۱۳۸۲ مرداد ۸, چهارشنبه


بازخوانی Post-وار یک نوشتار (به جای ترجمه ی Schism )

Schism یعنی شقاق و دودستگی. دریافت دودستگی برآمده از توجه به یگانگی است. Schism برخاسته از دراندیشیدن یگانگی در بیشگانگی است.

I know the pieces fit
سخن بر سر دانشی است از پارگی پاره ها. پاره هایی از "دو" تن. در نماآهنگ هم تنها دو تن را می بینیم، یکی دیگری را به در می آورد، باژگونه از پا. و با سر ( واپسین اندام برکشیده شده از ناجهان زیرین) دایره ای می سازد. حلقه ی حقیقت! پاره های دو تن، هرچند دو تن پیش نیستند، اما پاره های شان مد نظر است. Schism از Schism فراتر می رود. "از به هم پیوستن پاره ها آگاه ام چون گاهِ پارگی شان را نظاره کردم"، ارتباط یعنی پیوند دو جدا. جداگانگی کم اندیشیده شده! پس ارتباط را نیاندیشیده ایم! بنیاد ارتباط بر تفاوت و جداگانگی، بر بیگانگی شالودین پاره ها استوار است. Fundamental differing. دو تنِ دیگرگون. یکی با ریشه هایی سرخ بر سر و دیگری نه. در آستانه ی کاخ نوساز رابطه، قصدی می زید که ساز دو سوی رابطه ، ساز دو دلدار را می نوازد؛ اما چون گاهِ کوک کردن این ساز، گاهِ آزمون کردن رابطه فرا رسد، این قصد، گُلِ دل-خواست می پژمرد، فرو می ریزد: ِDisintegrating as it goes testing our communication . در هر ارتباط، نخست آتشی فضای تهینای دو سوی رابطه (دو تنها) را می گدازد، اخگر، قطره، بخار؛ چگالیِ بخار، پوچی و یاوگی آن فضا را در ظاهر پر می کند، نورِ آتش بخار-ساز به ظاهر به بی-رنگی آن یاوه گی رنگ می زند؛ تنهایی محو می شود...اما! هُش! همین بخار-آتش ِ فریفتار است که رخصت دراندیشیدن به آن فضای خالی، تهی و بی معنا که در سرآغازین گام های هر رابطه ادراک می شود را نمی دهد. دراندیشیدن به آن فضا، سبب محو شدن اش می شود. اندیشه تهیینایی را نیست می کند. درنگیدن به آن فضا، فریب را، نیرنگ ناخواسته را که در بسگانه ی رابطه ها نمودار است (برای چشمان تیز ما)، می تاراند. با رماندن کلاغ ها، کبوتران به آشیانه بازمی گردد...


I know the pieces fit
... در پژمردن گل دوستی، انگشت نکوهش به سوی مقابل، به سوی آن دیگری یازیده می شود. خطاکار اوست، همیشه اوست که نمی فهمد. یا همیشه ماییم که فهمیده نمی شویم... همیشه دیگران کژفهم-اند... اما همین اشارت لرزیده-کوشک ارتباط را "وی ر ا ن" می کند. کیست که چنین ویرانه ای را دریابد؟ کیست که به هم اش آورد؟ کیست که انگشت را به سوی خویش گرداند؟ کیست که ارتباط را بازدریابد. دیگربار، نوبار، نویابد اش، بباید-اش... گلبرگ ها آرام آرام از لا به لای انگشتان مان می بارند...
با آزمودن هر پیوند، نو-پایه های لرزان آن کوشک را می لرزانیم. Testing our communication. اما یا باید این لرزانگی را تاب آورد یا بر کوشکی با پایه هایی سست و پوشالین، به ظاهر دوستانه سکنا گزید. {از آن گونه رابطه های شیرین، به رنگ صورتی. آن گونه های آسان-گیر و خندان و چاق و سفید و ناپخته و شتابناک، آن گونه های گذرا. دوستی زن با زن... نوجوانانه و سطحی...}


That poetry
آن شعر. شعری زاییده از زهدان هزارتوی گفت-وگوی ناب. :Cautio زیست-مایه ی هر دوستی ناب فهمیده شدن گفت-و-گو است. در گفت-وگو، دو دوست، دوستی را کشتی می گیرند ، تروتازه اش می کنند. گفت-وگو ورزش دوستی است. گفت-وگوی بی پایان و سکوت-منش که در آن واژگان در آوایی بی صدا می رقصند. گفت-وگوی پیچیده و همیشه ناگفته ی دو دوست راست. دلداران در این پیچیدگی و ناسازوارگی زیبایی را زیست می کنند. این شعر را بی پایان و بی قافیه بسراییم... (هیچ رقص واژگان را در سکوت یک "باهمیِ" ناب دیده اید؟ نه؟! پس دوستی نداشته اید؛ چون شاعران دوستی در سکوت می سرایند)

I know the pieces fit
خطری در درنگیدن و بازاندیشی هر رابطه ای نهفته. چونان که به رابطه می اندیشیم، رخنمود خطر پاره شدن آن رشته ی خام دوستی نیاندیشیده (=ناپخته) را پذیرایی می کنیم. و تنها و تنها همین پذیرایی ، همین خطرکردن است که از رابطه، دوستی را برمی کشاند. تنوری داغ داغ که سفیدی را سرخ می کند.

... ... ...

و اما نوشته ای که باید در معنایی "دریدا"یی نوشته شود:
Cold silence has a tendency to atrophy any sense of compassion,
Between Supposed lovers
یعنی ... پس... یا... و سکوت؛ چیست؟! این بنیاد ِبی بنیاد هر رابطه ی ناب. پیوندگاه ماهیچه ی هر رابطه... و یا نه! برعکس خواستی است که از توانش اخگر رابطه می کاهد!!! سکوت خود پاسخ می دهد...
بی شک سکوت، دوستی دوستان گمانشی وعشق ِدلشدگانِ سطحی را نزار می کند، گرمای اش را سرد می کند... ففف... دود و خاکستر و بوی پلاستیک سوخته. سکوت در رابطه ی ناب، گویای بی گفتار است؛ در رابطه ی سطحی اما، خوره ی اندرونه ی شکرین مترسک رابطه ی دو فریب-خورده ی بیچاره است...


I know the pieces fit
می دانم که پاره ها همجوراند، چون جدایی شان را نظاره گر بودم... می دانم که تکه ها پیوند خواهند یافت، چون پارگی شان را دیده ام ... این دانش را می دانم: دانشی (درونیافتی) بزرگ و برین ؛ دانشی والا که به امید-به-محال (absurd) کیرکگاردی میل می کند ؛ دانشی که باید به زبانی گنگ "امید-به-سوی-دوستی" اش نامید!!!

Schism نمونه ای از والایی آوا و معناست. والایی در ارتباط که در آن زیبایی میرا فدای فرارونگی مانا می شود... خشکی و سردی آهنگ، سبب می شود تا شنونده ی مریض فرار کند. در اینجا متن موسیقی همچون هر نوشتار ناب، شنونده اش را برمی گزیند. نیوشندگان Schism بی-جنس اند! زیبا و بزرگ، زنده و شاد-اند. نیوشندگان Lateralus که بی شک از tool فرازین تر و ناب تر است (و آیا همیشه این گونه نیست که اثر از آفریننده اش پیش تر می رود؟)، همانا همپیالگان و هم-رازانی اند آلوده به ژکانگی. پس درود! درباره ی Schism باید سرود...

Schism از Schism فراتر می رود ، چون از ارتباط، از نیاندیشیده ترین های جهانِ بی اندیشه ی امروزی سخن می گوید. Schism نوشتاری است که از گفتار ِ موسیقی فراتر می رود. درنگیدن بر موسیقی نوشتاری Lateralus راندن بر آذرخش اندیشناکِ ابرهای بارورِ سپهر اندیشه است.





۱۳۸۲ مرداد ۴, شنبه

چشم در چشم مرا می نگریستند،نگاهشان کردم،نه!مرا نمی دیدند،مطمئن بودم که نمی دیدند،من حالت چهره ها را وقتی که محو تماشایند خوب می شناسم،من اغلب با چشمها حرف می زنم،عشق می ورزم،متنفر می شوم،اما هیچگاه بی تفاوتی را به چشمانم نیاموختم،هرگز در ورای صورت کسی در پی چیز دیگری نبوده ام جز خود او،گرچه بارها و بارها ناپیدای دوری نگاهم را می رباید و چشم بر زمین دوخته،سرک می کشم و نقب می زنم.
چشم در چشم مرا می نگریستند ،صدایشان کردم،گرچه خفتگان را هرگز صَلا نمی دهم،چه خفته باشند و چه خود را به خواب زده باشند،چون آنکس که خود را به خواب زده،بیدار کردنش محال است و با خفتگان واقعی نیز مرا کاری نیست،ولی اینبار صدایشان کردم،برسم شکستن عادتها،کنار گذاشتن قانونها،در لحظه ای که گمان می بری شاید ارزشش را دارد،گفتند که مرا می نگرند ولی به خدا سوگند که مرا نمی دیدند،شرمم آمد از اینکه ندا دادمشان،احساس کردم سبک شده ام.
چشم در چشم مرا می نگریستند،گوش سپردم،به زمزمه هاشان،به خنده هاشان، به حرفهاشان،مطمئن شدم که مرا نمی نگرند،من ندای دهانی را که به چهره یک دوست می نگرد خوب می شناسم،من خطوط چهره ها را در گاهِ نگریستن یک دوست خوب می دانم،آنان مرا نمی دیدند گرچه چشم در چشم مرا می نگریستند.
لحظه ای بر خود لرزیدم،آنان مرا نمی شناختند؟من که صدها بار چشم در چشم با آنان سخن گفته بودم،من که نگین درخشان دوستی بر دست نشانده بودم،من که دوستی را به خیال خود تمام کرده بودم،محبت را،علاقه را،من که در این میانه برهنه برهنه شده بودم،به خیال خود بهترین صحنه شده بودم.
آنان مرا نمی شناختند،چشم در چشم مرا می نگریستند و نمی شناختند،من نگاههای خیره شده به یک آشنا را بسیار خوب می شناسم،نه!مطمئنم که مرا نمی شناختند.
چطور ممکن بود،جایی خطا کرده بودم،لغزیده بودم،شاید بخاطر آن دوران که نگریستن به آینه پل ارتباطی میان من و من بود ،عادت کرده بودم که خیره نگاه کنم و خیره نگاه شوم، چشمم کور شود اگر اینبار اینگونه خیره کسی را نگاه کنم، اگر دگرباراینگونه نایافته ها را در ورای این صورتها و صورتکها بجویم،من جز در سیلان هوا،جز در سیاهی شب،در اشکباران غروب،در خشم موجهای دریا،در صلابت صخره های موج شکن،در ملایمت شن های ساحل،در غربت باران،در سوزندگی خورشید چیزی را دنبال نمی کنم،من اینان را می جویم چون می یابم از درونشان آنچه را از ذاتشان انتظار می کشم،من از باران،گرما نمی خواهم،از طوفان نوازش نمی طلبم،از صخره تسلیم شدن نمی پذیرم،در موج جز فرود و فنا نمی یابم.
چشم برگرفتم ،سنگینی نگاهم را بر دوش خود افکندم،بر روح خود،درون را نگریستم،در درون موجها را دیدم،صخره بندها را،خورشید را،باران را،شنزار را،بر وسعت بی کران دریا نظاره کردم تا لرزشی مطبوع سراسر وجودم را فرا گیرد،و آنکاه بر خورشید نگریستم،زیراکه ندایی درونم می پیچید که:"نگاهت هرگز خانه غم مباد،اگرت آبی در چشم است خورشید را بهانه کن که کرکسها چون شکسنه ات بینند،جانت را می درند."


۱۳۸۲ مرداد ۲, پنجشنبه

درباره ی ادب ِ انبوهگی

{پاره ی دوم}
و کم اند آنانی که ادب ِ خود را می سازند !


- ادبِ انبوهگی پس، وجدان پنیری ورزشکاران اش را شور و شورتر و در عوض، پیرامون شان، جهان شان را که کیکی است صورتی، شیرین و سفیدتر می کند. ادب ِ انبوهگی اخلاقی نژند است ازبرای روان-نژدان.

- اما ادب، ادبِ راستین، ادبی که می توان از نیکی اش سخن گفت (و آیا باید گفت؟) چیست؟ اخلاقی است درونی-شده، طبیعی، ذاتی شده؛ و تنها اخلاقی که خویش بسازد-اش می تواند دارنده ی چنین صفاتی باشد، اخلاقی "از-آنِ-خود". اخلاقی که از خویشِ فرهیخته مان برآمده باشد. یعنی درحقیقت، اخلاق ِ طبیعی و ذاتی، که جز رفتارِ اخلاقیِ انسانی اخلاقی چیزی دیگرنیست! {یک حلقه که گوی ِ حقیقتِ ادب بر محیط-اش می گردد…}. به زبانی ساده تر، اخلاقی درونی شده یعنی اخلاقی از-درون-برآمده که همهنگام با این برآمدن از درون، بر درونگی ها نیز اثر می نهد. اخلاقِ خودجوش که خویش را می جوشد و می ورزد، Immo ، می سازد.

- تمامِ اینها اما، تنها آن گاه که در جهانی فرهیخته، اندیشیده شد، معنا می یابد. منظور از فرهیخته نه لشکر استادان، دانشوران، هنرمندان و (به قولِ همشهریان) مرفهان بی درد است (که از این باهمستان ها بوی گندِ خودبسندگی های مردان پروفسور و فضل فروشی های زنان هنرمند به مشام می رسد)؛ بل، فرهیخته ی اخلاقی که اخلاق را می سازد همانا "آن" است، یعنی اندرونه ی فردی است که جهان برونی را تیمار می کند. فردی جان-دار و تیمارگر. از اسباب این تیمارداری طبیعی کردن اخلاق است که در آن عناصر و پویه های رفتار اخلاقی با حال-و-هوای هوای سبک فرهیخته-درونه ی پرورده آشنا می شوند و با هم می زیند (به زبان من، با مرامِ بانوی درون آشنا می شوند و دل به او می سپارند). در این حال باید گفت فردِ اخلاقی ( دقت کنید چون موصوف در اینجا تنها می تواند یک فرد باشد و نه بیشتر!) همچون معماری است که بنای خویش را نه برای دیگران که برای سکونت خود می سازد؛ می سازد تا در آن بباشد، و این باشیدن همان گچ-کاری، رنگ-زنی و پرداخت ِ اندرونه ی این بنای خود-ساخته است. خانه ای خودپرداخته که بتواند در آن بهستد. Of creating Domus

- زیستن در جهان دیگر، در جهان انبوهگی {کِی می شود تا جوانانِ عزیز به جداگانگی این دو جهان، در حالتی بی-مرض بیاندیشند!؟} به زیندگان، ورزشِ ادبِ انبوهگی را می بایاند. اگر روزی حاکم ِ دانشمند و خری برآن شود تا همگان را به ادبِ راستین بفرهیزاند (کاری که از آن باید پرهیخت!) ناگزیر از به کاربردن افزار اخلاقی کردن توده، یعنی همان تازیانه است… خوشبختانه در مردمسالاری (یک ناسازه ، مثل گوسفند-شبانی) سخن از این گونه فرهیزش ها نیست. Beo

- ادب، ساده است اگرکه در حالت از-آنِ-خود-بودگی، در حالتِ در-خود-باشندگی، اندیشیده شود. از-آن ِ-خود-بودگی اما دشوار است؛ در اصل، دراندیشیدن اش برای مخ های مدرن سخت است (چه برسد به ذهنیت توده ایِ پیشامدرن)، این به اندیشه-درنیامدن "خویش" - خویشی که نه تو و نه من در مقام Ego Cogito، که سازنده-ساز ساخته شده ی هستی است - سبب می شود تا طبیعی کردن، زینت دادن و پرداختن هرچیز که جزء دارایی خزانه ی اندرونگی به شمار می رود به مغاک فراموشی فروشخشند. در این حالت قوانین اجتماعی که باید در هر فرد طبیعی شوند تا در معنایی حقیقی خودخواسته اجرا گردند، به رفتارهایی سطحی که هم فرد و هم جامعه را می آزارد، به اخلاقی "زور-چپانیده-در-اراده" فروکاهیده می شوند، به رفتارهای انبوهگی که به آسانی خوگر-اش می شوند و دیگر گندگی اش را آزاردهنده نمی یابند. Vulgus

کم اند آنانی که خویش را به-بی-رنگی می آرایند؛ یا بهتر است بگوییم: کم اند آنانی که ادب خود را می سازند.



۱۳۸۲ تیر ۳۱, سه‌شنبه

درباره ی ادب ِ انبوهگی

{پاره ی نخست}
کم اند آنان که از ادب لذت می برند

- ادبِ انبوهگی را چگونه می بینیم؟ افزاری برای پنهان کردن کمبودهای شخصیت، برای سالم جلوه دادن لایه های تباهیده ی شخصیت (در جنس ابله)؛ برای نمایش و بازارگرمی های نرمینگی، برای درست جلوه دادن آن همه سبک-سری ها و سطحی-نگری ها (در جنس تُرده)، برای پوشاندن دروغزنی با پرده ای بافته از واژگان و حرکات مودبانه، برای زندگی راحت و بی-کشاکش در اجتماع، افزاری برای سوداندیشی ، ابزاری سراسر ریا! بازار ادب-ورزی به گونه ای است که حتی مؤدبان نیز می دانند که ادبی را می ورزند که یکه-کارکرد-اش همانا مؤدبانه بی-ادبی کردن است. ادبی که در آن از اعتماد، نزدیکی راستین و دوستی خبری نیست و سراسر فریبکاری هایی است که در آن فریفتارها (آگاه به فریبکاری یکدیگر) همدیگر را باادب می خوانند و از ادب طرف مقابل کیفور می شوند؛ از اینکه همه از این سالوس آگاه اند و به روی خودشان نمی آورند، لذتی دسته-جمعی می برند؛ لذتی جمعی از یک ساد-و-مازوخیسم پنهان؛ لذتی که برای ما برونیان، خبر از بیماری انبوهگی می دهد، ژنده-لذتی جنده-وار! Atrox

- درادب انبوهگی، پیوند ارتباط به سادگی پیوند احساسکی دو نوجوان در صورتی ترین حالت خامی شان، پیوندی زود-جوش و گذراست. البته شاید "داد-و-ستد عقده" (اگر به ستد دقت کنید!) کمی استوارتر بنماید-اش، که در این حال به آن یک ارتباط جدی بزرگسالانه می گویند. ارتباطی قراردادی و شئ-شده (ادای سهمی به مارکس). اگر از این قرارداد سرپیچی کنی، تجارت احساس تمام می شود. بیچاره! بیشتر قانون بخوان و نمادهای یک ارتباط شایسته را بیاموز تا نبازی! Horrendus

- اخلاق ِ انبوهگی از مهم ترین افزارهایی است که انبوهه با آن خویشتن-پایی اش را دوام می بخشد. تمام ِ نهاده های این اخلاق در حقیقت پاسدارِ کلیت نظام-مند انبوهه اند که بی آنها، بی دروغ زیبا-نمای آنها که زشتیِ "در-انبوهه-بودن" را پنهان می کند، این نظام وامی پاشد و بوی اندرونه ی فژاگین اش به مشام خمار ترین انسانک توده ای نیز خواهد رسید (چنین چیزی رخ نخواهد داد! مصالح همه مرغوب اند!). سخن کوتاه آن که تمام آن رفتارهایی که در سنجش درستی یک فرد با ارزش اند، هنگام سنجش هر خیل-ی بی-ارزش می شوند. درست است! چرا که سنجه ی یک خیلِ خوب، در برابرِ سنجه ی یک فردِ خوب است، برابرنهاد ، و حتی بر ضد-اش { هنگام داوری ِ فرد، دیوانگی چشته ای منفی دارد، در حالی که دیوانگی از شروط بایسته ی هر خیلِ ظفرمندی است!} ... . بوی بدی که از این دستگاه خوبرو برمی خیزد، سبب می شود تا انسان ( نه انسانک) از اخلاقِ انبوهگی لذت نبرد. آری! اشتباه نکنید! همین بوی کم نیز، تیزان را بسنده است. Satis


بسیار-اند کاهلانی که از نا-اخلاق انبوهگی لذت می برند. یا، بهتر است بگوییم: کم اند آنانی که از ادب لذت می برند.


۱۳۸۲ تیر ۲۹, یکشنبه

Metaphorical translated lyric from Empyrium:
The Shepherd & The Maiden Ghost

شبان و دختر-شبح

پسینگاه یکی از واپسین روزهای تابستان بود که خزان انتظارِ هنگامه ی خود می کشید
تقته-آفتابی، مهرانگیزانه، آسمان را می پرهود
چرامینان در روشنایی زرتاب این مهربان، شنگول و شگرف می درخشیدند
و دره ها بر تیرگی شبی نیامده سایه می کشیدند

ناگاه، بر این نغمه ی طبیعت، آوایی پژواک کرد
شبان را فراخواند ، او برخاست

شبان:
" این چه شکرینه-آوایی است که به نوایی غمناک می سراید
این کدامین دختر است که سرگردان شده و خلنگ را به خود وانهاده؟ "

به نوای اش افسون گشت و پی ِ آن سرود حزین را گرفت
تا که آفتاب فروشدن گرفت و سایه ها یازیدند
در کم-نور غروب، نزدیک آبشاری رخشان
بر سنگی پوشیده از خزه، برنا-دختری اشکین نشسته بود

شبان:
" چرا چنین افسرده ای؟ چه بر سر-ات آمده؟
چرا سرود-ات چنین اندوهناک است؟ "

دختر:
" ای شبان رهای ام کن! قلب ات را غمین مکن...
یاری ام نتوانی کرد ... تو نه آنی که رهایی ام بخشی
نجات گر-ام شاید آن پیرمردی باشد که در گهواره ای از چوب درختی کهن که صد سال زین پیش بپا بوده ، زاده شده؛ آن درخت که روزی پسری پاک-سرشت بیافکند-اش. نجات دهنده ام شاید آن پیر باشد، کاش می دانست که می تواند..."


۱۳۸۲ تیر ۲۸, شنبه

عجیب جولان می دهی و در پی هر تک لحظه ناب سرک می کشی و نقب می زنی و برهم می زنی این خانه پر رفت و آمد را.
عجیب شده ای بخشی از بودنم،بخشی از لحظه های نابِ تنهایی که اندیشه را تاخت و تاز و پرش ،جانی دوباره می بخشد.
عجیب جلا می دهی آینه زنگار گرفته دل را ،رونق می دهی بازار بی مشتری اشک را،این زلال پاکِ چشمه ی دل را.
عجیب ناگه دریچه این سیل بند می گشایی و کشتزار تشنه درون را سیراب می کنی که هیچم محتاج چاهکنهای این دیار نمی کنی،محتاج سدبانان.
عجیب چنگ بر تار دل می زنی و دَم در نی عقلانیت و اندیشه می دهی که عریان می کنی این قامت را،خلع سلاح می کنی نقش و نگار خنده را بر مُلکِ سخن.
عجیب جرعه جرعه از شرابت که به قدمت تاریخ است و به رنگِ تار و پود نخنمای دلمان، در جام گِلین وجودمان می ریزی و ما را به اقامت در میخانه ات مجبور می سازی که گامهای مستانه مان را تاب پیمودن راه نیست و چشمان را تاب دیدن چهره های زرد و بی رنگ نیست.
عجیب بجای رفع عطش پس از مستی ،آتش در وجودمان می افکنی و ما را در حسرت لمس خُنَکای جامی نگاه می داری.
عجیب نعره می کشی و سیاه مست،ناخن بر دیوار می سایی وچون که به وجد می آییم،به رقص می آییم،انگشت اشاره بر بینی می سایی که سکوت!
عجیب که بی سپاه می آیی و شبیخون می زنی و هلهله می کشی و تیغ در هوا می چرخانی و خیمه آتش می زنی و فاتحانه به تماشا می نشینی و اشک می ریزی!
عجیب مرز میان منطق و احساس ،اندیشه و عاطفه را در می نوردی و مرا در میان طیفی از رنگها رها می سازی.
عجیب می آیی و عجیب گام پس می کشی،عجیب زخمه می زنی و در آنی مرهم می نهی،عجیب نعره می زنی و سکوت می طلبی،عجیب گرچه برهنه ام می کنی اما در مقابل دیگران احساس حجابی تو در تو می کنم،عجیب کر می کنی و به دنبالش به شنیدن می خوانی.
این جام اشک ماست که دور می گردانی،برسان که جز ما کسی را تاب تلخی و مستیش نیست.




۱۳۸۲ تیر ۲۶, پنجشنبه

ملت-باوری یا همان خودخواهی آماسیده ی ایرانی {جایی که همه به کلاغ اشاره می کنند}

ایرانی ملت-باور است. ایران در نگاهِ ایرانی یکه-سرزمین راستی ها و شکوهندگی هاست. بومِ خسروانی؛ سرزمینی با آفتابی درخشان و چرامین سبز. سرزمین زرتشت و امشاسپدان، سرزمینی که قهرمان اش مزدک است و ماده-ایزد اش میتراست و مردمان اش نیز چون خدای مهرانگیزشان، مهرورز بوده اند. شیرزنانی داشته و آزادمردانی چون آرش، سزای آن شیرزنان! بی شک همیشه مهتاب، زمین-چهر ِ شبانه اش را دلفزا می کرده و مردمان با لالایی شاهانی ظفرمند همچون آن شاه-خدا ( آن بت هر جوان ایرانی!؟)، کوروش غرق در خوابی مخملین می شدند و رویای "ایران، سالار جهان" می دیدند...
امید که خون شرقی تان نجوشیده باشد ، چراکه بر آن ام تا از آن فخر-مایه های باستانی که در نظرتان چنان نیک و روشن می نماید، افسون-زدایی کنم! هان! نه! مگر خواب-شکنی بر ما حرام نیست! مگردیرزمانی نیست که خویش را ازپیشه ی "خون-گیری از بیماران" بازخریده ایم؟! آری! زالو-واری بس است!...پس از اول!

ایرانیانِ امروز، به دیروز می نگرند و می گویند "ما، طلایه-داران تمدن، زمانی چه بوده ایم و حال چه شده ایم! ما که ازهمان گوهریم؛ پس علتی برونی باید درکار بوده باشد که ما را چنین نزار کرده!"
این سان زاییده می شود:
- دشمن-تراشی که از ویژگی های یک ایرانی خوب امروزی است. یک ایرانیِ خوب، بی دشمن به خواب می رود! بی-دشمن از خستگی می میرد، او همانگونه که خوگرِ هر باهم-بودگی ناخجسته ای است، معتاد دشمن نیز هست، ایرانی، تنها می میرد. او بمانند فمینیستی است که بی دشمنِ خدادادی اش (آن سبیلوی مادرزاد-خودخواه)، دیگر بهانه ای برای اندیشیدن و پژوهش ندارد؛ بهانه ای برای زندگی ندارد و از خستگی می میرد...
- عرب-ستیزیِ بوف-انسانی به نام هدایت که از نوستالژی خفه شد!{آفرین-گویی اش مدِ روشنفکرمان}
- اسطوره-پرستیِ بزرگی به نام اخوان. هرچندکه رنجِ پاکی داشت...
دشمن-تراشی نزد ایرانیان، یک نیک-کرداری همه-گیر است. نادر است اگر کسی را بیابیم که خشکی درخت ایران را ثمره ی بد-کراری باغبانِ ایرانی بداند، چه بسا که انگِ غرب-زدگی، بی-رحمی و حتی نادانی اش زنند...اشاره همیشه به ناکاری مترسک و یا بدتر به بزرگی و چاقی کلاغ هاست...کمی به خود بنگرید! به حسِ غربت تان! به شتابگری کورتان، به این باصطلاح خوی انقلابی تان که در آن هیچ چیز را درمان نمی کنید مگر غُربت-زدگی تان! نه! شاید نمی توانید، چون دیگر "آینه ای برای دیدن" نمانده! چون دیگر کم اند آنانی که می داند: آینه-شکستگان،خود، شکسته ترین اند!...

بادکنکی بی-باد را در نظر آورید. نام اش را "خودخواهیِ یک انسان" بگذارید...حال باد-اش کنید..بیشتر...بازهم... بس! به این می گویند: ملت-باوری...حال کمی دیگر در آن بدمید! آهان! ترکید! در چه حال اید؟ ایرانی امروزی نیز در این حال است!!! ملت-باوری همان خودخواهی بادشده است. قومی-گرایی، همان خودخواهی است که کمی چاق شده.... پس چرا کم اند آنانی که این خوی ایرانی را نه هم-گوهرِ خودخواهی، بلکه باژگونه ی آن، گونه ای حس میهن-دوستی متعالی-شده می دانند!؟ خب... شاید بتوان گفت که این خودخواهی به خودخواهی عاشق و معشوق در رویدادی عاشقانه می ماند که هردو از وجود-اش بی خبرند و برونیان این دنیای عاشقانه نیز از گوشزد این خودخواهی به آن دو می پرهیزند (مبادا که نمایش به هم بخورد!)... چه گستاخیم، ما برهم زنندگان معاشقه های دروغین: معاشقه ی نو-ایرانی نوستالژیک و یائسه ای پیربنام ِایران باستان. باری. تا زمانی که این معاشقه ی دروغین ادامه دارد - این معاشقه ی تک-سویه ی ایرانی با معشوقی مرده - انتظار رشد این عاشق و معشوق را نباید داشت!!! انتظارِ مهربازی راستین با خاک ِ خویش مان، انتظار یک ایران-دوستی راستین ومیهن-سازی راستین که در آن از میهن با افتخاری شاد سخن بر زبان می رود و نه با گزاف-انگاری آزمندانه، انتظار دوست داشتن راستین خاک مان را نباید داشت! {با پوزش از صابرانِ ابدی}

ملت-باوری خودخواهی کوری است که با سوء استفاده از نام میهن و خاک که برای هر انسانِ پخته ای ارزمند است، کینه و خشم را در دل می افکند؛ کینه ای که به سادگی همه-گیر می شود و نامِ میهن-خواهی و شورِ انقلابی به خود می گیرد؛ فژاگینی است که پاک و مقدس جلوه می کند! ملت-باور، آزمندی است که آزادی را بی آنکه آن را ورزیده باشد می خواهد.(حال ِ تمام جوانان عزیز ایرانی که توتم شان زندانیان اند!).
خشم و کینه مغز را می تباهد؛ کینه، تباهیدگی ِ بذاتِ مغز انبوهگی را می فزایاند. اما این حرف در جماعتی که در آن کین-خواهی را غیرت می نامند، تنها یک حرف است! اخخخ...
برای تشخیص روان-نژدی یک فرد باید حال او را با افراد جامعه اش که سالم و بهنجار فرض گرفته شده اند،همسنجید . اما اگر کلِ جامعه روان-نژد باشند، دیگر ملاکی برای تشخیص روان-نژدی یک فرد باقی نمی ماند و باید در پی سنجه ای برونی بود. این است حال جامعه ی امروزین ما! انبوهه-باورانی که ما مجوزی برای درمان شان نداریم. چرا که طبق استاده های پزشکی (؟!) در میان ِ هر "خیل"ای، این اندک-شماران اند که بیمارند ( چون با آن خِیل تفاوت دارند)! دُرُستان میان ِ روان نژدانِ انبوهگی. در پی سنجه ی برونیِ مایید؟! پس ...



۱۳۸۲ تیر ۲۳, دوشنبه

Translated lyric from Evoken; Song: Embrace the Emptiness

پوچی را بنواز

مادرزاد تارونی اند آن دیوانگانی که درمیان جماعت، جاودانه اِستاده اند...
بر چشمان-اش آخرین فره ی آفتاب می درخشد و
به راهی بر می شود که تحفه ی زندگی بخشند، به بیراهه ای افروخته از نورَک شمع، ...
ورای رویاهایش، آوخ که چه بی-خبر است از آن گذشته ی خاموش

خوش دارد که به خوابی بی-پایان فرو شَخشی
سوگِ پسینگاهی، طاعونِ اندوه، بوم مان را در تیره-توفانی می آشوبد
و او به امیدِ دمِشِ سپیده-دمی نو، هنوز می درخشد
اندیشه ای صوفیانه، رخصت اش می دهد تا واپسین بار به تاره-آسمان اطلسی درنگرد

با جاودانگی دوزخ-وار، نکتار نامیرایی نوشد
و از مستی اش هزاره ها را در پی ِ تاریک-ترین چراگاه می کاود
پُرکینه-گی، قلب سردش را سخت می خشمد
و حال، گرگانِ خزان به یاد چنین شبی فریاد می کنند، به یاد فرجامین شب مان


۱۳۸۲ تیر ۲۲, یکشنبه

*ما دو مسافر بودیم،من از مشرق مقدس می آمدم و او از مغربِ سرد.
او بار شراب داشت،و من،مشتری مسلم متاع او بودم.
و هردو به یک شهر می رفتیم
و هردو به یک مهما نسرای.
براستی که ما برای هم بودیم
و برای هم آمده بودیم.
شبانگاه،چون خستگی راه دراز،با خفتن نیمروز تمام شد
هر دو به چایخانه رفتیم
به هم نگریستیم
و دانستیم که هردو بیگانه در آن شهریم
و نا آشنای با همه کس.
او را خواندم که با من چای بنوشد
و از شهر و دیار خویش با من سخن بگوید.
نشستیم و چای نوشیدیم
و او قصه ها گفت و از من قصه ها شنید.
و چون بازار سخن گرم شد،پرسیدم:به چه کار آمده ای و چرا به دیاری غریب سفر کرده ای؟
و او،شاید شرمگین از شراب فروش بودن خود گفت که هفت بار پوست روباه با خود آورده است.
و من،شاید شرمگین از مشتری شراب بودن در برابر او،که متاعی گرانبها با خود آرده بود،گفتم:فیروزه مشرقی به بازار آورده ام.
و باز گفتیم و باز شنیدیم.
تا پاسی از تیره شب گذشت.
و من،دلتنگ از نیرنگ،به بستر خویش رفتم و خواب به دیدگانم نیامد تا به گاهِ سحر.
روز دیگر من سراسر شهر را گشتم
و از هزار کس شراب خواستم
و دانستم که درآن دیار هیچکس شراب نمی فروشد و هیچکس مشتری شراب نیست.
به هنگام شب،خسته باز پشتم و در چایخانه نشستم.
سر در میان دو دست گرفتم و گریستم.
بیگانه مغربی باز آمد،دلگیر و سربه زیر
و در دیدگان هم حدیث رفته را بازخواندیم.
چای خوردیم و هیچ نگفتیم
و خویشتن را در حجاب تیره ی تزویر پنهان کردیم.
ما دو مسافر بودیم،یکی از شرق و دیگری از غرب
ما دو مسافر بودیم که گفتنیهای خویش نگفتیم.
و اندوهی گران به بار آوردیم
من به مشرق مقدس باز گشتم
و او،با بار شراب خود سرگردان شهرهای غریب شد.
به راستی که ما برای هم بودیم و ندانستیم.
*آرش در قلمرو تردید-نادر ابراهیمی

۱۳۸۲ تیر ۲۱, شنبه

:Shape of despairهم - گویی ای به لهجه ای دگر با واژ - آهنگی از

Quiet these paintings are
خموشی ای که این نقش ها یند

در سکوت این همه رنگ رمق می بازند
کم زمانی بعد یکه - رنگی خواهند شد
درنگان چشمان ِسفت بسته ی ِ من درایستاده - لحظه ای جاودان مانند به دریای ِ اندوه خیره می شوند
درنگالحظه ای که می فرامشم پروای ِمرگ را...

زیر این امواج شورها نهفتست
امواجی هنوز رفته شان بی بازگشت
میان ِمویین-فاصله ی ِ پلکهای ِبسته و نگاه ِ ژرفا - دور نگرم
آن گاه که این امواج به آرامش خفته اند
زجرانه زندگی ای می روید
در نواسانی از زیستن به مرگ....




افزونه: بر بازی نا مرئی وغیر منطقی ِ (!) دختربچه ای در دنیای ِ غیر واقعی اش (!) لبخند باید زد(کودکان به سویش نیز می شتابند هم - بازی اش می شوند)چه می داند بیننده ی ِگرفتار ازدرون ِپر - رنگش.تنها کودک بودگان دانند...می دانید؟ ...پس بر بازی ِ ژکان نیز همین کنید.


۱۳۸۲ تیر ۲۰, جمعه

درباره ی چونایی ژکندگی در اینجا! (بریده بریده از یک دراز)

برش : گزندگی نوشتاربرخاسته از بیدادگری بر خویشتن در دمِ اندیشیدن است، برخاسته از گزندگی و گس-مزگی میوه ی این بیدادگری است {نزدیکان می فهمند!}؛ این گزش اما، به آنانی که با خویش-گزی در سپهر اندیشه غریب نیستند، بس آشناست و دل-افزا.
ستیهنده و بی رحم بر آلودگی تاختن. همکناری با آلودگی به بهانه ی پالودن اش را بر خود حرام کردن. به تن-درستی آلودگان امیدی نداشتن، که خویش را دوراز هر مرض ِ بهبودیافتنی نگاهداشتن، نه پالاینده که نابودگرِ بیماری ها...

بریده: او، همدرد و رحیم بر آلودگی ها و آلودگان می نگرد و شرقی تر و پاک تر(این واژه را برای خواننده ی شرقی می آورم!) از دیدن آلودگی های پیرامون رنج می برد. رنجی که البته خجسته است. خهی!

پاره : همپیالگان و هم-گیتی هامان به اندازه می دانند که نوشتن و زبان-آوری ام برای چیست؛ و ما را فهمیده شدن نزد همگنان بسنده است و پسند. از زخم-خوردگیِ خواننده باکی ندارم، چرا که همین نرم-تنی سومی را سبب-ساز روان-نژدی سومین اش می دانم. آنانی که از زخم می رمند، به که زخمه-زنی چون ژکان پسندشان نیافتد،. چه نامیمون است آن گاهی که آوای زخمه-زنیِ ژکانرا کرانِ ِ انبوهگی بشنوند...

دوستی گفت از ژکان آموخته:
- تازه دیدن و تازه کردن دیدنی ها
- بی-باکانه اندیشیدن
- همدمی با جان-دارانِ راستین
- خطرکردن در زندگیِ اندیشگون
- سخت-گیری و سخت-گیری و سخت-گیری و... با خودِ خودِ خودِ...
و بگویید چه کنشی از این کنش تر (و به قول شما واقعی تر!) که جهان اندکانی را چنین خوش دگر کنیم؟ و اگر بناست از وظیفه نزد همگان سخن گوییم، چه وظیفه ای از این نیک تر که بتوان زنجیرهای بربسته به خرد سومی را دست کم کمی شل کرد، مگر تا به یگانه آزادی حقیقی یعنی آزادی اندیشه گامی بیش نزدیک شود!؟ { به سان آنانی که "فداکار"شان می خوانند، نیستم که آرمانِ نیک-بودِ همگان را در سر بپرورانم}

پاره: از آنجا که پاسخ را نه در نوشته ی دیگری، نه در سخن و فرمایش دیگری می توان یافت که کنام اش و آرامگاهِ زیندگیِ جاودانه اش تنها در درون است، پس در پیِ پاسخ-دهی و صادر کردن حکم و دگم نیستم. هر چه هست گونه ای تاکید، یادآوری و درنگیدن بر سر سخت-اندیشگی هایی است که به دست کاهلان و بیمگران چاق وانهاده شده اند. خوش آن گاه که آماج گفتاری چیزی جز پرسش-زایی نباشد و چه خوش تر که نوشنده ی نوشته نیز آغوشی گشاده برای بالاندن پرسش های نوزاد و سختی های این پرورش داشته باشد.
از این که دوری و نزدیکی با معنا و قصد ژکان، درنگان تان کند، بپرهیزید و تیغ تیز نقد را بر پوست کلفت ژکان بسایید (اگر تیغی در کار باشد و اگر سخنی از سخنمندی!)؛ خوشبختانه، آنچه زیاد-اش داریم خونِ زیر پوست است. اصالت نزد ما همانا خویش-سنجی و خویش-تر-شدن است؛ پس هماره درکارِ گشودن راه بی-پایان خویش-سنجی ایم و بر باز-آفرینی خویش می کوشیم. این سان، هر نقدی را پذیراییم و چه چیز بهتر از یک سخنِ تازه که بر تازگی جهانِ ژکان بیافزاید!؟ ژکان در سپهر ژکانگی می ژکد. ژکانگی دیدگاه است. او نیز چون هر هستنده ای زبانمند است و با زبان اش آشکارگر هستی اش. نقد-پذیر است و تردید-پسند. با شکستن و گریز از قانون وجزم، راه ِ خویش را به امکان و حقیقت (؟) می گشاید. حقیقتِ او اما، چیزی دست-نیافتنی است و خودِ او میرایی زمانمند؛ چنین آگاه از تناهی خویش و چنین آگاه از دست-نایافتنی-بودن حقیقت، هماره به سوی اش گام بر میدارد، نه! می جهد، نه! می پرد. نه! ... و جان-داری همین فراروندگی با وجود آگاهی از تناهی است و بس.

این سخنِ تازه بگو تا دو جهان تازه شود
وارهد از حدِ جهان، بی حد و اندازه شود

پس : ژکان یعنی مهربان-میزبان هرسخن تازه.

۱۳۸۲ تیر ۱۸, چهارشنبه

Translated lyric from Summoning, Song: Unto a Long Glory…

به سوی شکوهی یازان

آنجا، برفراز بوم، سایه ای دراز آرمیده
بال های تاریکی به باختر-سوی برکشیده
برج لرزان، گورِ شهریاران

شگونا-سرنوشت فرامی رسد، مردگان بیدارگشته اند
آری، زمان ِ سوگندشکنان فرا رسیده
بر سنگ Erech* دیگربار خواهند ایستاد
بشنو که شیپور بر تپه ها چه افسون ها که نمی کند
چه کسی فرایشان خواهد خواند؟
چه کسی از غروبِ کبود، آن فراموش-شدگان را بازخواهد خواند؟

ورای ِ شک، ورایِ ِ تارون
امید جان گرفته، امید ِ پایان
فرای مرگ، فرای ترس
فرای فنا، خیزیده
ورای باخت، ورای تارون
فرای مرگ، فرا ی ترس
ورای باخت
به سوی شکوهی یازان {خیزیده}

میراث اش از آن ِ آنان باد که سوگند خورده اند
از شمال خواهد آمد
و از در می گذرد،
تا به جاده ی مردگان راه بَرد

سوگ ِ زیاده نکنید... آن افتاده بزرگ بود
و حال نبرد می خواندمان!

بشنوید صدای آن کُرنا را که بر ماهورها خبری می دهد
آیا کسی هست که از این غروب کبود، فرا خواند {آن فراموش شدگان را}؟



-----
*. Erech : از شهرهای کهن سومر و سپس بابل که کوشکِ نامورِ E-Anna در آن بپا بود؛ و در آن Nana و Ishtar را می پرستیدند.

۱۳۸۲ تیر ۱۷, سه‌شنبه

-به چهره يِِ‌ پيامبر چشم مي دوزد و نه به دستانش به چشمانِ سرخش . ظرف و مظروف را پس مي زند و او را در آغوش مي كشد ، او را و تجربه هاي تنهائيش .« پيامبر در صحنه » را به بي-خود-تشنگان وامي گذارد و به غارِ تنهاييِ و خود - آيي پيامبرش بر مي شود و پيام را بي واسطه چون كامي از دهان دوشيزه يِ وحي مي خواهد . عشقش ريشه در “ ايمان” دارد ايماني خونين و بس بزرگ به واژيده ناشده گاه هايِ پسين شيداييِ آبستن گاههايِ مكاشفه و رازبازي… ممم. پيامبر براي او نمونه ايست از يك به خدايي رسيده ، خود-آيي . بعثت را جشن نمي گيرد مي زيد – مي شود. با ابراهيم هر لحظه و نفس به نفس گام برمي دارد تا قربان گاهِ حتي ارزش هايِ والايش تا حتي خطر كردن ِبهين داشته هايش ، در راه داشتِ مفهومي كه شايد نداردش - ايمان .

-دين داري و نه انتساب دانسته هايي موروثي و جامد به نام دين و خو كردن به اخلاق-عرفياتي ناخوش-خواستگاه و بي ريشه ، آنجا كه با فرديت ، كلنجارهاي ذهني و دروني ، وظيفه در قبال خويشتن و راندن انسان به تنهايي و خموش گاههايِ « خود و خدا » هم فصل مي افتد، اصيل تر است . اما رنجا از دينِ اسيرِ صفات و شعائر و واقعيات و فقهيات و جماعات ، دينِ بودار عمله پرور و چوپان ساز و سرشكن!

- آنان كه تا رو پود خدا مي بافند بر دارِ«دين» خداسازن و خداجويان بي خود- آن از دين چه مي خواهند؟ نمي دانند ! سفارش شده اند به دين داري ، كورانه طريق بنده يِ‌ خوب خدا بودن مي سپرند .خدا را بر « دار » مي كشند ! كدام خدا ؟ هه هه ،هر كه سفته يِ‌ بيشتري داد .

-خوار مي داريم قماشي را كه جهان-بينشي سومين ( جهان-نسل!) دارند مشحون از اطلاق و يقين و گوش هايي كه به عقيده و ايمان همانقدر شنوا و فهميدند كه به اذان نجوا-كوب شده يِ‌ نوزادي . گوسفنداني اند عادتمندِ چريدنِ پاسخ هايي ( قالب- جزم – زنجير – عقيده ! … اَه) محصول افيون كده يِ خنياگرانِ گله – پيشكارانِ شكسته سرِ چوپانان.


۱۳۸۲ تیر ۱۶, دوشنبه

مسیح باز مصلوب.
کمی در ابهت معنایش بنگر!کمی باریکه های خون را نظاره کن،کمی به تلخی واژه ها بیندیش،صلیبها همچنان بر افراشته اند و مصلوبها همچنان بر چارمیخ حماقت دیگران،بر دیرک اندیشه های هرزه و نشخوار شده،بر صلیبی که دیرک عمودیش گویی تا ابد در خاک آدمیت استوار شده:بر جهل و رمه گون زیستن.
کو فریادی که ندا دهد:اینک آخرین مصلوب؟گاهِ این فریاد زمانی فرا می رسد که این صدا در باد بپیچد:اینک آخرین انسان!
جالب اینجاست که این رمه!درست در آنی که به مسیح مصلوبشان می اندیشند،و به یادش اشک می ریزند،از برای انتقام،از برای حفظ نام و تقدیسش، مسیحی دیگر را به چارمیخ افکارشان می کشند.
بنگر! اینک این یهودا نیست که میخ بر صلیب می کوبد و مسیح را بازمصلوب می کند،اینک این ابن ملجم نیست که علی را فرق می شکافد،این ابوسفیان و کفار نیستند که محمد را تبعید می کنند،تهدید می کنند.حلاج را "حق پرستان" به جرم "انا الحق" بر دار کردند،یادت هست؟


۱۳۸۲ تیر ۱۴, شنبه

شکلِ اصیل وغیراصیل هستی انسان/دازاین از نگاهِ هایدگر

{پاره ی دوم)


در هستی اصیل دازاین، هستندگان (اشیا، انسان ها...) همه آن گونه که به راستی هستند بر او آشکار می شوند و این آشکارگی تنها نزد اوی دازاینی است که درگیرِ هستندگی است، کنش-ورز و فعال است؛ و نه دازاین منزوی ِ اندیشنده ِ صرف و نه سوژه ی دانای منفردِ جدا-از-هستی. دازاین اصیل در تکاپوست و در درگیری با دیگرانی که باآنها می زید، "نگرش"ی نو و تازه نسبت به آنها و هستی را در خود می آفریند و اصالت او یعنی دغدغه ی همیشگی اش در این آفریدن.
دازاین در شکل غیراصیل هستن خود اما، به هرروزگی خو می گیرد و از انبازی دیگرانی که چون او برده ی "هرکسی" شده اند، احساس سرخوشی می کند و خویش را راست می پندارد. تنها هنگامه ی "اضطراب" است که بر خودِ خوگرفته به هرروزگی تلنگرِ بهُش می زند و او را به درنگریستنِ شورمندانه و باشیدن آگاهانه-شاعرانه در هستی و آشکار کردن و "واگشودن" اش وا می دارد. در این دم، دازاین سرشار و فربه از معنا می شود و آنچه که زین پیش برای اش "آشنا" و یکنواخت بوده ، به تمام "آشنایی" ها، "عادت ها" و "خستگی" ها را می شکند و تر-وتازه و معنادار می کند؛ چرا که در اضطراب، دازاین "امکانِ نبودن" را تجربه می کند و راهی به مغاک رازآلود نیستی می برد و با اندیشیدن به نیستی (این اندیشگری خجسته!) آشنا می شود؛ این آشنایی است که او را فرامی برد، تعالی می بخشد، بزرگ اش می کند و دازاین تر. این حالت تا زمانی ادامه دارد که روحیه ی دازاین، مضطرب است. پس از پایان دلهره، دازاین دیگربار به هستی غیراصیل بازمی گردد.

اضطراب، دغدغه و دلهره ( که در عشق، از دست دادن نزدیکان، مرگ و از اینجور رخدادهای هرروزه-شکن، خویش را بر انسان عادی می نمایند) رهیافتی است به هستیِ اصیل دازاین. دازاین در اضطراب با شکستن و نابودگری بیرحمانه ی هر آشنایی و عادت، به "نیستی"، به گشایش نو و نوتر هستی، به معناداری نزدیک می شود و از این نزدیکی راهی به ژرف-اندیشی به "هستی" می برد و این گونه شکلِ هستنِ اصیل خویش را بنیان می بخشد.

افزونه:
درنگیدن در اندیشه های هایدگر دراندگیدنی نو در چیزهای آشنایی است که به واسطه ی عادت، دیگر اندیشیده نمی شوند؛ چیزهای شگفتی که غبار عادت، شگفتگی شان را پوشانده و دیگر به چشمِ تنبل انسانک امروزی نمی آیند. هایدگر به آن چیزهایی اندیشیده که برای هریک از ما در جایگاه ِ یک انسان، چیزهایی موجود، زیسته شده و البته نااندیشیده اند. به چیزهایی پرداخته که نه همچون بیشگانه ی فیلسوف-نماها، چیزهایی تاریخی و گذرا، که پرسش هایی همیشگی و هرزمانی اند: پرتاب-شدگی، بادیگران-هستن، سنت، طرح-اندازی و گزینش، اضطراب، مرگ، و سخن-کوتاه، هستی و نیستی ... که بیشگانه ی ما در اندیشه ی هرروزه رویارویمان داریم. بحثِ هرروزگی و شکل غیراصیل هستن و کنارهم نشاندن "از-آنِ-خود-بودگی" و "با-دیگران-هستن" برای سومی ای که از همکناری فرد و جمع و "من" و "ما" ناتوان است؛ و غرقه در ذهنیت انبوهگی شده بحثی مفید می نماید. چه خوش که همچون او خویش مان را برای پذیرایی از پرسش و این سان، درودگویی بر"اندیشه"ی ناب در معنای راستین اش که در روزگارِ ما (روزگارِاصالت پراگما) گم گشته، آماده کنیم. باری! مرغ ِ اندیشه هر جایی لانه نمی کند...


۱۳۸۲ تیر ۱۲, پنجشنبه

شکلِ اصیل وغیراصیل هستی انسان/دازاین از نگاهِ هایدگر

{پاره ی نخست)

هستی غیراصیل آدمی از دید هایدگر یعنی از کف دادن فردانیت، پیروی از حکم "هرکس" غوطه خوردن در هرروزگی و حل شدن در مناسبات بی-مایه ی اجتماعی و این سان، بدل شدن به یک "نُرم-انسان".
هایدگر از "از-آنِ خود-بودگی" سخن می گوید. ازپاسداشت خویش همچون هستنده ی آفریننده که با وجود پذیرش ِ "با-دیگران-هستن" و "درمیان-زیستن"، یکه-گی اش را می پاید تا به "هرکس" بدل نشود. سقوطِ da sein (=دازاین یعنی هستنده ای که رو به "آنجا" دارد، یعنی هستی-در-آنجا)، زمانی آغاز می شود که او اصالت خویش در مقام هستنده ای که همزمان با دانش از تناهی خویش، رو به پیش دارد و به "آنجا"، به پیشایندها می رود، را فراموش می کند و به استانده های زندگی هرروزه که زاییده ی خوی کاهل و خطرگریز "هرکس" است، بیاویزد و همگانگی کند. در این حالت دیگر به امکانات پیشروی و به آنجایی-بودن ِ خود نمی اندیشد و ازرفتن-به-آنجا به واسطه ی دوری از طرح اندازی ها و پیشدستی های ناب، باز می ماند.

اما این "من-بودگی" و پاسداری دازاین از خویش از "هرکس-شدگی" را نباید با فردگرایی کور و اتمی (یا به قول انبوهگیان، فردگرایی بورژوازی) جابه-جا گرفت! دازاین با-دیگران می زید و این "با-دیگران-بودن" منش باشندگی اوست. گریز از این با-دیگران-هستن برضد منش هستندگی دازاین است. دازاین با دیگران می زید اما یکه-گی اش را در این با-همی نگاهدار است. اصالت اش بر این است که در این با-هم-بودگی، "از-آنِ خود-بودگی کند" و این سان از "سقوط" به هرروزگی و سرسپردگی به استانده های "هرکسی" دور شود. دازاین محور و چونان سوژه ی دکارتی نیست که فراتر و جدا از دیگر باشندگان به دانایی و شناسایی بپردازد. دازاین ، در-جهان و با-دیگران هستندگی می کند و نه جدا از آنها. دیگران، اشیا، اجتماع، سنت ، همه بخشی از جهان اوی اند که هستی را برای اش آشکار می کنند. اما اگر در این با-دیگران-بودن، روحِ "هرکسی" بر او چیره شود و او خود را پاره ای از "هرکس" ، جزئی از اجتماع و پاره ای از انبوهه بداند، سقوط دازاین شکل می گیرد که در آن، دازاین به امکانات و گزینه های پیشروی از اجتماع و سنت (هر دو به معنای گسترده و عمیق کلمه) و فرارَوی از هرروزگی نمی تواند دست یازد؛ در صحرای فراخ و بی-پستی-وبلندیِ زندگی "هرکس" ، گم می شود و البته از این گمگشتگی آگاهی ندارد. او خویش را مسئول و متعهد می انگارد، اما در حقیقت از مسئولیت راستین خود که همانا "دازاین تر شدن"، فردتر شدن است و پیش-رَوی به "آنجا"ی فراپیش، شانه خالی کرده؛ پوچ و ساده شده و باژگونِ آنچه می انگارد به یک هیچ-کاره بدل شده که تنها با دیگران در زندگی "هرکسی" شریک است. همه جا هست و هیچ جا نیست، چون "هرکس" هم، همه جا هست و هیچ جا نیست. همه کار می کند و هیچ نمی کند، چون "هرکس" هم همین طور است.همه-هیچ می شود و چونان خدای انبوهه، سرسپرده ای اصیل برای "هرکس" و درنتیجه دازاینی غیر اصیل می شود.



۱۳۸۲ تیر ۱۰, سه‌شنبه

برادر جان نمی دانی چه سخته وارث درد پدر بودن.
گویی آینه تمام نمای آینده ام را می نگرم،پدرم را می گویم،همیشه ستایشش کرده ام و همیشه در جدل با او بوده ام،اما از خود که گریزی نیست،هست؟
اینک که بیست و یکمین سال بودن را پشت سر می گذارم،اینک که می روم که زندگی را فریاد برآرم که های!ببین که هنوز بر مسیر خود روانم و خم به زانو نیاورده ام،اینک که 21 سالگی انسانیتم را جشن می گیرم در خلوت شبانه ام،در گاهِ جذب همه واژه ها و احساسات،اینک که از تک تک ابعاد درونم سخن رانده ام،باید که از شکل دهنده بخش عظیمی از آن بگویم،از معمار نخستینش،که بخشهای عظیمی از زندگیم را به او مدیونم،چیزی بگویم که دِین بزرگی است فرزند چنین پدری بودن.
پدرم را نه به عادت مالوف پسرانه،نه از روی احساسات فرزندی،بل در قضاوتی همه جانبه،می ستایم.
بارها نوشتم و پاک کردم،واژه کم می آورم،ارزشها را پست می کند این واژه ها،کو واژه ای به قدرت یک فریاد،به گرمای یک بوسه،به خنکای یک اشک،به رخنه کنندگی یک نگاه؟
همینجا رها می کنم،نوشتنها و پاک کردنها،خود تخلیه ام می کند،و هدفی جز این نیست،همینکه ردپایی بماند کافیست.
امیدوارم که آنچه در بدو تولد در گوشم زمزمه کرد را تحقق بخشم،چیزی که همواره بدنبالش بوده ام بی آنکه از آن زمزمه چیزی در خاطرم باشد،و آن زمزمه را امشب در یادداشتش یافتم:
چهره معصوم تو را که دیدم همه چیز یادم
رفت:فلسفه،عرفان،مبارزه،اندیشه،هوس باز تولید و ...، احساس کردم سنگینتر شده ام،و بیشتر به زمین چسبیده ام،تو حاصل هوسی بودی که زمینی بودن را در جانم ریشه می دواند،تنها چیزی که آرزو کردم و در گوشَت زمزمه کردم این بود که انسان بزرگی شوی و بمانی.