۱۳۸۳ شهریور ۹, دوشنبه

ژکانیده از Elend

بیداری ِفرشته


من چشمان ِبَسیلیسک ام

آن‌گاه که به جنگل ِرویای‌ام آمدی
پشت ِبوته‌های کور ِنور
پشت ِتیماس ِسایه
نماز ِاُریون را به یاد آر

...غرقی در من، تو
تنهایی...

ساعت ِوقت نزدیک می‌شود
و مات-ماه خاکستری
در آماس ِچشمان‌ات
دریایی از اشک می‌شارد

مرگ ِروح‌ام رابکش، دلدار
که نامیراست مرگ ِمرده
بمیران و بمیر
که مردن‌ات مرگ را می‌کشد

نام‌ات را بارها من نبشته‌ام
بر تاق ِخوش‌تراش ِیاد-ام
اما
آوخ بر دست ِنویسا
چون بست ِطناب داری‌ست که در حلقه‌ی دژآگین‌اش بارها می‌میرم

حال،
همه‌چیز،
آماده‌ی بیداری فرشته


افزونه:
بسیلیسک(Basilisk) : خزنده‌ای افسانه‌ای که نگاه‌اش کشنده بود.
اریون (Orion): شخصیتی اسطوره‌ای که به‌دلیل ِدیدار ِعریانی ِدیانا (الهه‌ی ِحقیقت)، کشته می‌شود. شرح ِاین داستان را پیش نوشته‌ام.


۱۳۸۳ شهریور ۷, شنبه

گذار به اندیشانوشت
{پاره‌ی سوم}


- یعنی نوشتن، همهنگام ِاندیشیدن. رفع ِفاصله میان نوشتن واندیشیدن! واماندگی تفاوط (differAnce) در بی‌زمانی ِمحض و فشردگی ِاقتصاد نیروهای اندیشگون. مرگ ِبیان! مرگ سالاری ِمعنا!

سه‌نقطه / کوششی نافرجام در زبان‌مندگرداندن ِامر ِفرازبان.
ما می‌توانیم زیرکانه {و کمی گستاخانه} به بررسی ِ"..." (سه‌نقطه) در نوشته‌ها بپردازیم. با چیزهایی که پیش از این سه‌نقطه می‌آیند، می‌توان دریافت که آیا این سه‌نقطه درگاه ِجهان ِاندیشانویسی‌ست یا نه، ناتوانی ِنویسنده است. مرگ ِبیان است یا ضعف ِبیان. گاهی هم سه‌نقطه می‌آید تا زیاده‌نویس خفه شود. در چنین وضعی، لطف ِزبان حتا به ... سه‌نقطه، سکوتی‌ست نوشتاری در کشتن ِخواست ِبیان ِامر ِفرازبان. با نوشت‌کردن ِسه‌نقطه، به‌همان اندازه که به بازتاب‌ ِسکوت در نشانه امید می‌بندیم، کاری خطیر انجام داده‌ایم.

- اندیشانوشت، به‌سختی خوانده می‌شود. خودپسندتر از این حرف‌هاست! اما اگر خوانده شود، نام است. و نام را هرگز نمی‌توان نقادی کرد!

- کوتاه‌نوشت، نویسنده زیاد نمی‌نویسد. نه به این دلیل که نمی‌تواند، از آن‌رو که نمی‌خواهد بیان کند. او می‌نامد تا جان، تا جهان ِدرون را پیش ِخود حاضر کند. در یک نام، در یک آتمان. نوشتن، فراپیش‌گذاردن ِآگاهی، خود را نزد خویش است.

زبان، سخن می‌گوید:
نوشتن، هست‌کردن ِجهان است. به زبان ِساده، در نویسنده‌گی، زبان مصرف نمی‌شود، بل‌که (به زبان ِهایدگری) به‌-حضور-کشیده می‌شود، می‌درخشد و هست می‌شود. در نوشتن ِمتعارف اما چنین نیست. متون ِعلمی با نثری طبیعی نگاشته می‌شوند، نثری که در آن زبان مصرف می‌شود! در این متون، زبان به‌کار گرفته می‌شود تا نویسنده به هدفی برسد (اثبات ِیک نگره، بیان ِیک رخداد، ایجاد ِرابطه با هم‌نظران)؛ این‌چنین، در جهان ِهرروزه (آیا علم هرروزه نیست؟!)، در این کارکردباره‌گی، زبان، پس ِابزارواره‌گی‌اش، بی‌کار، وانهاده و فرسوده شده، سخن نمی‌گوید. سخن‌گفتن ِزبان، زبان‌مندی زبان، با رهایی از حرص ِبیان‌گری و وارستن از خواست ِرابطه ممکن می‌شود. با از شکل‌انداختن ِاستانده‌هایی که زبان‌مندی را در بند کرده‌اند و با بیگانه‌سازی، زبان را اندیشناک کرده
نویسا، نقاش ِساختمان است، و نویسنده، نگارگر ِبوم. اولی، رنگ را مصرف می‌کند و دومی، رنگ را می‌رنگد.

ایثار:
اندیشانوشت، نابه‌گاهی ِشاره‌ی الهام را در ساخت‌مندی ِخودآگاه ِاندیشه، آب‌دیده می‌کند. این‌کار با جای‌گیرشدن ِالهام در زمینه‌ی سبک ِنوشتاری خاص که رنگ از ویژه‌گی اندیشنده گرفته، انجام می‌گیرد. مدت زمان ِانجام این‌کار، یک لحظه است. لحظه‌ای که قلم در آستانه‌ی تماس با کاغذ درنگان می‌شود؛ درنگ ِبی‌زمانی که به نوشتن، تقدس ِخاصی می‌بخشد؛ برعکس ِ قلم‌مویی که در انتظار ِرنگ ِمناسب، درنگ می‌کند به‌طوری که اوقات ِبیکاری‌اش به اوقات ِرنگ‌زنی می‌چربد، درنگ‌های نوشتن، سکته‌هایی‌ست برآمده از برتابیدن ِرنج ِتردید! تردید در وسوسه‌بودن-یا-نبودن ِعرضه‌ی ... خهی! فرودآمدن قلم بر کاغذ ایثار است! ایثار در سره‌ترین شکل ممکن. ایده، در بیان می‌میرد. اندیشانوشت، با به‌تمام‌رساندن ِابهام و شکوهیدن ِسویه‌ی تارون ِحضور ِایده، مرگ را تا آن‌جا که می‌تواند به تأخیر می‌اندازد. بیان ِدوسویه، زیست ِتارونی، هر دو ایثار اند. اندیشانویس از بیان دست‌شسته تا ایده‌داری کند!


جریان ِآگاهی:
جریان ِآگاهی، تنها گوشه‌ای از اندیشانوشت است. ذهن‌انگیزی‌ست، حال‌ آن که اندیشانویسی بی‌انگیزه است. درحالی‌که سوررئال، استمنای شکیلی‌ست که دانش ِپارانویایی در آن به سرحد ِممکن داغ می‌شود، اندیشانویس عاری از هرگونه میل، اخته‌ در بیان، در رختخواب ِکاغذین قلم می‌شود. نویسنده، خود را به جریان می‌سپارد اما هنوز اختیار ِقلم در دست اوست. او با خواستی (که رگه‌ای داستان‌گویانه دارد) به شکار ِتحفه‌های این جریان دست می‌زند. اندیشانویس، بی‌قلم است. او بی‌خود است. چه کسی در دست ِاو قلم نهاده؟ یک خِرَد ِبیش‌تر، یک فراالهام، ناسوژه‌ای که سبژکتیویته‌ی ناگهانی‌اش، هر ساختی را وامی‌پاشاند، یک قلم/من ِمن/قلم شده ...


گفتگو با خود / Morceau/ مالیخولیا در دایره:
باش ِیک دیگری، شرط ِبایسته‌ی یک گفتگوست. عشاق ِنوجوان، زنان ، کهن‌سالان و خلاصه هر گونه‌ی پارانویایی، در غیاب ِاین شرط به والایش ِگره‌های زیست‌بیزاری دست می‌زنند، با خویش (خویشی که "خود" نیست) حرف می‌زنند.
"خود" یعنی هم‌نهاد ِمن/نویسنده و تو/نیوشنده، اما طرف ِبرین ِگفتگوست. Morceau،
در این دم با جان ِجهان، با او هستم! این او یک خواننده‌ی غریبه است. نوشتار برای اوی نه-بود است. این او فراتر از هر چیز ِاین‌جهانی-آن‌جهانی، مرا هماره در برمی‌گیرد! آری اندیشانویس برای کسی می‌نویسد. برای نیوشنده‌ای که غایب است. واژگان‌اش در پی ِاین غایب می‌دوند و هرگز به او نمی‌رسند. و ازین‌رو همیشه او را در کنار ِخود دارد!!! در حال دویدن برای یک دیگری...



۱۳۸۳ شهریور ۳, سه‌شنبه

گذار به اندیشانوشت
{پاره‌ی دوم}

- اندیشانویسی، وانهادن ِخویشتن ِنا-من در عشق‌ورزی به لحظه‌/کنایه‌ی عشق/متن در رخداد ِتصادفی‌ ِنوشتن است.


نویسنده >< نویسا:
اندیشانوشت، کنش ِنویسنده ‌ست؛ نه نویسا (Ecrivant)! چرایی ِنوشتن برای نویسنده روشن است: می‌نویسد چون می‌نویسد. نوشتن برای هیچ‌کس؛ حتا خویشتن. می‌نویسد چون نوشتن کار-کنش ِاندیشیدن است؛ زندگی‌ست. نوشتن، ضرورتی‌ست پیشاتجربی، حاد-حسی و فرا-آگاهی که پیش می‌آید. این پیش‌آمد، مرز ِناسانی ِنویسنده و نویساست. وضعیت ِچنین پیش‌آمدی برای نویسنده، به‌مثابه وضعیت ِشکار است؛ و برای نویسا تنها یک حظ ِفرهنگی (اگرچه پنهانی). همین‌جا می‌توان پدیده‌ی "بغض ِنویسنده‌" را برشناخت؛ گاهی که نویسا در آن از سنگینی و فشار ایده‌های نوشتنی می‌رنجد، اما توان ِنوشتن در خود نمی‌بیند؛ جایی که خواستن، توانستن نیست! چراکه پیش‌آمد، خود، نابه‌گاه پیش‌می‌آید، در هاله‌ای پیراگیرنده قرار گرفته و مجال ِزرین ِشکار را در این هاله در اختیار قرار می‌دهد؛ در اختیار هرکسی که شکارگری بداند. نویسا از سر ِخودبسندگی و سوژه‌گی‌اش، وضعیت ِپیش‌آمدی ِپیش‌آمد را فهم نمی‌تواند کرد، ازین‌رو به تور و طعمه دست می‌یازد، شکارگاه می‌سازد، از نیامدن ِشکار افسرده می‌شود و افسرده‌گی‌ را با خودفریبی اسف‌بار-اش در تور می‌کُشد و این مُردار را می‌نویسد {و گاهی هم به‌خاطر بی‌طعمه‌گی، بغض می‌کند}.
نویسا، قلم در دست اوست. می‌نویسد تا سپس‌تر بخواند؛ و مهم‌تر: سپس‌تر خوانده شود. تا چهره‌ی خواننده را ببیند و از خوانده شدن لذتی خودشیفته‌وار می‌برد. او مخاطب دارد، شیفتگان ِبی‌عشق و بی‌کرداری دارد که هم‌راه ِاو در شکار ِمردار می‌شوند، که وقت ِبغض‌اش را می‌ستایند..
نویسا، می‌نویسد چون قلم دارد. او به‌اعتنا به زبان، قلم‌فرسایی می‌کند.نویسنده اما، یکسر در اختیار ِقلم، محاط ِنا-من ِقلمی‌شده‌اش شده. او می‌نویسد تا بیاندیشد. او از آن ِواژگان است و نه به‌عکس. جهان ِاو در لحظه‌ی این کنش، جهان ِکاغذی است که در ولع ِواژه، سیاه و سیاه‌تر می‌شود! اما "تر" برای این سیاهی، همواره چیزی‌ست ورای رنگ.


احساس:
با اندیشانوشت، احساس باطل می‌شود. نویسا، در عمل ِبیان، سوژه‌ی بیانگر-اش را نزد احساس خوار می‌کند؛ این‌سان او می‌نویسد تا نزد خویش و دیگران‌اش دیده شود. در سوی دیگر، نویسنده، با برون‌فکنی ِبی‌واسطه‌ی سازمایه‌های فرار ِاحساس، کلیت ِاحساس را باطل می‌کند. نوشتن برای‌اش، کشتن ِاحساس است برای احساس. این نه خودنمایی ِنمادین، که خودکشی ِخاموشی‌ست که در آن هیچ‌چیز دیده نمی‌شود؛ هیچ‌چیز، حتا واژه!


نامه:
نامه‌های نانوشته‌ای که عشاق هرآن و هرروز به هم می‌نویسند، مثال‌واره‌ی اندیشانویسی‌ست. نامه‌هایی بی‌مخاطب. نامه‌هایی به معشوق ِوالایش‌یافته{چیزی که وجود-اش عیان نیست/حاد-موجود/نیوشنده}، همان نامه‌هایی که نیوشنده‌ی راستین، آن مخاطب ِهمیشه‌غایب را هم‌راه می‌داند. موضوع ِاندیشانوشته، این‌همان ِموضوع ِگفتارِعشق است: ضد ِموضوع، مبهم، دوسویه، ناسازه‌وار، در-زمان، بی‌مکان..حادثه‌ای است که یکبار، برای همیشه، می‌آید و به‌فور هم پنهان می‌شود: تازه‌گی، خود-آ. اندیشانوشت، تلاشی‌ست انسان‌وار، بس نافرجام و بزرگ، برای خاطره‌کردن این حادثه. چونان که در عشق (که محکوم به فناشده‌گی زودرَس است {چون ژرفای نگریستن را به دردسترس‌بوده‌گی ِبسُودن رجحان داده})، نگاه‌ها، آواها، نانوشته‌ها و هر آمده‌ی آنی، همه خاطره‌هایی واقعی‌تر و بسا‌حاضرتر از حضور دو دلدار دارند؛ همه از رویداد ِزودمرگ ِعشق، زندگی می‌سازند. نامه‌هایی که در عشق نوشته می‌شوند، مقصدی ندارد! بسیاری ِاین نامه‌ها پاره‌پاره و نابود می‌شوند بدین دلیل ِساده (اگرچه ناآگاه) که گرایه‌ی نویسایی سربر نیاورد!، که چیزی بیان نشود؛ که نگاه، خیره‌گی نشود؛ که حادثه دمی بیش‌تر بماند. متن/موسیقی/عشق، در میانه‌ی سطرها/نت‌ها/پاره‌گی نامه‌ها یافت می‌شود. دیگرجاها، خط‌خطی‌شده، پرُصدا، و بی‌راز-اند.



۱۳۸۳ شهریور ۲, دوشنبه

گذار به اندیشانوشت
{پاره‌ی نخست}

- اندیشا‌نوشت، خواهر ِگزین‌گویه، هم‌زاد ِشعر است. اندیشانوشت، عرصه‌ی هستش ِزبان است؛ اما، سرد (در برابر ِشعر) و بی‌حیا (در برابر ِگزین‌گویه).


قلم و کاغذ / انتولوژی ِاندیشانوشت:
در اندیشانوشت، من، من ِنویسنده، همان قلم و کاغذ می‌شود. نه چشم، نه دست و نه مغز. اندیشانویسی، حالتی ویژه از نویسنده‌گی‌ست که نوشته، در غیاب ِهر انگیختار ِپیشینی در کرانه‌گی ِذهن، نوشته می‌شود؛ به‌زبان ِدیگر، نوشته، بدون ِداشته‌ی ذهنی، داشته‌ای که سرسام ِبرونیده‌شدن دارد، نوشته‌می‌شود تا تنها و تنها نوشته شود. هست شود. نوشتن بدون ِچشم، بدون ِداشت: نوشتن بدون ِچشم‌داشت. اندیشانویس ِکور و غنی، بی‌نیاز از قلم و کاغذ، خود ابزار ِنوشتن می‌شود. بایسته‌گی ِبود ِقلم، تنها در برون‌ریزی ِمعنا و صورت‌بخشی ِمفهوم معنا دارد؛ در دیگرحالات، قلم، فراسوژه‌ی نویسنده است. نویسنده، واژه‌ی پیشین را نمی‌بیند {چون قلم، کور است؛ یا شاید چون چشم ِقلم، نوک ِنویسای‌اش است، چشمی که نمی‌بیند ولی کاراست و بسیار کنش‌گر. چشمی که همه به آن خیره‌اند!} اما از آن‌جا که واژه‌ی کنونی، در ساختی هستی‌شناسانه، حکم ِزمان‌بودگی ِاصیل ِنوشته را دارد، واژه‌ی گذشته، در آن هست است. واژه‌ی پسینی هم که در نیستی ِهمیشگی‌اش، در چنین زمان‌بودگی‌ای هست: قرار بر این است که بیاید{ یعنی هست}. با قلم‌شده‌گی ِسوژه‌، ذهن و مرجع ِمعنا، خواست ِرابطه، صدق ِگفتار، سیر، روایت، زمان-مکان، بازنمایی، همه از معنا تهی می‌شوند. این تهی‌شده‌گی در ساحتی بی‌رنگ رخ می‌دهد: در کاغذی که در سفیدی‌اش از فرط ِبی‌قلمی ِقلم و قلمی ِمن، تلف شده. کاغذ، بستری‌ست برای ِبازی‌های بی‌غرض ِدلالت. سنگینی ِتک-واژه‌های نابه‌گاه، سنگینی ِبی‌مدلولی، درد ِبی‌پایان ِدال‌های دال، سفیدی‌اش را تحلیل می‌برند. کاغذ، باکره‌گی را فدای آمایش ِبازی می‌کند، بی‌چشم‌داشت. او مصمم، خُردخُرد ِوجود-اش را به پیش‌آمد ِکورمال ِقلم می‌بخشد. فراتر از زمینه می‌رود؛ نوشته می‌شود. کاغذ، در سراسیمه‌گی ِقلم ِبی‌ذهن، نوشته می‌شود..
این‌سان اندیشانوشت، من‌بودگی قلم و کاغذ، کوری ِقلم و اضمحلال ِتدریجی ِکاغذ است. این‌جا کمبود ِچیزی خواستنی است: خواست!

مخاطب، WU، تنهایی ِضروری:
بی‌مخاطب، یعنی آن‌سوی میل ِارتباط. ورای اصل ِلذت: مرگ! برخلاف ِروزنامه‌نویس، زیاده‌نویس، واگویه‌نویسی، روشنفکران، شاعرکان و ازین‌جور بیان‌گران ِنویسا؛ اندیشانویس، فراسوی غریزه‌ی رابطه، برای یک غایب می‌نویسد: نیوشنده. غایبی که بیش‌تر شنواست تا بینا. شنوایی که با سرشت ِاثیری‌اش حیای ِستهمگین ِگزین‌گویه را گزاف می‌داند! و در پی ِکسی که در خوانشی اثیری حتا از آواها هم خسته می‌شود! سخت‌گیر و ناینده! اندیشانوشت، به نوشته‌اش بازنمی‌گردد، او خواننده‌ی طرح ِخود نیست. طرح ِاو خواننده ندارد. یعنی خواننده غایب است. چون وعده‌‌ی نیوشیدن، به‌سان ِ وعده‌ی عشق نیستنده است. آری، خوب می‌دانیم که پدیده‌ی نیوشنده‌گی، فریب ِناگزیری‌ست که بود-اش بایسته‌ی نوشتن است؛ اما با وجود این فند، بی‌میلی ِاندیشانوشت به دیده‌شدن و ناشنوانمایی‌اش از تصدیق ِشنیده‌شدن، بر این فریب، فریب می‌زند {فریب ِفریب، موضوعی‌ست که در نوشته‌ی حقیقت، اغوا و خطرگری بدان خواهم پرداخت}. او اندیشناک ِنیوشنده نیست؛ و نیوشنده این بی‌اعتنایی را دریافته، در پی ِخوانش رفته، به نیوشندگی حقیقت می‌بخشد. مخاطب، in actu، وجود ندارد. برای چنین نوشته‌ای، مخاطب/تو، نیست/ی؛ نیوشنده/خود هست. زاد ِهم‌نهاد ِ"خود"، در مقام ِدریابنده‌ی وضعیت ِنوشتن-برای-نوشتن، تألیفی است اندیشانویسانه. تنهایی ِچنین تألیفی، هم‌باشی ِغریب ِنویسنده با نیوشنده‌ای هماره‌غایب است. مخاطب ِبراق، در خاموشی ِشگرف ِاین هم‌باشی جایی ندارد.



۱۳۸۳ مرداد ۳۱, شنبه

پس نویس: بگذارید آخرین هذیانها را هم بنویسم،آخرین احساسکها را هم بترکانم!

من از رگبار هذیان در تب پاییز می ترسم
از این اسطوره های از تهی لبریز می ترسم
به شب تندیسهایی دیدم از تاریخ شمع آجین
به صبح از خوابگرد روح وهم انگیز می ترسم
برایم آنقدر از گزمه های شهر شب گفتند
کزین همسایگان از سایه خود نیز می ترسم
حقیقت واژه تلخی است در قاموس ناپاکان
من از نقش حقیقتهای حلق آویز می ترسم
نمی ترسند از ما و من این تاراج گر مردم
به تاراج آمدند این ناکسان برخیز می ترسم


درد،درد،درد امانم را بریده حنظل.مثل دیوانه ها از درد به خود می پیچم.
هیچکجا نمی توانم این بار سنگین را لحظه ای زمین بگذارم،پیش هیچکس نمی توانم دقیقه ای بنشینم و بنشانم این التهاب دیوانه کننده درونم را.
تنها تسکین دهنده موقتم مستی است و شهیق ضجه های مستانه.
مست بودم حنظل،کنار دریا مست بودم و از هیاهوی کثافت صداها و هجاها به طوفان کنار ساحل گریختم.
به آب زدم،سعی کردم صخره باشم حنظل،صخره.
داشتم غرق می شدم حنظل.یاد هامون افتادم،حمید هامون.یادت هست؟گفتند مهرجویی مجبور شده سکانس آخر را اضافه کند.من که مجبور نبودم اما حنظل،بودم؟
آنقدر عرض ساحل را بالا و پایین رفتم پاهایم همه عرق سوز شدند.نعره می زدم حنظل،نعره:
"هوسی است در سر من که سر بشر ندارم
من از این هوس چنانم که ز خود خبر ندارم"


تا بلنداهای تلخ و کوبنده چاوشی رفتم،تا هزارتوی غم مولانا،تا چکاد ِ کاشفان فروتن شوکران .دنیای خودم بود حنظل.از شاملو به حافظ و از مولانا به خودم و از اخوان به دریا.

۱۳۸۳ مرداد ۲۹, پنجشنبه

شکریده‌ها«10»



انبوهه کجاست؟ همین‌جا که در چراغانی ِهوچی‌گری، لباس، قال، کله‌خری، زرنگی، رنگ ِصورتی، جراحی پلاستیک، سیاست‌بازی و توده‌واره‌گی است.

همه از شخصیت و یکه‌گی لذت می‌برند، چراکه در آن شیوه‌ی اصیل زندگی یعنی گزینش و خودآفرینی را می‌بینند؛ با این حال، همه از یکه‌گی می‌ترسند! چون هرگز لذت ِتک‌بودگی ِ با-دیگران-هستنده را در برابر خوشی ِ نزار ِدر-دیگران-بودن نسنجیده‌اند!

{زیبایی ِعروسک در انبوهه} چه‌قدر خوشگل شدی؟! مثل ِهمه‌ی ما!؟ - زیبایی ِهمگانی!!! {امری که وجود ندارد!}

ایمان، چون هر زیست ِاصیل، در آستانه‌گی، در تردید و بر لبه‌ی تیغ ِغربت، معنا می‌یابد! {ازین‌رو برای مؤمن ِراستین، خدای یگانه وجود نمی‌تواند داشت!}

آیا اثر ِهنری، برآمد ِغربت‌زدگی‌های هنرمند در هرروزه‌گی ِزندگی است؟ نه! اثر ِهنری همانا حقیقی‌ترین زیستی است که در بازیافت ِامکان‌ها، واقعیت را در درونیده‌ترین حالت‌اش، بازآفرینی می‌کند. اثر ِهنری، اثر ِزندگی‌ست.

- تصویر ِمرد که زن در نخستین دیدار با او در ذهن می‌سازد: آیا او به ایده‌ی "مرد ِزندگی" ِمن می‌آید؟!
- تصویرِ زن که مرد در نخستین دیدار با او در ذهن می‌سازد: در تخت‌خواب، چه شود؟!
با تمام ِاین‌ها هنوز، بیمارگونه، بر نیک‌باش ِپیوند ِدو جنس جار می‌زنند.

Hip-Hop، حتا مریض‌تر از جاز {که سیراننده‌ی گوش ِتنبل و چاق ِبورژایی است}، نمودار گرایه‌ی شدید ِعروسک به سکس و شهوت ِبی‌لگام است.

خُب می‌گویی از عشق سررشته داری! بگو ببینم: جمله‌ی برآهنجیده‌ی "دوست‌ات دارم" پراتیک‌تر است یا سکس؟ {بی‌معنایی ِعاشقانه}

"دنیای او بزرگ است" در این جمله، نه دانش و حال‌واحوال‌اش، که ناخواسته شخصیت،جان و خمیره‌ی وجودی‌اش اندیشه شده.

{به فخرکنندگان پوستین}: اوه! تند نرو! احساس ِزندگی و سرزندگی می‌کنی؟! هیچ‌وقت حال‌ات چنین خوب نبوده!ها؟! دوستانی مهربان، اوقاتی خوش، روزی پربار و رنگین! خب! تصور کن هم‌اکنون، کسی روی صورت‌ات اسید می‌پاشد و دقیقه‌ای بعد، چهره‌ی زیبا و دل‌نشین‌ات به وحشت‌زا ترین و تحمل‌ناپذیرترین چهره‌ی گروتسک بدل می‌شود! تصور کن! کمی به خود ِاکنون و خود ِاسیدی‌ات نگاه کن! به خوش‌حالی چند لحظه پیش فکر کن! و به دوستانی که با چهره‌ی جدید هرگز نخواهی دیدشان! این ارزش‌ها از کجا آمده بودند که با چنین تصویرسازی ِحقیری ناپدید شده؟!! خب، به همین سادگی! کمی خود-ات را بشناس!

"می‌دانم که نباید بخواهم او مرا بفهمد." این نهاده‌ی تلخ باید پیش‌فرض ِ آغاز ِهر رابطه‌ای باشد! تنها با این گزاردن ِ‌فرض، پیش‌روی به‌سوی"خود" معنا دارد!

{کمبود ِنویسند‌ه‌گی نویسنده‌ای که کمبود را نمی‌فهمد! یا زنانگی ِنویسندگان} "تمام ِآن‌چه می‌خواستم بگویم را در یک جمله گفتم؟! خُب، حالا چه کنم؟ این که خیلی کم است!!!"




۱۳۸۳ مرداد ۲۷, سه‌شنبه

ژکانیده از Elend

نقاب ِناب ِسپیده‌دم



شام-سایه‌ای
و ستونگان ِتارونی

سَرویانه‌ها،
و سپس ساحلی
تا آه‌‌ام را در نگاه ِدریای‌اش ‌دمم
آه...
در نگاه ِدریای ساحل می‌خزم

باد ِآه-گیر ِدریاکناری
چه رنج‌ها با خود می‌برد

آبان ِرنگ‌پریده از راه رسید
روزها چه می‌گذرند!
به شب‌ام گریزان‌،
از این گذر،
پس ِنقاب ِناب ِسپیده‌دم

انتظار می‌کشیم
تلخ...
میوه‌ی ساعات ِبارانی را خورده‌ای؟

چون نگاه ِاولیس،
دریایی
دیری‌ست درونین‌کاشانه به‌سخره می‌گیریم ما
ما که کهنه‌دریاها سپردیم
ما که کرانه‌ی ژرف‌ترین آب‌ها را یازیدیم


حال اما...
خراب،
زیر ِباران

باد رنج را خواهد برد...

----------------

The Plain Masks Of Daylight

The night shade
A dark colonnade
The cypress, then the shore...
I sought comfort in the foam
The wind heals the pain
A pale november rises
You know how the days gone by
Even night sought shelter
Under the plain masks of daylight
Bitterness we wait...
We ate the fruits of rainy hours
As ulysses looking seaward
We mocked our innermost abodes
We sailed on older seas
And reached the bounds of deepest water
A wreckage in the rain
But the wind heals the pain


۱۳۸۳ مرداد ۲۴, شنبه

مانیفست ان-بیایی ِ گُه-حوری ِاسهالی
{هجویه}


اَن-بیا، این بی‌گناهان ِبی‌همه‌چیز. این ناتبهکاران ِنابکار که به مظلومیت و ترحم زنده مانده‌اند. مومیایی‌هایی که تا ابد باید برای‌شان عزا گرفت. در مرام ِع-ِی-ش‌نمای ِش-ی-ع-ی، ان‌-بازی در عزای ان-‌بیا به‌ازای رود ِعسل در فردوس...

مرض، عمومی است. پارانوید ِجمعی. عذاب ِوجدان ِهمگانی. زیادی ِامیال ِواپس‌زده‌شده در ناخودآگاه ِجمعی.
تلویزیون، این هم‌دم ِراستین ِانسان ِمدرن، که برای روح ِبی‌چیز ِسومی، حتا از این هم‌دمی فرارتر می‌رود و به به‌ترین دوست بدل می‌شود، خود، انتقال‌دهنده‌ی این ویروس است. تحمیل ِعزاداری، نمایش ِمراسم سوگواری که در آن گله‌ای از شیرین‌مغزان ِحرامزاده، گِرد ِسفره‌ی چرت‌و‌پرت‌گویی‌های شکسته‌سر نشسته‌اند، در چهره‌ از غمی مبهم که نمون‌های مازوخیستی دارد، رنح‌مندند و در معده، از ولعی بزرگ‌تر از آن غم، یعنی سفره‌ی طعام ِحلال درد می‌کشند. سر-و-صداي معده‌ی خالی را با صدای بلند ِنعره و زاری برای مومیایی پنهان می‌کنند.
سالوس ِدریده‌صفت، مد-دآ-{ح)هان(؟) ِاهل ِصید، قلاب نعره‌ی خراشیده‌شان را که با طعمه‌ی ان-بیایی مسلح شده، در بلبشوی ِملودی‌ها و دهه‌های یادمانی می‌اندازند؛ رطیل می‌گیرند و نعره می‌زنند. عرق‌کرده، کت‌و‌شلوار ِسبز، گوشتالو: ریختی مهوع. موجودی به‌غایت کثیف.. که گه‌گاه پای خطبه‌ی ول-نشانه می‌رود و اسباب نمایش ِسوگواری دروغین در یاد ِمرگ مظلومانه را فراهم می‌کند. پلشت‌ترین مخلوق که برای فردوس ِصاحب، عر می‌زند!


و ِل-آ-ی-ت محرزه
ول-نشانه، نشانه‌ی ول‌گشته، بی‌مدلول، برازنده‌ی بازی بی‌پایان دلالت؛ اما، دالی خودکامه که سرانجام سراسر ِساختار را از درون فرومی‌پاشاند. نشانه‌ای ناکس‌وکار که هم آیت ِدادار است و هم حاکی ِاضمحلال ِدادباوری! سوژه‌ای برای نثر ِنو.
سالار ِاین گه‌حوری، یگانه‌سرور ِاین تیمارستان (که یگانه‌گی‌اش، یادآور ِتوحید ِصاحب است)، و َِلی فقه‌دان است که حکم سبز ِانتصاب‌اش را از خود ِذات ِصاحب دریافت کرده(حق ِالهی ِپادشاهی)، سر ِشکسته‌اش را با دستاری سیاه جمع‌و‌جور کرده و عصای ِقیمومت به دست، منت بر امت ِهمیشه‌نادان و گناهکار نهاده که وظیفه‌ی خطیر وعظ و ارشاد را در این دنیای فاسد و ‌بی‌صاحب قبول کرده. قبول ِحق! امت تا آخرین شن ِروح ِخشکیده‌اش برای تو می‌میرد!
او با دیدن امت، دست را نه برای تشکر و بای‌بای ِغرب‌زده، که به‌هدف ِتبرک و بخشش بر همگان می‌ماسد. آخر، او تنها مخلوقی است که بر همگان حق داشته و درمقابل، احدی بر او حق ندارد! او تجسم ِتقدیر ِصاحب است. تجسم ِمعصومیت ِخودشیفته‌وار و کودکانه‌ی صاحب در خلقت. او صاحب ِ"بایدها و نبایدها"ست. و ِل-آیتی که با ظرافت ِیک پیکرتراش ِآپولونی، دشمن می‌تراشد که‌بسا اتحاد و برادری(و شاید هم خواهری) ِامت حفظ شود.

انزجار از یک دشمن ِخیالی، نفرت از جهان، توسل به مومیایی‌ها، انتظار آقای زمانی، خبرچینی، این‌ها آموزه‌های این فرقه‌‌ی بیمار اند. نظام، مستبد نیست، خودکامه است. چراکه هر نظام ِاستبدادی نیازمند ِسامانه‌ای دقیق و پیش‌نگر است؛ حال‌ آن‌که این گه-حوری، از همان اول، ریخت‌زدوده، مضمحل و ازشکل‌افتاده، لنگان‌لنگان مردار نوباوه‌اش را به‌پیش می‌کشید.

پروژه‌ی سازندگی و سپس، مردم‌سالاری، دستاورد ِبلوای اسهالی اند. در اولی، مرد ِپسته، سد ِسوراخ ساخت و پسته در دهان ِشیطانک‌ها گذاشت؛ در دومی، یک کتابدار ِخوش‌قیافه و تودل‌برو{که مهم‌ترین کار سیاسی‌اش، گول‌زدن ِجوانان ِالدنگ و احساسی و عقده‌ای سومی بوده}، گفتمان ِبی‌سَروته ِسال‌های پسا-بلوایی را با اختراع ِنظریه‌ی دم‌بریده‌ی "معاشقه‌ی تمدن‌ها" کامل کرد.
نفر ِبعدی...

انسان با ان-بیا، ان-سان می‌شود. اگر چنین مجازی را نمی‌پسندید، می‌توانیم طور ِدیگری بازگوییم:
"انسان (انسان در جامعه، در جام ِعَههه)، در جامعه‌ای که با حکومت ِقرون‌وسطایی‌اش، ان-بیا و کیش و آبخُست ِعرب را دستاویز مشروعیت ِنابه‌جای خود قرار می‌دهد و با گاییدن ِسپنتایی {این فرض ِخوشبینانه} رهبانیت، و شکل‌زدایی از شرم‌گاه ِدادار (به‌واسطه‌ی تجاوز به عنفی که در 1979صورت گرفته)، خردسال ِدرازقبا و شیرین‌مغزی شکسته‌سر زاییده و سپس ختنه‌اش را با نام ول-نشانه‌ی محرزه جشن گرفته و کشوری را برای یک عمر {بازهم خوشبینانه}، عزادار ِاین جشن ِمردسالارانه و فروافسرده‌ی توتالیتر ِمقدس ِخود کرده، ان-سان می‌شود!"
از درازی این جمله پوزش می‌خواهم. اگر بازهم نمی‌پسندید می‌توانیم این‌جور کوتاه بگوییم: در این اسهال، انسان/ان-سان محکوم به سعادت/فاضلاب شده!

این فژااگین‌گاه، این بی‌شرمی، آزار می‌دهد. چشم را می‌زند {و این از تقدس‌اش است!}. روان را افسرده می‌کند. این تقدیر ِتاریخی ماست.

مدی(خ)ه {محض ِسکون/ Eulogy}:
خداوندگار، خامیازید؛ و خالوی اخته و خنگ به خفیری خبیث و خوش‌خطبه بدل شد.امت ِخایب، خمار ِبلوا بودند که خطیب آغاز کرد.. خفرنج، آغاز شد!
خناس، خنبک می‌زند. از خوش‌بختی ِخیالی ِخنایز ِخندمین، خور می‌گیرد. او خوازه‌گر ِخفریقی است که در خلاب ِخطوب ِخفیر، درمی‌غلتد؛ با خنوس ِخجیر-اش، خلت را بر خَد ِامت، می‌پاشاند.
خوش گذشت..
تا که خفیر، خریت کرد و خود را، حقیقت ِخالی ِخود را راست‌ نمایید. خدیو شد. خدیوی خرخاش‌گر که در خریف ِاین تاریخ، دعوی‌دار ِخایندگی ِخافقین است. چه خربطی؟! چه خسرانی؟!
خَپ!

۱۳۸۳ مرداد ۱۸, یکشنبه

تارونی و اندیشیدن به زیست‌بوم ِخانه
{تأملات ِهایدگری}


پیش‌سخن {در چیستی ِخانه}:

خانه، جایی برای باشیدن است. باش‌گاه: جایی و گاهی برای باشیدن. آن که خانه‌ای برای باشیدن ندارد، نیست! منزل‌کردن، بن‌بخشیدن به هستندگی است. منزل، نه در معنای متعارف ِکلمه، که‌ جایی‌ست برای نشستن و بی‌کنشی؛ بل، به معنای جایی آرام که در آن بتوان ساختن کرد. ساختن ِچه‌چیزی؟ ساختن ِزیست.
زمانی که می‌گوییم: "به سرمنزل رسیدیم."، یعنی به آماج رسیدیم، آماج ِبودن، بودن است و باشیدن در بودن. سرمنزل ِهر ساختنی، باشیدن در سازه است. زمانی که ما نگاره‌ای می‌کشیم، نوشتار می‌کنیم، زمانی‌که می‌بینیم و گوش‌می‌دهیم، آماج ِکنش، باشیدن-در-کنش است. متن، چونان که می‌توان در آن بود و بودن را نگاهید و نگاهِش را ماند، خانه است. خواندن، خانه‌سازی است؛ چه‌که در فراورده‌اش می‌توان آرام گرفت. خوانش، خانه‌ِش، خانه‌کردن.
...
حال، نمونی را به پندار می‌کشیم که در آن این‌همانی باشیدن و ساختن و مناسبت ِاین دوقلو با تارونی اندیشه شده.

- ساختن ِشب در خانه و باشیدن در تارونی:
شب، سکوت و تاریکی، خانه را خانه‌تر می‌کنند. باش ِپسین‌گاهی در ایوان ِیک کلبه‌ی کوهستانی، باشی جانانه است که در آن معنای باش‌گاهی خانه، رنگ می‌گیرد. در چنین خانه‌ای می‌توان فروشد ِمهر و آرامیده‌گی طبیعت بر آسایش ِرنگ‌های زیستای غروب را دیدار کرد. دیوارهایی از چوب که ترارسنده‌ی رایحه‌ی فضای بیرون اند؛ دیوارهایی که نمناکی ِ دل‌افزای باران‌ و ماتی ِاثیری ِمه را در خزان به درون ترامی‌برند؛ دیوارها اگرچه چوبی اند، اما امن‌تر و پابرجاتر و تیمارگرتر از آجرپاره‌های بی‌روح، گویی برای آسایش ِپویای خانه‌دار برپاایستاده‌اند. پنجره در این خانه، دیدمانی‌ترین چشم است. چشم‌تر از چشم بر دیدن ِدیدنی‌های نادیدنی ِشب پلک می‌زند. پنجره می‌بیند؛ به شب نگاه می‌کند و شب ِتارونیده هم به این نگاه پاسخ می‌دهد. به نورپاشی‌اش رنگ می‌زند. ماه در این پنجره، ماهتاب می‌شود. خانه‌دار در این خانه، شب را از آغاز-اش دیده، حسیده، نوزادی‌اش را به ژرفی پرماسیده؛ پس خانه‌دار، گویی در این خانه، افتخار ِدایه‌گی ِشب را فراچنگ می‌آورد! نور ِفانوسی قدیمی و کم‌نور. کم‌نوری در این‌‌جا، ایده‌ی ناب ِنور است: نور در تارونی. فانوس، نور می‌دهد، در شب. به شب نور می‌دهد تا شب، شبانه شود. کانون ِشب، کورسوی چنین فانوسی‌ست که چونی ِبخشندگی ِنور را می‌داند. آرامش‌بخشی‌ به خانواده در تاریکی ِروشن، هنر ِاین فانوس کهنه است. از این رو، فانوس و بخشندگی‌اش و شب-سازی‌اش، پیراآورنده‌ی خانواده‌ی این خانه می‌شود. بخشندگی ِقدسی، ناانسان‌وار، بخشندگی ِسازنده. یک نیمکت، که نشیمن‌گاه ِخلوت‌گر ِخانه‌دار است. بر روی آن می‌توان ساعت‌ها نشست و نشستن را نشست. خانه‌دار با پخته‌گی یک پیر بر روی آن می‌نشیند و در پرتوی نور فانوس، اندیشه‌ها را گرد می‌آورد و با آن‌ها رندانه بازی می‌کند. شاید حتا این نیمکت ِچوبی، در لحظه‌ی مستیده‌ای، صحنه‌ی سایه بازی شود! آسایش ِاین نشستن‌ها از خواب بر روی تخت ِپرقو بس افزون است. شالوده‌ی خانه، چهارگانه‌گی است. در شب، این چهارگانه‌گی در حلقه‌ی نور ِتاره‌، ماندالایی را می‌سازد که در آن می‌توان اندیشه‌ی اسطوره‌ای را زیست. به‌این‌ترتیب، شب، بی‌ساعت می‌شود. زمان ِشب در مکان ِخانه حل می‌شود و امتداد می‌میرد. لحظه، ابدی می‌شود، ازین‌رو شب تمامیت می‌یابد و می‌توان نشست، و در تکرار ِدم، مرگ ِخودخواسته‌ی شب را نگریست و لذت برد!
{سپیده دم، فراشد ِمهر، معنای نور از نگاهی دیگر، آغاز، خاک... همه زایگر ِنو-اندیشه‌های دیگر ِاین جهان ِزنده اند..}

- بی‌خانمانی ِما:
این‌ شاد-انگاره‌ها همه برای مای بی‌خانه، خیالی جلوه می‌دهند. ما خانه را در برق ِلامپ گم کرده‌ایم! ما بی خانه ایم.احساس ِبی‌خانمانی، احساس ِغالب ِما، احساسی است برآمده از زیست‌جهان ِدوران ما. ما، همه در غربت ِخاک. توده‌ها بی‌خانه اند، و عجب که رهایی از گزش ِعقده‌ی این بی‌خانمانی را با حل‌شدن در حذبی که در هیجان و شهوت‌ ِروحانی‌اش، معنای خانه و خاک ومیهن کژدیسه می‌شوند، دریوزه‌گی می‌کنند.
خانه، آن‌جاست که هستنده، باشیدن می‌کند؛ یعنی جای‌گاه ِهست شدن. نزد ِما شهرنشین‌ها، خانه در معنای باش‌گاه، وجود ندارد. خانه برای ما مکانی‌ست برای زدودن ِغبار هرروزه‌گی؛ خانه‌، تنها، مجالی برای برانداختن ِنقاب ِزندگی ِدروغین اجتماعی است. کانون‌اش نه فانوس، که جعبه‌ی جادوست. پنجره‌اش رو به دیوار ِهمسایه باز می‌شود. خانه‌ای بی‌زمان و وانمودین که در روز، هرز و درشب، خمار است. خانه‌ای با سقفی صورتی. همچون تیمارستانی برای دیوانه‌گان ِخودآزار ِشهری. خانه‌ی نو، سازه‌ای بی‌خاطره است. از این رو هرگز نمی‌توان در آن باشیدن کرد. ما تنها می‌توانیم با چنین گریزهایی{ به خاطره‌}، خوارمایه‌گی زیست ِشهر را اندکی کم‌رنگ‌تر کنیم.


۱۳۸۳ مرداد ۱۵, پنجشنبه

ژکانیده از Celestial Season


یادی از نیمه‌شبی خاموش


سرانگشتان ِپُرپَروا بر ملولی ِچشمان‌ دست می‌کشند
مادروار خسته‌گی‌های دلگیر را خواب می‌کنند
تا در پردیس ِشادان
در آن‌جا،
به رویایی شاد شویم

امشب،
رویا-باریم
امشب،
رازها آواز داریم
در خاموشی ِشب
رازها از لبان ِخسته می‌لخشند
و در خوییده‌هوای نیمه‌شب، رقص می‌کنند

تو، رویای‌مان را هبوطی مانستی
از فراز ِبلندای بلندترین کوه
به دره‌ای سبز،
جایی که بَرگان،
در پروازی نرم چون رنگا-پروانه‌گان،
گذار ِروز را پر می‌زنند

تاریده در فراموشی
در دنجی ِپُرسایه‌ی رویای ِخاموش‌مان
جهانی مثالی می‌سازیم
بی‌رنگ
آرام
و بس دور از ماتی ِخشماگن ِدیروزها
در سپیده‌دم ِرخشای پگاهی نو


بیدارشو، نوزاد، تو می‌میری...
تا پگاهی دیگر که...

---------------------

Soft Embalmer Of The Still Midnight

[lyrics: Stefan Ruiters]

shutting with careful fingers
our gloom-pleased eyes
to walk through gardens of delight
we'll live in our dreams

this night, we'll live our dreams
our secrets will be sung
they slip away from your lips
into the sweating midnight air

you make our dreamscape
feel like falling
falling from the highest mountain
into a valley of green, soft leaves
gliding through this passing day

enshaded in forgetfulness
we create our ideal world
banished is the rage of yesterday
dawn falls for the morning to shine

awake, new-born, you fade away...
...for another day...

افزونه:
به پیش‌نهاد ِیکی از دوستان‌ام، اصل ِشعر را هم آورده‌ام تا در لذت ِ کسانی که بازی‌های خوانش ِتطبیقی را زیست می‌کنند، هرچند کم، انباز شده باشم. به‌گمان من، از آن‌جا که نثر ِادبی (خاصه شعر) از فرط ِدر-خود-بودگی و در-خودبسندگی و تمامیتی که در زبان‌مندی اصیل دارد، ترجمه‌ناپذیر است، ژکانیده‌ها را هرگز نمی‌توان به‌عنوان ِترجمه‌ خواند. ژکانیده‌ها، تنها ژکانیده‌اند و هرگز نمی‌توانم آن‌ها را در ساحت ِترجمان جای دهم.
ترجمه‌ی شعر(اگر چنین بتوانیم نامیدش!)، آفرینه‌ای است که نباید اندیشه‌ی هم‌-جای‌گاهی با شعر ِاصل را داشته باشد؛ ترجمه‌ی شعر، خود، شعری دیگر است فروتر از شعر ِاصلی (از نظر ِسرچشمه و بنیاد) ِو هم‌هنگام فراتر، چه‌که می‌تواند به‌یاری ِکندن از اصل و فرگشت ِزبان‌آورانه‌‌اش به یاری ِآفرین ِجهانی دیگر، به شعری فرازین‌تر بدل شود! ازین رو، برابرنهادن ِاین دو و قیاس و هم‌سنجی‌شان، همانا دورشدن از شعرمندی ِدو شعر است که در آن مناسبت ِدو جهان، هم‌دمی ِدو آه، به روابط ِمستبد ِهم‌نشینی فروکاهیده شده. اما به یاد داشته‌باشیم که نگرش ِتطبیقی که در آن امر تأویلی حاضر است، آن "کنشی" است که در آن فرگشت ِشعر ِدوم به سوی شعریت‌اش نضج می‌گیرد و به این ترتیب در حکم ِگونه‌ای خوانش ِآفرینگرانه، که شعر ِدوم را از رتبه‌بندی و نسخه‌وارگی‌اش رهایی می‌دهد تا بتواند خود، شعری دیگر شود، ارزمند است. این نگره را شاید بتوان در نظریه‌ی "واکنش ِزیباشناسانه‌"ی آیزر به‌تر بازیافت{جهان ِمتن معطوف به خواننده}




پس نویس: توضیح مزخرفی است که حالم را به هم می زند،اما گاهی شرایطی پیش می آید که هم در آن گفتن دشوار است و هم نگفتن، واینک من گفتن را برگزیده ام.
این نوشتارهای اخیر در ژکان،این چَلِنجهای(Challeng) گاه خشن،این پوست کنی ها {که البته شاید گاهی بسیار تند می شود}اینها فاصله بسیار دوری از دنیای زنانه و صورتی انبوهگی دارد،از دوستی ها و صمیمیت های متعفن آن،از قهر و آشتیهای حال بهم زن.امیدوارم در پارادایم ژکان این را تا کنون دریافته باشید.

{حنظلی...}
نیش نوشتار من در نوشته پیشین{که شاید چون تو مخاطبش بودی غرغر و خزعبلات و گریه دار بنامیش} ،که حتی تا حدی عمدا بر آن اصرار ورزیدم،محکی بود بر همان داستان همیشگی زهر و انگبین که بارها درباره اش صحبت کردیم و گمانم پذیرفتی{و با این نوشته اخیرت اثبات کردی} که این بحث تنها در حد ایده آلی بسیار مطلوب اما دست نیافتنی است{1،2،3،4}.خود تو در مقام کسی که ادعا می کند نوشته اش و سبک اش گزنده است{و من به این باور دارم} به این داستان عشق می ورزی و از آن طرفداری می کنی ،اما آنگاه که تیغه تیز آن کمی متوجه خودت می شود سریعا حالت تدافعی به خود می گیری و سعی در جوابیه نویسی و دفاع از خود و تخطئه طرف مقابل می کنی{البته این واکنشی طبیعی است و من از این نوع واکنش خرده نمی گیرم،گرچه برای آن حدی قائلم}بدین ترتیب حال که تو به خیال خودت با نوشته"پدیده ای بنام بابک احمدی" لطافت انبوهگی و افه محافظه کارانه این پدیده را ویران کرده ای{(آ) رق} و این امر را کاری بایسته می دانی ،چرا آنگاه که جایگاهت عوض می شود اینگونه برمی آشوبی و تمام فلسفه بافیهایت را فراموش می کنی؟اینگونه عکس العمل، نشاندهنده این نیست که تو خود را فراتر از این انتقادها و عاری از هرگونه لغزش و اشتباه و کژی می دانی؟آیا بدین دلیل نیست که مرا{و شاید هیچکس را} در حدی نمی دانی که بخواهد از تو انتقاد کند یا بقول خودت تو را بگزد؟آیا این همان عکس العملی نیست که همان انبوهه ی مورد انتقاد ِ تو از خود نشان می دهد؟این حقیقت، چُرت ِ زهر و انگبینت را پاره نمی کند؟


آری همانگونه که خود نامیدی شاید گاهی اوقات باید تو را در زمزه گروههای فشار قرار بدهم،آیا گروه فشار تنها زمانی بد است که با لباس بسیجی و باتوم و قمه بر سر دانشجویان بکوبد؟آیا تقبیح کار آنها تنها بخاطر ایدئولوژی مزخرفشان است؟این طرز برخورد یکسونگرانه، خودمحورانه و خداانگارانه با یک جریان و حرکت چه از خواستگاه مذهب،چه فلسفه،چه هر ایدئولوژی یا مرام و مسلک دیگر از دید من امری مذموم و تقبیح شده است{گرچه توریست ِ اندیشگر و دموکرات و ... بخوانیَم}


در نوشته ات گویی تنها سعی در جواب دادن کرده ای،پاراگرافها را به منزله تیرهایی در کمان نهاده ای و رها کرده ای.با یکبار مرور دیگر آنها حتما در می یابی که چقدر لحن تدافعی و تخریبی داشته ای.برخلاف ادعاهای خودت در مورد هضم نوشتار و برخلاف عقیده ات بر پایه اندیشیدن در همان روز جوابیه صادر کرده ای،هنگام خواندن نوشته من در جای جای آن بجای نیوشیدنش{گرچه می دانم آنرا قابل نیوشیدن نمی دانی} بدنبال پاسخ سرکوب کننده و قاطعی می گشته ای و این در نوشته ات آشکار است.{آنجا که بی هیچ زمینه قبلی به کوبیدن شعر گفتن من پرداختی،آنجا که نوشته های مرا خردآئینانه به باد انتقاد گرفته ای و حکم بر آنها صادر کردی}می دانی که از اینها هیچگاه دلخور یا ناراحت نمی شوم{داستان من و تو از این بازیها گذشته است } بی هیچ تعارفی من آنقدر از تو آموخته ام که اینها برایم در حکم هیچ است،اما آنچه مرا برمی آشوبد این است که چنین موضعی و برخوردی را از سوی چون تویی می بینم،گله من بخاطر انتظاری است که تو در من ایجاد کرده ای،بخاطر شناختی است که تو از خود به من داده ای .هرکس دیگر{هرکس ،بجز یک نفر دیگر که مطمئنا می دانی چه کسی}اگر هزاران بار تندتر و بدتر و رکیک تر برای من می نوشت هیچگاه در مقام بحث و صحبت و جدل بر نمی آمدم{که بارها نوشته اند و من زبان در کشیده ام که انتظار بیش از این نداشته ام از آنان،و تنها خندیده ام}اما آنگاه که تو براحتی بازه های زمانی و آنچه گذشته را نادیده می گیری و اینگونه حکم می رانی و به قضاوت می نشینی بخود حق می دهم که گله کنم.گله ای نه از سر دلخوری و ناراحتی یا به خیال تو برخواسته از گزش نیمچه دوستی،بلکه گله ای که حاصل انتظار از کسی است که از او توقع بسیار بیش از این داری،گله بخاطر فروریختن چیزی در ذهن،گله بخاطر زخمی غیرمنصفانه همچون زخمهایی که انبوهه می نشاند،{اگر بخواهم باز هم بگویم شاید بسیار شخصی و حال بهم زن شود،خودت بین نوشته ها را بخوان}


من هیچگاه ادعای شاعری نکرده ام و نمی کنم و تو اینرا خوب می دانی.گرچه شعرهای من همه بقول تو نقیضه اند اما می دانی {و همین مرا می آزارد} که آنها از سر خواندن شعر و جوگیر شدن بوجود نیامده اند.دقیقا همانگونه که تو گفته ای شعر من با عنوان "بازمصلوب" بدلیل عشق مفرط من به اخوان و هضم کارهای او و نهادینه شدن تم آهنگین و کوبنده شعرهایش در درونم کاملا ناخودآگاه به ریتم اشعار او نزدیک است و گمانم می دانی که خواستگاه این شعر مشکلی بود که بسیار آزارم داد و در مقطعی بکلی مشغولم کرده بود،این شعر و نمونه بعدی هیچکدام آنگونه که تو تفسیر کرده ای بوجود نیامده اند.من در این شعرها هیچ کجا{هیچ کجا} دزدی نکرده ام{حتی برخی بخاطر بعضی واژه سازیها از شعر انتقاد می کردند،واژه گانی که در هیچ شعر دیگری نبوده}،تقلید نکرده ام،برای نوشتن زور نزده ام.تنها در لحظه آنچه را درمن جاری بود نوشتم و همانگونه که توضیح دادم چون صلابت و آهنگ کارهای اخوان هماره مرا نوازش داده، این شباهت در ضرباهنگ کار تنها بخاطر هضم و نهادینه شدن شعر او در درونم است نه دزدی و تقلید،و تو اینرا خوب می دانستی و اینگونه قضاوت کردی{و همین درد مرا سخت می آزارد}حتی برایت گفتم که در شعر دوم،نیمه های شب از خواب برخواستم و شروع به نوشتن کردم.


من هیچگاه ادعا نکرده ام که خواندن یکی از راههای فیلسوف شدن است .من خواندن را یکی از ملزومات و ابزارهای لازم برای این امر می دانم . اینرا در نوشته پیشین هم گفته ام که واضحا در کنار خواندن داشته های دیگری هم مورد نیاز است{و خوانش نادقیق و عجولانه تو با هدف پاسخگویی و خاک کردن رقیب حتی خود خطوط را هم ناخوانده گذاشته چه رسد به بین خطوط،}و تو در مقام پاسخ عین منظور مرا تکرار کرده ای!


در مورد فرهنگ سازی نیز از شاید منظور مرا نفهمیدی،وگرنه در صحبتی که بعدتر با هم داشتیم هردو این مفهموم را می فهمیدیم و می پذیرفتیم.برای مثال دانشگاه را مثال زدم و با نامیدن از دوستانی مشترک تاثیر این فرهنگ سازی را به بحث نشستیم.به گمانم این بحث آنقدر واضح و بدیهی است که نیازی به سروکله زدن نیست و شاید بیان الکن من یا کژاندیشی تو موجب این امر شده است.
به گمانم در چنین جایگاهی صحبت از اینکه تو نوشتن نمی دانی و نوشته هایت چنین و چنان است بحثی بسیار کودکانه و مشمئزکننده است ،من و تو حق داریم که از نوشته ای خوشمان نیاید و آنرا مطابق با سلیقه خود نیابیم اما به گمانم اینگونه حکم راندن بسیار بچه گانه و لوس است{مرا به یاد دعواهای بچه های ابتدایی می اندازد}


این تنها پیچیدگی و هزارتوهای یک نوشته نیست که تو را به مبارزه می طلبد و باید با آن کشتی بگیری،گاهی نوشته هایی بسیار ساده و بی پرده تو را به مبارزه می طلبند و آنگاه تو باید با خودت،با خودی که کور و کر می شود و از روی خشم و منشی کودکانه تصمیم می گیرد کشتی بگیری و عقده گشایی کنی.
یادم است پیشتر هم این شعر مولانا را نوشته بودم{گزندگی را باید در این چند بیت بیابی}
ای شهان کشتیم ما خصم برون
ماند خصمی زو بتر در اندرون
کشتن این کار عقل و هوش نیست
شیر باطن سخره خرگوش نیست
سهل شیری دان که صفها بشکند
شیر آن است آن،که خود را بشکند

پیش نویس:
1-البته که هیچگاه خرد را برابر واژه "Ration" نمی آورند.این واژه در زبان انگلیسی دارای مفهوم زیر است:
A specific amount of something such as food or gasoline that you are allowed to have when there is much not available
و در هیچیک از مفاهیم شبیه به بالا به مفهوم خرد یا عقل بکار نمی رود.تنها واژه "Rational" است که با چنین مفهومی بکار می رود{که آنهم حالت توصیفی دارد}."Rationalist" به معنای فردی است که بر پایه اعتقاد به خرد{Thinking} نه عقل ،کارها و "عکس العملها را ارزش گذاری می کند؛Thinking" تنها برخواسته از عقل نیست بلکه ترکیبی از عقل و احساس{خرد} است.البته ممکن است برخی واژه "خردآیینی" را بپسندند و برخی "عقل گرایی" را.اینجا بیشتر یک بازی زبانی است.آنچه منظور من از توضیح این واژه در نوشته پیشین بود حکم سرضرب دوست عزیزم در رد کامل این واژه و مفهوم بود.این تفاوتها بر سر واژه ها بسیار زیاد است،آنچه مهم است نحوه برخورد با تفاوت است{ضمنا معادل پارسی دیگر "خرد" در فرهنگ فارسی "عقل و هوش" است}
2-اولین بار واژه "پارادایم" را در بزرگداشت "فروغ فرخزاد" در دانشگاه صنعتی شریف در سخنرانی یک فیمینیست دوآتشه شنیدم{در مذمت پارادایم مردانه!}و بسیار خندیدم.
به هرحال خوشحالم که پارادایمی هرچند کوچک و موقتی برای من به رسمیت شناختی.

{برای خودم}...

۱۳۸۳ مرداد ۱۲, دوشنبه

{ع}آروغ، {آ}عادت، parody ، خوش‌بینی
{زیاده‌نویسی برای برای نیمه‌دوستی که هنوز گزیده می‌شود!}


خوب! هنوز تا جدیت راه ِدرازی مانده که رسیدن به آن برای پوزیتویست و خوش‌بین و توریست ِاندیشه‌گر، ملامت و فلاکت ِبسیار به‌همراه دارد!


نقد؟! هرگز!
نوشته‌ام، نقد ِفرهنگستانی (نقدی که در چارچوب ِزیست ِمؤلف، به استخراج ِمعانی و قصد ِمؤلف می‌پردازد و با رعایت ِوجه ِحرمت‌گذاری ِآکادمیک به نقد ِمحافظه‌کارانه می‌پردازد)، نیست. این‌گونه‌ی نقد، خاص ِروزنامه و گاه‌نامه‌های بازاری است، خاص ِاستادان! من نه استاد-ام و نه در پی ِاعتبار برای صدور کارت ِویژه‌ی نقادی! گمان می‌کردم که دید ِمن خیلی پیش‌تر از این‌ها برای‌ات روشن شده بوده ‌باشد! ویران‌کردن ِهر لطافت ِانبوهگی، هر افه‌ی محافظه‌کارانه، پریشان‌کردن هر تلخند ِمهروزانه، تا حد ِجنون! {و تو از لطافت ِنهفته در این خشونت بسیار دوری!} نقادی ِمدنظر تو، که مرام‌نامه‌ای شایسته برای‌اش نوشته ای، نقادی فرهنگستانی(آکادمیک) است {مانند ِنقد ِشاهرخ حقیقی از کتاب ِتردید ِاحمدی که در کتاب ِگذار از مدرنیته؟ آمده}. نوشته‌های این‌چنینی ِمن {اگر خوش داری، نقد-اش بپنداری} را باید در چارچوب ِنقادی هسته‌ای: نقادی وا-ساز-گرانه اندیشه کنی! زبان ِتند ِمن بایسته است. جالب این‌جاست که این سبک در "خوانش"های من، پررنگ‌تر می‌شود {و دیدن ِناقص و ساده‌انگارانه‌ی تو آن‌ها را نمی‌بیند! چه بسا آن‌ها را شاعرانه، ظریف و خوشایند(!) ببینی! و این ضعف ِتوست در نیافتن دلالت‌های زیرین ِنوشته}.

احمدی و پدیده‌ی احمدی:
من هنوز کتاب‌های احمدی را می‌خوانم {مثل ِروزنامه‌ی عصرانه، با یک فنجان قهوه!}، اما هرگز آن‌ها را دستمایه‌ی کار ِاندیشگی ِخود قرار نداده‌ام {شراکت در دزدی، خود، جرم است! ها؟!}.خوب است که به عنوان ِنوشته دقت کنیم: "پدیده"؛ این پدیده نه شخص احمدی، بل، جای‌گاه او در این دوران است. من نه هرگز او را می‌شناسم و همان‌گونه که می‌دانی هرگز از لذت زنانه‌ی برآمده از شناخت ِزندگی و شخصیت ِدیگران چیزی می‌دانم! آماج ِگزند ِنوشته، کار ِاحمدی است. من را می‌توانی یکی از اعضای وفادار گروه ِفشار(!) در نظر گیری که با ورود ِهر توریست به باغ ِافلاتونی، سر-درد می‌گیرد! ورود ِکسانی که هرگز نمی‌توانند اندیشیدن را چونان شکلی جدی از زندگی اندیشه کنند و اندیشیدن برای‌شان بیش‌تر به حال‌و‌هوا بسته است تا به "ضرورت"ی که به زندگی اصالت می‌دهد، مدت‌ها برای‌ام رنج‌بار بوده و کماکان هست{هرچند که درک ِبه‌تر و عمیق‌تر ِانبوهه، در نا-بود کردن وجود آن‌ها، و در ندیدن‌شان کمک‌ام کرده و می‌کند؛ اما هنوز شلوغی ِاین گردش‌گری‌ها را می‌شنوم!} ..

لذت ِبی‌-خودی:
بارها گفته‌ای که هدف از خواندن و لاسه با اندیشه لذت‌بردن است! من مخالف شدید ِچنین لذتی ام. این لذتی توریستی از اقامت ِچندروزه در گردش‌گاه ِاندیش‌گری است. جهیدن‌های وزغ‌واری است که پس از هربار جهش، در باتلاق می‌افتد! وزغ پرواز نمی‌داند! لذت از متن، از موسیقی، حتا لذت از دوستی، لذتی منفعل، پذیرا و ناخودی نیست. لذتی است ناخودآگاه که در پس‌اش جدیت‌ها، رنج‌ها، سخت‌گیری‌ها و آهش‌ها، همه در هم‌زیستی شادشان ،پایا،باشنده اند.

خوی دموکرات یا مهربانی ِنزار:
خب! این‌که پیش پای فنچ‌بازان و بازیگران ِهمه‌دان سر خم می‌کنی، نشانگر ِسلیقه‌ و خوی دموکرات توست که باید به آن احترامی انبوهگی گذاشت {به همه‌ی مهربانان(!) باید چنین احترامی گذاشت}. این جماعت، روح ِاین جماعت همان چیزی است که بیش از هرچیز دل-آشوب-سازی می‌کند. روح ِبی روح و روح-زدا که زیرکانه، سادگی ِروح ِساده‌لوح را شکار می‌کند، از آن ِخود می‌کند، رنگ‌اش می زند و در خود فرومی‌بعد تا چاق‌تر شود.

صنعت ِفرهنگ سازی، بازار:
فرهنگ سازی: به یاد صنعت و بازاری افتادم که بر پایه‌ی همین نظر تو استوار است{آدورنو/هورکهایمر}. آدم‌شدن، فرهیخته‌شدن، رشد: دیری است که دیگر این‌ها در "سیاهچاله‌ی توده"، در فریب ِمدرنیته، در روح ِانبوهگی مستحیل شده‌اند! به‌هرحال برای زندگی ِبی‌مایه‌ی انبوهه‌زی، امید چیز خوبی است!!! خاصه که در جهان ِفقیر امروز، همه، با امیدی ستودنی و با اراده‌ای اسکیزوفرنیک به‌سوی شعر و فلسفه و هنر پر می‌زنند، به سوی به‌چنگ‌آوردن ِنبوغ!!! من اما، سنتی‌تر از این‌حرف‌ها، به خمیره باور دارم!

سبک! {بحثی جدی}
مشکل ِتو سبک ِمن نیست! {که تو آن را با گزندگی نفرت‌زا عوضی گرفته‌ای! و این سوءبرداشت تقصیر ِتو نیست.. خمیره!!!}. که برای تو نیست. نویسنده با سبک، نیوشنده‌سازی می‌کند. این توهم ِضروری نوشتن است {شاید فهم این موضوع برای‌ات سخت باشد؛ از آن‌جا که نوشتن نمی‌دانی و نوشته‌های‌ات یکسر شرح ِحال و توصیف مزاج اند و قلم، در دست‌ات، ابزاری برای بیان و نه برای اندیشیدن!} سبک، خود ِاندیشه است. درون‌مایه در سبک قرار نمی‌گیرد، بل در/با سبک حاضر می‌شود. {آیا می‌توان درون‌مایه‌ی غزلی از مولوی را به نثر کشید، یا آیا می‌توان نثر ِپرمایه‌ی نیچه را شعر کرد؟!} آن‌چه که تو گزندگی می‌نامی، از سختی ِافشردگی ِناگریز ِنوشته مایه گرفته. جالب است بدانی خوانندگانی را می‌شناسم که این گزش‌ها را نوش می‌کنند و این افشردگی‌ها، برای‌شان افسردگی‌زدا است! اگرچه این تویی که در مقام خواننده، باید منش ِمتن ِمرا تعیین کنی؛ متن ِمن بی‌خواندن خواننده چیزی نیست اما باید دانست رویکرد ِخواننده چه‌گونه منش‌بخش ِمتنیت ِیک متن می‌شود. برخی متن‌ها، در برخورد ِ نخست خودخواه، خیره‌سر و ناگشوده می‌نمایند {هایدگر، دریدا، بلانشو...}، اما با کمی سخت‌گیری و کشتی‌گرفتن، با واسازی و خود-واسازی، ارتباطپذیر می‌شوند و با توی خواننده، به دل‌فزاترین گفتگوها می‌نشیند {و به گمان ِمن، تو هنوز این سخت‌گیری را نفهمیده‌ای}. باری، خواندن، شوخی‌بردار و خوشی‌برانگیز نیست. در فراگرد ِخواندن، رنج‌ می‌بریم، گزیده می‌شویم و با پذیرش این دردهاست که سرانجام به دنیای متن راه می‌یابیم؛ آن‌گاه می‌توانیم از لذت، لذت ِبزرگ رحف بزنیم! این عین ِآهندیشه است.

علمی؟ در این باره چه می‌توان گفت؟ ها؟ علمی؟ عجبا! ژکانی که علمی بنویسد! {بازی با علم شاید، اما علمی نوشتن!: اخخخ}

فیلسوف؟! هرگز!
راه‌های فیلسوف‌شدن: مطمئن باش که این مثل راه‌های رسیدن به خدا نیست! فیلسوف‌، دانشور نیست. باید خمیره و مرض (آری، مرض!) ِاین کار را داشت. این و آن را می‌بینیم که هر روز کتاب قطوری به دست گرفته، مشغول چپاندن اراجیف فلسفی در ذهن ِبیچاره اند! بی‌آن‌که دمی از وقت ِگران‌بهای خود را صرف ِدر-خود-شدن و برای-خود-اندیشیدن کنند، می‌خوانند و می‌خوانند. با کتاب نمی‌توان فیلسوف شد! نوشته‌های چنین فیلسوفی، یک تقلید مهوع است. باد ِمعده پس از خوردن ِعجولانه که صدای‌اش را کم‌شماران می‌شنوند!
لذت بردن از پارُدی و نقیضه (Parody)، لذتی ناپاکزاد و دریده است که امروز هرکس‌وناکسی در آن خمار می‌شود. این‌ها همه ریشه در بی‌مایه‌گی در "خواندن و نوشتن" دارد.
شعرهای تو همه نقیضه اند. شعری که از سر ِخواندن ِشعرها به یاد بیاید، بی‌درون است؛ شعر نیست. من هم شعر می‌خوانم و درست مانند ِتو چون در حال ِشعر غرق می‌شوم، بی‌اختیار انگیزه‌ی نوشتن می‌کنم. اما نباید نوشت! این غرقه‌گی، اگر نوشته شود، چیزی نیست مگر فاحشه‌گی خواندن. یک دزدی! باید درنگ کرد، تا هضم انجام یابد؛ تا ایده درونیده شود و آن‌گاه شاریدن ِافکار، که از آن‌ ِما شده، حکم ِآفرینش دارد. شاعری (و کلی‌تر، هرگونه هنرورزی)، چیزی نیست مگر آفرینندگی. بارآوری، ساختن ِچیزی نو، هست‌کردن ِیک نیست. شعر از این رو فلسفی است {و از ین رو از تفکر فرا می‌رود} که باید خود ِزندگی باشد و نه بیان ِآن. فیلسوف و هنرمند، این دو، هستند؛ هستند چون می‌سازند، برای خود، از خود و کنده از هر گفتمان.

هنوز تا جدیت راه ِدرازی مانده! و من ِهمیشه‌راضی از واکنش{ هرچند نازیباشناسانه‌} در برابر ِگزش ِژکانی، شتران ِتنبل ِاین راه را نظاره می‌کنم که با کوهانی چرب و خوش‌بینی لوس آرام‌آرام به سوی سرابی که از غایت‌اندیشی و فایده‌انگاری ارسطووارشان ساخته‌اند، به ناکجا می‌روند.


افزونه‌:
برابر ِ" ایسم"‌ها برای خرده-خوانندگان فلسفه از کتابی به کتاب ِدیگر به گونه‌ای اسف‌بار تغییر می‌کنند! این هم از دیگر دستاوردهای ضعف زبان ِفلسفی در کشور ماست که نه در حد ِسردرگمی ِکلامی که تا حد ِپریشانی ِاندیشه تباهیدگی می‌کند!
آیین (Ritual): مجموعه کنش‌های سمبولیک، رشته رسومی که هر جماعت، قوم یا کلان برای بهره‌گیری از نیروهای متافیزیکی در آن زیست می‌کنند. خرد-آیینی بی‌معناست. البته شاید از آیین معنای مرام یا رسم و هنجار اراده شود که آن داستانی دیگر دارد.
Ration: مدتی است که دیگر خرَد را برای این واژه نمی‌آورند. چه‌که خرَد در ادبیات پارسی، ساحتی فرازین‌تر از عقل دارد:دریافت، ادراک و فهم که همه از کنش ِعقل گسترده‌تر اند. عقل، برابر ِزیبنده‌ای می‌آید که همان‌طور که در عرفان خوانده‌ای، در برابر اشراق قرار می‌گیرد. برای من، آهندیشگی، کنش ِخرد است{خرد: هم‌نهاد ِعقل-احساس}؛ و تفکر/تفکر ِمفهومی کنش ِعقل است.
پارادایم: اولین بار این واژه را از من شنیدی و من هم گفتم که معنای کووِنی آن (الگو و سرمشقی برای علمی‌بودن یک گفتمان که به‌واسطه‌ی اجماع ِعالمان ِوقت، صورت‌بندی می‌شود) را در نظر می‌گیرم. در متن ِگریه‌دار و گله‌مند ِتو (که خوشبختانه با این گفتگوهای نوشتاری ِگاه‌به‌گاه،‌ دست ِکم از فضای نمور و بی‌جان و غرغروی آن فاصله می‌گیری!!!)، می‌توان برای آن "من" ِتنها، آن سوژه‌ی خودخواه {که گاهی، در نقد، طرف ِدیگرخواهانه و سویه‌ی دموکرات‌اش گل می‌کند} و شاکی، پارادایمی به کوچکی یک التزام ِنظری ِخودساخته و موَقتی در نظر گرفت!

برای محسن


پدیده ای به نام نقد و منتقد:
بسیار راحت می توان به قضاوت پدیده ها نشست.اما آنان که براحتی بر سر این سفره می نشینند نقادان و قاضیانی خود محورند که خود را صاحب شعور و فهم مفرط و ویژه برای درک و سنجیدن می دانند.البته بی شک عده ای از چنین موهبتی برخوردارند لذا شیوه برخورد با پدیده مورد نقد محکی جدی بر این مدعاست و البته بسیارند افراد منتقدی که دانش لازم برای نقد پدیده ای را دارند لذا دانش آنها آنقدر به آنان بینش نبخشیده که با رویکردی مناسب به قضاوت آن پدیده بنشینند.آنان قادر به درک مفهومی بنام " بازه زمانی" نیستند،آنها در لحظه تجزیه و تحلیل می کنند،پس می زنند،تف می کنند و می گذرند.مانند کسی که پس از نوشیدن نوشابه ای گازدار عارقی می زند و تمام، به همین راحتی.او گمان خواهد کرد که عارق او بنیاد همه کج اندیشیها را بر باد خواهد داد.آنان هیچگاه یاد نخواهند گرفت که از دیدگاههای دیگری نیز به مسائل نظر بیفکنند.آنها تنها از یک بعد و با یک دست نقد می کنند.البته همواره در طول تاریخ علم،کنارهم نهادن و مقایسه و چلاندن این دیدگاههای افراطی و زیاده رویها و تندرویها نتایج خوبی به دست داده است.

هیچ قصد ارزشیابی شخصی بنام " بابک احمدی" یا ارزشیابی نقدی که بر او می رود را ندارم،تنها می خواهم مروری بر متدولوژی این نقد و شیوه نگرش نقادانه آن بکنم.
راحت ترین شیوه انتقاد{که حتی شاید نتوان آنرا انتقاد نامید} هتاکی و بی حرمتی است،یعنی قضاوت یک پدیده یا شخص با مجموعه ای از کلمات که شامل هزل و طعنه و دست انداختن و مسخره کردن و متلک گفتن و... است.در اولین برخورد با چنین نقدی می توان دریافت که نگارنده آن یا از سر خشم یا خودبرتربینی مفرط یا عدم درک صحیح از بحث ِ " نقد و قضاوت" دست به کار چنین معجونی شده است،بطور کلی ادبیات نگارشی و گفتاری و رفتاری دوست عزیزِ خردآیین{Rationalist} ما {که در پایان در مورد چرایی انتخاب این واژه و درست یا غلط بودن آن خواهم گفت} بر همین منوال است.او همچنان با افسانه زهر و انگبین و گزندگی نوشتار دست به گریبان است.اگرچه بحث های او در بسیاری موارد از دید من و در پارادایم من{باز هم در انتها توضیح می دهم} صحیح و قابل تامل و احترام است اما شیوه گویش او در مواجهه با برخی پدیده ها دور از ادبیات اندیشمندان و متفکران و فیلسوفان است.شاید این شیوه گویش و نگارش در مورد پدیده هایی کارکرد داشته باشد{همانطور که خود نیز از آن استفاده می کنم} اما بسط آن و استفاده از آن در هر مقامی چندان جالب به نظر نمی رسد.بطور کلی شیوه برخورد با یک اندیشه ، ایدئولوژی و یا یک فرد اندیشمند با این چنین جهت گیری تند و خصمانه ای بیشتر کار همان جوانان روشنفکری است که در نوشته ایشان مذمت شده اند،کسانی که قدری از پختگی و ژرف اندیشی برخوردارند هیچگاه اینگونه به قضاوت نخواهند نشست.
به گمانم خود نگارنده شاید در گذشته از این کتابها که امروز اینچنین به نگارنده آنها می تازد بی بهره نبوده است ،گرچه انتقادات او را در جاهایی می پذیرم اما اینچنین یکسره ردکردن هرگونه فایده و ارزش این آثار را نمی پذیرم.قضاوت در برخی زمینه های این بحث کاملا سلیقه ای است{البته به شرطی که مفهومی بنام احترام به عقاید و سلیقه های دیگر برای ما تعریف شده باشد}،شاید کتابی که فردی را اصلا درگیر نمی کند فرد دیگری را بسیار به تفکر وادارد،این بسته به روحیات و آدات خوانش افراد گوناگون دارد.بی شک کتابهای احمدی به خاطر نثر ساده وتا حدی روان برای افرادی که قصد آشنایی با برخی مفاهیم و ورود به برخی زمینه ها را دارند بسیار کمک کننده است{که البته از نظر دوست عزیز من این افراد جوجه روشنفکر و فیلسوف نما و... هستند}. خود نگارنده حتما به یاد دارد که بارها در مدح برخی کتابهای احمدی سخن گفته است،نمی دانم چرا اینگونه یکسره تمامی چیزهایی که گذشته است را فراموش می کنیم،مفهومی بنام "بازه زمانی" را از یاد می بریم،در لحظه پس می زنیم و له می کنیم و می گذریم.
دوست عزیز من خود می نویسد:
{ کتاب به جزوه‌ی یک دانشجوی خرخوان ِفلسفه می‌آید که به‌خوبی از کتاب‌های زیادی که خوانده فیش‌برداری کرده، فیش‌ها را طبقه‌بندی و سپس جزوه‌ای منسجم و باارزش(برای یک امتحان آخر ِترمی) را ترتیب آورده}
این بیرون کشیدن و طبقه بندی و انسجام اطلاعات ارائه شده خود یکی از مزیت های کار احمدی است که بسیاری دیگر از آن بی بهره اند و توانایی انجام آنرا ندارند.گرچه در این میان خبری از منش انتقادی-تحلیلی نیست ولی قرار نیست یک کتاب یا یک نویسنده در کارهایش همه نوع سلیقه ای را ارضا کند یا همه گونه رویکردی را بکار برد.بدین ترتیب می توان به هر نویسنده ای خرده گرفت زیرا هرکدام قالب و چارچوب کاری خاص خود را دارا هستند.شاید حتی این رویکرد دارای این حسن باشد که بدون تحمیل یا عرضه ایده شخص نگارنده به شما این امکان را می دهد که خود با بهره گیری از اطلاعات ارائه شده و مقایسه آنها دست به نقد و تحلیل بزنید.رویکرد احمدی در کارهایش یک رویکرد اثباتی(Positive} است نه یک رویکرد دستوری(Normative) و هریک از این دو رویکرد کارایی و فواید خاص خود را دارند و نمی توان در رد یا قبول مطلق هیچیک نظر داد.

در مورد شعر و شاعری،و دغدغه نگارنده بر رنج نیمایی و داستانهایی اینگونه ، به نظرم همواره آزمودن و خطا کردن،استخوان بر سر کارها گذاردن و فرسودن {البته در کنار استعداد}یکی از راههای رسیدن به مقصود است.گرچه شعرها بازنمود جهان درونی شاعرند اما این تنها آهنگ و عروض و واژه های شعر نیستند که بیانگر دنیای درونی شاعرند بلکه مضامینی که به کمک این ابزارها سروده می شوند جوهره اصلی کار را تشکیل می دهند و باقی همه در خدمت این مضامین هستند.آیا همه غزل سرایان و مثنوی گویان بخاطر استفاده از وزن و آهنک یکسان در یک رده جای می گیرند.آیا همه شاعران یا اصلا انسانهای بزرگ یکدفعه چون چغندر بر روی زمین ظاهر شده اند و داشته های ارزشمند خود را در آنی بر همه ارزانی داشته اند.اینجاست که زمان را و سیر تدریجی این اندیشه ها را فراموش می کنیم،گمان می کنیم که نیما و اخوان و شاملو در اولین کار خود دست به سرودن شاهکار زده اند،گمان می کنیم که آنها نیز آزمون و خطا،کارهای خوب و بد در کارنامه نداشته اند.بهتر است کمی در این باب مطالعه کنیم تا ببینیم که آنان چگونه شاعر شدند،بخوانید تا ببینید که نقادان بسیاری چون دوست عزیز من با چنین رویکردهایی به آنان می تاختند و انان را به اتهامهایی مشابه می خواندند.انان را جوجه شاعر و دزد و ... می نامیدند اما آب باریکه ها سرانجام جاری می شوند.
ضمنا شعرگفتن کارِ یدی نیست که نیاز به زورزدن داشته باشد و حرفه و شغل نیز نیست که در لابلای آن نیاز به رفع خستگی باشد.نگارش یک شعر خود آکنده از لذت است و اینگونه پنداشتن که شاعر پس از سرودن شعر برای رفع خستگی دوش آب گرم می گیرد و به رختخواب می رود توهمی خنده دار است.دوست عزیز، برای شعرایی چون نیما شعر گفتنی نیست،نوشتنی نیست، مشق شب نیست ،آمدنی است.شاعر از شعر گفتن خسته نمی شود و اگر شد، شاعر نیست.شعرنویس است.همانگونه که شما هیچگاه از اندیشیدن خسته نمی شوید و همانگونه که انبوهه از هرزگی.

در کل همه چون دوست عزیز من در پی فیلسوف شدن نیستند و هدف همه از خواندن کتابهای فلسفی این امر نیست، همانگونه که هدف همه از شعر خواندن شاعر شدن نیست.همه کسانی که فوتبال بازی می کنند نمی خواهند حرفه ای شوند و کسی هم حق ندارد که فلسفه خواندن یا شعر خواندن یا فوتبال را مختص به گروهی خاص با هدفی خاص بداند. صد البته یکی از راههای فیلسوف شدن خواندن است و البته و واضحا تنها خواندن با این امر کمک نخواهد کرد بلکه داشته های مهم دیگری نیز در این میان مورد نیاز است،بهتر است اینگونه نپنداریم که همگان باید راهی نظیر ما بپیمایند و بهتر است گاه گداری هم به پشت سر و آنچه در این میان گذشته تا بدین جا رسیده ایم نظری بیفکنیم.
من خود در این قحطی فکر و اندیشه و خواندن به احترام کسانی که حتی به انگیزه افاده و فنچ بازی و ادا-اطوار کتاب و فلسفه می خوانند سر فرود می آورم. اینان لااقل ارزشی برای فلسفه و کتاب خواندن قائل هستند و می پندارند با مجهز شدن به چنین چیزهایی ،هرچند ساختگی و الکی ،دارای ارزش ، اعتبار و مقامی می شوند و بدین ترتیب چون اکثریت جوانان جامعه ارزش و اهمیت را به پول و موبایل و تیپ و دوربازو نمی دانند.حتی چنین جوانانی نیز در این جامعه بیمار اندکند و وجودشان مایه خوشحالی است.
"گاهی اوقات انباشت کمی به تغییرات کیفی نیز منجر می شود" همانگونه که ورود خیل عظیمی از دانش آموزان به دانشگاه گرچه ممکن است بدلیل فشار خانواده یا اهدافی نظیر کسب موقعیت بهتر برای ازدواج و یا ترفیع موقعیت اجتماعی و موارد سطحی دیگر باشد لذا در این میان تحولات بسیاری در اندیشه و طرزفکر و منش آنها شکل می گیرد،تغییراتی که در ابتدا درک آگاهانه ای از دستیابی به آنها برای افراد وجود نداشته،اما این جو دانشگاهی، هرچند مزخرف و پر از کمبود و هزار و یک مشکل دیگر، این خاصیت عمده یعنی فرهنگ سازی را داراست که به هیچ وجه نمی توان منکر آن شد.
بهتر است کمی ادبیات خود را از بعد " لمپنی" و" کلی گویی" خارج کنیم و قدری " علمی تر" و "موشکافانه تر" به مسائل نظر بیافکنیم. هنگامی که می خواهیم دست به نقد لایه ها و پدیده های اجتماعی بزنیم در وهله اول باید با جامعه تعامل داشته باشیم،از پشت پنجره و داخل رخت خواب نمی توان دست به تحلیل زد و نظریه پردازی کرد.

توضیحی بر 2 واژه:
1-خردآیینی :
این واژه برخواسته از کلمه(Rationalism) است. البته خردباوری برابر کم و بیش رایج آن است،گاه"عقلانیت" ،"آیین اصالت عقل" و "خردگرایی" نیز آورده اند.اما وقتی بنا به نقادی {Rationalism) است خردآیینی از دید احمدی سزاوارتر است زیرا منش اعتقادی و ایدئولوژیک ِ قبول تواناییهای یکه و ویژه ی خِرَد انسانی را بهتر نشان می دهد.از خرد،آیین ساختن،نمایانگر سویه ای منفی است.بهرحال برای دوست عزیز من که تا حدی با کار ترجمه آشناست و خود به نوعی یگانه دست به تغییر و تحول واژه ها به هنگام ترجمه می زند تبدیل Ratioanalism به "خردآیینی" نباید چندان عجیب بنماید.این ترجمه بخوبی توضیح دهنده معنای انگلیسی واژه است.
اما اگر بحث بر سر وجود جریانی تحت عنوان "خردآیینی" است که نگاهی به تاریخ فلسفه براحتی مبین این امر است.
2- پارادایم من:
پارادایم همان تلفظ انگلیسی واژه Paradigm است به معنای:
A particular way of doing something or thinknig about something
لذا این طرز فکر، (Particular) یعنی ویژه و منحصر به فرد است لذا ساختار "پارادایم من" عاری از هرگونه ابهام یا تناقض است.این ساختار مربوط به عرصه یا دیدگاهی است که هر فرد در نگرش خود به مسایل گوناگون دارد و بدین ترتیب هر فرد قادر است که برای خود پارادایمی تعریف کند.