی" می نامد دور کند؛ از خفگی در دریایی که برای ایرانی پرچگال می آید برهاند (ژرف-دریای درون-خویشی). و این سان موسیقی باید پررنگ باشد، با فرازوفرود زیاد و البته "شاد" تا بتواند با رنگ صورتی او را از هرآنچه "نه-شاد" است نجات بخشد.

ا- ای ژکنده! Ele Malus. رقص چه؟ آیا آنگاه که موسیقی را برای رقص می خواهد باز در جایگاه "حزین" است؟

ع. هان؟ جشن تولد دخترانه؟! یا رقص دراویش؟! نمی دانم! اگر شادند، شادی بزرگی(؟) دارند؛ یکی برای "منحنی و دایره ها" می رقصد و دیگری برای "قرب به انسان-خدایش". به هر روی برای اولی(که بسیار دوستداشتنی است!) موسیقی چیزی جز دوران کمر نیست، او تنها باید بپرد و انسان پرنده ای چون او گوش کم-بنیه ای دارد..در عوض بساوایی توانایی دارد: بساوایی سفید! برای دومی هم .... اصلا دومی گوش دارد؟!
گوش موسیقی: آن چه که در بزرگترین گاه ها{ ساعاتی که آدمی خویش را می دارد و زیبایی خویش را و البته باهمبودگی اش را با آوا } چون امر خودخواسته و عزیز بر "خویشتن" بی-مرض می آید و در پیوستگی شورمندی کرانمندش با امر بیکران میانجی است: از خود بی-مرض--> برای خود تندرست.
چنین فرایندی کمتر برای ایرانی دف-دوست مهیاست!

ا. پس عمق تنبور و ژرفناکی نی چه می شود؟ جهان دف چه؟ شادی تار و تنبک؟ بزرگی عود چه؟

ع- هاها! "حیرانی" خوب است!!!

۱۳۸۱ دی ۶, جمعه

کدامین صدا،کدامین ناله و ضجه،کدامین آهنگ،کدامین عکس و تصویر،کدامین فیلم یا کتاب می تواند حدیث زندگی ما را روایت کند؟کدامین منطق قدرت توجیح آنرا دارد؟کدامین پاداش قدرت جبران آنرا؟کدامین مرهم قدرت شفای آنرا؟کدامین حنجره قدرت فریاد آنرا؟
کدامین آرش بر قله رفیع غیرت تیر آگاهی بر کمان فهم و معرفت خواهد نهاد تا سرحد بودنمان را گسترش دهد؟تا سرحد دردهامان را کاهش دهد؟
گوشم را به کدامین صدا بسپارم تا وجودم را نخراشد؟نگاهم را به کجا بدوزم که نلرزم؟
دلم برای این کوزه قدیمی می لرزد،نگرانم،این کوزه آنقدر در زیر آفتاب له له زده که هزاران ترک برداشته،هزاران بند خورده،حدیث قلب خونچکان ما را دارد،ظرفیت نگهداشتن آب را ندارد،هرگلی در آن بگذاری خشک می شود،جز گل بیابانی،جز خار و گون.
این کوزه آب می دهد،همگان می پرسند جنس خاک این کوزه چیست؟این خاک را در کجا می توان یافت؟کدامین کوزه گران نقش بر آن زده اند؟کدامین دستها آنرا شکل داده اند؟
هرچه می جوییم از جنس این خاک نمی یابیم،گویی گامهای آلوده جنس خاک را عوض کرده اند،اب دهانها حرمت آنرا شکسته اند و بارانها املاح آنرا در اعماق زمین به درختانی سپرده اند که اکنون یا خشکند یا بی تنه.
با این خاک کوزه ای درخور آنچه باید نتوان ساخت ؟آب درون آنها بوی تعفن می دهد.
کوزه گران چه؟انها شاید قدری از این خاک داشته باشند.
در اینجا دیگر کسی کوزه گری نمی داند.نسل کوزه گران منقرض شده است.
آری،جام بلورین!
ولی این مردمکان که جام بلورین نمی شناسند،مبادا جام را بشکنند،مبادا خرده هایش در پاهاشان برود،در چشمهاشان،مبادا برخی چهره کریه خود را در آن ببینند؟
پس چه کنیم؟
به کنار رود برویم و سر در آب کنیم و بنوشیم.
اما رود چون قبل آرام و کم جریان نیست،مبادا ما را با خود ببرد؟
مبادا آبش را مسموم کرده باشند،ما را همیشه ترسانده اند،همیشه در اضطراب بوده ایم.
پس چه کنیم؟
می توان از اشک خود را سیراب کرد،اشک باران،شنیده ای؟
آه که چه موهبتی است گریستن.ولی از بی صدا گریستن خسته شده ام،از اهسته گریستن.
باید جایی بیابم که آنقدر باران ببارد که اشکهایم را کسی نبیند،جایی که برای گریستن دلیل نخواهند،آنرا بیماری ندانند.
آه که چه موهبتی است گریستن.

این دگر نقل و حکایت نیست
و بگویم نیز و خواهم گفت
حسب حال است این،شکایت نیست
هر حکایت دارد آغازی و انجامی
جز حدیث رنج انسان،غربت انسان
آه،گویی هرگز این غمگین حکایت را
هرچها باشد،نهایت نیست!

۱۳۸۱ دی ۴, چهارشنبه

اگر خواهان آنیم که تندرستی یک ملت را برسنجیم باید به چونایی و چندایی شادی کردنشان بنگریم.

چیز شادی- آور، زمان شادمانگی، بخشی از زندگی که بی گونه ای جدی به شادی بخش می شود: همه در مقام سنجه ای خوب برای سنجش تندرستی جامعه {البته اگر پزشک جامعه دانشگاهی نباشد!}

زندگی باستان را سرزنده تر و تندرست تر از کنونی ها می دانیم چرا که مردم زمان بیشتری را در با-هم-بودگی های شاد می گذراندند؛ شادی ای که با وجود "همگانگی" بودنش چیزی اصیل بود: پایکوبی های شبانه، بخشیدن صادقانه ی گاه شادی با دیگری {چیزی که امروز باید در پی اش در هیچ-جا بود؛ در...اخخخ} شادنوشی پس از گفت-و-گو با دوستان و... حال هر چه به اکنونگی آییم نخست به دگرشد "شادمانی" به "شادمانکی" می رسیم {آتش بازی ایرانیان کهن و بیماری صدای کنونیان در واپسین چهارشنبه} و در دومین-دید، دیدی تیزتر به کمبود "گاه های شادمانی" در زندگی می رسیم؛ کمبودی که به ویژه جهان سومی هایی چون ما در ایران فسرده تجربه اش می کنیم همه ی آنچه زمانی به بهانه ای ( و چه خجسته بهانه ای!) جشن به حساب می آمد{ آغاز فصلی، میلاد فربه-شاهی،زاییدگی خدایی: به راستی چه اهمیتی داشت؟! تنها بهانه ای بود؛ بهانه ی عزیز و بسی خواستنی} ، همه ی ساعت های خوش با-هم-بودگی شاد، همه شان از یاد رفتند و تنها خرده بر عرب رفت و مغول! ونه هرگز بر خودمان! و این از ویژگی های ماست، ما سومی ها: دشمن-تراشی و "دیگر-کرده-است" گویی ها! وه از شادیمان! شادی سومی ها چیزی نیست جز یک چیز: "شاد-عروسی" {بازنمایی شده در موسیقی و گفتار غالب هر ایرانی، در هر چیزی که بزرگش می دارد، در هر چیزوالای تباه شده و بوگرفته از انبوهگی: در عشق و عرفان!}...

اما! حال! ما ژکانان: هرگز به شادی همگانی کنونی ها نمی پیوندیم ( دقت کنید: نمی پیوندیم، اما خرابش نمی کنیم؛ چه بسا شریک لبخندی باشیم!)... روزگار این گونه است:<< انبوهه سرور است و جز آن همه گزشی است از سوی ماری زیرک: بیدارگر خواب همیشه ی پیرزن..درخشی آتشزنه برای خانه ی چوبی پیرزن>> پس مرام این است:<<زندگی خارج از خانه ی همیشه گرم پیرزن؛ بستن گوش ها از قصه های خوابناکش. زندگی در هوای سرد و خشک غریبگی مردانه؛ گوش دادن به بال-بر-هم زدن پروانه، به زوزه ی گرگ>>

دوری ما را از آنچه شادمانی دوستانه می دانید ببخشایید!


۱۳۸۱ دی ۳, سه‌شنبه

ژکیدن... فسوس...ژاژخایی...

ژکیدن: با خویشتن دمدمه کردن از دلتنگی، با خود همی دندیدن نرم نرم و خشم-آلود، آهسته سخن گفتن زیر لب از روی خشم و اندوه...
ژکنده یا ژکان: کسی که می ژکد.

{ای طبع سازوار! چه کردم، تو را چه شد؟
با من همی نسازی و دایم همی ژکی!} --- کسایی

چه سان ژکیدن ؟
ژکیدن را که اختراع کرد؟ گوش های بیمار، گوش های شل و کور. کری برآمده از زندگی نوی پفکی، برآمده از عصر "همسانیدن رنگ ها"؛ عصری که در آن همه چیز را صورتی رنگ می زنند و این را تساوی و همسانیدن می نامند: همسانیدن سیاه و سفید، عقاب و گوسفند، دایره و سه گوش؛ عصر سروری انبوهه و گوش های کور! ماازاین روی پیرزن انبوهگی را دوست می داریم که ژکیدن را زایید، او با اینکه پیر بود زایید چرا که نطفه از جوانکی پرمایه بود :
ازجوان زردمو و بلندقامت بنام "Modernity".
او پیرزن را بارور کرد و حال غرولندهای پیرزن مویش را سفید می کند! خهی که چی قدر این پیرزن را دوست داریم! کاش می شد ازاو باز بوسه های خونین گرفت! وه... او به ما، به ما که دوستان زیادی خارج از بدن چروکیده اش داشتیم چیز بزرگی آموخت: ژکیدن! او به ما آموخت که می توان دیگر، با واژه های داغمان پوست نازکش را داغ نکنیم، تنها اگر کمی ژکان باشیم. او به ما آموخت که به موهایش نگاه نکنیم! او به ما گزیدن را آموخت؛ گفت: <<ببین می توانی از" با من بودن" رها شوی تنها اگر کسانی را بیابی که گوش دارند: گوش ژکیدن، آنانی که می ژکند و تنها با کمشاران برگزیده که همداستان ژکیدنشان هستند بلند سخن می گویند.>> آه که چقدر تو را دوست داریم! ما ژکانان همه تو را بزرگ می داریم. به همین خاطربود که نخست آن زردمو را لواطیدیم و زان پس تو را کشتیم! آه که چقدر تو را دوست داریم ای آموزگار ژکندگی! به راستی که آن تک-گل سرخ شایسته ی آرامگاه سپیدت بود! ای هرزه ی عزیز پدرود!

ژکان می ژکد؛ با صدایی که بسیاری نمی شنوند و از این رو ژکان را دیوانه و ژکیدن را نشانه ی بیماری می دانند{همانگونه که زبان کشوری دیگر برای یک شبان بی سواد، زبان دیوانگی شمرده می شود} چه خوب! اما برخی که با این زبان آشنایی دارند آن را می فهمند؛ اندکی دیگر هم در یادگیری آن می کوشند. برسند یا نه بسته به انگیزه ی پیرزن-کشی و پوست_کنیشان دارد!
{هان؟ آری...اینجاست که شاید Dark-Thinking""ها و موسیقی Liszt ای به کارآید؛ و البته ناب-می همیشگی: Doom}

We're not scaremongering, this is really happening.

هرآنچه اینجا از من می رود به قدری برایم بزرگ بوده که بژکمش و آن قدر کوچک که بنویسمش {تنها بداهه نویسی}! به هر روی در مقام ژکنده هر "پاد-ژکیدنی" را خوش می پذیرم...

تا روز مرگ ژکانگی...

فراژکنده




۱۳۸۱ دی ۲, دوشنبه

ژکیدن :سخن گفتن زیر لب از روی خشم و دلتنگی.
ژکان:کسی که از روی خشم و غضب ودلتنگی سخن بگوید و با خود حرف بزند.

ژکیدن سرگذشت حرفهای نگفته است،سرگذشت تنهایی در میان انبوه انسانها که چاره ای نمی گذارد جز ژکیدن، سرگذشت فریادهایی است که بیرون نیامده در گلو خفه کرده ای یا کرده اند،ژکیدن یعنی اضمحلال فریاد،یعنی از بین رفتن این تک صدای درون خسته من چراکه به قول مهدی اخوان ثالث:
گاه میگویم فغانی بر کشم
بازمی بینم صدایم کوته است
ژکیدن یعنی در درون فریاد کشیدن،یعنی پنجه بر دیواره روح ساییدن و سربردیوار قلب کوفتن.
ژکیدن یعنی شناختن درد،یعنی زخم کهنه و دهان باز کرده ،یعنی زخمه زدن بر عمق جان و خون چکان آنرا به تماشا نشستن، گرچه می دانی که بر درد می افزاید اما آگاهی و بیداری همراه با درد را به خواب بودن وندیدن یا خود را به خواب زدن ترجیح می دهی چراکه مفهوم زندگی را اینگونه دریافته ای.
ژکیدن یعنی حس خارج بودن از جریان،جریان الواطی روح و ذهن،جریان بی مایگی و سطحی نگری،جریان سلاخی اندیشه ،جریانی که دو راه زیرین را برگزیده اند:
نخستین راه نوش و راحت و شادی
به ننگ آغشته اما رو به شهر و باغ و آبادی
دو دیگر راه نیمش ننگ نیمش نام
وگر سر بر کنی غوغا وگر دم در کشی آرام (م.امید)
و ژکان پویندگان راه سومند:
راه بی برگشت و بی فرجام
گرچه می دانم که راه اینگونه است،گرچه می دانم که التهابی کشنده و بی انتها دارد ولی راه می سپارم،گرچه گاهی در میان راه مستاصل وکلافه می شوم ،گرچه پویندگان دو راه دیگر به نشانه تمسخرو به قصد خوار و بی ارزش شمردن راه به طرق مختلف بر سختیهای راه می افزایند ولی باید ادامه داد،می توان ضجه زد و گریست،می توان مسخ شد و خاک بر سر ریخت، ولی سکون هرگز،مرداب وار زیستن هرگز.
ژکان به گونه های مختلف می ژکند:شعر،موسیقی،فیلم،کتاب و... اینهم ژکیدن از نوع اینترنتی و مدرن.
ژکیدن را نشانه نا توانی نمی دانم،نشانه زیر لب سخن گفتن از روی ترس نمی دانم،ژکیدن را غرولندهای بی فایده نمی دانم،وحشت از گفتن و بلند گفتن نمی دانم زیرا که گفتن مهم نیست،ضرورت گفتن مهم است.
ژکیدن را نوعی ذخیره انرژی می دانم در محیطی که بسیار انرژی گیر است گرچه ژکیدن خود مقداری انرژی به عنوان نهاده مصرف می کند وگرچه روند تولید آن بسیار کند است ولی نگاهم به آن روزی است که همهمه ژکیدنها در هم تنیده شود و فریادی شود رسا که مردابها را چون رودها جاری سازد و خفتگان را همه بیدارکند ،حتی اگر این امر رویایی باشد دست نا یافتنی چراکه زندگی همواره ملغمه ایست از رویا و واقعیت که مرز میان آنها ناپیداست.