۱۳۸۲ آبان ۷, چهارشنبه

آرمیدن در خطر{ تاملی هایدگروار به خطر}

"آنچه که در خطر افتاده است، می تواند خطر را دنبال کند؛ می تواند خطر را به درونِ بی پناهی ِ به-خطر-افتادگی دنبال کند و این سان در خطر بیارامد."
هایدگر. چرا شاعران؟


زندگی، به خطرکردن معنا می گیرد. معنای زیستن با آهیدن و اندیشیدن پرمایه می شود؛ زیستن جز در این معنا، یعنی: زاده شدن، خوردن، قدکشیدن، شاشیدن، خوابیدن، گاییدن، زادن و مردن.

<<خطر، "آه" و "اندیشه" را در آوردگاه زندگی به هم می آورد.>>
در اینجا آهیدن یعنی به یادآوردن ِ جانانه ی حالت های اصیل هستن: اضطراب، پرتاب شدگی، عشق و تنهایی و تناهی... . هستنده، در بهین گاه های هستن، این حالات را می آهد و در پیِ این آهِش، به خود، به جایگاه و جهان اش می اندیشد و این سان خود را به خطر می سپارد. خطر، آرامگاهِ اندیشنده ی آهنده ای است که توان خطرکردن، یعنی توان فراهم-آوردن آهیدن و اندیشیدن اش را ثابت کرده.

آنگاه که خطر می کنیم، در حقیقت، در خطر می افتیم؛ مای خطرگر، پوینده ی خطرناکی خطر ایم؛ بر خطناکی خطر چیره می شویم. خطر، خطرگر را فرامی گیرد، او را به درونِ بی کرانه اش فرومی کشاند تا شیرینی را از مغز بپالاید، تا از شکل، رنگ-زدایی کند، تا هستندگی را از زیستنِ حیوانی جدا کند. خطرگر در بی-پناهی ِ برخاسته از خطرکردن، خود را "درمی یابد". او ایمن شده است! در بی پناهی ایمنی یافته؛ چراکه در این دم، در این بی بنیادی، همراهی نوبنیاد و همیشه-برنا (همراهی که هستندگی اش، در اصل، همان تازه گی اش است) همراهی اش می کند: خطر. "خطر او را همراهی می کند(هایدگر)". خطر با همراهی اش به ما خطرکردن می آموزاند: آموزگار همراه (همراهی ای که بایستگی اش اندیشیده نمی شود/ که بایستگی اش فراموش شده!). خطر چون مادری است که کودک را بر بلندایی نشانده و از او می خواهد تا بدون کمک او، به پایین، به آنجا که خود-اش ایستاده بپرد. مادر به او می گوید که به آغوش او بپرد؛ چنین می گوید تا کودک بر ترس از بلندی چیره شود و با امید به آغوش مادر، بپرد. در این دم، کودک به خطر فراخوانده شده، فراخواننده مادر است، خطر چیست؟ خودِ مادر! چه که اوست که کودک را به پریدن انگیخته و اوست که می تواند در هنگام افتادن کودک، جای اش را تغییر دهد و کودک... خطر در اینجا مادر است. نبود مادر، خطرناک است. <<پس خطرگر در دمِ خطرگری به حضورِ خطر(در معنای ما) نیاز دارد>>. غیاب خطر برای خطرگر خطرناک (در معنای عام کلمه) است. او می افتد! فراخواننده ی خطر/مادر، خطرگر/کودک را به نزدیک-شدن-به-خطر/پریدن، فرا می خواند. خطرگر می داند که در بی-آلایشیِ این فراخوان، نیرنگی دم تکان می دهد. اما، او خطر می کند. می خواهد به خطر نزدیک شود و آماده است تا در این نزدیک-شدن، به دام-افتادن در آن نیرنگِ غریب را مخاطره کند. او آماده است. با این آمادگی است که با به خطرکشیدنِ نیرنگِ خطرناک، بر نیرنگ پیروز می شود. می سوزد و با سوختن اش، آتش سوزانده را می سوزاند.

کودک می پرد، با آمادگی می پرد و مادر افتادن او را را به گرمی آغوش اش بیمه می کند. خطرگر در خطر می افتد و با چیرگی بر "خطرناکی غیاب خطر"، با غلبه بر ترس از هیچی، در خطرستان آرام می گیرد.
آیا کودک در پریدن تردید نمی کند؟ آیا تردید خطرگر در خطرگری، تردیدی از سر ضعف است؟ یا این ترید به آن آمادگی اوستام می بخشد؟ کودک،در درون هرگز به مادر تردید نمی کند. خطرگر به خطرکردن تردید نمی کند، او نسبت به غیاب خطرناک خطر، حسی غریب آمیخته از تردید و ترس دارد. این حس است که او را در حالتی اصیل می نشاند. او جای خالی مادر را، افتادن اش بر زمین را می بیند و در این ترس، خطر/مادر آنجا ایستاده و لبخند گرم اش برسازنده ی تردیدی در ترسیدن از غیاب است. تردید خطرگر دوسویه است، از یک سو به ترس از غیاب و بی پناهی و از سوی دیگر تردید در تردید نخست. خطرگر اما، رهایی می خواهد، از خود و از خطر و خطرناکی خطرکردن و از ترس و تردید. پس با تردید اش در تردید، پا بر دهشت واری ایم نام ها می نهد و خطر می کند. در این دم است که کودک دیگر به حضور مادر نمی اندیشد و در میان افتادن اش، از کیفی بزرگ و بیخودی سرشار می شود. کیف از پریدن و رهاکردن آن همه نام! این رهایی ایمان خطرکردن است به خطر. کودک با وجود تردید به غیاب مادر، به مادریِ مادر (نه به مادر) ایمان دارد و همین ایمان او را به پریدن می انگیزاند. او پایان این پریدن را آغوش گرم مادرمی داند و همین دانایی (؟) بس است تا او بپرد. <<خطرگر به نادانی اش، با تردید بر تردید غلبه می کند>>، او خطر می کند و همین به-سوی-خطر-رفتن و آشنایی با خطر چنان کیفور اش می کند که آماده است تا دیگربار رنجِ جان-فزای تردیدی سخت تررا پذیرنده شود ، تنها به این شرط که آستانگی غریب خطرگریِ شدیدتری را تجربه کند. خطرگر به خطر کشیده می شود، تنها و تنها اگر خطر را زیست کرده باشد. ... و کودک مادر را زیست می کند!

من و تو با خطرکردن زندگی را هایش'1' می کنیم! با خطرکردن، زندگی را چنان از معنا تهی می کنیم و چنان زندگی را به هیچی-همگی می کشانیم که از شدت سرشاری از هیچی بترکد. خطرگر از شدت دوستی با زندگی است که خطر می کند. او زندگی را می کشد، چراکه عاشق زندگی است! آسیمگی من و تو در هستن اصیل مان جز با کودک شدن مان، جزبا پیچیدن در این بازی خطرناک، جز با پاک شدن با غسل به خون این کشتار آرام نمی گیرد!

افزونه:
'1' هایش واژه ای است پرداخته ی استاد ادیب سلطانی که بیانگر تصدیقی ابرانسان وار است. "هایش" تصدیقی است دیونیسوس وار. "هایش"، هم هاییدن (به معنای ها گفتن، آری گفتن) را در خود دارد، و هم هاها (خندیدن قهرمانانه)را.




ترجمه ناشیانه از ترانه گروه ANATHEMA به نام RE-CONNECT
ارتباط مجدد
تکه های ارتباط نابود شدند.
برخی چیزها تنها با گذر زمان ناپدید نخواهند شد.
پشت چشمانی شفاف پنهان شدن
در حاکیکه تو مرا نمی بینی اما من تو را می نگرم.
خیانت کردن بدون یک لحظه اندیشه
افسوس نخوردن اما دریافتن اینکه
موعد تو فرا می رسد و من اینجا ایستاده ام
چرا باید دستم را بسوی تو دراز کنم

هیچگاه نتوانستم به جانب تو برگردم
من بواسطه آن نگاه در چشمانت خاموش شده بودم
احساس می کنم دوباره به عقب می لغزم

شبِ سیاهِ تاریک،من می لولم و پیچ می خورم،من غرق می شوم،احساس می کنم تحلیل می روم و تهی می شوم
مرا کفن بپوشان،نابینا کن،بیمار،ناتوان،تهی،مرا به درون درد بکش.
من به سختی تلاش کردم،مرا غرق مکن،به من بپیوند،هوسرانانه،شیدا شده.
سیاه همچون ذغال،روح غرق شده من،هرگز نجات خواهد یافت؟

بیا و باز چاقو را بپیچان
می خواهم تلاش مذبوحانه ات را ببینم
هرگز دوباره عقب نرو
پاسخی از من نخواهد رسید
با بدترین دشمن خودت روبرو شو
آینه ات چه می بیند؟
آیا زمان آن است که با من رو در رو شوی؟



۱۳۸۲ آبان ۳, شنبه

{آ}واخ آرایی (یا واج آرایی خخخ) An unmannerly-love-poem


- خُجیر-پستان خنک ات را به گرمای لبِ خوشیده ام، خَشانیدم تا که بسا خیسی خوشگوارِ خویِ کام-خیز ات را بنوشم ؛ اماخون فشانی خونگرم خشینه-خال زیبای ات، بر بوسه ی خشته ام به خونخواری، خشک ریشی خونین نشاند...

- {سخت-خوان}... خشانیده-آخشیج خشنگ ام را از خشنخانه ی خشکیده اش برآهیختم، تا در خشکنای خفرگ ات بخلایم. آوخ که خفیدن ات گرفت و خوشی خنک جان ام را خفه کردی...

- خیزیدم و خندنده-خدنگا-چوک ِ خشن ام را به خارشی خوییدم که بسا خوفناک در گلِ خارنمای خُل-انگیز ات خوش-خرامی کند. آوخ که خانمان خمار خورشگر ات به خنیای خواهرانه ی شیخِ خداگای خداترس خاطرپریش، سخت خسبیده بود...

اخخخ براین خام سری خشوک بی خنج
خهی بر "خ"

با همیاریِ "سعید.ی"


افزونه:
"خ-نامه برای بی سوادان: از فرهنگ معین"
خُجیر: پسندیده، زیبا و خوشگل
خنک: در اینجا به معنای تروتازه و مطبوع
خوشیده: خشکیده
خشانیدن: به دندان خاییدن
خوی: عرق
خونگرم: در اینجا به معنای مهربان و با محبت
خشینه: سیاه رنگ
خَشته: بی چیز و بینوا
خشک ریش: خشکی ای که بر روی زخم بسته شود
آخشیج: عنصر، Used as a metaphor here
خَشَنگ: کچل
خشنخانه: خانه ای از نی. Used as a metaphor here
برآهیختن: بیرون کشیدن
خشکنای: حلقوم
خَفرَگ: گَنده و پلید
خلاییدن: فروبردن
خفیدن:عطسه زدن
خنک جان: دراینجا به معنای بی عشق
خام سری: هرز اندیشی
خَشوک: حرامزاده
خنج: سود
خهی: زهی، مرحبا



۱۳۸۲ آبان ۱, پنجشنبه

متن-آوازی ژکانیده از Emperor


<<فشانِش>>


... پس از سال ها سرگشتگی در کنده-راه های تاریک
به سکوت رسید

ودر آنجا هیچ نبود...

دریافت که ناله های خوشان ِ نیایش هیچ اند
مگر پژواک دریده-کلام خراشنده اش که از ورای دیوارهای عور و سرد فریاد می کند
در دایره های پوچ، هرزپندارهای عقلی که به آن فرهیخته بود، هراسان می گریختند

" تمام دانسته هایم زاییده ی "پوچی" اند"

او خرابه های امپراتوری ویران شده ای را به مشاهده نشسته بود
و در این مشاهده بی خشم و بی اندوه
تنها از گزافی ِ سکوت و حیران از پوچی
اورنگ خویش را ویران کرده بود

بناگاه دیوارها گشوده شدند
و تهینایی بی پایانی در تابشی لرزان و خاکستری فام نمود یافت
" چه نیرویی، مگر سکوت مرا از راه حلقه وار به در کرد؟
هیچ راهی نمانده، هیچ رهنمایی... کسی نیست؟"

" با نیستی، رستاخیز کامل می شود"

او خرابه های امپراتوری ویران شده ای را به مشاهده نشسته بود
وحال پس از آن نظاره، غبار ویرانه گی را از دوش خود می تاراند
حال می دانست که در این پوچی، تنها سکوت را یارای سرایندگی هست

گام به گام،
گذشته از گذشته ها
آرام آرام به پهنه نزدیک می شد
و دیگر قربانی اش نبود تا قربانی کند
در این واپسن گام ها، آینه های سرراهی او را ریشخند می زدند


افزونه:
این متن-آواز همداستانی روشنی دارد با متن-آوازی دیگر از IX Equilibrium، به نام DECRYSTALLIZING REASON.
آینه های سرراهی را چه بسا خنده-زنان بر عقل افسرده ی مدرن بتوان انگاشت، که خود-ویرانی اورنگ عقل را در پژواک خاکستری دیوارهای زمان، بازتاب می کنند...




۱۳۸۲ مهر ۲۷, یکشنبه

شکاریده ها 5
{ 1 و2 و 3 و 4 }


وانمودین ترین پندارگری آدمی: باور به وجود جهانی به نام جهان واقع.

اندیشه را همتاگرفتن با نظام سازی علمی، با ریاضی!؟ چه احمقانه! مانند آن است که بگوییم: اندیشنده با استاد دانشگاه یکی است! باید ناسانیِ علم-وری و اندیشه-ورزی را به دقت و به سختی روشن کرد! {یعنی با شعر}

چگونه می توانیم ناب اندیشید! با فراموشی هم-اندیشی با سیاست-زدگی سومی. با استقلال و شک و آزادی و بی قانونی و نژادگی. با شوری که به ریاضتِ در-خود-باشندگی از شهوت پالوده شده.

تا جایی که "سومی" همکناری ِ مقدس اش را با کینه، عقده، خودشیفتگی، بی-خدایی، حس حقارت، خشمِ کور، کوفتگی سکسانی، بدبینی بی-مایه و کاهلی ترک نکند، نباید انتظار داشت که از موسیقی بی مرض لذت ببرد. {در تایید شافع}

وقتی از تارون-اندیشی سخن می گوییم، باید تمام افسردگی ها، تیره-بینی ها و نومیدی های سارتری-کامویی را از ذهن بتارانیم و سپس کمی (تنها کمی) به شکار نور در تارونی بیاندیشیم...

مردانِِ سخت، خوشایند زنان اند. نه به دلیل سختی مردانه شان، بل تنها به دلیل این که دیرتر وامی دهند،تسخیرناپذیرتر-اند، به زن مجال بازی می دهند و زن در این بازی سخت است که از ابراز توانایی های شکارندگی اش لذت می برد...اما نکته اینجاست که اگر این سختی و ناگشودگی دیر پاید، زنان خسته می شوند... آخر صبر هم حدی دارد آقای من!

اگر تنها در هنگامه های بی-کسی و تنهایی پژمران تان به یاد ژکان می افتید، بدانید که این از سرِ نکبتی و نحسی نوشته های ما نیست. کمی به فکر پر کردن رخنه های "فرا-خود" (Super-Ego) تان باشید!

هان؟ چه؟ آری ما نه سر اثبات داریم و نه انکار! تنها تاکید می کنیم به راست ترین دارایی ها! و افزار ما، آنچه که بزرگ است، گاه روراستی شماست، گاه تنهایی بزرگ تان (اگر بدارید اش!) ما هیچ ادعایی نداریم، چون در حقیقت ما هیچ چیز تازه ای نمی گوییم: ژکیدن یعنی فراخواندن فراموش شدگی ها.

وقتی که جوانان عزیز، کوته-نوشت های کوئیلو ، کاستاندا و کنفوسیوس را می خوانند، ما می گوییم: ابتذال در خواندن که از ناتوانی در "از-برای-خود-اندیشی" برمی خیزد. به زبان روانشناسی: والایش (Sublimation).

زمانه ی ما:
پسران از کفش و Ecstasy و ماشین و Condom صحبت می کنند
دختران از Viagra وDildo و ساعت و مدرک تحصیلی و دماغ-افراختگی...
در چه زمانه ایم؟!

ما بی اخلاق هایی هستیم که با پُررویی به خود این اجازه را داده ایم که از ضعف انبوهگی عروسک سخن بگوییم. اخلاق را حرام کرده ایم چون می خواهیم در روانکاوی روان-پریشان (؟) روراست باشیم.

و اما معجون من! Lateralus با Summoning ، مولانا با نیچه، باخ با شوبرت. Beksinski و هایدگر و حافظ، شراب و سایه ام و ازهمه مهم تر اویی که همیشه می انگارم اش...




۱۳۸۲ مهر ۲۳, چهارشنبه

فصل بیوه گی (مسخ یک پیرزن)


ناخن ها را بر ظلم زبر زمین می کشید؛ بر زمینی بی وفا و پیمان شکن؛ مردک-زمینی که همچون مردان تنها داعیه ی مردانگی می کنند و در درون یکسر پوشال اند، نمناک به آب-قند. زمینی توخالی و گشتالو. پیرزن در جوانی، زمین را سوگند داده بود که در پیری اش، در پیری سپید و پاک اش، سپیدی و مرگ اش را پاسبانی کند؛ و زمینِ که جوان بود، عهدی عاشقانه بسته بود که بر این پاسبانی رادمردی کند، که سپیدی اش را همچون سبزی جوانی اش پاس دارد، که او را دربرگیرد و پیری اش را پیراگیرنده شود! اما! آوخ بر این پیمان که زود فراموش شد. آوخ بر فرومایگی زمین بی وفا که در زمانه ی پیری پیرزن، در سپیدی عمر، سوگند خورده را بر عروسکان رنگین و ناسپید تُف کرده بود و در این خیسی، چه بی خیال، به تماشای رقص هرزه ی این عروسکان، نشسته بود! لعنت بر اطمینان! لعنت بر خامی جوانی! پیرزن هرگز زشتی چنین منظری را از یاد نمی برد: خنده ی بدمستانه ی نوظهورهایی که بر ناراستی زمین، چون دخترکان نوبلوغ، لَس و زار و عشوه ناک، شادی می کردند. او هنوزاز سوگندشکنی زمین مردصفت رنجیده خاطر بود؛ نه برای خود، چه که فروش "سپیدی" را در زمانه ی رنگ-زن عروسکان رنگارنگ به چشم دیده بود. او می رنجید... سوگِ مرگِ سپیدی در بازار رنگ!

ناخن ها را بر ظلم زبر زمین می کشید. گریه نمی کرد؛ بر بی گریه گی اش می گریست. زمانه، گریه را از او گرفته بود. روزگاری گریه اش، زنانه نبود، بلکه با سرشک، ناگفتنی ترین احساس ها رااز اندرونه ی پاک اش سرود می کرد. سرشک اش، نمودارِ میل گزاف اش بود به پاکی! آن روزگار که در آن سخن از واکنشگری مادیان در برابر شهوتِ پلشتِ نره گاو نبود. زمانه ی نامرد، بی مرد اش کرده بود. و او می دانست که زن، بی مرد، نامرد می شود. از سردی زنان بی مرد می رنجید، از بلاهتی که پسِ نقاب نخوت-آلودشان جیغ می کشید، از نرمی عروسکانه ی این زنان که آزادی شان را بر دیوار می نوشتند! او بی-بُنی این "زن-وری" را شناخته بود، ضعف و لرز و سستی و گریه های تنهایی... هرچه بود وانمایی و نمایش آزادی بود و در پشت آن سرافراشتن ها و گام های استوار، ناله های بی-کسی بود که بند از دل می گسلید. و او می شنوید...کجا رفتند آن همه پاکی و طراوت و سرشاری و شادمانی های بزرگ ! به خود غبطه خورد، که جوانی اش را در دوره ی بزرگی و اصالت گذرانده بود. در دل خندید،هرچند که دیگر، مردان برای ستودن سپیدی پیری اش، پیر شده بودند، خام وسیاه و سبک-سر و احمق و لجباز! او را اما دیگر نیازی به حضور این نره گان نبود! این نره بوزینگان کامگرا و آن سوتر، آن ماده-اردک های خیس و وراج ! در رنج اش، به این باغ وحش می خندید...

ناخن ها را بر ظلم زبر زمین می کشید. خسته شد. از خراشیدن دست کشید و به دستان پیر اش نگاه کرد. پوست چروکیده ای که پر از خاطره بود، خاطره ی زندگی و کار و آه. او عشق را در این آژنگ ها می دید. زمانه به او آموخته بود که عشق جز در خاطره در جای دیگری منزل نمی کند. چروکیده و زبر، پر از خاطره... دست ها را بالا گرفت و از لای انگشتان استخوانی اش به افق خیره شد. او به "چشم انداز" زنده بود.
چشم انداز:
بازی های کودکانه، گفتگوهای خلوت نشینانه، اندیشیدن های شاعرانه، عشق های آشکارانه، تارونی های بی کرانه، سکوت های روانه، سرودهای شادمانه، داستان های ساحرانه، ، ایمان های پُربهانه، زمزمه های عصرانه، دوستی های مستانه، احساس های دلیرانه، زیست های نژاده، ژکیدن های غریبانه... همه، آن جا، آن دور... او به این دورنما زنده بود. همین "آن-جا"یی ها، خواستِ خودکشی را در او می کُشت. و همچنان ناخن بر زبریِ جانِ بی-جانِ یک دروغزن می کشید...بر رگِ یک بی-رگ ِ عروسک پسند: بر...


دورنمای ما:
پیرزن، گورزاد شد. عصا انداخت. چهار دست وپا کوچیدن اش از شهر سوخته را شتابید. می دانست که عروسکان به سوزش آن آتش خوگرفته اند و آتش خوارانه زندگی را می سوزند. هیولا شدن اش، گریز اش بود از سوخته شدن. دست کم با این دگردیسی، عروسکان، خود، او را از شهر می رماندند و این سان دیگر کینه ای درکار نبود! در فصل بیوه گی، پاکان همه هیولا می شوند...

۱۳۸۲ مهر ۲۲, سه‌شنبه

حمید هامون یادت هست؟
چه خاطراتی که زنده می کند،همان بهتر که چیزهایی اینچنین ارزشمند را به واژه آلوده نکنیم.



نغمه ای می خوانند که سفردر پیش است
عاشقان می دانند که سفر در خویش است

۱۳۸۲ مهر ۲۱, دوشنبه

متن-آوازی ژکانیده از Evoken

آنجا که اشباح خاموش اند

دیگربار
ازآن دورا-درون
کِی بازخواهند گشت آن پالودگان ِ هرزه-زدا؟
آن ستیزندگان قحبگی، آن تابان ترینان
آن رخشان ترینان از هر پرتوی تابان
کی بازخواهند گشت تا که در پاکی، خوش درخشند؟

آه بنگر چهره ی بی-ایمانی را
آه بنگر چهره ی کینه را
که از درون، به جهانی دیگر، به شکنجه گاهِ فریادهای پوچ ، برگشوده

با هر فریاد، سرود اش پلاسیده
با هر فریاد، بال اش زخمیده
با هر فریاد، از این و آن آواره
با هر فریاد، روی از چشمانِ خیره درمی کشم، چشمانی خیره به...

۱۳۸۲ مهر ۲۰, یکشنبه

کدامین صدا،کدامین ناله و ضجه،کدامین آهنگ،کدامین عکس و تصویر،کدامین فیلم یا کتاب می تواند حدیث زندگی ما را روایت کند؟کدامین منطق قدرت توجیح آنرا دارد؟کدامین پاداش قدرت جبران آنرا؟کدامین مرهم قدرت شفای آنرا؟کدامین حنجره قدرت فریاد آنرا؟
کدامین آرش بر قله رفیع غیرت تیر آگاهی بر کمان فهم و معرفت خواهد نهاد تا سرحد بودنمان را گسترش دهد؟تا سرحد دردهامان را کاهش دهد؟
گوشم را به کدامین صدا بسپارم تا وجودم را نخراشد؟نگاهم را به کجا بدوزم که نلرزم؟
دلم برای این کوزه قدیمی می لرزد،نگرانم،این کوزه آنقدر در زیر آفتاب له له زده که هزاران ترک برداشته،ظرفیت نگهداشتن آب را ندارد،هرگلی در آن بگذاری خشک می شود،جز گل بیابانی،جز خار و گون.
این کوزه آب می دهد،همگان می پرسند جنس خاک این کوزه چیست؟این خاک را در کجا می توان یافت؟کدامین کوزه گران نقش بر آن زده اند؟کدامین دستها آنرا شکل داده اند؟
هرچه می جوییم از جنس این خاک نمی یابیم،گویی گامهای آلوده جنس خاک را عوض کرده اند،اب دهانها حرمت آنرا شکسته اند و بارانها املاح آنرا در اعماق زمین به درختانی سپرده اند که اکنون یا خشکند یا بی تنه.
با این خاک کوزه ای درخور آنچه باید نتوان ساخت ؟آب درون آنها بوی تعفن می دهد.
کوزه گران چه؟انها شاید قدری از این خاک داشته باشند.
در اینجا دیگر کسی کوزه گری نمی داند.نسل کوزه گران منقرض شده است.
آری،جام بلورین!
ولی این مردمکان که جام بلورین نمی شناسند،مبادا جام را بشکنند،مبادا خرده هایش در پاهاشان برود،در چشمهاشان،مبادا برخی چهره کریه خود را در آن ببینند؟
پس چه کنیم؟
به کنار رود برویم و سر در آب کنیم و بنوشیم.
اما رود چون قبل آرام و کم جریان نیست،مبادا ما را با خود ببرد؟
مبادا آبش را مسموم کرده باشند،ما را همیشه ترسانده اند،همیشه در اضطراب بوده ایم.
پس چه کنیم؟
می توان از اشک خود را سیراب کرد،اشک باران،شنیده ای؟
آه که چه موهبتی است گریستن.ولی از بی صدا گریستن خسته شده ام،از آهسته گریستن.
باید جایی بیابم که آنقدر باران ببارد که اشکهایم را کسی نبیند،جایی که برای گریستن دلیل نخواهند،آنرا بیماری ندانند.
آه که چه موهبتی است گریستن.
این دگر نقل و حکایت نیست
و بگویم نیز و خواهم گفت
حسب حال است این،شکایت نیست
هر حکایت دارد آغازی و انجامی
جز حدیث رنج انسان،غربت انسان
آه،گویی هرگز این غمگین حکایت را
هرچها باشد،نهایت نیست!

۱۳۸۲ مهر ۱۶, چهارشنبه

ک.ف.م

<< آنچه که افراد در آن سهیم می شوند، دیگر فرهنگ یعنی آن مجموعه ی زنده و حضور واقعی گروه نیست(یا هرآنچه نقش نمادین و به وجودآورنده ی مراسم جشن را دارد). فرهنگ در مفهوم خاص این اصطلاح، حتا به معنای دانش هم نیست؛ بلکه مجموعه ی غریبی از نشانه ها، مراجع و خاطرات دوران مدرسه و پیام های متفکرانه ی مُد است که به "فرهنگ توده" معروف است و شاید بتوان آن را "کمترین فرهنگ مشترک" بنامیم؛ همان طور که در ریاضیات از کمترین مخرج مشترک صحبت می کنیم. این، همچنین، به "مجموعه ی استاندارد"ی از کمترین میزان مشترک کالاست که مصرف کننده ی معمولی باید دارا باشد تا شهروند این جامعه ی مصرفی لقب گیرد. همچنین، کمترین فرهنگ مشترک، در واقع مانند کمترین "پاسخ های صحیح" یک فرد معمولی در مسابقه است، که باید وجود د اشته باشد تا فرد بتواند در مقام شهروند فرهنگی امتیاز بدست آورد. >>

ژان بودریار. جامعه ی مصرفی: اسطوره ها و ساختارها. ترجمه ی شیده احمدزاده. ارغنون19


این هم بیان انبوهگی فرهنگ، که در آن توان واکنش، شتاب، ابتکارو زیرکی در مناسبات اجتماعی (منظور همان پدرسوختگی است) و شخشیدن در مرداب مُد و لمیدن بر لجنزار نشانه ها و نمادهای عامه-ساز، می شود فرهنگیدن! "کمترین مخرج مشترک" همان کمینه آدابی است که فرد اجتماعی-شده باید وانمایی اش کند تا بتوان به او نام یک فرد پخته ی عاقلِ آماده ی کارِ خانواده دارِ محجوب را داد. یک خر که خوش ِ خوش، زنگوله ی خرینگی صورتی اش را تکان می دهد و در چمنزار فرهنگی روشنفکران هم-دوره اش می چرد و زندگی فرهنگی را عرعر می زند.
این "کمترین فرهنگ مشترک" ِ بودریار را بگذارید کنار" قانون اعداد بزرگِ" ما. چه بسا که مجالی پیش آمد و اندکی عالِم شدیم و باهم، منطق-نامه ای نوشتیم!!!




۱۳۸۲ مهر ۱۴, دوشنبه

*در من شمعی روشن کنید!مرا به آسمان بفرستید!مادر!دست بچه ات را به من بده!آیا تو خواب رنگین دیده ای؟خسته هستم.می خواهم بخوابم آقا!تو مرگ سبز می دانی چیست؟هیچ قانونی از رنگِ سبز و بوی بهار حمایت نمی کند.ورقها را دور بریزید!اینجا زلزله خواهد شد.اینجا،یک شب،ماه خواهد سوخت.جورابهای ابریشمی خواهد سوخت.در خیابان ملل ستون های عشق را از بلور بدل ساخته اند.چه فروریزنده است ایمان،چه عابر است دوستی.سلام آقا!سلام خانم!من یک کودکم.من یک فانوس تاشو هستم.در من شمعی روشن کنید!روزنامه ها لباس نایلون پوشیده اند.دایه آقا!این منم که برگشته ام.اسم اسن شهر چیست آقا؟پیراهن فروشی زمرد- اغذیه فروشی محبت- نوشیدنی موجود است.قانون دود و نور و فلز-مرغ های آویخته-سینما-فرار از جهنم-من خیس شده ام،من خیلی خسته هستم آقا.خواب...تنها خواب...بخواب هلیا،دیر است.دود دیدگانت را آزار می دهد.دیگر نگاه هیچ کس بخار پنجره ات را پاک نخواهد کرد...چشمان تو چه دارد که به شب بگوید؟
شب از من خالی است هلیا...
شب از من،و تصویر پروانه ها خالیست...
*بار دیگر شهری که دوست می داشتم- نادر ابراهیمی

۱۳۸۲ مهر ۱۲, شنبه

*ازاین مرتع،آهوانه بگریز
که آغل خوکان است آنچه فردوسش می نُمایند
دل به چه خوش داشته ای؟

که مرکب رهوارت در زیر است و کلاه آفتابگیرت بر سر؟
مگر ندانستی
که بی مرکب و کلاهت به آن تیره جاودان خواهند سپرد؟
مگر ندانستی؟
چون شترانت ،تشنه ماندن آموختند
و به غدیری دیگر- ده روز راهی در پیش – نویدت دادند.
چه غدیری ای دوست؟
که برای ماندگان طریقی نیست تا غدیری باشد.

اگر طاغی نیستی ساقی نیز نباش
اگر قفس نمی شکنی،عبث آوازخوان چنین باغی نباش
سر به بهانه ای در این گنداب فرو مکن
و به تعفن این مرداب خو مکن

دراعه زُهد مزورانه از دوش انداز
خویشتن به جوش انداز

از این مرتع،آهوانه بگریز
که آنچه فردوسش می نُمایند،آغل خوکان است نه منزلگاه نیکان.
*غزلداستانهای سال بد- نادر ابراهیمی

۱۳۸۲ مهر ۱۱, جمعه

سگ-ساعت چیست؟ (کوتاه درباره ی لحظه ی تنهایی عروسک}


انسانک/عروسک، از طربناک کردن گاهِ خاص خویش غامی است. در اصل باید گفت که او "گاهِ ویژه"ای ندارد که در اختیار اش گیرد و شاد اش کند. او زمان ندارد. زمان او را دارد، زمان، فرماندار حال و هوای اوست. آن سان که شفق و فلق به احساس نزار اش رنگ می زنند، کدر و لاغر اش می کنند؛ آن سان که با غروب، دلگیر می شود؛ با رنگ قرمز، شرمگاه اش آماسیده می شود، با پاییز، عاشق می شود و در بهار خوش-خوشک-بازی می کند... بیشینگان این گونه اند: برده ی زمان ، عنتر تازیانه اش، کنیز شهوت اش و زبون "شدن"های اش. باری! چه راست!: عروسک از آنجا که در "شُدن"ها ، نیروهای هستومند خود را آزاد نکرده، همواره ساکن است و در جای خود، در نقطه، نوسان می کند.او شنا در رود ِ "شدن"، که حقیقت زندگی در بستر همیشه-آبگینه وار اش آشکارگی می کند را بلد نیست. او غرقه نیست، چراکه هنوز در این رودخانه گام ننهاده. او زنده نیست، چرا که هرگز بوی تازگی این زندگی را نیوشیده. او یک مرده ی خشک در-جا-زن ِ نازنین است. انبوهه می گوید:
<<هرچه خشک تر و ساکن تر، مثبت تر. هرچه مرده تر، مفیدتر.>> انبوهه با مکر زنانه اش چه زورق نشینانی را که ساحل-گزین نکرده!

سگ-ساعت، اوج تنهایی عروسک است. عروسک در تنهایی، می میرد (عروس در تنهایی، نخست ناخن صورتی اش را می جود، سپس انگشتان و سپس اندک اندک تمام بدن خود را می خورد، با این کار، با خودنابودگری اش، تنهایی را نابود می کند). تنهایی انسانک را می خورد. تنهایی زهکش خون شیرین زندگی عروسکی است. تنهایی خود را اثبات می کند. در دم تنهایی، انسان به تنهایی سرشتین خود پی می برد، به این حقیقت پی می برد، به اصل فردانیت (Principium Individuationis). چگونه می توان آشکاری این حقیقت را تاب آورد، درحالی که دمی، تنها دمی پیش از این، خود را با-همراه می انگاشتیم؟ دارنده ی همدمانی و هم نشینانی و یارانی و دوستانی!؟ تردید بزرگ اینجا به انتظار نشسته. یا این دم، دمِ نفرین شده ای است که حضور راستین دوستان راست را بر تو، ناراست وامی نمایاند؛ یا آن همراهان دروغین بوده اند و این دم، راستگوست و البته نیش زن. داوری با خودمان! اگر توانایی بودن و اندیشیدن آن لحظه را داریم، بی شک حقیقت را خواهیم یافت. دم با-خود-بودگی، دم روراستی با خویش ، دم داوری های سره. منگنه ی وجدان و ناخودآگاه. فشار اِگو (Ego) بر من (Self). اما بد آن که این دم راست، دوام ندارد؛ و خواهی نخواهی کسی حاضر می شود و مرغ تنهایی پر می زند. از آنجا که رویداد " لحظه ی تنهایی" در بی شمار لحظات باهمی گم می شود، اندیشه کردن و واکاوی اش دشوار است؛ و چه بسا از این بیشتر، یعنی فراموش می شود. این سان گاه بازآیی اش، گاهی منفی است که پیوستار لحظات خوش زندگی باهمی، پره می کتد. پس تنهایی بد است... (تحلیل بیشتر تنهایی باشد برای نوشته ی "اصالت در-خود-باشندگی")

سگ-ساعت، ساعت تنهایی است. ساعت ملعون و ناخوانده ی زندگی هرروزه گی. ساعتی که باید از آن فرار کرد. ساعتی که ساریِ رایج ترین مرض انبوهگی است: افسردگی. پارس سگ-ساعت، رانه ی "دیگرخواهی" عروسک است. او هیچ گاه به اندرونه ی نابِ "دیگرخواهی" {دیگرخواهی از سر همدردی}دست نمی یابد. او با سگ بازی اش، ناخودخواسته، همیشه خود را به سگ-ساعت می سپارد. او همیشه تنهاست و غمگین. و انبوهگی انبوهه با هوچی گری ها و داد-و-وقال اش، با رنگارنگ کردن پیرامون پوچ او، او را می فریبد، سنگینی رنج تنهایی را برای او کم می کند. اخخخ! افیونی به نام انبوهه!

پس سگ-ساعت از فاکت های زندگی عروسک است.


برای درخودباشندگان چه؟ تنهایی، ساعت خودخواسته، ساعت خلوت و آفرینش است. ساعت زندگی و داوری است. نزد او سگ-ساعت معنا ندارد، یا شاید بتوان گفت، او سگ را رام کرده تا نگهبان گلستان تنهایی اش باشد! درخودباشنده هماره به اصل فردانیت، به تنهایی خویش آگاه است و با این آگاهی، بر ستون پایدار درخودباشندگی که با ملات اندیشه برپا شده، ارتباط سنجیده ای را با جهان و پیرامونیان برقرار می کند که در آن تنهایی منفی نیست. یک ارتباط اصیل که البته در زندگی انبوهگی، بیشتر، به گونه ای بیماری می ماند... و کیست که گاه و بیگاه، با تصدیق کوچکی اش دربرابر زندگی ِ بی-سگ این بیماران، رشک نبرد!!!


افزونه:
زین پس به جای انسانک، می گوییم: عروسک! چرا که عروسک، دوپهلوست و گزندگی اش بیشتر: هم زنانگی دارد و هم "ک" تحقیر! عروسک همان انسان مدرن است.