۱۳۸۳ آذر ۶, جمعه

در واسرنگش ِدرد-نویسی!
{ پاره‌ی دوم}

درد/ رنج:
بیایید درد را، هستنده‌انگار (Existenziell) و رنج، را هستی‌اندیش (Existenzial) انگار کنیم. درد، چه تنانی و چه روانی، علتی خودآگاه دارد؛ علتی چاره‌پذیر: درد ِاندام، درد ِزمان نااصیل (تشویش ِآینده‌ی شغلی)، درد ِدوری دلشده‌گان{دوری ِمکانی}، کوتاه، هر آن‌ دردی که ریشه در دلهره در دژگاه‌های زنده‌گی ِهرروزه دارد.. اما رنج، به‌واسطه‌ی قرار‌گیری ِو آشکاره‌گی وجهی وجودی از هستنده، پدید می‌آید: زمان در زمان‌بوده‌گی اصیل‌اش، سرنوشت، عشق، مرگ: رنج در دوستی {دوری نامکانی ِاگزیستانس}، رنج ِهستن {گزینش؛ خواستن، در-زمان-هستن}... همه رنجناک اند. اندیشیدن‌شان سخت انرژی‌بر است و چه‌بسا زیست‌شان از درازی ِزنده‌گی، از عمر می‌کاهد! این تفاوت ِهستی‌شناسانه را باید همیشه اندیشه کنیم (البته در زبان همیشه، خاصه زبان ِفارسی، ناچاریم که با بیگانه‌سازی از واژه‌های فرسوده و دست‌ورزی‌شده در زبان ِعامه، کار را آغاز کنیم. من، رنج (Torment) را برای وجه ِاگزیستانسیال و درد (Pain,Sore) را از آن‌رو که تنانی‌تر به‌کار می‌رود برای وجه ِاگزیستانسیل ِامر به کار می‌برم {از آن‌جا که زبان ِامروزمان نااندیش‌گون است و پاره‌پاره و از آن‌جا که دست‌یابی به معناهای چندگانه‌ی یک مصداق، کاری‌ست جدی و زبان‌شناسانه، این بازشناسی به‌کلی نابسنده و ناتمام می‌ماند!}). رنج در این معنا، نانوشتنی‌ست؛ چه‌که رنح‌مند، داشت ِرنج را چونان داشت ِعزیزی خاص که باید خصوصی بماند تا بپاید، چون داشت ِایده‌ای ارزمند که در عرضه‌داشت، می‌تباهد، می‌شکوُهد. برخلاف ِدرد که یافتن ِچاره‌ای در تاراندن‌اش بایسته، رنج، در حکم ِ دارایی‌ست، در حکم ِ"باید"ی بر زنده‌گی ِاصیل. نویسنده در نه-نوشتن ِاین نانوشتنی، نویسنده می‌شود. درد-نویس، رنجی نبرده، او بی‌رنج درد می‌کشد و با نوشتن، تا آن‌جا که می‌تواند، ناخواسته درد را نارنج‌مند تر می‌گرداند. دردمندی او روی دیگر ِسکه‌ی ِخوش‌باشی اوست: به همان اندازه، نامانا و سپنجی و مبتذل و برون‌سویانه..

رنج‌مند ِرازدان، رنج را در پوششی آبگینه‌وار، در احترام ِبه مکالمه، برداشت می‌کند:
شعرهای رنج‌آمیز نیما با این حربه از ضعف ِدرد-گویی رسته اند. برای نمونه، شعر ِبلند ِ"از:قصه‌ی رنگ‌پریده و خون ِسرد"، گفت‌وشنودی‌ست میان شاعر ِرنج‌مند و عشق {که شاعر علت ِرنج را به او می‌بندد}. شاعر، پیام ِرنج-اش (رنجی که زاییده‌ی درک و دانش و عشق است) را به‌واسطه‌ی گفت‌‌وگویی جدلی اما آرام به مای مخاطب می‌رساند؛ این باواسطه‌گی، شعر را از افتادن در ورطه‌ی دردگویی ِصِرف رهانده. چون مخاطب، شاهد ِگفت‌و‌گویی‌ست که نشانگان ِرنج در آن مبادله می‌شود؛ این مشاهده، به پیروی از جهان ِشعر و در تضاد با مشاهده‌ی طبیعی، سراسر پویاست. شاعر، به‌خوبی از دیالوگ سود برده تا فرایافت و حتا نومنای رنج را در فضایی دور از هیجان‌های کور و شکوه‌های زار، به شاهد عرضه کند. تکیه بر این مشاهده و باواسطه‌گی بیان، در بیان ِرنج بایسته است. وگرنه، روشنگری ِرنج، به شکوه‌گری بدل شده، تمام ِزیبایی‌های هستی‌شناسانه در شور ِالکن ِبیان‌گری تباه می‌شوند!

مدت‌هاست که دیگر ایده‌ی تعهد ِنویسنده (آن‌چنان که ادیبان ِمارکسیسم و حتا امثال ِسارتر طرح کرده بودند) بی اعتبار شده {دگراندیشانی چون بارت و بلانشو نشان داده‌اند که ادبیت ِمتن ِادبی در فرارفتن از تعهد و اجتماع‌باوری و رسالت سیاسی ِصرف تحقق می‌یابد. در ادبیتی این‌چنین است که رادیکال‌ترین رگه‌های سیاسی و اجتماعی ِفراخور ِمتن، توان ِبرشدن پیدا می‌کنند( شعر ِزمستان ِاخوان نمونه‌ی خوبی برای چنین ادبیتی‌ست)}. درد-نویسی، همچون تعهدی به به‌داشت ِخود، صفتی‌ست که موصوف‌اش هیچ‌گاه اندیشنده و هنرمند نمی‌تواند بود! نوشتن، چرایی ندارد! نوشتن ِدرد، چرایی ِنوشتن ِدرد-نویس می‌شود و همین داشتن ِچرایی‌، سویه‌ی ادبی ِنوشتن را تباه می‌کند؛ نویسنده را نویسا می‌کند..رنج-نویس، همان دم که قلم ِرنج-جوهر را بر کاغد می‌سراند، با تباهیدن ِادبیت، بیان را می‌آغازد.

درد را باید گوارید تا رنج شود. خواسته. آن سختی و جدیت که همیشه از آن می‌گوییم، همین خواست ِگوارش ِدرد است. سخته‌گی، پی‌آمد ِتصدیق ِاین خواست. پذیرایی از این خواست، تنها می‌کند، انرژی می‌گیرد، از بسیار چیزها آشنایی‌زدایی می‌کند: دوستی، جمع، زنده‌گی، حتا هستی، همه را دیگرگونه می‌سازد! این گوارش، درون را جلا می‌دهد و تازه آن‌گاه معنای ِراستین ِشادی {نه در مقام ِپادباش ِرنج، که هم‌باش‌اش!} بر ما روشن می‌شود. درد-نویس، نه می‌گوارد، نه می‌خواهد، نه خطرگری می‌کند و نه زیبایی ِاین رنج را می‌بیند! او با وجود ِتمام ِروان‌پالایی‌ها هیچ‌گاه شاد نمی‌شود. رنج‌مند ِسخته‌گرا، دیو نیست، او ناانسانی‌ست در-خود-باشنده، اخلاق‌ناباوری‌ست با مرام ِخاص ِخود که نگاه ِانبوهه را به پشیزی نمی‌گیرد، نانویساتاراننده‌ی درد و خواهانوش‌گر ِرنج است. بی‌‌قال ویران می‌کند/می‌گوارد، ظریف می‌سازد/می‌نویسد و بی‌نام...

۱۳۸۳ آذر ۳, سه‌شنبه

شکریده‌ها «12»


خدا در دوران ِکودکی‌اش، دنیای آب را آفرید: آرام، رنگارنگ، بی‌قال و غنی. در جوانی‌اش، دنیای آرمانی و زیبانمای آسمان را خلق کرد: دگرشدنی، فراخ اما تهی. در پیری، انسان را آفرید و دنیای خاص‌اش را: دژم، بدریخت، حریص، بدبین، خداجو، عصبی و نازیبا.

"ژ" کنش‌ورز است، کم‌داشت ِشور ندارد، میل‌اش هم شاد است، اما یک نه‌داشت، به تندی او را از دیگر هم‌سالان جدا می‌کند، پیرتر-اش می‌‌نماید: نه‌داشت ِولع!

ورود به بستار ِروابط ِعاشقانه‌ی انبوهه، یعنی پذیرش ِمرگ ِعشق؛ از آن‌جا که در آن، عشق، در محوریت ِمعشوق و دوگانه‌گی تن/روان، فسرده می‌شود.

آه.. آنک انسان ِتنها!: انسان ِآزاد...
{اخخخ، اینک برده!: دریغ‌‌گر ِتنهایی!}

بیایید تا برای سیاست رنگی انگار کنیم! .. .. .. نمی‌شود! چیزی که به ذهن می‌آید، خط‌خطی ِیک نقاش ِنوجوان ِناشی، تپاله‌ی له‌شده‌ی یک فیل، محتوای تهوع، و یا شاید یک کار ِآبستره‌ی مدرن و پُرافاده و مزخرف است.

"ا" می‌خواهد تا در جمع ِدختران عرضه/پذیرفته شود؛ او باید خنداندن و دلقک‌شدن را بیاموزد! {همیشه پیش از سادیسم ِصریح، مازوخیزمی ضمنی انجام می‌شود/ این را شاید تنها ما سادیست‌های تلویحی بفهمیم!!!}

آیا "تن"، سبب شده تا وجه ِوجودی زن پست‌تر از مرد باشد؟! شاید، اما باید این جمله‌ را به‌گونه‌ای مؤدبانه‌تر بیان کرد: نارسیسیسم ِزن در ابژکتیویته‌ی واگسسته‌ی تن، مرتبه‌ی وجودی او را تا حد ِبه‌هنجار ِانسانیت(؟!)، یک نیست، پایین نگه می‌دارد.

چه‌گونه می‌توان اخلاق را از ندای وجدان، که درونی‌ست و ناوابسته به مصلحت‌اندیشی ِحسابدارانه، جدا کرد؟! چه‌گونه می‌توان پرهیزکاری ِدین‌داری را که ریشه در بیم ِپادافره و شوق ِپاداش دارد، اخلاق نامید؟!

به‌راستی که درس و مدرسه بایسته‌ی زندگی ِبزرگسالانه اند؛ وجود ِتو را از چیزی می‌پالایند که در زندگی ِواقعی(؟) ِاجتماعی هیچ نیازی به آن نداری: تخیل!

ولع ِشناخت در انسان اغلب نسبت به چیزی‌ست که از آن‌ها دور مانده! : ولع ِچشم ِمرد ِایرانی به زن؛ ولع(!) ِزن به مرد ِزنده‌گی درمقام ِدوست(!)

در یک سریال تلویزیونی، در صحنه‌ای یکی از بازیگران به دیگری چنین می‌گوید:" ا ِ! مثل ِسریال‌های تلویزیونی حرف می‌زنی". / این تعریف ِوانموده است! بازتاب ِنمود و حاکمیت ِصدق ِنشانه‌ها که از واقعیت واقعی‌تر است.

حقیقتی وجود ندارد! تنها، راه‌های حقیقت‌جویی، راه‌هایی که به نیستی می‌روند حقیقی اند.

افزونه{ خُردخوانش نگاره}:
او چیزی را از دست نداده، اما گو که چیزی هست که ندارد. ... هم‌چنان می‌تواند به نه‌داری ِازدست‌نداده‌اش بنگرد... اما چنین نیست، چنین نمی‌کند؛ او به ما که نه‌داری‌اش را نگاه می‌کنیم، نگاه می کند؛ و در این نگرستن، مای نگریسته، چیزی را از دست می‌دهیم، از دست‌رفته‌ای که سرانجام دارایی ِنگاه ِما می‌شود...





۱۳۸۳ آبان ۲۹, جمعه

{این مقاله ترجمه‌ای‌ست از فصل ِپنجم ِکتاب Parerga and Paralipomena‌ی شوپنهاور:
A few words on Pantheism}

سخنی کوتاه درباره‌ی همه‌-خدا-انگاری

#68

قیل‌و‌قالی که این روزها بین استادان فلسفه بر سر ِخداباوری (Theism) و همه‌خداانگاری درمیان است، مرا به یاد ِجدلی می‌اندازد که هنگام ِاجرا در یکی از تماشاخانه‌های میلان بین دو نفر درگرفت. یکی از این دو نفر ادعا می‌کرد که در بزرگ‌ترین تئاتر ِخیمه‌شب‌بازی در Girolamo کار می‌کند؛ از مهارت و استادی کارگردان در هدایت ِعروسکان و نمایش‌گردانی‌اش و ازین‌جور چیزها حرف می‌زد. دیگری می‌گفت: «هرگز چنین نیست! ما که در تئاتر ِ Teatre dell Seala کار می‌کنیم، به‌ترین‌یم؛ {در آن‌جا} کارگردان و دستیاران‌اش همه‌گی، در نقش ِشخصیت‌های بازیگر رفته و خود در نمایش بازی می‌کنند؛ حتا شاعر ِنمایش هم بازی می‌کند»
جالب است دیدن ِاین‌که استادان ِفلسفه چه‌گونه با همه‌خداانگاری و خداباوری لاس می‌زنند؛ تو گویی با میوه‌ای خام {و ناخوردنی} وَر می‌روند. من، پیش‌تر، موضع ِاینان را در مقاله‌ام "درباره‌ی فلسفه در دانشگاه‌ها" شرح داده‌ام؛ در آن‌جا یاد ِحال و روز ِBottom{1} می‌افتادیم. آه، خدا می‌داند که استاد ِفلسفه چه‌قدر سختی می‌کشد! نخست، باید به ساز ِعاملان { ِآکادمی} برقصد؛ گیریم که خوب هم رقصید، تازه باید در برابر ِهجمه‌ی آدم‌خواران ِسنگدل {!}، یعنی {ما} فیلسوفان ِراستین بایستد. همه، به بازی‌اش می‌گیرند، و او مانند جیب ِ ازجامه-درآمده‌ی ِدلقک ِنمایش، برای پسند ِدیگران، از خود-اش چه بازی‌ها درمی‌آورد.

#69
مخالفت ِاساسی ِمن با همه‌خداانگاری بر سر ِاین است که این آموزه، در اساس، هیچ معنایی ندارد. با جهان را خدا خواندن، جهان تشریح نمی‌شود، بل‌که تنها با جای‌گذاری ِمترادفی ناضرور برای جهان، زبان را فربه کرده‌ایم. چه بگوییم "جهان، خداست"، چه بگوییم:" خدا جهان است"، هر دو یکی‌ست. اگر از خدا آغاز کنیم و بخواهیم او را شرح دهیم و بگوییم "خدا، جهان است"، پنداشته‌ایم که با چنین بیانی، امر ِناشناخته {خدا} را با امری شناخته {جهان}، تعریف کرده‌ایم؛ اما این تنها، شرحی‌ست کلامی {و نابسنده}. از سوی دیگر، اگر از امری که به‌واقع هست، یعنی از جهان بیاغازیم و بگوییم "جهان، خداست"، کاری عبث کرده‌ایم، چون دراصل، هیچ‌چیز را بیان نکرده‌ایم؛ امر ِناشناخته (ignotum) {دراین‌جا: امری که قرار است شرح داده شود: جهان} را با امری ناشناختنی‌تر (per ignotius) {خدا!} شرح داده‌ایم.
همه‌خداانگاری، پیشاپیش فرض‌ می‌گیرد که از خداباوری گذر کرده. با آغازکردن از خدا و این‌چنین پیشاپیش او را داده‌شده فرض کردن، با او صمیمی شدن و تنها آن‌گاه خدا را از طریق ِجهان شناسایی کردن، یعنی مؤدبانه خدا را آرایش کردن و سپس تاراندن‌اش به سویی. در این صورت، چنین نیست که ما جهان را بی‌طرفانه همچون امری که قرار است شناسایی شود، درنظر می‌گیریم؛ بل‌که تنها کاری که کرده‌ایم این است که خدا را امری مفروض پنداشته و از او آغازیده‌ایم. حال، اگر این‌چنین آرایشی از خدا به‌ کار نیاید، خب، جهان را به جای‌اش آرایش می‌کنیم. این شالوده‌ی همه‌خداانگاری‌ست. کم‌تر پیش می‌آید کهکسی از نگرگاهی بی‌غرض، دادگرانه، جهان را خدا بیانگارد. خدایی نابخرد می‌بایست در کار بوده باشد که تفریحی به‌تر از این نیافته که خویش را به جهانی این‌چنینی بدل کند؛ به‌ جهانی چنین فقیر، گرسنه و حریص، بی‌هوده و اندوهگین و مفلوک و محروم و مرگ‌آگنیده؛ جهانی که هزاران‌هزار جاندار ِناجور و زجردیده، که در آن تنها با تباهیدن ِیکدیگر می‌توانند زیست{2}. باری، عذابی که شش ملیون برده‌ی سیاه‌پوستی که روزانه شصت‌ملیون تازیانه بر اندام عریان برمی‌تابند، یا سه ملیون اروپایی که در کارخانه‌های نمور و دم‌کرده‌ی ریسنده‌گی جان می‌کنند و روزگاررا در گرسنه‌گی و زنده‌گی ِگیاه‌وار در اتاقک‌های خفه و دلگیر، سر می‌کنند. به‌راستی که سرگرمی ِسزاواری برای خدایی‌ست که آن‌چنان آموخته تا خود را به چیزی دیگر تبدیل کند!{3}
حال، اگر فراگرد ِبالا را، بار ِدیگر نه هم‌چون نقیضی بزک‌شده، که با جدیت این‌بار از خدا‌باوری به‌سوی همه‌خداانگاری گذار دهیم، از امری نازاستین و درک‌ناشدنی به امری یکسر پوچ و بی‌معنا پل زده‌ایم. {زیرا} گرچه مفاهیمی که از واژه‌ی خدا برمی‌آیند، پَرت و گیج و نامشخص اند، اما دو دلالت ِاسنادی ِجدایی‌ناپذیر همیشه برای این واژه در نظر گرفته می‌شود: قدرت ِمطلق و عقل ِبرتر. با این تفسیر، اگر موجودی با چنین ویژه‌گی‌هایی، خود را در آن وضعیت ِرقت‌انگیز که از آن گفتیم، واسپارد، کم عجب ندارد! وضعیت ِما در جهان، حتا وضعیتی فراخور یک موجود ِبخرد { ِعادی} نیست، چه برسد به این‌که یگانه‌ی عقل ِکل، خود را در آن وانهد. همه‌خداانگاری، ناگزیر به خوش‌بینی می‌گراید و از این‌رو خطاست. خداباوری نیز چنین درک‌ناشدنی یاقی می‌ماند. اگرچه، فهم ِاین که جهانی چنین بی‌کران را یک شخص، و در واقع، یک فرد {کرانمند} ساخته، دشوار است، اما عجیب‌و‌غریبی‌اش به پای آموزه‌ی پیشین نمی‌رسد. باری، این‌که موجودی دانا و توانا توانسته جهانی چنین رنج‌آگنیده بیافریند، قبول؛ اما چرایی ِاین خلق را آسان نمی‌توان پذیرفت. کوتاه این که، نسبت‌دادن ِصفاتی چنان نیک و والا به خدا، اسرارآمیز‌گرداندن ِمشیت و رازناک‌کردن ِاحکام‌اش، همه در حکم ِبهانه‌هایی‌ اند که می‌کوشند آموزه {ی همه‌خدا‌انگاری} را از شر ِپوچی و یاوه‌‌گی برهانند. به زعم ِهمه‌خداانگاری، خدای آفریننده، خود، رنج‌بری‌ست که در این زمین ِخاکی، تا ابد، هر لحظه می‌میرد، به خواست خود هم می‌میرد. عجب! اگر این‌گونه است به‌تر می‌بود که جهان را با شیطان بازمی‌شناختیم.نویسنده‌ی ارجمند ِ Theologica Germanica در صفحه‌ی 39 از کتاب ِماندگار خود، چنین تزی را به پیش می‌کشد؛ در این صفحه می‌خوانیم: «.. ازین‌رو، شرارت و روح ِشیطانی این‌همان ِطبیعت اند؛ و آن‌جا که بر طبیعت چیره نگشته‌اند، بر شر و شیطان هم برتری نیافته اند.»
پُرروشن است که این همه‌خداانگاران، سامسارا (Samsara){4} را خدا نامیده‌اند؛ از سوی دیگر عارفان، نیروانا (Nirvana){5} را خدا می‌نامند. آن‌ها با چنین نام‌گذاری‌هایی، خود را با مفاهیمی پرمغزتر‌ از حد ِفهم‌شان آزار می‌دهند. بودایی‌ها چنین نیستند، نیروانای آن‌ها، یک هیچی است {همین و بس}. کنیسه، کلیسا و اسلام، خدا را در معنای {اصلی‌} فراخور به کار می‌گیرند. اما هرگز نمی‌توان با همه‌خداانگاران در درک ِخدا، با این خداباوران ِعارف، هم‌داستان شد. اگر خود ِموضوع، به‌درستی فهم شود، دیگر با واژگانی که به‌کار می‌روند مشکلی نخواهیم داشت.{6}
این روزها حرف بر سر ِاین است که گزاره‌ی "جهان، هدفی در خود است." را خداانگاری شرح می‌دهد یا سرنوشت‌باوری. به‌هر رو، این گزاره تنها واجد ِدلالتی فیزیکی‌ از جهان است و از دلالت ِاخلاقی تهی‌ست! به گمانِ سرنوشت‌باوران، جهان همیشه خود را چون ابزاری در خدمت ِهدفی فرازین نمود می‌بخشد. بگذریم، به‌هرحال، این‌که معنای جهان، یکسر فیزیکی‌ست و دلالت‌مندی اخلاقی ندارد، خطایی‌ست اسف‌‌انگیز که ریشه در درشت‌ترین تباهش ِذهن دارد.




پانوشت:
{1}:Nick Bottom، شخصیت ِیکی از داستان‌های شکسپیر بنام ِA midsummer's night dream.
{2}: این بند، نمودگاری‌ست بر بدبینی ِبنیادین ِشوپنهاور. شوپنهاور، بر پایه‌ی متافیزیک ِخواست ِخود، از آن‌جا که زنده‌گی را سراسر بازنمود ِخواست می‌داند، خواستی که هرگز ارضا نمی‌شود و ازین‌رو رنج‌بار است. او از هر مصداق، چونان آیینه‌ای برای چنان بازنمودی سخن می‌گوید. (بنگرید به: تاریخ فلسفه‌ی کاپلستون، جلد 7، صفحه‌ی 270، بدبینی ِمتافیزیکی)
{3}: نه همه‌خداانگاری، و نه اسوره‌شناسی ِیهودی، هیچ‌یک کافی نیستند. اگر می‌خواهید جهان را بشناسید، کافی‌ست چشمان ِخود را باز کنید. {- افزوده‌ی شوپنهاور}
{4}: سامسارا در اندیشه‌ی بودایی، باززایش ِچندباره و ابدی ِزنده‌گی، رنج و مرگ است، که به‌واسطه‌ی بودن در جهان ِگذرا (Karma)، وجود دارد.
{5}: نیروانا: در بودیسم، مرتبه‌ای از هستی‌ست که در آن موجود از رنج و سامسارا و کارما، گذشته و به آمرزیده‌گی و نیکبختی ِجاودان دست یافته.
{6}: درمتن، لاتین نوشته‌شده: Re enim intellecta in verborum usu faciles esse debemus.

۱۳۸۳ آبان ۲۸, پنجشنبه

ژکانیده از Arcana
{Like statue in the garden of dreaming}



چون تندیسی در باغ ِرویا


پس ِآن برگ‌ها
سیمای‌ات
پُردَرد و رنجیده پیداست
بال‌های‌ات سنگین و آویزان
پَرهاشان همه سنگ،
بال‌های بی‌پروازت پیداست...
دستان‌ات بی‌هوده خواستار اند
دستانی که سنگاسختاسردند، خواهش ِچه توانند داشت!
دهان‌ات گشوده وامانده
فریادخواه!
اما صدای‌ات را هرگز نخواهند شنید
ای زیستاتندیس ِمغموم


۱۳۸۳ آبان ۲۵, دوشنبه


باز هم باید فرسنگ ها بازگردم به همان اصول ساده کذایی.که آیا هرآنچه به قلمرو فکر و اندیشه درآید، شدنی است؟هرآنچه در تصور ما ایده آل و مطلوب جلوه کند{ در مورد ایده آلی و مطلوبی درد-ننویسی فعلا بحث نمی کنم}را می توان در قلمرو عمل گنجاند.این گزاره ها و شکاریده ها و حکم ها همه در مقام کلماتی هستند که چون از صافی ِ شدنیها و از سرحدات تحملات و تواناییهای انسان بگذرند جز مشتی کلمات قصار ِ گوش نواز و زیبا اما پوچ و بی محتوا چیزی دیگر به منصه ظهور نمی گذارند.زیبا سخن گفتن،فیلسوفانه و فرزانه وار حکم های ایده آلی دادن و گزاره های بی پشتوانه و بی پایه آوردن به چه کار می آید؟ اینهمه آثار و شاهکارهای ادبی ،فیلمهای هنری و... کافی نیستند برای اینکه ثابت شود درد را هم می توان نوشت؟سخن بر سر امکان نیست بلکه بر سر یک سلیقه شخصی است،ایشان از نوشته هایی که درد-محورند بیزارند،باشد!اما حکم دادن و قانون وضع کردن که درد را نمی توان نوشت چیزی نیست که بتوان بر سر آن جدل کرد.گمان می کنم انسان باید آنقدر پخته گی داشته باشد که بحث بر سر سلیقه ها را کنار بگذارد.باز هم مجبور به تکرارم:درد را می توان نوشت،اینجا بواسطه سلیقه ها و نگرشها می توان آنرا خواند یا نخواند،می توان فهمید یا نفهمید،اما هیچکس حق ندارد تعیین کند که چه چیزهایی باید نوشته شوند و چه چیزهایی نانوشته بمانند.اگر قرار بر این بایدها و نبایدها باشد هزاران قسم ِ مشابه آن را برای ژکان می توان نوشت.این پرده ها را می باید درید.
گیرم "حنظلی توهم درد است".چه فرقی می کند برای من که این کلام را اول بار نیست که می شنوم.عادت شده دیگر.اما شنیدنش از بعضی دهانها کمی شگفت زده ام می کند که آن هم عادت می شود.این روزها شگفتی سازها بسیارند.براستی برای کسی که درد را زیست می کند،آنرا عجین لحظه لحظه خویش می داند،نه از آن می گریزد و نه آنرا دستاویز یکه گی و تفاوت و نا متعارف بودن خویش می سازد، این چیزها دیگر وزنه ای نیستند. اما در این میان سوالاتی ذهنم را درمی نوردند:تو چه از درد حنظلی فهمیده ای؟براستی چه؟با کدام معیار و قیاس و سنجه به خود اجازه داده ای که حکم کنی "حنظلی توهم درد است"؟ تو کدام یک از دردهایی را که در تمام ِ آن بقول تو دردنوشته ها نوشته شده برای ذره ای حس کرده ای،کدام را؟یک پاراگراف پیشتر ادعا می کنی که پذیرفته ای قضاوت درباره درد ِ دیگران امری ناپسند و پرت گوبی است آنگاه با این جمله که وضعیت دردنویس با دردمند متفاوت است خود را باز با همان شکاریده های طلایی مبرا می کنی و شکاریده ای دیگر که" حنظلی توهم درد است".آیا تو در مقامی هستی که تشخیص دهی چه کسی دردمند است و چه کسی نیست؟چه نوشته ای درد-محور است و چه نه؟آیا دردمندی منجر به دردنویسی می شود یا خیر؟آیا باید بشود ؟!نباید؟!نوشته را اگر به دقت مرور کنیم{چه پاره نخست و چه میان پاره}چیزی که در آن بسیار عیان است چاقی ِ گزاره ها و شکاریده هایی است که هیچ تفکر استدلالی و منطقی و اقناعی و یا حتی آبکی آنها را دنبال نمی کند.نگارنده چون پیامبری تنها حکم داده و گذشته: چرا دردمندی با دردنویسی مغایر است؟اصلا درد نویسی یعنی چه؟چه کسی با چه معیاری تشخیص میدهد کدام متن دردنوشته است و کدام نه؟{پیشتر هم در مورد نوشته رمضان مثال آورده بودم،درد نوشته ای که ایشان می پسندد،نه بخاطر مضمونش بل بخاطر ساختارش}اینجاست که تفاوتها عیان می گردند،اینجاست که واژه فیلسوف نمایی را می توان حس کرد.اینجاست که نقش تجربه و پیمودن یک راه به میان می آید.وقتی کسی در مورد چیزی که هیچگونه ذهنیت و تجربه و تصوری از آنها ندارد سخنوری کند و حکم دهد این شکافها آشکار می گردند.همه دردها از یک جنس نیستند که بتوان برای آنها نسخه واحد پیچید دوست عزیز!باید همیشه این احتمال را نیز لحاظ کرد که چیزهایی باشند متفاوت از جنس چیزهایی که ما در ذهن داریم و لذا مغایر با نسخه های فیلسوفانه و فقیهانه.
همه آنها که به دنبال نمایشگاهند روزی سرانجام فاحشه گی خویش را به معرض نمایش می گذارند،درونی و برونی کردن این نمایشگاهها همه بازی است.انسان موجودی نمایشگر است و متاسفانه اغلب هرچه دانشش و اطلاعاتش گسترده تر گردد بینشش و روحش محدودتر می گردد و نمایشگاهش فراختر و قضاوتهایش کورتر و خودبینی اش بیشتر.فشار نمایشگاههای درونی و کوچک بودن وسعت روح و عزت نفس به بازگشایی نمایشگاههای برونی وسیع تری منجر می شود.همه بیمارند و همه در پی نمایش،یکی چون من درد ِ خویش به نمایش می گذارد و دیگری یکه گی و نامتعارف بودنش را!تنها نفعمیدم که که چگونه نوشتن این بقول تو دردنوشته ها در جایی که کمتر از ده نفر در روز خواننده دارد نمایش درد است؟گمانم راههای نمایش بهتری برای آنان که در پی نمایشند باشد.
این سرشاری و سرریزی از پویایی زندگی و انرژی است که فقدان را حس می کند و هنر را می آفریند،هر چه انسان شورمند و سرشار باشد، تا فقدان و خلا چیزی را حس نکند دست به آفرینش نمی زند،آفرینش خلق آن چیزی است که پیشتر نبوده،آفرینش باردار کردن ِ بیوه نیستی و فقدان است.آفرینش بی تکرار است،یکتاست و تنها در سایه فقدان به بار می نشیند،باقی همه اسپرمهایی هستند که بیوه را باردار می سازند:شورمندی،خلاقیت،انرژی،سرشاری از زندگی و... .انچه گاییده می شود فقدان است و آنچه به بار می نشیند آفرینش.
هرچه بیشتر بگویم تکرار همان مکررات است که پیشتر در نوشته قبلی گفته ام و در نیم پاره دوست عزیز همچنان پابرجاست.بهتر است به توهماتم بازگردم و او به واقعیات و روشنگریها و انبوهه گاییهایش.

افزونه حنظلی:
تو که قائل به نوشتن و نیوشیدن هستی و با حس روانشناسانه خود مکانیزمهای دفاعی را شناسایی می کنی کاش کمی رخصت می دادی که خواننده نوشته قبلی را بخواند تا به درک بهتری از نوشته تو برسد نه اینکه با فاصله ای کمتر از 12 ساعت نیم پاره بنویسی و بچسبانی.دیر نخواهد شد،رخت رسوایی حنظلی و حنظلی ها و توهم نمایی و مظلوم نمایی شان دیری است که بر سر هر بام در پرواز است.

۱۳۸۳ آبان ۲۴, یکشنبه

خزان، دوباره شادان
{ در ستایش ِرایحه}


برگ‌ها افتان اند. مرگ‌ها خیزان. برگ-برگ ِمرگ، تَراگذران به‌سوی جاوید-حسی بی‌مرگ. در این ترابَری ِنافرجام، رایحه‌ی خزان، زنده‌گی می‌کند...

خزان-در-ابر می‌هستد: غریبانه در غروب پُرمهر و نا‌خورشید، خویش ِماندگر-اش را در مخملین ِبی‌چروک ِ افقی دور می‌نوازد. هم‌نهاد ِخزان و باران، چنین شادان از سره‌گی ِرنگ داستان‌ها می‌گوید. ما، سرنهاده بر سینه‌ی دل‌فزای خزان، نیوش می‌کنیم.
خزان-در-ابر، نمودگاری‌ست بر آستانه‌گی گران‌باش ِتارون... رخشان.

آهای: خاکستری ِسره، فراسوی سفیدی و سیاهی... می‌بینم‌ات!

سخته‌گی من، با تو-بوده‌گی ِفرخجسته‌ی خزان درآمیخته.
خزان :
این یگانه‌دریابنده‌ی پرخاش ِمهرانگیز ِذهن
این واژه-پَران ِمغز-زدا
بالیده‌گاهی جان‌انگیختار که در هم‌باشی‌اش به خود می‌بالیم.

خوش‌تراشی ِاین گاه ِبی‌افق را هوش ِبی‌خود‌گشته تواند دریافت؛ این فرایافت است، ورایافتی آن‌سوی ِهر یافته: بوییدن ِرایحه: هم‌آمیزه‌ای از بساوش ِابر-اندوده‌گی، نگر به بی‌رنگی/قطره، چشیدن ِتازه‌گی ِباد، شنیدن ِآرام‌آوای شگفت‌افکن.

موناد-قطره‌ی باران، زیبایی ِبی‌نام ِخزان را در آبگینه‌ی ماه‌نمای خویش، شادانه، بازیگوشانه فرارَوی می‌کند. جان ِدرونیده نیز، کودکانه، از بسگانه‌گی انگاره‌های بی‌رنگ، کام می‌گیرد. شیر ِگرم ُمام ِفصل‌ها با نگاه ِمکش‌گرمان دوشیده شده!

هان! خدا-زدوده، خرد-زدوده، بی کس، حس‌زدوده، رنگ‌وبو-زدوده، بی عاطفه، آماج‌زدوده، چند-چون-زدوده، بی‌ سو، ژاد-زدوده، گاه وجای-زدوده، بی‌ زمان، آز-زدوده، پوست‌زدوده، بی‌هراس، گفتار-زدوده، انگاشت‌زدوده، بی فریب: خزان ِانسان‌زدوده، ما را چنین فرامی‌خواند. این‌جا، هیچ‌چیز نیست مگر خواست و خواهش‌گران ِخواست، هست‌گردانان ِرایحه! خواستاران ِخواست، در آفرین ِرایحه، حاد-می‌حسند و در خون ِخویش، شرنگ ِرایحه می‌ریزند تا از نوش ِنیش ِخزان بیافرینند: خود را و حاد-حس ِخود را و سرزنده‌گی و شادی خود را.

رایحه، بی‌بو، ژزف‌بنیادی‌ست آرمیده در تن ِخزان که خزان را بن می‌بخشاید. خزان، گیرنده و گردآورنده‌ و پاسدار ِرایحه، دهش‌گر ِرایحه به هرآن‌کسی‌ست که کمی در-خویش خزانیده باشد، که رنج ِبرگ‌ریزان را رنگیده باشد، که مرگ ِرنگ داشته باشد و تازه‌گی و جدیت به‌همراه ِاین تازه‌گی. به نیوشنده‌ای که در قطره، نوزاد ِرایحه را گرم ِزاییدن ِزنده‌گی شکار می‌کند: به نگارنده‌ی خزان!

تن، پیراسته از ناز و کام، در اشتیاق ِیگانه‌گی با رایحه، تن می‌شود. اثیری، سبک، اما پُرخون و رقص‌گر. تن ِروان. موسیقی ِجان... در این‌جا به روح می‌خندند...

با خزان باید راست بود و رُک‌کردار، ناانسانی و برگشوده... آن‌گاه خزان، افشرده‌گی ِجان ِاندیشنده را به لمس ِباران و آه ِرایحه نوازش‌ خواهد داد.




۱۳۸۳ آبان ۲۳, شنبه

کمی درباره‌ی درد ِحنظلی
{میا‌ن‌پاره‌}
{واپسین نوشته برای یک دوست}:


متعارف‌بودن و نه‌خواستن ِیکه‌گی در عین ِفهیم‌بودن این است درد ِحنظلی و حنظلی‌ها. حنظلی هم‌چنان می‌تواند از درد بگوید ولی گفتن ِدرد، شیرین‌کردن‌اش در معده‌ی عاطفه و بالا‌آوردن‌اش بر خواننده‌گانی‌ست که شیرینی را دوست دارند.

حرف‌ات را درباره‌ی ناپسندی ِداوری درباره‌ی درد ِدیگری می‌پذیرم؛ هر قضاوتی درباره‌ی درد ِهر دیگری، پرت‌گویی است چون همان‌گونه که گفتی چه‌کسی می‌تواند درد را آن‌چنان که دردمند زیست کرده، تجربه کند؟! {این یکی از دلایلی‌ست که بر نفی ِخوانش ِزنده‌گی‌نگار-محور می‌آورند، خوانشی که تو تصدیق‌اش می‌کنی!!!}. اما وضعیت ِدرد-نویس با درد-مند متفاوت است. درد-نویسی، در حقیقت، همان‌طور که گفتم، گریز از آن دردمندی، روان‌پالایی و دل‌سوزی بر خود است و دردمند که درد را وجه ِجدانشدنی ِزنده‌گی می‌داند هرگز چنان نیست! درباره‌ی درد-مندی که نمی‌توان نوشت دوست ِمن!

حنظلی، توهم ِدرد است. دردهای‌اش، به اعتراف ِخود، دردهایی‌ست خود-انگارانه («چرا "من" باید این‌جا باشم؟» سوال ِاساسی ِاین درد است!) و بورژوایی که زیر ِنقاب ِعملگرایی انقلابی خود را پنهان کرده‌اند! از این بابت بورژوایی که به راحتی به خود اجازه می‌دهند علت ِخویش را بنویسند و آن را نفرین کنند، شبه-درد‌هایی که خود را بی‌جهت ترسناک می‌کنند تا بتوانند عمیق شوند {و هرگز نمی‌شوند}. این درد، دردی‌ست خود-بازتولیدگر، درست مثل ِدرد ِانقلابی‌هایی که پرهیجان انقلاب می‌کنند و سپس افسرده می‌شوند. این توهم را راستین پنداشتن، و ازین‌ پیش‌تر، آن را نوشتن است که حس ِحنظلی را (خواه بزرگ یا کوچک) نازیبا می‌کند. چنین توهم‌هایی را نباید جدی گرفت! همه گاه‌گاه دچار چنین توهم‌هایی می‌شویم، توهم‌هایی که چه‌بسا ممکن است علتی تن‌کارشناختی داشته باشند نه روانی! درد ِدرونیده را باید جدی گرفت، باید شنید-اش، درد ِدرونیده، مانند ِاثری‌ست زیبا که در نمایش‌گاه ِخصوصی ِدرون‌گاه نمایشگری می‌کند برای یگانه تماشاگر-اش؛ درد ِدرونیده، یکبار نگاشته شده، در درون؛ ازین‌رو بار ِدیگر نمی‌تواند نگاشته شود {آن هم بر قحبه‌گی ِکاغذ!}. البته برخی نمایش‌گاه ِدرونی‌اش بسته است و به‌ناچار نمایشگاهی بیرونی خلق می‌کنند که هرکس‌و‌ناکسی بیننده‌اش می‌شود! {درد-نویسی، بی‌حرمتی به درد!}

دوست ِعزیز، خاستگاه ِهنر، فقدان نیست! فقدان، زمینه‌ی متن ِهنری می‌تواند بود و نه خاستگاه‌اش! هنر، سراسر ریشه در سرشاری و سرریزی ِنیروهای زنده‌گی دارد: هنر، از زنده‌گی شورمند برمی‌خیزد و شورانگیزی می‌کند، انرژی می‌دهد، فزونی می‌بخشد. هر آن‌چه دیگر، هنر نیست! ازین‌رو هنر مدرن، بیماری‌ای ‌ست: تجلی ِناداری‌های روح و فقر ِروان ِانسانک ِمدرن. متأسفانه بیشتر ِاوقات، اهمیت ِدانش تاریخی و درک ِتاریخی را در پژوهش‌های هرچند خصوصی‌مان فراموش می‌کنیم! دانستن ِ سیر ِتحول ِگونه‌ی هنری (شعر ِایرانی) بسیار مهم است؛ برخی اوقات این دانسته‌ها آن‌چنان دم‌بریده است که تنها به تمجید امثال ِشاملو و فرخ‌زاد می‌رسد و بس(و نه نقد ِاخوانی از شاملو، یا نقد ِسیاسی ار اخوان، نقد ِهستی‌شناسانه از حافظ، با ساختارشناسی ِنیما و روان‌شناسی اشعار فرخ‌زاد). باری، هنر یعنی آفریدن و بارها گفته‌ام که بیان، و وصف‌گری، حتا شرح ِعمیق‌ترین درونه‌گی، از آن‌جا که آفرینگرانه نیست، هنری هم نیست. {مسئله این است که بسیاری که قدرت ِآفریدن ندارند، نوشتن را محدود به توصیف‌گری می‌دانند و ناچارند بدانند و از آفرین‌گری دیگران با برچسب‌هایی چون ِفیلسوف‌نما، می‌گریزند. این واکنش برای ما روانشناسان ِناحرفه‌ای غریب نیست: مکانیزم ِدفاع!} بزرگ‌کردن ِدرد و سپس نالیدن را چونان لالایی‌خوانی برای‌اش عادت ِهرروزه‌کردن: این هرگز درد را توجیه نمی‌کند! این درد ِبزرگ نیست! عمیق هم نیست! به حدی سطحی‌ست که یک‌روزه سرریز کرده! باید روراست بود، درد-داشتن بد نیست اما باید رانه‌ی وراج ِدرد-گویی و درد-نویسی را در خود یافت و خوب براانداز-اش کرد! باید چنین کرد و شابد با دیدن "ِگورزادواره‌گی" آن رانه دیگر لب فروبندیم و به قول ِمولانا: گویای‌مان بی‌گفتار شد. از آن به بعد، دیگر خویشتن را تنها درد-مند نخواهیم دانست، درد-مندان را کنار ِخود بازخواهیم یافت و بر هر آن‌که درد-اش را بالا می‌آورید خواهیم خندید! درد را باید نوشید و ما به‌خوبی می‌دانیم زنانه‌گی هرگز، معده‌ی این کار را ندارد. درد را نباید نمایش داد و مردانه‌گی هم هرگز حس‌و‌حال ِاین خویشتن‌داری را ندارد. خوشبختانه دوستانی هستند که از زنانه‌گی و مردانه‌گی در حدی بسنده برای ننشویدن و نمایش‌دادن برخوردارند و گفتمان ِروان‌کاوانه و خود-تأویل‌گر هماره آنان را می‌آزارد.. و مای نادان جز آزردن ِ دوست تا به حال چه کرده‌ایم؟!


لب ِکلام:
در درون، باشنده‌گانی هستند که چشم به اعتنای فربه ما دوخته‌اند، منتظرند تا خودنمایی کنند، باید هیچ‌شان گرفت تا رام شوند، درونیده شوند و از آن ِخود-تر، نانوشتنی‌تر و موسیقیایی‌تر...


افزونه‌ی حافظی:
گیرم که مارچوبه کند خود به شکل ِمار
کو زَهر بهر ِدشمن و کو مُهره بهر ِیار؟

قصه است این قصه آری قصه درد است
شعر نیست
این عیار مهر و کین ِ مرد و نامرد است
بی عیار و شعر محض خوب و خالی نیست
هیچ همچون پوچ عالی نیست.

پیشتر هم نوشته بودم که درد را نمی توان خواند،گفته بودم که آنان که اندیشیدنشان و لذا دردهاشان محدود به کتابخانه هاشان و اورنگ خداییشان است درد را نمی توانند فهمید.زمانی می توان اینگونه ادعا کرد که از یک جایگاه واحد و یا لااقل با دیدی گسترده تر و بازتر به قضاوت نشست.من زمانی می توانم به خود اجازه طرح چنین مدعایی را بدهم که خود نیز وضعیتی مشابه را تجربه کرده باشم.قصه همان حکایت همیشگی کنار گود نشستن و رجز خواندن است.همیشه میان آنچه باید و آنچه شدنی است شکافی است عظیم که جز به برخواستن مصافتش نتوان پیمود.صحبت و قضاوت از آنچه بایسته است بسیار راحت است و برای همین است که همیشه بزدلان و کاهلان و فیلسوف نمایان قضاوت گرند و آن دیگران محکوم.قضاوت گرچه حق همگان است اما شان همه نیست.عقیم بچه معیوب به دنیا نمی آورد و آنکه ساز زدن بلد نیست هیچگاه خارج نمی زند. آن عقیمان البته می توانند بچه های عقب مانده همسایه را که زیر هزاران شرایط دشوار به دنیا آمده اند به سخره بگیرند،قضاوت حق همگان است!
و اما شکاریده های طلایی!
دوست عزیز باز هم با همان نقل و قولهای فرزانه وار فرموده اند:" هیچ‌جا نوشتن ِدرد، چنان‌که در ایران باب است، چنین فراگیر، عادی و سرراست و صمیمانه نیست" حال بماند که دوست عزیزم تا چع حد روزنامه ها و مجله ها و وبلاگهای غیر ایرانی می خواند که به کشف چنین دستاوردی نائل شده و بماند که این ادعا تا چه حد پایه و اساس و ارزش قضاوت دارد.اما به فرض اینکه درست هم باشد به گمانم این امر پدیده ای بسیار واضح و بدیهی است،البته بشرط اینکه علاوه بر کتاب کمی هم به اطراف نگریسته باشیم(البته نه بر اورنگ خدایی) و کمی قدرت تحلیل و انصاف داشته باشیم تا بدانیم آنچه در ایران می گذرد آنقدر یکتا و دردناک و اذیت کننده هست که چنین نتیجه ای را هم به بار آورد و چه خوب که لااقل هنوز بخشی از جامعه ایران (که به گمان من بسیار اندکند و قابل احترام) برغم آنوریها این چنین هستند که به جای مک دونالد خوردن و گوش دادن موسیقی هی-پاپ و یک زندگی صورتی و سطحی متمدنانه دارای چنین خصایصی هستند.
شاید دوست برای گاههای چشم در چشم بودگی باشد{که البته لزوما اینگونه نیست و این ادعا بسیار خام و بی محتوا می نماید}اما آیا یافتن این دوستها هم به گاه ِ چشم در چشم شدنگی ممکن می شود؟!!!{به یاد روابط اساطیری افتادم}آیا این دوست عزیزم و آن دیگری به گاه ِ چشم در چشم شدن با هم آشنا شده اند؟ این ادعا که این رسانه ها مکانهایی برای درد-نویسی و عقده گشاییند همانقدر سطحی نگرانه و کلی است که یک انسان صورتی ادعا کند که ژکان مکانی برای پوشاندن ضعفهایی نظیر شکستهای عشقی و ناکامیهای اجتماعی است.به هردو به یک میزان می توان بها داد و نه بیشتر.کاش انسانها{بخصوص از نوع فیلسوف نماشان} یاد می گرفتند با دو دست تحلیل کنند و همان بلایی را که دیگران بر سرشان می آورند بر سر بقیه نیاورند،ای کاش!
نالیدن ضعف است؟!!!باز هم مسئله همان بایستگی و امکان پذیری است،همان توانش و کنش،Competence and Performance .پیش از هرچیز زمانی می توان چنین ادعایی کرد که شرایطی برابر داشت،یک متمول آمریکایی ِ ساکن بورلی هیلز آیا می تواند به شهیق گریه یک افغانی یا عراقی آواره و جنگ زده اشکال بگیرد؟به درماندگی و نزاریش؟ به ژولیدگی و برهنگیش؟اگر بتوان این امر را پذیرا شد آنگاه من نیز شکاریده طلایی ابتدای پاراگراف را می پذیرم!
در گام بعدی می توانم به مفهوم نالیدن از دید دوست عزیزم اشاره کنم.آری برای من چس ناله و وادادن در مقابل مشکلات به نوعی نامقبول است اما برداشت از برخی نوشته ها تحت عنوان نالیدن{با تعریف ایشان} به تفاوت دنیا وکج فهمی ایشان باز میگردد،به یک بعدی نگریستن و جزم اندیشی مفرط در این زمینه.از نظر من نوشته ای از من که در باب رمضان بود و سایر نوشته ها همه از یک جنسند،همه ناشی از دردند نه ضعف.اما ایشان اولی را که کمی تهاجمی تر و انبوهه –گا است می پسندد و سایرین را که احساسی ترند نه{بحث بر سر احساسی نوشتن را به بعد موکول می کنم که انکار آن برایم به مثابه انکار بخش عظیمی از ادبیات و هنر است}و این امر ناشی از همان نگاه جزم اندیشانه و تک بعدی است.من اما در هیچکدام از نوشته هایم چس ناله نکرده ام،وا نداده ام که به گمانم نوشتنم خود گواهی بر این امر است.اگر برایم خواندن این نوشته ها و نیاز به همدرد مهم بود{آنطور که ادعا شده بود} خود بهتر می داند که به راحتی می توانستم برای وبلاگ جدیدم بسیار بیشتر تبلیغ کنم.به گمانم پیشتر به قدر کفایت در باب بی غایتی نوشتار صحبت کرده ایم.به گمانم اینها همه از جنس همان کور-قضاوتهای بحث های پیشینند که بسیار درد دارند{حدیث گزندگی و به لجن کشیدن متفاوت است به گمانم،حدیث نیوشیدن و ویترین خوانی نیزهم}
آنچه ایشان از جنس ضعف و ناله می داند،اینکه نوشتن درد را به مثابه گریز از درد می داند،ادعایی است که همانگونه که گفتم بخش عظیمی از آثار هنری برجسته را زیر سوال می برد. می توان در سرتاسر هنر و خاصه ادبیات در طول تاریخ این پدیده را به وضوح دید.کیست که منکر اشعاری از این دست{که البته من اسمشان را ضعف نمی گذارم و درد محوریشان را درد گریزی نمی دانم} در اشعار حافظ،عطار،سعدی و اخیرترها اخوان،شاملو،فروغ و هزاران هزار شاعر دیگر شود؟براستی اگر کمی با جریان شعر ایران آشنا باشیم می توانیم اینچنین ادعایی بکنیم؟غیر از این است که بسیاری از همین آثار عظیم و ستودنی{که در تعریف دوست عزیزم ضعف وار درد-گریزند}برخواسته از خواستگاههایی مشابه هستند که ایشان منکرشان هستند؟یافتن رابطه میان این خواستگاهها و آثار برجسته هنری با اندکی تامل و مطالعه براحتی امکان پذیر است که در فرصتی دوباره حتما به آن خواهم پرداخت و رد آن ادعایی بس عجیب و شگرف است!
دردهایی که از لای کتاب و کتابخانه در میآیند شاید زیبا و شیک و دلبرانه باشند اما به گمانم درد عمیق است و نه زیبا.البته تجلی درد به گونه هایی می تواند جنبه های زیبایی شناختی را هم همراه داشته باشد همانگونه که غم از این خاصیت برخوردار است ،اما خود درد را به گمانم نتوان زیبا خواند مگر از نوع مذکور باشد.آیا تصویر از پا درآمدن یک فقیر زیباست؟آیا تصویر فاحشه ای که زیر فشار و بوی گند عرق دست و پا می زند زیباست؟آیا تهران زیباست؟تحمل درد و تجلی درد شاید زیبا باشد ولی خود درد نه،هرگز.
البته تحمل درد به معنای ننوشتن یا حتی نگفتنش نیست.نوشتن درد و بیان احساسی آن و یا به تصویر کشیدنش هیچ چیز از ارزش آن کسر نخواهد کرد که حتی گاه ارزش آنرا تعالی خواهد داد.نوشتن یا به تصویر کشیدن درد به معنای گریز از درد نیست.با نوشتن ، سرودن یا به تصویر کشیدن درد می توان خود را فربه کرد،از درد به پارتی و شلوغی و خوشیهای صورتی و انبوهگی نگریخت بلکه آنرا زیست چراکه نوشتن پاره ای عظیم از زیستن من است و همانگونه که اندیشه های گونه گون را می توان با نوشتن زیست کرد درد را هم که بخشی از همین طیف وسیع است می توان بدین سان پرورد و زیست. این دردها مانند دندان درد نیستند دوستان عزیز، یا مانند چقولیهای خاله زنکی که گفتنش آنرا از بین ببرد.اما همچنان بخاطر همان مشکل توریستی گری و زندگی ویترینی و از دور دستی بر آتش داشتن می توان ادعا کرد که نه!درد را نباید گفت!نباید نوشت!نوشتن یعنی گریختن!
خواستگاه هنر و از جمله ادبیات، فقدان و نبود آفرینه هایی است که نیازشان هریک به نوعی احساس می شود،چنانچه آدمی از در و دیوار سمفونی می شنید دیگر نیازی به خلق آن نداشت.لذا این فقدان و تهی بودگی هماره درد/انگیزه ای است که هنرمند را بسوی خلق اثر ادبی پیش می برد.لذا این خلق اثر هنری بگونه ای ناشی از کنش همان درد است.درد-نویسی خاصه در بخشهایی از ادبیات مانند رومانتیسم و کلاسیسیسم بسیار مشهود است و انکار آن امری محال.بدین سان نمی دانم چگونه می توان در انکار کنش دردنویسی به عنوان کنشی غیر ادبیاتی و نانوشتنی مطلب نوشت اگر کمی و تنها کمی در اینباره مطالعه و تامل شده باشد.
شکی نیست که برای ابراز درد به هرشیوه{نوشتن،سرودن،به تصویر کشیدن،نواختن} باید آنرا درونیده کرد و به باز آفرینی آن پرداخت ولی نمی دانم که نگارنده چگونه و بر چه مبنایی تشخیص داده که فلان نوشته یا اثر هنری ِ درد-محور درونیده است و آن دیگری نه.براحتی می توان دریافت که این ارزیابی ناشی از مزاج ِ نگارنده است و نه یک رویکرد اصولی و اندیشمندانه .این رویکرد ِ مزاجی و سلیقه ای درست مانند آن ااست که در انکار قرمه سبزی یا فسنجان مطلب بنویسیم و یا در مدح ِ قیمه!


درد را نباید/نمی توان خواند.آری!درد را با عینک توریستی و از پشت ویترین و بر اورنگ خدایی نمی توان خواند.تلخی ِ مطبوع ِ درد را باید چشید،با ذره ذره وجود لمس کرد.درد را باید گریست.درد را باید نوشت.درد را اما نباید/نمی توان خواند. خواندنش با شرایط مذکور منجر به شکاریده هایی اینچنین شگرف و طلایی می گردد!آری دوست عزیز!قضاوت ِ ناشی خوانش نا-دقیق و ناگواریده و توریست وار دردهای ناملموس و ناآشنا را نباید نوشت.

این دگر نقل و حکایت نیست
و بگوبم نیز و خواهم گفت
حسب حال است این،شکایت نیست
هر حکایت دارد آغازی و انجامی
جز حدیث رنج انسان،غربت انسان
آه!گویی هرگز این غمگین حکایت را
هرچه ها باشد نهایت نیست


۱۳۸۳ آبان ۲۲, جمعه

در واسرنگش ِدرد-نویسی!
{ پاره‌ی نخست}


پرایزنر، موسیقی‌ای که ایده‌ی رنج را به پیش می‌کشد . پرایزنر از رنج ِخود نمی‌گوید. چون او مانند ِهر آفرینگر ِدیگر، با ایده‌ها و گوهر ِچیزها سروکار دارد. او درد ِخود را درونیده می‌کند، آن را می‌گوارد تا به ایده برسد و آن‌گاه آن را نه بیان که بازآفرینی می‌کند!

رسانه‌های نو و سودای بیانگری:
و رسانه‌های نو {صفحات ِپیام در روزنامه‌ها، وبلاگ‌ها، سایت‌ها، کلاب ها و ...} مکان ِخوبی برای این‌ عقده‌گشایی‌های خودشیفته‌وار اند: جایی که هم‌درد، درد-ات را می‌بیند و به‌‌مجاز، برای‌ات هم‌درد می‌شود. جایی که می‌توان با دوستان، نا-رودررو از درد ِخویش گفت، و سپس لبخند ِنوع‌دوستانه‌شان را در دیداری رودررو جایزه گرفت! {مگر دوست، برای گاه ِچشم‌درچشم‌بوده‌گی نیست؟! و اگر قرار بر درد ِدل‌گویی‌ست مگر نه‌ این‌که دوست هم‌کنارمان باید-اش بود؟!} این زنانه‌گی بزرگ روح ِشیرین ِایرانی‌‌ست؟! هیچ‌جا نوشتن ِدرد، چنان‌که در ایران باب است، چنین فراگیر، عادی و سرراست و صمیمانه نیست! در این آسایشگاه‌ها، خودشیفته‌گی ِنویسا غوغا می‌کند. نویسا، سوژه‌ای سخنگوست و خودتنها-انگار که در نوشته‌های‌اش تنها خود را می‌بیند و بس {در این‌گونه نوشته‌ها می‌توان بس‌آمد ِضمیرهای اول‌شخص را به‌آسانی شمارش کرد} طرفداران و مشتاقانی هم دارد - هم‌سان با مشتاقان ِزردنامه‌های زنانه که از خواندن ِماجراهای طلاق و عشق ِشکسته کیفور می‌شوند- که در مازوخیسم ِخواندن ِدرد-نوشت ِدیگری لذتی سادیستی (و یا به زبان ِدیگر:نوع‌دوستانه!) می‌برند.

نالیدن، ضعف است:
در انسان، در ما، زخم-شکافی‌ست که دیدن‌اش همانا رنج‌مندی‌ست. آدمی، در اندیشیدن، آن‌گاه که گستاخانه در خویشتن ِخویش کاو می‌کند و نهانین‌ترین لایه‌های وجود را فرامی‌آورد، به این شکاف برمی‌خورد. از درون ِاین شکاف، ناله‌ای انسان‌وار برمی‌خیزد؛ ناله از کم-باشی، کم‌بودی، ناتمامی، کم‌هستی. این است درد ِاندیشیدن: دانستن ِنه-هنوز-بوده‌گی ِهمیشه‌گی انسان. اما این دانستن، با رازدانی زیبا می‌شود و نالیدن و برون‌پاشی‌اش، از ناسزاواره‌گی اندیشه‌ورز در زنده‌گی ژرف، حکایت می‌کند.
نالیدن برای چیست؟ شاید برای خالی‌شدن، برای سبک‌کردن ِعقده‌ای درونی (کار ِهمیشه‌گی ِزنان)؛ شاید برای آن خود-بزرگ‌انگاشتن‌های خودفریب‌زن و زیرکانه نزد خود و دیگران؛ برای آگاه‌کردن ِیک "دیگری"(هم‌درد، و دل‌داری‌دهنده)؛ برای پزدادن به خود!؛ شاید برای انتقام از ذات ِرنج... به هر دلیل که باشد، غرزدن و نالیدن، یک چاره‌پردازی در برابر ِرنجی‌ست که شایسته‌گی درونیده‌شدن را نیافته! یک چاره‌ی خام، ساده و سریع، عامیانه در برابر ِهر حس ِرنجناک، چاره‌‌ای تن‌کارشناختی و پزشکانه؛ و نوشتن ِچنین چاره‌ای کاری‌ست بسیار مؤثر و به‌همان اندازه بی‌ارزش، که هرگز نمی‌تواند ادبی شود!.. و نه اخلاق..

نوشتن از درد، گریزی‌ست از درد. این‌که خواستن ِاین گریختن، ناگزیر است و یا این خواستن، خواسته می‌شود، را باید از درد-نویس پرسید و دید که آیا در پاسخگویی هم صادق است یا…

دانش به درد، لذت‌بخش است{لذت ِتراژدی}. اما این لذت، چون دیگر لذت‌ها اگر بیان شود، می‌میرد. درد-نویس، برعکس ِتراژدی‌پرداز، از خود می‌گوید و زیاده می‌گوید، این‌سان در پی ِخوانده‌شدن است و در نالیدن‌های‌اش، بازمی‌نالد که چرا درد-اش خوانده نمی‌شود! درد-نویسی، تکثیر ِبی‌پایان ِدرد در درون ِرنج‌مند است. دردی که دیگر نمی‌توان زیبای‌اش خواند: درد ِکین‌ستان!


افزونه:
نخست می‌خواستم این انکار را در قالب ِانکار نویسه‌های ِیکی از دوستان محدود کنم. اما هرچه بیش‌تر در درد-نویسی و چه‌گونه‌گی‌های‌اش پیش رفتم، دیدم که موضوع چندان به آن افاده‌گری‌ها و بیانات ِخُرد و میرای نوجوانانه محدود نیست. تصمیم گرفتم تا متن را از "متنی-برای-فلانی-بودن‌" درآورم و بیش‌تر به خود ِدرد و انگیزه‌ی بیان ِدرد پردازم. از این‌رو، این نوشته، در انکار ِکنش ِدرد-نویسی، به‌عنوان ِکنشی غیر ِادبیاتی و در حقیقت نانوشتنی است {و نه در انکار ِدرد-نویسان که؛ خدا را شکر، شمارشان به نا-ِنویسنده‌گان ِ ریز و درشت ِامروز می‌رسد}.

۱۳۸۳ آبان ۲۰, چهارشنبه

ژکانیده از Elend
(Sunwar the Dead}


مهرآفند بر مرده‌گان

مهرآفند است
مرده‌گان بر زمین می‌گردند

بنگر!
سپیده‌دم ِبادها چه با‌شکوه درافق ِبی‌خط می‌خرامد
فوبوس*،
وقت‌ است تا بال‌های‌ات بشکنند
وقت است تا از زهرِغماگن‌ات برَهَم

گستاخ ‌ام،
سرباز ِلذت ام
یک قرن شور ام

پیش ..
به‌سوی این دژ-دریا
به‌سوی کشتار
جاروی زنده‌گی-روب را بردار
تباهیده‌گان
آنان‌که نور ِچشمان‌ات را برنمی‌تابند،
بی‌شرمانه بر ساحل‌ات می‌گردند

زیر ِامواج ِخون، نرم می‌بارم
می‌آشوبم، مهرآفندم
خون‌دانه‌های ارغوانی، سرنوشت ِپیکار را می‌نویسند

مهرآفند بر مرده‌گان

در هر ژرفنا، در هر دریا
در هر جوی و جویبار
سفر کرده‌ایم
و توفان و اراده راه‌نمای‌مان

میراندیم و کشتیم
فتالیدیم، کوبیدیم
مرگامرگ...
بنگر،
بادها و گردآمدشان را
بیارام
تا شب بر چشمان‌ات بیاساید
- آه... شب در چشمان ِمیران‌ات –
اما سوگی مخواه
و نه خوابی ژرف که شب را خواب کند

زیر ِامواج ِخون، نرم می‌بارم
می‌آشوبم، مهرآفندم
خون‌دانه‌های ارغوانی، خط ِخاک را می‌نگارند
می‌گردم،
تا در ورطه‌‌ی رزم غرق شوم

می‌ژولم
مهرآفندم





پانوشت:
Phobos: در اسطوره‌های یونانی، پسر و دستیار ِآرس (خدای جنگ).

۱۳۸۳ آبان ۱۷, یکشنبه

گذاری به هنر ِتارونیده
پیش‌گفتار:{ دلیری، سرنوشت، فنا}


ادیپوس دلیری کرد...
بر دروازه‌ی شهر ِتبای، ابوالهول، پدر ِهراس، چیستان‌پرس ِمرگ‌آور، از رهگذران می‌پرسد. او پرسش‌شوندگان را نه به بهانه‌ی نا-دانی ِحقیقت، بل به دلیل ِنا-داری ِدل ِحقیقت‌جو می‌کشد. ادیپوس ِدل‌آور، دل ِرویارویی با حقیقت را داشت، چیستان را گشود، ابوالهول را کشت و با این کشتار، مرگ ِخویش را پذیرا شد.

ادیپوس، سرنوشت را فرا-خواند...
سرنوشت، سرنمون ِنوشته‌هاست. سر-نوشتی‌ست سر از دیگر نوشته‌ها. نوشته‌ای نا-نوشته‌شده که نوشته‌شده(!) و بازنانوشتنی که یک‌بار برای همیشه در هیچ‌-جای-گاه ِنوشتار ِهستی نوشته شده. نوشته‌شده‌ای‌ست در حال ِنوشته‌شدن! چون گذشته‌گی‌اش در حال است؛ می‌شود. هستیده‌ای‌ست همواره در حال ِشدن. بنیادی‌ست که الگوی زنده‌گی را در خود می‌زاید و می‌دارد، اما نهانین و ناخوانا. بی‌گفتار. آبستنی بی‌شکم که ازین‌رو سرنمون ِنوشته‌هاست که بی‌قلم نوشته شده و در عرصه‌ی نویسه‌گریز ِزیست نویسنده‌اش را پشت ِسرنهاده، تا بارها، چندگون و سخت و ناسازوار خوانده شود؛ در لحظه فراموش شود و بار ِدیگر نوشته شود.
خواست ِخوانش ِچنین نوشتاری، خواست ِدریافت ِسرنوشت، این‌همان ِفناست. دلیری، محکوم به فناست. و همانا خواست ِدریافت ِسرنوشت، سراسر دلیری‌ست. وانهادن ِاحتیاط و گذر از سنجشگری ِغایت‌انگار، آیین ِفرا-خواننده‌ی سرنوشت است. کورگرداندن ِ چشم ِدیدارگر، تا که سر-نوشته با بساوش ِنگاه ِحاد-نگر ِخوانش‌، خوانده شود، فرا بیاید، فراخوانده شود. خطرگر، فره‌ی سرنوشت را فرامی‌خواند.

ادیپوس، خواست ِزنده‌گی را واسَرَنگید...
خواست ِدریافت ِسرنوشت، برابر-نهاد ِخواست ِزنده‌گی‌ست. خواست ِزنده‌گی، گدای ماندن و بودن و سکونت ِلانه‌وار، می‌خواهد تا خوی ِچسبناک ِوزغ‌وش ِزینده، شتابناک ببالد، تا آن‌جا که گاه ِباسمه‌زنی ِنیک‌بختی، آسایش و سرخوشی، همه فرارسد. فرا-خوانی ِسرنوشت، در برابر ِفراداد ِزنده‌گی قرار می‌گیرد و زنده‌گی تازه به انگیختاری پاد‌ماندگر،زنده می‌شود. این احیا، با فروشد ِزنده‌گی در مغاکی که در آن کهنه‌مایه‌های بویناک ِوجدان ِزنده‌گی شسته می‌شوند، در مغاک ِفنا، آغاز می‌شود.در آن‌جا، که پستی‌اش بس بلند است، در بن ِهستی، وجدان ِپُرخون شده پَر می‌گیرد، تازه و شاداب، آماده‌ی پذیرایی از گردش ِبازی‌گوشانه‌ی نیروهای زنده‌گی. برای زیستن ِزنده‌گی، نخست باید زنده‌گی را کشت!

ادیپوس، هایش کرد...
میان ِانکار ِزنده‌گی و مرگ، پلی‌ست که بر آن می‌توان آه‌اندیشانه، آرام قدم زد، آوا را در شکوه ِسکوت شنید، و هرگز به انتهای‌اش نرسید: هایش...

ادیپوس، در زنده‌گی مُرد{رَهید} ...
مُرد تا با زنده‌گی نباشد. قانون ِ زنده‌گی، بیمارگونه، قانون ِماند و لختی است. لشی می‌خواهد و رخوت. مصلحت و ترس. با زنده‌گی-بودن، مُردارواره‌گی‌ست. آهنگ ِزنده‌گی، در زنده‌گی تصنیف می‌شود، در غرق‌گشتن. در فروشدن در مغاک ِمرگ و آن‌گاه برآمدنی نوزادانه. در-زنده‌گی-زیستن، یعنی زیستن ِزنده‌گی، به بازی می‌ماند. هر بازی، بازنده‌ای دارد و خطرگر ِفراخواننده همیشه بازنده‌ی محتوم ِاین بازی‌ست. اما جز این باختن، هیچ هستنی یارای هم‌باشی-در-زنده‌گی را ندارد! بازنده در این بازی، قدرت را ترامی‌بَرد .
خواست ِدریافت ِسرنوشت، اززهدان ِخواست ِفدرت، آخته. قدرت، می‌سوزد و می‌سوزاند و چونان اخگری هستنده می‌سوزاند تا هستی بسازد. مرگ، هم‌زاد ِسرنوشت، همان‌سان نهانین و هستی‌دارانه، آستانه‌گی ِسوزناک ِکمال ِقدرت است. ازین‌رو، فراخواندن ِسرنوشت وهستن-‌به‌سوی‌-مرگ، مُردن را نیست می‌کند.

تارون، نهان‌گاهی‌ست از برای هستنده‌ی دلیر که خواست ِخوانش ِسرنوشت را در نهان‌داشت ِنیستی، سرایش ‌کند.



۱۳۸۳ آبان ۱۳, چهارشنبه

ضیافت ِدادار و گناه ِگرسنه‌نمایان



- این‌که ملتی، سرشت ِامت‌وار-اش را طی ِسی‌روز از سال سیصدروزه آذین کند، این‌که پیش‌نمای فروش‌گاه ِفرآورده‌های ربانی در یک ماه خوش‌درخشی کند، هیچ بد(!) نیست!!! چون هم ملت برای حفظ ِاتحاد ِوجه ِنا-سکولار ِاجتماعیت ِخود به چنین بهانه‌هایی نیاز دارد و هم، کیش ِربانی مانند ِهر پیشه‌ی ِسوداگرانه‌ی دیگری بازاری فصلی دارد و مشمول ِدوره‌های رکود/رونق ِبازرگانی می‌شود! چه بیم، اگر بازرگانان در این ماه، کمی نان ِقندی بخورند و با اجرای ِآیینی همگانی، همه‌با‌هم، خیر و برکت را به بازار ِآن‌جهانی حواله کنند؟! هیچ.

- اگر قرار است، آیین، کارکردی داشته باشد، آن یادآوری بنیاد و اصالت ِآیین‌گزاران است. در حقیقت، هر آیین، می‌کوشد تا روح ِقوم و ناخودآگاه ِجمعی را به‌واسطه‌ی کنش‌های نشانه‌ای خاص، تن‌آورده کند و بدین‌ترتیب، بنیاد ِجمع یادآوری شود و از این رهیافت، فردیت ِجمع باز‌آرایی شود. آیین‌های مذهبی، یکسر از این کارکرد دور اند! دوری از این کارکرد، سبب شده تا دال ِاین آیین‌ها آماده‌ی پذیرش ِهر مدلول بی‌کس‌و‌کاری را داشته باشد. یکی از آن‌ها (البته خُردترین و غیر ِسیاسی‌ترین‌شان)، خوش‌منظری ِجماعت است؛ و زیبایی ِخاصی که هر ناظر از دیدن ِیک‌ریخت‌شدن ِجماعت دریافت می‌کند{ سُویه‌‌ی نظامی‌گرایانه‌ی ذوق است که چنین یک‌دست‌شده‌گی‌هایی را زیبا می‌یابد: زیبایی ِنظم. مدرسه.سربازخانه..}! دیگری (سیاسی‌تر و پررنگ‌تر)، وحدت است. وحدتی مبارک، حاصل از هم‌گزاردی و هم‌کاری ِفرد‌فرد ِآیین‌گزاران که به یکپارچه‌گی ِروح ِانبوهه خدمت می‌کنند{بازهم سربازخانه: وحدت ِنمادین و زورَکی ِسربازانی که از فرط ِهم‌شکلی، کور شده اند!}.

- ماه ِنهم، ماه ِمبارکی‌ست. تبریک‌گویی‌ها، تکبرها، خاله‌کبرا-بازی‌ها، در آن باب است. ماهی که صوم‌گیران را به روان‌پالایی و معده‌شویی وامی‌دارد. به محک‌زنی ِاراده و ارضای ِغریزه‌ی نوع‌دوستی. چرایی ِفراگیری ِاین ارضا همان چیزی‌ست که هر اندیشگری را قلقلک می‌دهد! روان با این خودارضایی‌ها پالوده می‌شود چون وجدان ِکیش‌دار هرگز آن‌قدر تازه نیست که برای خود، نداهایی نو و از-آن ِخود-بوده داشته باشد. در مورد ِآسایش ِمعده که گفتنی‌ها کم نیست: سفره‌ی افطار، رنگین‌تر از سفره‌ی هفت‌سین و پرملات‌تر از سفره‌ی حاجی‌، مجالی برای معده‌آسایی نمی‌دهد. تمام ِگرسنه‌گی‌ها، خویشتن‌داری‌ها و پیش‌گیری‌های یک‌ روز ِتمام، که تلنبار شده‌اند و ناگهان، پس از بانگی نکره، برون می‌پاشند. این‌چنین، جدیت، صلابت و خرسندی ِمردانه‌ی صوم‌دار دود می‌شود و به هوا می‌رود. شکم‌باره‌گی از نو، تا پگاهی که سرتیپ، بار ِدیگر بیدار-باش کند!


-تجربه‌ی گرسنه‌گی، بر خلاف ِآن‌چه به‌نظر می‌رسد، تجربه‌ای عینی به قصد ِدیگرخواهی و دردمندی نیست. این تجربه، به‌تمام، خودمحور و خودپسندانه است. آیا آگنیدن ِشکم از غذای کامل ِسحر و سپس تدارک‌دیدن‌های آن‌چنانی برای غروب، هیچ نسبتی با هم‌دردی با گرسنه دارد؟! هرگز! حتا برنامه‌ها و شوهای نمکین ِتلویزونی‌ به کمک ِضعف ِاین گرسنه‌گی‌کشیدن‌های چندساعته می‌آیند! حتا آن شومَن ِخوشگل و نجیب هم از شمای صوم‌دار تمجید می‌کند. دیگر چه!؟ گرسنه‌ای وجود ندارد!...

- تجربه‌ی دردمندی چیزی نیست مگر عکسی رفوشده از درد-نمایی ِنیکوکار که با افتخار به دیوار سفید ِاتاق ِشیک ِذهن ِخوش‌باش ِمذهبی آویزان می‌شود..

- دادار، خود در این ماه، صوم‌دار نیست! گرفتار است، به‌حدی که حتا مجال ِنیت را هم ندارد! از آن‌جا که دستگاه ِآسمانی‌اش با آن‌همه فرشته و ارواح ِابرار و نیک‌نهاد ِاثیری، توان ِرسیده‌گی به حساب‌های بستانکار ِصالحان را ندارد، او، خود نیز مشغول ِحسابداری شده؛ برای بنده‌گان ِخاص ِخود ( نعره‌زنان، شکسته‌سران، گلاب‌زنان و ..)، هم حساب‌سازی می‌کند{که این هم ،خود، با شئون ِماه ِصیام نمی‌خواند!}. ازین‌رو او صوم نمی‌گیرد و مقربان ِدرگاه را نیز از صوم معاف می‌کند تا که روانه‌ی اعمال ِخیر را با سیری ِجاودان ِخویش، به‌دقت و رعایت ِامانت، ثبت کند! می‌گویند "قانون ِحساب ِآسمانی از حساب ِزمینی جداست"؛ این درست! قوانین فیزیکی با سنت‌های متافیزیکی ناسان اند، اما مسئله این است: آیا دادگری ِدادار به حسابداری و قانون‌وری‌ست؟! آیا متافیزیک قانون دارد و یا بهتر است بپرسیم آیا فراقانون ِمتافیزیکی را می‌توان همگانی، فراگیر و اجباری کرد؟!


افزونه:
«زیرکی را گفتم این احوال بین، خندید و گفت
صعب‌روزی، بوالعَجَب‌کاری، پریشان‌عالمی!» -حافظ