۱۳۸۳ اردیبهشت ۹, چهارشنبه

خوانش یک نگاره‌

لکان: "در عرصه‌های دیدمانی، نگاه بیرون است؛ من نگریسته شده‌ام؛ و باید گفت، من یک تصویرم."

نگرش لکان به تجربه‌ی دیدار، بسیار نو، نااندیشنده و به‌ گونه‌ی آزاردهنده‌‌ای غریب است. به گمان او، این ما نیستیم که به ابژه/چیزها می‌نگریم. ابژه‌ها در رویداد ِ"نگریستن"، چیزهای منفعل و بی‌اثر و کنش‌پذیری نیستند که در برابر چشمان بیننده و بینش سوژه قرار می‌گیرند، بل‌که ابژه‌ها در واقع، در امکان و توانش نگریسته‌شدن و ابژه‌گی تعریف می‌شوند.
در دیدن و نگریستن، ما نگاه می‌کنیم؛ به چیزها، به حالت ایستا یا پویای جای‌-گاهی‌شان درمی‌نگریم و "وضع"شان را ادراک می‌کنیم. اما دیدن، کنشی بیشتر از این است.
در دیدن، ابژه‌ها همه منتظر سوی‌گیری چشمان بیننده اند. همه، "چشم" به آغاز دیدن دوخته‌اند. این کنشی‌ست پیش از کنش‌گری ِسوژه، که بی آن، دیدن انجام نخواهد شد. چیزهایی که قرار است دیده شوند، دیدنی‌ها، دید‌پذیرها، هرگز از پیش آشکار نیستند. هر‌آنچه که دیده می‌شود، توانمندی دیده‌شدن‌اش را ورزش کرده. یعنی دیدنی‌ها، پیش از آن‌که دیدنی شوند، خود، دیده‌اند و از بیننده‌ای که آن‌ها را دیدنی‌ می‌کند، دیدنی ساخته‌اند.
<<سوژه‌ی بیننده و شناسای یکپارچه وجود ندارد. سوژه، زیر ِخیرگی‌های تند و بی‌رحمانه‌ی ابژه تکه‌تکه می‌شود. سوژه‌ می‌پَُکد و به تصاویر درهم‌وبرهم و شکسته‌ وامی‌پاشد؛ خُرد می‌شود تا بتواند "دیدار" کند.>>

در نگاره‌ی پیش، مردی را می‌بینیم که در حصار چهاردیواری، زندانی است. اما حالت ِپدافندی او از چیست؟ از چشم‌هایی که از جای-جای دیوارها "دیده" می‌شوند؛ چشم‌ها، هریک، به سویی خیره‌اند. گو که انتظار حرکت پسین مرد را می‌کشند؛ از این انتظار خسته اند. مرد، چهره‌ای آسیمه دارد. آیا ترس و بی‌تابی‌اش از بودن در چهاردیواری است؟ نه. او از حضور چشم‌ها در دیوار، به حضور ابژه‌های فعال آگاه شده. این آگاهی را وامدار قرارگرفتن در این چهاردیواری، در زندان{؟} است!
او از کجا آمده؟ کیف ِ رنگینی که به همراه دارد، نماد ِ زندگی پُرقال-و-نیرنگ ِمدرن است. لباس ِرسمی، صورت گرد و موهای آراسته هم نشانه‌‌های دیگر ِاین زندگی اند. او از کجا آمده؟ از جایی که از شلوغی، هیچ"کس"، هیچ کس را نمی‌بیند. در زندگی ِ"هرکسی" و هیچ‌کسی، که همه از دیدن خسته شده‌اند. در عصر ِفراموشی دیدن!
او به این زندان آمده تا کمی خلوتی را تجربه کند{حتا در تنگی ِ این چهاردیواری}. او آمده تا ندیدن‌ها را نبیند؛ تا چشم‌های کور را فراموش کند. در خلوتی اما، در این دوری از "هرکس" و در این سکوت، دیگربار، ایده‌ی دیدن را به خاطر آورده، چه‌که حس‌گرهای مسموم‌اش در خلوتی چهاردیواری بهبود یافته‌اند. چشم، چشم‌های دیوار، چشم شده‌اند.
حس ِپلک‌زدن‌های این‌ چشم‌ها، حس ِگفتار این دیدارگرها، حس ِبد و شرم‌آورِ دردست‌داشتن این کیف در میان این همه وجود/چشم، حس ِ ننگین و شرم‌آور ِ نگریسته شدن، این‌ها همه او را در این "بی-کسی"، آزار می‌دهد. آزار ِآگاهی، سختی ِدیدن، درد ِفهمیدن، رنج ِبودن..

او نگریسته می‌شود..
اما او بار ِدیگر خواهد گریخت...{به کجا؟}

۱۳۸۳ اردیبهشت ۸, سه‌شنبه

از ؟ گریخت،
ایستاد،
نگریست،
دید که نگریسته می‌شود..
ترسید...


۱۳۸۳ اردیبهشت ۴, جمعه

پس نوشت:
برای صحبت از یک نوشتار و نقد آن باید آنرا دقیق خواند،برای رسیدن به تاویل ها و تفسیرهای گوناگون {نه متضاد و نه بی ربط و پرت} باید از سطح نوشتار به ژرفای آن نقب زد و چنین کاری با بینشی مطلق انگارانه، یکسونگرانه و تدافعی در هنگام خوانش میسر نمی گردد.در نقد یک نوشتار و مضمون آن تا آنجا که ممکن است باید از طعنه زدن،استهزا و صدور حکم خودداری کرد.
مناظره گری و جوابیه نویسی ارزش نوشتار را به حداقل ممکن تنزل خواهد داد.
در خوانش یک نوشتار تا آنجا که میسر است باید باورهای متعصبانه و مطلق انگارانه را تقلیل داد.نحوه صحبت از یک نوشتار و نقد مضمون آن محکی جدی بر چگونگی خوانش خواننده آن و برخورد او با عقاید متفاوت و بعضا متضاد است.
نوشت:
1-
ژکان یعنی "من". نه هیچ چیز دیگر.هدف از پیدایش ژکان از همان ابتدا چیزی جز گفتن،گفته های نشات گرفته از چشمه اندیشه نبود.اندیشه ای که در تکرار یک مفهوم کلیشه ای به خدمت گرفته شود باید برایش به فکر تابوت بود.تکرار در گفتن بدون در اختیار گرفتن قالبها، نگرشها و تحلیل های جدید یعنی وراجی و روده درازی.ما از انبوهه کم گفته ایم؟باشد!اما از بقیه چیزها چطور.می دانم،می دانم که ما ژورنالیست و روزنامه نگار صفحه حوادث نیستیم ولی اندیشیدنمان تنها محدود به انبوهه است؟همه مفاهیم اعم از موسیقی،غم،شادی،تنهایی،... همه در تقابل با انبوهه معنی می شوند؟این مفاهیم به خودی خود برای ما تعریفی ندارند؟ تمام مفاهیم را تنها در این قالب است که می توان تبیین کرد؟بدین ترتیب گویی همانگونه که انسان برای بیان افکار به واژه نیازمند است ژکان هم به چیزی به نام انبوهه نیاز دارد تا بژکد!این ژکان چه توفیری با خدای انبوهگی دارد؟!ژکانی که بودنش تنها محدود به این واژه است.
برای من نیز گفتن از انبوهگی تمامی ندارد،برای من نیز این سبک مذموم و ردشده نیست ولی برای هر چیزی باید مرزها را نیز در نظر گرفت،ظرفیت ها را نیز سنجید.تعیین رسالت برای ژکان بعنوان یک نقاد انبوهگی به گمانم محدود کردن چشم اندازها و قلم است.
چشم انداز ژکان،مفهوم زندگی برای او،اندیشدن و آهیدنش،چیزی فراتر از چشم دوختن به چادر سیاه انبوهگی است.وای به روزی که رسالت ژکان اینگونه رقم بخورد.گاهی تکرار و تکرار و تکرار حاصل دقیق شدن نیست بلکه حاصل احاطه شدن و احساس ناتوانی و خفقان است،نتیجه گرفتاری در یک دور باطل است،دستمایه جزم اندیشی و عدم شک به انجام کارها،اطمینان بیش از حد به خود و کارهای خود،خودبرتر بینی مفرط:آفتی بزرگ بر سر راه اندیشه.
آری در بیرون انبوهه کاملا بر ما محیط است،اما در درونمان دنیایی دیگر جریان دارد،دنیایی جدا از انبوهه و غیر قابل هضم برای او.فضاهایی که هیچ اصطکاکی با انبوهگی ندارند.چرا باید ژکان را محدود به چنین نوشته هایی کرد؟چرا باید نوشته های این چنینی را برازنده ژکان دانست و باقی را متضاد و مغایر با شخصیت آن قلمداد کرد؟

2-
"خود را نشناختن: این است محافظه‌کاری ِفرد آرمانگرا. آرمانگرا: مخلوقی است که برای این‌که نسبت به خویش در ابهام و تاریکی بماند، دلایل محکمی در اختیار دارد و به اندازه‌ی کافی محتاط هست که این دلایل را هم روشن نسازد."
نیچه، خواست ِقدرت، پاره‌ی 344

جمله فوق برای شعار دادن البته بد نیست.مخصوصا که در ذیل آن سندش با امضای نیچه نیز نقش بندد.ولی کیست که بتواند ادعا کند که آرمانگرا نیست؟مرگ آرمانگرایی یعنی مرگ انسان.ژکیدن در اینجا خود تبلور کامل یک اندیشه آرمانگرایانه است:ژکان ِ انبوهه-گا!.خود جناب نیچه گویا هنگام نوشتن این خطوط "ابر انسان" آرمانیشان را فراموش کرده بودند،"چنین گفت زرتشت" را نیز حتی.
شاید هم کج فهمی ماست که تنها واژه های دیگران را سپر اندیشه خود می کنیم بی آنکه بدانیم چه گفته اند و کجا گفته اند
3-
+{مولانا هیچگاه {حتی با مرگ انبوهگی} جایگاهش را از دست نخواهد داد زیرا انبوهه نه پرستندگان اویند نه آلات و ابزار شعر و مورد نقد و بررسی او،او از خویشتن خویش سرشار است.یکی از ویژگیهای بارز او نیز اینست که همواره در کنار دید متعالی و عارفانه اش در کنار دیگران می زیسته{زیستن نه به معنای زندگی که همه در کنار هم ناچار به زندگیند}و با آنان تعامل داشته و هیچگاه سعی در جدا کردن خویش از آنان نداشته است زیرا شخصیت او را حالات درونی و فربگی وجودش شکل می دهند نه وجوه و جلوه بیرونی.او آنچنان از باده کهنه خویش سرمست است که وجود دیگران را به سادگی می پذیرد{دوستانی که حالات مستی را تجربه کرده اند شاید بهتر بفهمند که از چه سخن می گویم،از نوعی رهایی که در آن حتی چیزهای که انسان را پیشتر به گونه ای متفاوت به واکنش وا میداشته اینک بسیار راحت تر نگریسته می شوند و هضم می گردند،نگرشی که حاصل وارستگی است نه سطحی نگری و بی خیالی و از خود به در شدن}}
- هرگز با ساز ِ تخدیرگری که آوای عرفان و بی‌غایتی و وارستگی و نامیرایی و خلوص و ازین‌جور چیزها{ی خوشمزه} سرمی‌دهد، هم‌نوا نیستم؛ چه‌که زننده‌ترین خودپرستی‌ها و ول‌انگاری‌ها در "آرمان ِزهد"شان می‌لولند.
هر رویکرد ِعرفانی و نا-این‌جهانی که داد ِبی‌غایتی و جاودانگی می‌زند، نمودار ِنوع ِمهوع و ترحم‌انگیز ِزندگی بورژایی است (بورژایی پنهانی که در طبیعت‌گرایان و هنرپرستان و روشنفکران شکم‌باره چشمک می‌زند). داعیه‌ی هم‌زیستی مایی که در تکنولوژی نفس می‌کشیم، با حال‌و‌هوای مولانا و بایزید و اشراق و سماع، باد ِمعده‌ای است که به زور نگه داشته شده؛ دیر یا زود در می‌رود. ما چاره‌ای جز زیستن در مدرنیته نداریم.

شاید گفتن من از مولانا،آوردن مثال از او،اشتباه بزرگ من بوده است. برای آنان که می پندارند مولانا نمودار مهوع و ترحم انگیز زندگی بورژوازی است نباید از مولانا گفت،برای آنان که مانند گردشگران برج ایفل به تماشای مولانا رفته اند دستاوردی از این بیشتر انتظار نباید داشت،آنان که مولانا را تنها در" حیرانی" می شناسند و کارهای" ناظری" و دیوان او را سال به سال تورق می کنند.
آری ما چاره ای جز زیستن در مدرنیته نداریم همانطور که چاره ای جز زیستن در میان انبوهه نداریم،ولی گمان نمی برم که در این میان مولانا تضادی با مدرنیته داشته باشد حتی به گمانم تعدیل کننده این جریان سیل گونه نیز هست،اعتقاد به این که انسان نمی تواند هم از کامپیوتر لذت ببرد و هم از مولانا!باشد،ولی اگر کسی توانایی جمع این دو را ندارد ،دلیل بر محال بودن این امر نیست،اگر کسی علیرغم شناخت محدود یا متفاوتش از مولانا در اینباره نظر می دهد دلیل بر نهایی بودن این حکم نیست. وجه بیرونی زندگی ما در تعامل با مدرنیسم است ولی همواره بخشهای درونی وجود آدمی است که از سرچشمه مدرنیته سیراب نمی شود و بدنبال منشائی ژرف تر می گردد.اتفاقا مولانا در چنین عصر بلبشویی برای آنان که ظرفیت پذیرشش را دارند نوشدارویی گرانبهاست.یادمان نرود که تفکرات او بی زمان و مکان است،بی جنس است و در قالبهای محدودی که مورد علاقه تو است نمی گنجد.{مطالعه چالشهای جدید علم روانشناسی و راه حلهای آن در کمک گرفتن از عرفان و تمرکز بر مسئله ذهن{mind}کمی نظرمان را راجع به باد معده تعدیل می کند}{به چالش کشیدن عرفان و مولانا آنهم اینگونه آبکی چندان سزاوار نیست،بدین گونه می توان هرکسی را به لجن کشید،چنین برخوردی با یک نوع اندیشه از مرام اندیشمندان بدور است}
4-
{ژکیدن، شیوه‌ی بیان خاصی‌ست که سلطه‌ی پنهان توده را نمایش می‌دهد. بیان و تنها بیان. بدون ِعرضه‌ی راه ِحل. زمان موعظه و معلمی به سر رسیده. اندرز و نصیحت از آن ِشکسته‌سران گند-مغز است. امروز باید روراست بود، از دلسوزی گذشت و بر کوته‌بینی خشونت کرد تا شناخت. خواننده باید در خشونت این روشنگری قرار بگیرد. او پاسخ خود را خواهد یافت.}
پیشترنوشته بودم که ما ایرانیان تجسم غُریم.در طول تاریخ تنها کار اساسیمان این بوده که غُر بزنیم:بیان و تنها بیان بدون عرضه راه حل.در اینجا به دو مورد می توان پرداخت:
اول:معتقدم که گاهی اوقات بیان و تنها بیان بدون عرضه راه حل بسیار مفید است.گاهی پیدا کردن نقاط ضعف و مشکل و نشان دادنش به بینشی عمیق و اندیشه ای والا نیاز دارد{گونه بارز آن را می توان در فیلمسازان و نویسندگان یافت}گاهی اوقات تلنگر وارده از این راه بسیار ژرف و جلوبرنده است.اما گام بعدی را نباید فراموش کرد،این زنجیره باید کامل گردد.از طرف دیگر چگونه گفتن بسیار حائز اهمیت است.باید رویای گزندگی و زهر و انگبین را فراموش کرد.باید افسانه خشونت و روشنگری را منسوخ شده دانست. در گفتگوهای پیشین دریافتیم که گزیدن و خشونت نتیجه ای جز سیستمهای تدافعی و توجیه و تخریب ندارد.این تصویر تنها یک تصویر آرمانگرایانه است.او پاسخ خود را بدین روش هیچگاه نخواهد یافت،هیچگاه.
{جالب این‌جاست که با تمام این تکرارها، خواننده پس از بهبود از نیش، نماز انبوهگی را به قضا ادا می‌کند}.
لازم است به شیوه گفتن نیز اندکی دقت کرد،تنها گفتن مهم نیست،چگونه گفتن بسیار مهمتر است وگرنه هر وراجی می تواند ساعتها حرف بزند،مهم این است که قالبی درست اختیار گردد.
دوم-زمان موعظه و معلمی شاید بسر رسیده باشد اما زمان آموختن هرگز بسر نیامده،و بیان و بیان بدون راه حل آنهم با شیوه گزندگی و خشونت جایی برای آموزش نخواهد گذاشت.می توان ادعا کرد که بزرگترین مشکل حال حاضر جامعه مریض ما امر"آموزش" است{بعدها بصورت آکادمیک تر در اینباره خواهم نوشت}به هرجای این فرهنگ و جامعه مریض چشم بدوزیم می توانیم این خلا را احساس کنیم و این کثافتی است که دامان همه را گرفته و انبوهه و غیر انبوهه را فروخواهد کشید.بیان و بیان بدون راه حل یعنی گرفتار یک دور باطل شدن.پیشتر نیز گفتم که هدف ما ارائه راه حل و درمان جامعه نیست،اما می توان در گونه گفته ها دقیق تر شد و عمیقتر کنکاش کرد.می توان پدیده ها را جامعتر و ژرف تر تحلیل کرد.می توان چشم اندازهای متفاوت و گوناگونی را در اختیار گذاشت{امیدوارم قائل به این نباشیم که چنین رویکردی خاص امثال بابک احمدی است!امیدوارم این کمبود را با تعریف شخصیت سازی برای ژکان توجیه نکنیم}
5-
از اینکه می بینم به ژکان شک نمی شود خوشحال نیستم.آنان که در زندگی بسیار مطمئنانه گام برمی دارند پیغام آوران جزم اندیشی و مطلق انگاریند.اینکه بخواهیم همه زندگی را در مفهوم فلسفه خلاصه کنیم و هر چیز دیگر غیر از آن را نفی کنیم و به استهزا بگیریم آفت اندیشه و گفتگوست.چیزی که در آن شک نشود چون خدای انبوهگی است که بوی گند فسادش مشام اندیشه را میازارد.لحظه های بدون تردید در زندگی لحظه های سکون اندیشه و چرای آن در چراگاه بی خیالی و مطلق انگاریند.انسانی که شک نکند انسانی مرده است.
بهتر است در کنار اینکه خود را در خستگیهای دوری از انبوهه آزمون کنیم کمی هم در همزیستی با آن آزمون کنیم.دیکته نانوشته البته که غلط نخواهد داشت.آنان که خود را جدا از انبوهه می دانند گاهی در رویارویی با آن در گاههایی نابهنگام و در بخشهایی آنچنان شیفته اش می گردند که عقل از کله شان می پرد،که کل فلسفه بافی و اندیشه شان را فراموش می کنند و بعدتر که به خود می آیند از کرده پشیمان می شوند، اما قصه همچنان ادامه خواهد داشت.همانطور که ما ناچار از زیستن در مدرنیته هستیم و از آن بهره می بریم به زیستن در کنار انبوهه گی نیز ناچاریم و از آن بهره می بریم، اما فراموش نکنیم که باید با دو دست تحلیل کرد و در بسیاری از ساعات دانسته یا نادانسته همراه با این جریانیم مگر اینکه از زندگی در جامعه ببریم و به کوه و دشت پناه ببریم.چندان عادلانه نیست که آن بخشهایی را که خود در جریانشان غوطه وریم از تعریف انبوهگی حذف کنیم و فراموشمان شود،انبوهگی خواسته یا ناخواسته در رفتار و کردار و اندیشه های ما وجود دارد و نمی توان اینرا انکار کرد.اراده ما اما در جهت تقلیل جنبه های منفی و پوچ آن در زندگی هرروزه خودمان است.

ای شهان کشتیم ما خصم برون
ماند خصمی زو بتر در اندرون
کشتن این ،کار عقل و هوش نیست
شیر باطن سخره خرگوش نیست
سهل شیری دان که صفها بشکند
شیر آن است آن که خود را بشکند
چونکه واگشتم ز پیکار برون
روی آوردم به پیکار درون
"مولانا"




۱۳۸۳ اردیبهشت ۲, چهارشنبه

درباب ِ رسالت ژکان ِانبوهه‌-گا.
پاره‌ی دوم:
{باکره‌گی، قاب، آشنایی‌زدایی}

1
به تجربه دریافته‌ام که نوشته‌هایی چون Ecce Parvulus و نوشته‌ی پیشین‌اش(باکره‌گی سفید و تخم شیطان)، بیشتر رمانندگی می‌کنند تا انگیزش‌گری برای درنگیدن. جدا از کژفهمی‌های بسیاری که در خواندن ِنوشته‌های کنایی‌ام حرف اول را می‌زنند (کژفهمی‌هایی که همیشه آزاردهنده‌تر از نفهمیدن هستند)، اگر انتظار من این باشد که این نوشته‌ها به گونه‌ای که من می‌خواهم خوانده شوند، بر چشم‌داشتی بیمارگونه و خودخواهانه لمیده‌ام. اما همین‌که ناسانی و حتا تضاد برداشت از این‌جور نقادی‌ها را می‌بینیم برای تفریح خودشیفته‌وار نویسندگی ِمن و خوانندگی شما باید بسنده باشد.
از پیش واکنش خوانندگان{که خوشبختانه کم هم هستند} به نوشته‌ی باکره‌گی سفید را پیش‌بینی می‌کردم. فروکاست معنای چندگانه‌ی باکره‌گی به دوشیزگی زن! این زحمتی بود که یکی از جدی‌ترین خواننده‌های من به خود پذیرفته بود! اما.. باکره‌گی یعنی محافظه‌کاری در زندگی، چسبیدن به گفته‌ها، گناه باکره‌گی این است که ویران‌کردن-به‌قصد-بازسازی را گناه می‌داند. باکره‌گی یعنی ترس از رویاروشدن با امکانات، ترس از ساختن، یعنی تقدیس داشته‌ها، سفیدکردن ِروح، یعنی وادادنی که نام‌اش را خلوص عارفانه می‌خوانند، یعنی پس‌انداز ِشور برای پس‌انداختن فرزندی که پاکزاد باشد!...
مؤلفه‌هایی که در این نوشته سپوخته شدند هرگز به‌ذات، پست و بی‌ارزش نیستند، در بستر زندگی انبوهگی است که پیوند(هم‌باشی و هم‌دمی) و خانواده(اصیل‌ترین نهاد) و زاد-و-رود(که می‌تواند بخششی به جهان باشد!) و خانه( جای‌گاه ِخودساخته‌ی باشیدن)، پستی و پدرسوختگی می‌کنند. شاید نقادی محدود و تکراری (البته به عمد) ِ ژکانگی را بتوانیم در همین خلاصه کنیم: بی‌ارزش کردن هر ارزشی که در انبوهه، باسمه‌ی ارزمندی خورده. ژکان ِ انبوهه-گا، با به تباه کشاندن ارزش‌هایی که به‌واسطه‌ی زندگی ِسرسری و هرروزه، فرسوده شده‌اند، به کسی که زندگی می‌کند، نیروی بازنگری (و ارزش‌گذاری) می‌دهد.

2
اندیشیدن، درک زندگی است؛ درک وضعیت خاص ما و روشن‌کردن بستر و گزینه‌ها برای گزینش و طرح‌اندازی ارادی ما. اندیشیدنی که در عادی‌ترین رخداد ِروز نقب نزند، که با تجربه نسوزد، هرگز اصیل نیست {یعنی اندیشه‌ی اصیل می‌آهد}.
ژکان، بیان می‌کند؛ از تباه‌کاری ِقدرتمندترین و اثرگذارترین نیروهایی که در بافت ِخراب پیرزن پنهان شده‌اند، حرف می‌زند. ژکیدن، شیوه‌ی بیان خاصی‌ست که سلطه‌ی پنهان توده را نمایش می‌دهد. بیان و تنها بیان. بدون ِعرضه‌ی راه ِحل. زمان موعظه و معلمی به سر رسیده. اندرز و نصیحت از آن ِشکسته‌سران گند-مغز است. امروز باید روراست بود، از دلسوزی گذشت و بر کوته‌بینی خشونت کرد تا شناخت. خواننده باید در خشونت این روشنگری قرار بگیرد. او پاسخ خود را خواهد یافت.
نوشته‌ی بی‌چارچوب وجود ندارد! هیچ‌چیزی برون از قاب وجود ندارد. نه الاهی‌ترین عارف، حتا دیوانه‌ترین مجنون هم قالبی دارد. ما، هستندگان، همه در چارچوب زندگی می‌کنیم. ما تنها می‌توانیم به این چارچوب عمق ببخشیم، پیچیده‌اش کنیم، بر روی‌اش بنگاریم، نقشی چندبُعدی در آن طرح کنیم و خلاصه در این قالب، خرسند از تلاش و زندگی بمیریم. درک ِاین زندگی و پذیرش این قالب، زیباشناختی‌کردن{ ِ هرچند خود-فریب‌‌آمیز} این قالب، عین ِبی‌کرانگی ماست. هر رویکرد ِعرفانی و نا-این‌جهانی که داد ِبی‌غایتی و جاودانگی می‌زند، نمودار ِنوع ِمهوع و ترحم‌انگیز ِزندگی بورژایی است (بورژایی پنهانی که در طبیعت‌گرایان و هنرپرستان و روشنفکران شکم‌باره چشمک می‌زند). داعیه‌ی هم‌زیستی مایی که در تکنولوژی نفس می‌کشیم، با حال‌و‌هوای مولانا و بایزید و اشراق و سماع، باد ِمعده‌ای است که به زور نگه داشته شده؛ دیر یا زود در می‌رود. ما چاره‌ای جز زیستن در مدرنیته نداریم. این زیستن اما می‌تواند پوینده و کنشگر باشد: با آشنایی با ریشه‌های این زندگی (که بی‌شک غربی است)، با دقیق شدن در سنت ِروشن اما مهجور و لوس‌شده‌مان (نه این‌که برای شاهنشاهی ِکوروش بگریم) و این‌زمانی کردن و وازایش آن، این‌که ایده‌آل ِما مولانا باشد.. این‌که در کوه زندگی کنیم.. این‌که با رسانه خداحافظی کنیم و اطوار ِخلوت‌نشین بریده از دنیا را بیرون بریزیم.. همه نشان از ناتوانی ِما در برقراری ارتباط ِدرست با جهانی‌ست که در آن زندگی می‌کنیم. (شاید در این‌جا بتوان کمی فیلسوف را از هنرمند برتر دانست؛ چراکه با فلسفه می‌توان روح ِزمان را شناخت، تاریخ را اندیشید و در زمان زیست؛ اما برای هنرمندی که در خود فرو می‌رود و با ایده‌آل‌های‌اش نگارگری می‌کند، زندگی ِواقعی(!) این روزگار و هنرورزی بسیار ناهمساز می‌نمایند. هنرمند ِفیلسوف اما...)

3
آشنایی‌زدایی کار ژکان است. ژکیدن آشنایی‌زدایی است، چه خوش افتد یا نه! ارزمندی‌اش همین است و بس. شیوه‌ی رویارویی مای مدرن که در دنیایی این چنین بیچاره و فقیر زندگی (!) می‌کنیم، جز این چه می‌تواند باشد؟ ما چگونه می‌توانیم با وانموده، با جهان ِ سراسر مصور امروز، با تصویر، با هژمونی رسانه، با تلنبار ِبیهوده‌ی داده‌ها، ارتباطی پویا و نه منفعلانه برقرار کنیم؟ ...
فعالیت اندیشگون ارزشمند همین است. آشنایی‌زدایی‌هایی که می‌توانند درآمدی بر گسترش فرهنگ پرسش‌گری در زندگی اندیشگی‌مان باشند. فلسفه (اگر چیزی به این نام وجود داشته باشد) چیزی نیست مگر همین آشنایی‌زدایی ِ کهنه-کش که با ویران‌کردن بناهای فرسوده، جا (؟) را برای برپاکردن معماری جدید آماده می‌کند. جز این هرچه هست، نظام-پرستی، خوش‌بینی، شاعری و آرمان‌خواهی است؛ همه در خوشی ِپیرشان محکوم به مرگ اند.

افزونه {برای گوشی که نمی‌شوند}:
از این‌که می‌بینم به ژکان شک میشود، خوشحال ام. دوری از انبوهه {یعنی ژکانگی} برای کسی که از انبوهه است، به‌راستی خسته‌زاست! خود را در این خستگی‌ها آزمون کنیم.


۱۳۸۳ اردیبهشت ۱, سه‌شنبه

درباب ِ رسالت ژکان ِانبوهه‌-گا.
پاره‌ی نخست:
{انبوهه، آرمان‌گرایی و قصدیت}


1.
انبوهه. .. از این واژه چه می‌گیریم؟! توده؟ جماعت؟ مردم؟ شمار ِافراد؟ نه! انبوهه به عدد فروکاستنی نیست (هرچند که قانون ِاعداد بزرگ در آن تعریف می‌شود)، چنان که باکره‌گی را نباید به دوشیزه‌گی محدود کرد. انبوهه، حالت ِعمومی و پست زندگی است. همگانگی ِآسان. قدرتی که بخش شده. یک هیچی که به‌دلیل قدرت ِقال‌انگیزی اثرگذار و دگرکننده است و تباهنده... که در همه جا هست. نیرویی است بر ضد ِفردیت ِوجود، بر ضد شخصیت. دشمن ِقسم‌خورده‌ی تمام حالت‌های درخودباشنده. ابتذال، بی خودی، پُربادی پوچ، چاق، پر قال، زیاده، سلطه‌گر و تهی از زندگی..
ما از انبوهه بسیار کم گفتیم! انبوهه برخلاف ِآن‌چه که گفتی، علت ِحضور ژکان نیست! انبوهه باتجربه‌تر از این حرف‌هاست! انبوهه، بوده، هست و خواهد بود، همیشه و همه‌جا. ). انبوهه، هژمونی و ایده‌ی قدرت در معنای فوکویی کلمه است؛ روح ِمدرن در قالب تفکر بودریار است؛ مرگ ِانبوهه، مرگ ِانسان است. انبوهه چیزی نیست که ما بتوانیم در مرگ‌اش بگوییم (هرچند که می‌توان مرگ‌اش را شعر کرد). ازاین‌رو ژکان - بر خلاف ِآن‌چه که گفتی – بی‌آرمان، بدون آن‌که در اندیشه‌ی مرگ انبوهه گردشگری کند، به بیان ِحضور پنهان ِ آن پرداخته. ژکان آن چادر ِسیاه را کمی کنار زده تا زخم‌های وحشتناک پیرزن بدریختی کنند؛ تا که دلدار ِبدبخت در مغازله با این عفریته کمی درنگان شود!

2
"خود را نشناختن: این است محافظه‌کاری ِفرد آرمانگرا. آرمانگرا: مخلوقی است که برای این‌که نسبت به خویش در ابهام و تاریکی بماند، دلایل محکمی در اختیار دارد و به اندازه‌ی کافی محتاط هست که این دلایل را هم روشن نسازد."
نیچه، خواست ِقدرت، پاره‌ی 344
هرگز با ساز ِ تخدیرگری که آوای عرفان و بی‌غایتی و وارستگی و نامیرایی و خلوص و ازین‌جور چیزها{ی خوشمزه} سرمی‌دهد، هم‌نوا نیستم؛ چه‌که زننده‌ترین خودپرستی‌ها و ول‌انگاری‌ها در "آرمان ِزهد"شان می‌لولند. آرمان‌گرایان، دل‌سوزترینان‌ اند؛ افرادی که بیش‌ از همه برای خود دل‌سوزی می‌کنند؛ تمام پویشگران سیاسی (خاصه انقلاب‌گرایان پُرشور و هیجان)، تمام دین‌داران خداترس، تمام هنرمندان و طبیعت‌گرایان و از این دسته‌ اند: همه پروای خود را دارند و بس. از جدیت و شخصیت بد می‌گویند و با باد معده‌ی پیرزن این‌ور-و-آن‌ور می‌پرند: این را وُسع‌ ِنگر و رواداری می‌نامند و پرواز به سوی آرمان!
شاید نوشته‌ای که پیش‌تر درباره‌ی نوشته‌ی ناب نوشته‌ام، تو را به این اشتباه انداخته که نوشته می‌تواند بی-جهت باشد! هرگز! نوشته‌ی ناب، نوشته‌ای‌ست چندگانه که برخلاف ِنوشته‌های دیگر می‌تواند به تأویل ببالد. نوشته‌ی ناب به بازی ِبی‌پایان تفسیر تأکید دارد و عناصرش را یکسر در خدمتِ این بازی بسیج می‌کند. با این‌همه سوی‌مندی خاص ِخود را دارد. ژکان، چشم‌اش را به آن چادر دوخته! این سوی‌مندی، شخصیت‌بخش ِاوست. بی‌غایت‌انگاری با سوی‌مندی و قصدیت نوشته این‌همان نیست. ژکان از آنجا که در پی ِخواننده‌ نیست، آزاد از خواست و حرص ِ خوانده-شدن است {این را پیش‌تر گفته‌ام: افزایش ِشمارِ خوانندگان‌ را می‌توان(و نه باید) نشان ِبی‌شخصیتی و بیهودگی نوشته دانست.}؛ مهم این است که اندیشنده در پی ِدریافت-شدن از سوی خواننده نباشد؛ با زبان دیگر، نیک‌باشی ِنویسنده در برای-خود-اندیشی و بی‌غایت‌انگاری اوست. در گفتن از نابی نوشته، توجه ما باید به مرگ ِخواننده‌نگری، مرگ خود/نویسنده و زایش ِخوانش و تأویل جهت‌مند باشد. اگر قرار بود که ژکان در مورد دغدغه‌های آنی و روزمره‌ی من و تو بنویسد، چیزی بی‌مایه‌تر از نوشته‌های الدنگ‌های دوست‌داشتنی می‌شد. ژکان می‌اندیشد، آری، اما این اندیشیدن از خوش‌گردی ِروشنفکرمأبانه بسیار دور است. جدی است، می‌گزد و می‌انگیزد. حرص ِدوستی ِسطحی خود با خواننده را خفه می‌کند؛ خود را می‌کشد، خود را فدای یک دم ِاندیشناک خواننده‌ی گزیده‌شده می‌کند. خود را برای محافظه‌کاری و خودفریبی خواننده وحشتناک می‌کند تا خواننده در این ترس بشاشد، خود را بشناسد. بی‌شک، پس‌آمد ِاین ترس، شکوهیدنی است و لبخند ِنیوشنده‌ای. لبخندی که هرگز آرمان ِآن نوشتن نبوده!

<<آن‌چه که از ترس ِ بدفهمیده‌شدن به زبان نمی‌آید، هستومندترین است.>>
تلاش ِژکان در بیان ِچنین امری‌ست. ژکان هیچ‌چیز تازه‌ای نمی‌گوید؛ تکرار و تکرار و تکرار تا مبادا اندیشه‌کردن تکرار ِ عروسک‌ساز در زندگی هرروزه‌ را فراموش کند! {جالب این‌جاست که با تمام این تکرارها، خواننده پس از بهبود از نیش، نماز انبوهگی را به قضا ادا می‌کند}. این حل شدن و غرق شدن ِناخواسته در موضوع اندیشه نیست. ژکان، خودخواسته، زندگی را می‌ژکد. رسالت او، انبوهه‌گایی ست. آیا کسی هست که در شناخت ِانبوهه پیر شده‌ باشد؟ آیا مایی که عروسک می‌بینیم، این حق را به خود توانیم داد که از این گایش خسته بشویم؟!

برای محسن

۱۳۸۳ فروردین ۳۰, یکشنبه

ملپومین / Melpomene
{lyric from Elend}



در چشمان ِبزیلیسک...

بر کناره‌ی جویبار سیمین ِاندوه
با جامه‌ی دگردیسه‌اش، در ملپومین به سوی‌ام آمد
چون سپید‌سوسنی که در نسیم ِگدار ِفردوس می‌رقصد
با هم گشتیم،
واپیچیدیم،
به آوای امواج چرخیدیم
بر ساحل گام زدیم

استاده
برکنار ِدرگاه ِ خورشید
تابش ِشبانگاهی بود
و من
وستون ِنوری که در آن تابش می‌درخشید...

دیوارهای انتظار خون می‌گریستند..
آه از انتظار تب‌دارمان!
وَه از خاطره‌ی آغوشیدن‌مان در غنودیدن ِافق در سرشک شب

لحظات چه کند-اند
بیا و ببین که چگونه تصاویر، همه در تردید ِبِرِنگین‌شان
نام تو را یادآور-اند...

ساحل، چهره‌نمای رخسار توست...
دریا در چشمان تو زیاد می‌شود
خهی بر این سرشک‌ که دریایی را به شوری‌اش خشکاند!

چون خیزابی شدم
تا چهره‌ی خورشید را از یاد ِچشمان‌اش، بی‌یاد کنم
من، مرگ و ننگ تو-ام
تو،
چون موجی سپید از زندگی،
بر پوچی‌ام می‌توفی
تو،
رویای من



با رنگ‌هایی که خوش دارم‌شان،
با سایه‌ای که بر فرازمان می‌درخشد
در بر-ام گیر
و تن ِمنتظرم را به گرمی ِنوازش‌ات بیارام‌

در رود ِمار
خشک‌ام کن


پانوشت:
Melpomene: ایزدبانوی تراژدی {یونانی}.
Basilisk: خزنده‌ای افسانه‌ای که دمی مهلک و نگاهی کشنده داشت.


۱۳۸۳ فروردین ۲۸, جمعه

زندگی یا هرزگی؟مسئله این است!
اگر کمی به جزئیات زندگی خود و اطرافیانمان دقیق شویم ،اگر کمی منصف باشیم،اگر بتوانیم از تعلقات و هرزه عادتهای زندگیمان برای مدتی دست بکشیم و از جایگاهی بالاتر به زندگیمان نظر افکنیم،شاید سوالی فرارویمان قرار گیرد،علامت سوالی ناآرام و مضطرب:اینگونه که ما هستیم{ما به مفهوم سومی کلمه}زندگی می کنیم یا هرزگی؟و یا شاید زندگی یعنی همین:یعنی گذران زمان با هرزگی کردن،شاید بیش از این نتوان جدی بود،شاید زندگی بیش از این ارزش تلاش و جدی بودن نداشته باشد!شاید ما بیش از این ظرفیت زندگی نداشته باشیم،شاید اصلا زندگی همان هرزه ساعات بودن ماست و انان که آنرا جدی می گیرند قدری نیاز به روانکاوی دارند!
یک جهان سومی آنهم از نوع ایرانی{در اینجا به گونه های دیگر کاری ندارم}یک هرزه گرد بالقوه است:
ایرانی نمی تواند از کار کردن لذت برد،او در معدود ساعات کار کردن خود بر تمامی انسانیت منتی ابدی می نهد{کارایی مفید نیروی کار در ایران روزانه کمتر از 1 ساعت برآورد می شود}او عاشق وقت ناهار است ،او از 365 روز سال از تعطیلات زیادی برخوردار است،او عاشق تعطیلات است.او مفهوم واقعی زندگی را در همین تعطیلات پیدا خواهد کرد.ایراد البته تنها از خود او نیست،او در جامعه ای پر تنش زندگی می کند،آلوده و مریض.ایرانی تجسم غر است و اینهم تقصیر او نیست،لذا تنها زمانی او راحت تر است که در تعطیلات است،در بیکاری که کمترین اصطکاک را با پرتنش ترین بخش زندگیش،یعنی بخش امرار معاش و مادی آن داراست.
دانشجوی ایرانی نمی تواند درس بخواند{امیدوارم مفهوم درس خواندن را بدانید}نمی تواند تحقیق و پژوهش کند{پر مدعاترین دانشجویان در دانشگاهها با معدلهای بالا قادر نیستند چهار خط تحقیق و تحلیل از خود ارائه دهند،حیطه مانور آنان تا مرز خرخوانی است}از دید دانشجوی ایرانی بهترین استاد دانشگاه کسی است که جزوه تایپ شده بدهد آنهم زیر 100 صفحه،قسمتهای سخت را هم حذف کند،تحقیق هم نخواهد یا کپی قبول کند.ایرانی کسانی را که سر کلاس جزوه می نویسند مسخره می کند،به کسانی که در آخرین دقایق کلاس سوال می پرسند زیر لب دشنام می دهد،به کسانی که از استاد می خواهند امتحان برگزار کند بد و بیراه می گوید،دانشجوی ایرانی عاشق بوفه است و چای{برای قشر روشنفکر + سیگار}،دانشجوی ایرانی شاید عشق به مطالعه جزو آخرین اهداف درس خواندنش باشد که البته در نظام آموزشی پوسیده و زنگ زده ایرانی اگر عشقی هم در اول کار باشد مطمئنا در این پروسه از بین خواهد رفت{مقایسه چهره های بشاش ورودیان جدید با چهره های بی تفاوت و مایوس دانشجویان سال آخر گواه این امر است،تازه این قیافه ها را باید پس از ورود به بازار کار هم دید}
ایرانی می تواند با مذهب خود راحت تر هرزگی کند،می تواند پاسخ همه سوالهای خود را در آن بیابد،می تواند به کمک دین خود تمام دنیایش را آباد کند،می تواند ماده و تبصره و قانون تمام کارهای کرده و ناکرده را از یک کتاب بیرون بکشد و دریابد،می تواند نسخه یک زندگی خوب را براحتی از داروخانه مذهب دریافت کند وتا آخر عمر استعمال کند و در کم و کیف هیچ چیز نیندیشد و غم هیچگونه لغزشی و اشتباه را به خود راه ندهد و در صورت بروز هرگونه مشکل از انواع وردها و دعاها و صدقات و خیرات و روزه ها و ... استفاده نماید. حتی زندگی جاودانه اش هم در کنار حوریان و جویهای عسل و سایه درختان منگوله دار تضمین می شود و خورجین صواب و پاداش را روز به روز فربه ترمی کند و شیطان رجیم و همدستانش را لعن و نفرین می کند و حتی در صورت لزوم سنگ هم به آن پرتاب می کند{باز بگویید خدای انبوهه بد است،هی بروید کفر بگویید که "خدایی دیگر گونه ساختم"}
ایرانی نمی تواند با گوشهای بیمار خود موسیقی گوش کند،موسیقی برای او حاشیه است،وسیله تزاید قر کمر یا اشک چشم یا ضربه سر{در اینباره بزودی بیشتر خواهم نوشت} .ایرانی نمی تواند از طبیعت جز در موارد استثنایی زندگی که به لذت بردن از معنویات اختصاص دارد{!}لذت ببرد،بنظر شما او بین دختران پاچه کوتاه و مانتوهای تنگ و مناظر زیبای شمال کدام را انتخاب می کند؟مُتِل قو حتما شلوغتر خواهد بود!{خدا فروید را رحمت کناد!}
ایرانی عاشق چرت و پرت گویی و ژاژخوایی و شوخیهای احمقانه است{او از دید فرویدی هنوز در مرحله دهانی بسر می برد}از اینرو برای او بهترین جا برای عرض اندام جمع و گروه است{ترجیحا با جنس مخالف}چرت و پرت گویی برای ایرانی از دامنه وسیعی برخوردار است و ایرانیان ید طولایی در این زمینه دارند{در این میان روحانیون البته مرجح ترند!}ایرانیان می توانند در آن واحد انواع تحلیلهای سیاسی و اجتماعی و اقتصادی را در مورد هر پدیده ای ارائه کنند.گفتگوها و مسائل جدی خصوصا برای جوانان مسائلی مذموم و خشک و خسته کننده اند.البته در این میان جمعهای روشنفکری برای ژست گرفتن و ارضای روان مریض برخی هرزه گردان متفکر استفاده می شود.
جدیت از دید ایرانیان پدیده ای ناپسند و شوم است{جز در مواردی نظیر شکم و پایین تنه که جدی ترین بخشهای زندگیند} جدیت در گفتار و کردار تنها خاص بخشهایی محدود و خاص از زندگی است که البته در این اندک ساعات مجبورند از خوشی و شادی و اصل زندگی دست بکشند و به حاشیه و استثنائات بپردازند!
جوابم را نمی دهی؟زندگی یا هرزگی؟







۱۳۸۳ فروردین ۲۷, پنجشنبه

در اولین نوشته ژکان نوشتم که "گفتن مهم نیست،ضرورت گفتن مهم است."
اینک روزهاست که ضرورت گفتن از بین نرفته است ولی واژه کم می آورم ،با طرز بیان جمله ها،با کلمات،با شالوده کار مشکل پیدا کرده ام.شعرها و جملات بسیاری را می یابم که گونه ای از حرفهایم را در بر دارد و می توانم واگو کنمشان ولی ژکان را جز در موارد استثنایی به این شیوه نمی پسندم.نوشتن برایم دشوار شده است!بسیار دشوار.
پیش تر از این مستقیما یا تلویحا گفته بودم که نوشتن را از وبلاگ و ژکان شروع نکردم و با آن هم به پایان نخواهم برد،عمده علتی که باعث می شود در اینجا بجای دفترم بنویسم اینست که می دانم بنابر قانون طبیعت تعاملاتی میان نوشته هایم با برخی افراد دیگر ایجاد خواهد شد ، گرچه هدف من برای نوشتن این امر نیست و قبلا به بی غایتی نوشتار ژکان اشاره کرده ایم.
درونم از حالتی که دیرزمانی با من بود خالی شده و اینک مجددا پر می گردد،اینبار با نگرشی دیگر:بهتر یا بدتر مفهوم ندارد.شاید بایستی صبر کنم تا در این فضای جدید اندکی پر و بال گیرم و اوج پیدا کنم.
"در سکوت است که زندگی ما شکل می گیرد و در زندگی ما لحظه هایی هست که تنها کار ما باید انتظار کشیدن باشد.لحظه هایی که در آن یگانه راه آموختن بکار نبردن هیچ ابتکاری،انجام ندادن هیچ کاری است.زیرا در این لحظه های سکون بخش نهان وجود ما فعال است و می آموزد."برای من نوشتن همیشه غریزی بوده،کاملا ناخوداگاه .می توانم ادعا کنم که بسیار کم اراده کرده ام که چیزی بنویسم.نوشتن برایم امری است که جایگاه خاص خویش را در زندگی دارد،در بخشهایی کوچکترین اهمیتی ندارد و در بخشهایی بزرگترین دارایی من است.همانگونه که به گاه گرسنگی محرکی دریافت می کنم،در زندگیم گاههایی هست که محرکی برای نوشتن در درونم احساس می کنم،محرکهایی که گهگاه کاملا غافلگیر کننده اند.
من در مدت زمان کوتاهی بسیاری چیزها از دست دادم و بسیاری چیزهای دیگر بدست آوردم،هرچند پیش زمینه آن دگرگونی کوتاه مدت از مدتهای مدید در خوداگاه و ناخوداگاهم شکل گرفته بود.در این میان البته نوشتن جزو چیزهایی نیست که از دست داده ام،زمانی باید تا جام را دوباره پر کنم.بسیاری شاید در چنین حالاتی به دنبال چاره و درمان باشند،به دنبال راه حلی برای نوشتن دوباره،زور زدن برای نوشتن.من اما این امر را لازم و طبیعی می دانم.من با آن سر و کله نمی زنم و حضورش مرا ناراحت و پریشان نکرده است.برای من وبلاگ نویسی اهمیتی چندانی ندارد،از راه آن نه می خواهم خودم را مطرح کنم،نه قصد صدور افکار و اصلاح جامعه را دارم و نه از این طریق به دنبال دوست دختر و همسر آینده می گردم{گرچه ممکن است به هرکدام از این اهداف نایل گردم که آنها را هرگز کتمان نمی کنم زیرا به نقش تصادف در زندگی اعتقاد دارم. ولی نوشتن من کاملا بی غایت است}لذا هیچگاه تابلو نچسباندم که آه من نمی نویسم و دیگر نخواهم نوشت و شاید دوباره نوشتم و...
انتقادی که به علی هم وارد می دانم محدود شدن ژکان به جایگاهی است که تمام مفاهیم را در غالب انبوهگی آورده و بدین گونه با نقد آن بگونه ای مفاهیم را بسط می دهد.البته این شیوه یی است که هیچگاه از نظر من معیوب و مطرود نیست و هیچگاه هم حرف زدن و نوشتن در این قالب خاتمه پذیر نخواهد بود ولی نباید به چارچوب آن بسنده کرد و از آن فراتر نرفت.آیا چنانچه تمام بخشهای "چنین گفت زرتشت" همانند بخش "مگسان بازار" یا بخشهای همسان دیگر بود تا این حد لذت بخش و ناب می گشت.آیا گذشتن از همین قالب نیست که اشعار مولانا را برغم زبان آوری و سخن وری حافظ و سعدی و... دلنیشن تر و گواراتر می گرداند{پارادایم فراموش نگردد}.ما نه شفابخشان جامعه ایم نه روانکاوان و نقادان انبوهه،آری بوی ژکان برای انبوهه پیام آور مرگ و انزوا و وحشت و انسان ستیزی است که اصلا مهم نیست،ولی ژکان تنها محدود به این قالب نیست.
ژکانی که در ذهن من است مانند خدای انبوهه وجودش را وامدار انبوهگی نیست.ژکان فراتر از اینهاست که زیست می کند گرچه پای را بسیار پس و پیش می نهد.ژکان بی غایت می نویسد و بی غایتی قالب نمی پذیرد و با مرگ انبوهگی تمام نمی شود.امر بی غایت بسته به هیچ متغیری نیست و نمی توان برایش مرگی تصور کرد همانگونه که مولانا هیچگاه {حتی با مرگ انبوهگی} جایگاهش را از دست نخواهد داد زیرا انبوهه نه پرستندگان اویند نه آلات و ابزار شعر و مورد نقد و بررسی او،او از خویشتن خویش سرشار است.یکی از ویژگیهای بارز او نیز اینست که همواره در کنار دید متعالی و عارفانه اش در کنار دیگران می زیسته{زیستن نه به معنای زندگی که همه در کنار هم ناچار به زندگیند}و با آنان تعامل داشته و هیچگاه سعی در جدا کردن خویش از آنان نداشته است زیرا شخصیت او را حالات درونی و فربگی وجودش شکل می دهند نه وجوه و جلوه بیرونی.او آنچنان از باده کهنه خویش سرمست است که وجود دیگران را به سادگی می پذیرد{دوستانی که حالات مستی را تجربه کرده اند شاید بهتر بفهمند که از چه سخن می گویم،از نوعی رهایی که در آن حتی چیزهای که انسان را پیشتر به گونه ای متفاوت به واکنش وا میداشته اینک بسیار راحت تر نگریسته می شوند و هضم می گردند،نگرشی که حاصل وارستگی است نه سطحی نگری و بی خیالی و از خود به در شدن}همینگونه اند بسیاری دیگر از استثنائات خلقت بشری و همینگونه باید باشد ژکانی که من تعریف می کنم برای خودم و در پارادایم خاص خودم.
اندیشدن که شالوده وجود ژکان و شخصیت آن را تشکیل می دهد و وجود ژکان قائم به ذات آن است همچون هریک از نمودهای طبیعت است،گاهی طغیان می کند و گاه در بستری نرم می لغزد.هرچه باشد چیزی است که وجودش وامدار انبوهگی نیست. ژکان تاریخ انقضا و دستور مصرف و روش تهیه ندارد.ژکان بی مرگ است زیرا نه بگونه ای خاص لباس می پوشد،نه به گونه ای خاص حرف می زند و نه ...
شخصیت ژکان اندیشه اوست،اندیشه بی چارچوب و بی غایت او،برای او تیپ معنا ندارد،ژکان را تنها یک چیز می تواند نابود کند:مرگ اندیشه.
و البته آفتی دیگر هم در میان است:مرگ ایده آل طلبی.





۱۳۸۳ فروردین ۲۱, جمعه

Ecce Parvulus




پدر ماشین بازی می‌کند، مادر از لُپ ِ نوزاد آب‌لمبو می‌گیرد.

از همگان، خاصه از ریش‌سفیدان ِ باتجربه‌ی آشنا می‌شنویم، که زندگی بزرگسالی، مقوله‌ای بس بزرگ‌تر، جدی‌تر، انسانی‌تر، اجتماعی‌تر و ارزشمندتر (؟) از زندگی خام جوانی است.

شاید اگر مجالی به دست دهد تا بزرگسال، قامت ِ خود را در آینه‌ای تمام‌نما ببیند، دیگربار در مرحله‌ی آینه‌ای (در معنای لاکانی کلمه) واپس بیافتد. کمی اگر گستاخانه درنگ کنیم، می‌بینیم که چنین رخدادی برای ترکاندن خودبزرگ‌بینی و بادکنک ِ خوش‌جنس ِ 70 کیلویی بایسته است. ما تنها مؤلفه‌های اساسی، نمودگاران زندگی بزرگسالی را با هم بازبینی می‌کنیم. همین! کاری که برای هر بازنگری ضروری است، آمیختن‌اش با گواژه است که البته نزد ِذوق سلیم، بدبینانه و تلخ‌نگر می‌آید. Tant mieux!


Categories-

ازدواج:
عظیم! سرنوشت‌ساز! رخدادی دگرکننده، به بزرگی و شلوغی آخرالزمان!
ترفیع درجه برای جنس نر، از مرد به "مرد ِ زندگی"، از خام به پخته، از الدنگ به متعهد! مرد برای زنده‌ماندن در زندگی اجتماعی به این حادثه (؟) نیاز دارد.
ارضاکننده‌ی حرص زن به داشتن شکم، پلیس و آرایش ِموجه (!)، پایان ِتماشابارگی‌های (Scopophilia) زن: کنجکاوی زن از این‌که ببیند پس از این رویداد (!) چه بر سر-اش می‌آید، کنجکاوی‌ای به غایت بچه‌گانه. تمام ِ زندگی زن. آرزو، رؤیا، ذِکر، تمام فکر زنانه‌ی یک عروسک. توهم آزادی، استقلال، زندگی و شخصیت. زن برای زنده‌ماندن در این‌جهان به این حادثه نیاز دارد.
{زمانی که ارتباط، سختی پیوند ِ دو دنیا، جدیت، زیبایی سختی و جدیت به فراموشی کشیده شد، زمانی که همباشی و با-هم-بودن از معنا قالب تهی کرده‌اند؛ در دوره‌ی عروسک‌بازی، این حادثه را چیزی بیش از بازی دو روان‌پریش نمی‌توان انگاشت!}
+برای مدتی، طعم ِ دروغین ِاشتراک ِ خودخواسته را چشیدن؛ تا زمانی که مهمانی ادامه دارد و همه گرفتارند!

خانه:
مُبل و پرده‌هایی سفید ِ سفید: نمودگار پاکیزگی همیشگی، افیونی برای تیره‌گی این زندگی عصرانه.
تلویزیون: به مثا‌به‌ هموند عزیز خانواده، به‌مثابه قصه‌گوی شبانه (جایگزینی بدکاره به‌جای گرمی حضور مادربزرگ)، مرکز باهمی‌های خانواده (متکلم وحده)
پر از وسایلی که هرگز به‌درد ِخانواده نمی‌خورند: خانه‌ای برازنده‌ی مهمانان گرامی! خانه‌ای برای شورتی‌گری.
خانه، نه خانه‌ای برای باشیدن، که برای مصرف‌کردن و خوشی کردن و خوردن و خستگی‌در‌کردن و نمایش ِثروت برای نزدیکان (!)..
+ خانه‌ای سست‌تر از خانه‌ی چادری خاله‌بازی...

اتومبیل:
ایمنی جنبنده، جنباننده‌ی {نا}جنبا (خدایی ارسطویی)، مرده‌ای زندگی‌آفرین، نشاط‌زا برای مردانگی، از اسباب‌بازی‌های فمینیستی نوعروس‌ها، مایه‌ی عزت‌ ِنفس ِمرد، فراورده‌ای به غایت مردانه، چوکی که در هوای گرم تعطیلات پایان هفته نشئگی می‌کند.
+اتومبیلی رنگین‌تر و سریع‌تر و بی‌معناتر و گران‌تر از ماشین کوکی...

سکس:
هاله‌ای که در رویای نمور شبانه‌ی جوان ِسومی‌، شیطنت می‌کند. هم‌خوابی با کسی که اخلاق ِبهشت‌اندیش، نگاه کردن‌اش را حرام خوانده. تاخیر ِارضای شورانگیز‌ترین حس تا زمانی که ترس از نرمی ِچوک و چروکیدگی‌ لبینه‌ها، جوان را به تشکیل یک زندگی بیانگیزد. در این زندگی، زن ِباکره، همراه و شریک (؟) زندگی‌اش را (که قرار است هم‌-سر(!) و هم‌پایه‌اش باشد) استاد ِباتجربه‌ی مهربازی و نوازش و سکس می‌بیند. استادی که به اوی شرمنده (اما مفتخر از پرده‌داری) درس می‌دهد. شراکت همچون یک مضحکه، یک آب‌نبات، یک ناسزای کم‌وزن!
+دکتربازی ِخردسالان، یک بازی ِهمگانی و پرطرفدار!


چندبچه (دوتا: تا تکانه‌های عقده‌ی اختگی کمی تعدیل شود):
برای این‌که مادر از وجود خود، چیزی به جهان بیافزاید، سوا از این‌که این زاده، انسانی مه‌تر و که‌تر از او شود، او تنها می‌خواهد چیزی بزاید؛ تا کاری کرده باشد، تا تهوع ِشیرین را حس کند. {دوستان کژفهم توجه داشته باشند که این میل ِزنانه را هرگز نباید با آفرین-بخشش ِاصیل مادرانه جابه‌جا گرفت! اولی ناخواسته پس‌می اندازد؛ دومی از سرشاری، خودخواسته و بی‌چشم‌داشت، می‌زاید}
تا پدر، نکرده‌ها و افسوس‌ها و ناکاری‌های زندگی را در وجود او بچکاند، تا بخواهد از او آنچه را که خود ِ بی‌تقصیر-اش، نشده! (اصل جبران) – تا به او افتخار کند.
زادآوری معنادهی به کانون گرم خانواده است. چه ازدواج‌هایی که در نام ِعشق آغازیده‌اند اما، با گذشت سالی و ته‌نشینی شور ِسرخ، بلوریده‌گی‌شان کم‌کم ترک خورده و سرانجام با صدایی زیر، در مویه‌ی دخترک ِبی‌مادر شکسته‌ اند. این پیوند سخت و وانشدنی که در روزهای نخستین به‌خاطر ِکنجکاوی‌های خوشبینانه‌ی بچه‌گانه چنان دیرپا و مقدس (و البته حیاتی!) می‌نمود، حال به بهانه‌ی عقیمی ِیکی از دو کفتر، به بهانه‌ی نه‌فهمی (که امری بدیهی و بی‌چرا در جهان زناشویی است)، به بهانه‌ی خستگی از خانواده‌ای که هدف‌اش(!) زادن ِ بی‌نوایی دیگر و خوراندن ِارزش‌ها در شکم ِمعصوم اوست، پاره شده! نخ، پاره شده!.. مسئله خیلی واقعی‌تر(!) از این حرف‌هاست. فرزند، معنای زندگی مشترک است!
تا زن و مرد، از خمیره‌ی وجود ِخود چیزی {زنده!} برای زندگی این‌جهانی برجاگذارند؛ تا نمیرند؛ تا نماز خواست ِ زندگی را کرده باشند.
+ عروسکی در دست دختربچه...

پیشه (در معنای خرکاری):
خرکاری، خستیدن بدن تا حدی که تنبلی در فعالیت ذهنی به بهانه‌ی نان‌آوری توجیه شود؛ تا حدی که هنر به امری حاشیه‌ای در زندگی سخت و سنگین بزرگسالانه، فروکاهیده شود؛ تا حدی که رشد و پویندگی حیات فرهنگی، تحت نکبت و رنج‌بری هرروزه نفی شود؛ تا حدی که به اعتیاد به موسیقی بخندند. عملگرایی، باب ِروزشدن پراگما و آهن، خسته‌کردن ماهیچه تا حدی که مجالی برای فعالیت ِذهنی باقی نماند؛ تخفیف ِعقل‌ورزی تا حد ِخدمتگزاری ِتن: همه در خدمت مرگ ِشخصیت. از تمام اندرزهایی که این‌جور خرکاری بزرگسالانه را مایه‌ی شرافت ِ زندگی می‌دانند، بوی انبوهگی بلند می‌شود. اما چه باید کرد که حکم ِ تَن و فتوای پوست همیشه بر بزرگسال ِکوچک، سروَر است.
+ سبیلی بزرگ‌نما بر صورت پسربچه...

.
.
.

کل زندگی بزرگسال یک خاله‌بازی ِ پیرنماست. اشتباه نکنید! نه! این گواژه را باید جدی گرفت. زندگی بزرگسالی جدی است، اما این جدیت از جدیت خاله‌بازی ِیک خردسال، به‌مراتب مضحک‌تر است…

۱۳۸۳ فروردین ۱۶, یکشنبه

گذار از ماده
{A Zhakaa-sophized lyric from Esoteric}



در گذار از ماده،
بند ِ نیاز را از چشمان ِشیارگر می‌گسلم
می‌درم، می‌تباهم
در گذرگاه ِواریخته پیش می روم...
زغال ِ"تلخی"، اخگر ِخواست‌ام را تیار کرده
اکنون، خواست‌ام می‌درخشد
تارونی از هر بافت ِپیکر-ام وامی‌تراود
و در پیراگیرندگی ِ هستی می‌آسایم
از ماده می‌گذرم...

در آشوبه-شادیانه‌ی ذهن‌ام
ویرانی را جشن گرفته‌ام
به تحریف ِ این زمان ِخونسرد، کژخند می زنم

در نورِ خواست‌ام،
سوگمایش‌ها همه چون گورهایی از ناهستندگان ِناخوانده اند که در قدرت ِخاطره پوسیده‌اند
مهمانانی که دیری‌ست در کام ِ رنج، هزل‌شان کرده‌ام

حال، زمان ِمن است
تا فرمان دهم،
تا بخوانم،
تا انگیزان ِهوش‌ام را بخشش کنم...
حال، بخشندگی ِخودگردان‌ام می‌تراود

از بچه‌دان ِزنی نزاده ایم!
ما را از زهدان رنج وخشم برآهیخته‌اند
از ژرفای پرشوروشر ِعشق،
از شور ِشرارت
از جایی که میرندگان را باک ِبودن می‌دهد.

شیطان ِ فروفسرده از بی‌خانه‌گی‌اش وامانده، فرومُرد...
ما اما،
فراروَندگان ِ پُرامید،
در قلمروی‌ ِخویشتن ‌باشیدن می‌کنیم.
از باشیدن‌مان، خانه‌ای ساخته‌ایم که در آن بار ِهستی را شعر می‌کنیم،
و در شورانگیزی‌اش بارها می‌گرییم
مای پُرامید...

چه عزیز است،
تماشای بردباری ِخواست که در شاره‌ی بی رحم‌اش می‌شُرَد
می‌شرد و می‌خروشد و می‌بَرَد
تا خواب ِ تشنگی ِرویای میرایی

در نمازخانه‌ی امر ِبرین
بباش و بنیاز
با هنر ِسخنوری‌ات بناز
تخم ِخواست را بشکاف تا سارایی قدرت را در بهین-‌دیسه‌اش تماشا کنی

آرام در توفانی که زمان را خاطره می‌کند...!