۱۳۸۴ خرداد ۱۰, سه‌شنبه



ژکانیده از Elend
{Poisonous eyes}

چشمان ِزهرین




مانده در انتظار
چشمان ِعطشان
مخمور ِدیدن‌
غنوده درانتظار اند
چشمان‌مان

وا-مانده به انتظار
کور..
خیره و بی‌نور
وامانده‌ی هستار و نیستار اند
چشمان‌مان

آوخ!
مرگ‌مان بایسته بود ما سالکان را
که‌ "هلا! بیایید
جهان را به گاه ِشکوفه دیدار کنید!"
آه! مرگ نازنین را..

چشمان ِزهرین

چشم ِانسان،
خسته از تفتین تفتان شده..
در گوریده‌گی بی‌گور ِاین خسته‌گی
عشوه‌ی عقل نافریباست..

خودسری ره‌نوَرد اما بی‌نظر
نظر را اندیشناک‌ست
همین و دیگر هیچ

رویایی دیگر.. رویایی دیگر..
همین و دیگر هیچ...

در هر سایه، پاری از نور
بر هر دیسه، مغاکی پُراپُر ِخلوت
در هر رنگ...

در معبد ِحقیقت
سوزیدیم
وه!
در سوز‌مان
تارین‌تاب‌‌ترین‌ خورشید،
سوسن ِآسمان را درخودکشید

تبعید‌گشته
به نفرین ِآدم
به لوت ِ‌مرده‌گان ِچهره‌

بی‌شرم زیستن..
بی‌کبر مردن...
..توانیم این توانستن؟

چشمان ِزهرین

اشتیاق رفته..

هفت چشمان تا نگریسته

اشتیاق رفته..

هفت چشمان تا گریسته...




افزونه:

این شعر را دو تن از دوستان (حنظلی و هاژان) هم ترجمه کرده‌اند. کار ِحنظلی با رویکرد ِامانت‌دارانه، توانسته به خوبی از پس ِبرگرداندن ِواژه-به-واژه‌ی متن اصلی برآید اما یکسر ناشاعرانه است؛ اگرچه در چند جا (مثل خط پانزدهم) کمی به زیبایی شاعرانه نزدیک شده اما با تأکید بر وسواسی شعرگریزانه‌ بر معنای واژه‌ها و جای‌گیری بندها و پاره‌ها، هرگز به کلیت ِهم‌‌ساز ِشایسته‌ (حتا برای یک ترجمه‌ی شعر) هم نمی‌رسد. در این ترجمه، به‌ترین گزینه برای عنوان شعر (Poisonous Eyes) گزیده شده.
ِترجمه‌ی هاژان هم اگرچه بازی‌گونه و آزاد است، اما با خودپسندی ِتند و احساساتی‌گرایانه‌ای، به وسوسه‌ی درریختن سوژه‌گی زبان در قالب ِمتنی شعرگونه(وسوسه‌ای که ترجمه را به‌کلی ناکار می‌کند)، متن ِاصلی را پاره‌پاره کرده و شعری از نو ساخته، هرچند اصیل اما، دور از ضرورت سخت‌گیر برای دم‌زدن در جهان ِشعر اصلی.
به‌هرحال، در ترجمه‌ی شعر،که کاری‌ست خطا(!)، به‌گونه‌ای هم باید امانت‌دار ِدرونه و موتیف ِمتن ِاصلی بود و هم آزاد از معنای نزدیک ِواژه‌هایی که چون شعر-بوده‌گی می‌کنند، واجد لایه‌های بازیگوش ِعرصه‌ی چندمعنابوده‌گی می‌شوندِ. هراندازه انگاشتن ِاصل و کانون و مرجع برای متن ِشعری که قرار است ترجمه شود، نادرست است، صرف ِبرکشیدن ِشعری نو از متن ِنخستین {یعنی به‌کارگیری ِشعر ِاصلی تنها در مقام ِانگیختاری صرف برای شاعری(!)} نیز کاری‌ست خطا. تنها تلاش برای رسیدن به هم‌آمیزه‌ی این دو، یعنی امانت‌داری (نه به کلمات و معنای واژه‌نامه‌ای آن‌ها، ‌بلکه به روح و حال‌وهوا) از یک‌سو، و پردازش ِنقشینه‌ای زبان‌‌ورانه با توجه به زمین ِشعر ِاصلی از سوی دیگر، است که شکست ِاین عاطل‌کاری (ترجمه‌ی شعر) را خوشایند {و چه بسا خوش‌پسند} می‌سازد.
چیزی که کمی از بیهوده‌گی ِزحمت ِاین کار ِخطا (ترجمه‌‌ی شعر) می‌کاهد ، نوشیدن ِلحن ِمتن ِنخست، از آن ِخویش کردن ِمضمون ِ(نه معنا) آن و فرآوردن ِشعری نوست که نسبت به متن ِمادر، گستاخانه وادیپ‌وار وفادار(!) بماند. این‌چنین، ترجمه، خود به شعری‌ خودبسنده و برخوردار از شعریت نزدیک‌ می‌شود؛ شعری توانمند ِامانت‌داری جان ِساختارشکسته‌ی متن ِنخست.

۱۳۸۴ خرداد ۶, جمعه



مستا‌-رند-‌نوشت
{با رندی که نوشتار-اش در وامانده‌گی اشک، می‌رقصید}



« ما و می و زاهدان و تقوا / تا یار سر ِکدام دارد.»

ما را انس ِناانسانی یار بود یارای نوشیدن‌ ِخلوتی‌مان. شیطان که روی از سجده برتافت، و ما که فرسختانه به همرایی ِتام از او، در برابر ِاو، پارسایانه از آرمان ِزهد برجستیم؛ بساکه نگاه ِاو لحظه‌ای قرین پاکی ِخوی ِهمیشه‌بزه‌کارمان گردد.

«بیار باده که در بارگاه ِاستغنا / چه پاسبان و چه سلطان،چه هوشیار و چه مست.»

نظربازی‌مان بایانیده آن نظاره‌ی نظر ِاین نظرکرده را. این تحفه‌ که نفخه‌ی یار-اش دربرکشیده، این خمیره‌ی ناخموده-نا-خام که به سماع ِ خیال ناجنبای جنباننده‌ی ارسطالیسی بر کفینه‌هامان نقشی از عشق زده.. نقشی نظرکرده از عشق، گو بیا! بیا و بیار، هم‌نشین ِهم‌نوشان شو.

«مکن به چشم ِحقارت نگاه در من ِمست / که نیست معصیت و زهد بی مشیت ِاو.»

ای شیخ، ما شادخورده‌گان ِآزاده‌جان ایم. اگر تو را بهره‌ای از آزاده‌گی می‌بود، پایی برای برتابیدن شیرینی تاخ‌خورده‌گی‌مان نیز چه‌بسا بود. تو را با جام چه کار، که آن‌روز هم‌آمیزنده‌ی روح و تربت گشت و به تقدیری جانانه آدم ساخت؟! آن‌روز، روز ِآزادی، روز هبوط، روزی پالوده از زهد، روزی خوش‌بخت (از آن‌رو که گناه، در دانایی تعیین گشت) روزی آسوده از تسبیح ِسنگین ِزاهدانه‌ات. ای شیخ! چشم برگیر! من مَرد ِخاکدان‌ات نیَم...

« به حاجت ِدر ِخلوت‌سرای خاص بگو / "فلان ز گوشه‌نشینان ِخاک ِدرگه ِماست!"»

در این دم ما را بی‌‌دعوت به خلوت‌سرا، به نا-تصویرسرای مصور، رخصت ِدخول دهند. چه در ‌پیمانه‌‌مان ما را سیمایی از پیمان ِازلی بازداده‌اند که دربان ِخلوت‌سرا به دیدار-اش، دل‌بان ِبی‌خبر گشته؛ برفور، نیک‌آمد ِمای پیمانه‌دار فریاد دهد.. وه از این مجلس ِانگیخته!

«گل‌برگ را ز سنبل ِمشکین نقاب کن / یعنی که رخ بپوش و جهانی خراب کن»

هاها! آه-آ! اهل ِباطن اما رها! تناقض ِبی‌‌ذهن و سخت ِهوش، آن ِرندی‌ست. اما هلا! جز در دم ِمستی، هوش ِسخت و بی‌ذهن را تاب ِپای‌داشت ِتناقض نیست!

« نصیب ِماست بهشت، ای خداشناس برو! / که مستحق ِکرامت گناه‌کاران اند!»

ما ملامتیان را چه باک ِتناقض!؟ ما نا-سلامتیان را چه اندیشه‌ی تصویر؟! مفهوم و قصد در چه کار اند؟! رنگ کجاست؟! لحظه‌ی خوف از تخفیف پیامی که یار گشوده، لحظه‌ی تخفیف ِعشق است.. نیوشنده، لب بر لب‌ام، جان ِغم‌گین و روح‌افزای نام را نوش فرمود. اندوه ِاین لب برپا باد! باشد تا جام، دیگرباره به نور ِنام، دور گردد، ما و شما را نورانی کناد. نوشیدن‌ام، نوش‌مان؛ نوش ِتو، نوش ِجان...
{ هان؟! نا-گنگی عین ِدبنگی‌ست! گناه ِما شنگی‌ست! زاهد ِسخن‌گو، ما را بگذار و بشو؛ مهر ِتو خنگی‌ست!}

{و}

ایام شباب‌ست، شراب اوُلی‌تر / با سبزخطان، باده‌ی ناب اولی‌تر
عالم همه سربه‌سر رباطی‌ست خراب / درجای خراب هم خراب اولی‌تر

۱۳۸۴ اردیبهشت ۲۹, پنجشنبه



چهره‌های بی‌چشم سخن می‌گویند...
{خوانش چهره‌های بکسینسکی}



«مرگ، همیشه فراروی ِماست»
بکسینسکی


سوررئالیسم، هستاندن ِِ"امر ِخیالی" در آزادی ِتام از بنده‌گی آگاهی و عقل است؛ دست ِکم، شعار ِسوررئالیسم ِدادائیستی که درصدد آشتی‌دادن امرِخیالی و امر ‌واقعی به‌واسطه‌ی آفریدن ِسپهر ِفرا-واقعیت (Super-reality) است، چنین است. سوررئالیسم ِبکسینسکی، فراتر از این شعار، در قلمروی ِشاعرانه‌ی تارونی بر بستر ِمرگ‌آگاهی‌، باشیدن می‌کند. نگاره‌های او، با تأکید بر تاناتوس (غریزه‌ی مرگ)، یکسر در پی ِاحیاء ِراز اند؛ ابرام بر پرخاش، هیولاواره‌های شاعرانه، طبیعت ِدهشت‌باره، اندام ِگروتسک، تنهایی، تار-تابش (تابش ِنور در تارونی)، خدا / دد، انحطاط ِسازه‌های انسانی-طبیعی، چهره‌های بی‌چشم و .. طرح ِاندیشگون و شخیص ِبکسینسکی را با وجود ِوفاداری به اصل ِ"هستن-در-فراواقعیت"، یکه و برجسته کرده؛ به‌طوری که راستانه، هر دید ِسخت‌گیر و هستومند در تماشای ِخوانش‌گرانه‌ی این آفرینه‌ها، به آرامشی پرورده-سخته می‌رسد. آرامشی اصیل به دشواری ِآرامش ِآرام ِمرگ...
آشنایی‌زدایی از روش ِمعمول ِتجربه، رسالت ِبنیادین ِهر اثر ِهنری‌ست. اثر ِهنری، آن‌گاه که از بند ِبسته‌گی‌های خوانش ِایدئولوژیک برهد، توانمند ِانجام ِچنان رسالتی می‌شود { اثر، خوانده می‌شود؛ اگرچه برکشیدن ِخاستگاه ِایدئولوژیک ِاثر، بخشی از فراگرد ِخوانش ِفعالانه‌ است، اما فروکاستن ِآزادی ِنگاه ِاستتیک ِمنتقد {ی که با نقد، به‌ناچار، راه را برای زاد ِاثر هنری خودبسنده‌ی دیگری آماده می‌سازد} به یافتن ِاین‌ خاستگاه همان و درافتادن ِنقد به دام ِاطلاعات ِفریبای تاریخی و قصد ِمؤلف همان؛ در چنین شرایطی، استخراج ِبنیاد ِایدئولوژیک ِاثر، خود، ایدئولوژیک می‌شود! خوانش ِایدئولوژیک ِایدئولوژی.. این خواندن نیست.. گایش ِاثر است! }. مضامین ِبکسینسکی، در نا-انسان‌واره‌گی‌شان، به‌نیکی در انجام ِچنان رسالتی ظفرمند بود‌ه‌اند.

1.
چرا چهره‌، بدون ِچشم ترسناک است؟!
زبان ِراستین ِهرچهره، در درخشش ِهمیشه‌صادقانه‌ی چشمان نمود می‌یابد (چشم، دروغ نمی‌گوید!). اعتماد به دیگری، پیش از هرچیز با ارجاع به "نگاه" ِچهره‌ی دیگری ایجاد می‌شود { درک ِنخستین ِکودک از دیگربوده‌گی ِمادر، به‌واسطه‌ی دریافتن و بازشناسی ِهمین نگاه ِیگانه است؛ کمی بعد، او قادر خواهد بود، این نگاه را جز در مادر در دیگران نیز بیاید، آن‌گاه به دیگران نیز اعتماد خواهد کرد. ما این کندن و فراگذشتن از استبداد ِنگاه ِدیگری ِعزیز، بایسته‌ی رشد است}. چهره ای که از نگاه تهی شد، معتمد نیست؛ این چهره هیچ مرجعی برای سکنادادن به کاتکسیس ِمشاهده‌گر (مشاهده، سوژه، در پی ِجای‌گاهی‌ست تا اعتماد ِخویش را در آن قرار دهد، در پی ِابژه‌ای پیش‌بینی پذیر، در پی ِدیگری‌ای از آن ِنگاه ِمن گشته، در پی ِچشم در چهره} ندارد. به زبان ِدیگر، این چهره‌ها از ابژه‌شدن سرباز می‌زنند، و برای سوژه چیزی وحشتناک‌تر از این سرباززدن وجود ندارد! من به چه چیز نگاه کنم؟! این چهره‌ها که چشم ندارند! من به چه چیز ِاین چهره‌ها نگاه کنم تا دیگربوده‌گی‌شان را از آن خویش کنم؟! این‌ها دیگری اند، اما چه دیگری‌های پاره‌پاره‌ای! تو گویی خود را پاره کرده‌اند تا به کمند ِنگاه ِمن درنیایند. نمی‌توان نگاه‌شان کرد! آه، این چهره‌ها چه‌قدر آزاردهنده‌ هستند!

چهره‌ای که در غیاب ِتنها بخش ِصادقانه‌ا‌ش، در نه-بود ِچشم، قادر به برقراری ارتباطی صادقانه با بیننده شده، ناسازوارانه، زادگر ِهراسی غریب در آگاهی ِنگاه خواهد بود. هراسی تردیدبار از نوع ِهراسی که در ِنخستین دیدار با بیگانه‌ای صادق، دچار-اش می‌شویم! پیش‌برنده و خطرگرانه! در عرصه‌ی نگاه، صداقت ِسخت‌گیرانه‌ی سیمای نگاشته‌شده برای برقراری ارتباطی نا-سوژه/ابژه‌ای، از تصویر خصمی برای نگاه می‌سازد! این تصویر، در تلاش برای ابژه‌نشدن، روابط ِمعمول میان ِنگاه ِسوژه و واداده‌گی ِنگاره را زیر ِپا می‌گذارد و به تصویری بدل می‌شود که در عین ِآزارگری ِسوژه‌ناباورانه‌اش، نگاه ِمشاهده‌گر را اسیر ِچیستی ِغیرمعتمد-اش می‌گرداند؛ در این چهره‌ها، زنی وجود ندارد، با این‌حال شما هرگز در بی‌اعتمادی به نگاه ِژرف و شگرف ِاین چهره‌ها، به خود اعتماد نخواهید کرد!

در نگریستن به چهره‌هایی که بکسینسکی نگاریده، بستار ِعادت ِدیداری ِما گسلیده می‌شود. در نگریستن به این چهره‌های گروتسک، چشم باید چشم‌داشت ِهمیشه‌گی خویش را در یافتن ِآسان ِدلالت‌های تأثربرانگیز ِچهره‌ی انسانی (دلالت‌هایی که اغلب در کاربرد ِبالماسکه‌ی چهره‌ی انسانی ، در تئاتر و خلاصه در هر وضعیت ِاومانیستی که احساسی خاص از عرضه‌ی سیما را طلب می‌کند) به فراموشی بسپارد؛ آگاهی ِچشم، باید با انقسام و ناهمگونی ِنگاه ِنگاره، و در حقیقت با پاره‌گی خود، با ناهمگنی سوژه‌گانی‌اش کنار بیاید؛ سوژه‌گی نکند{ چون ابژه‌ای شناختنی، چون چهره‌ای معمولی، در کار نیست}! در یک کلام دیگرگونه ببیند.. خود را واسپارد تا از سوی همان‌ چیزی که قرار است دیده‌ شود، دیده شود! خود را ابژه کند، تا بشناسد...

سوی‌مندی این چهره‌ها به ماست. این چهره‌ها، بی آن‌که چشم داشته باشند، بدون خودآگاهی ِهمگون‌ساز ِچهره، به ما نگاه می‌کنند. این گروتسک، کژدیسه نیست، بی‌دیسه است. اجزای چهره دگردیسه نشده‌‌اند، بل‌که چهره یکسره فاقد اجزای معمول تصویری‌ست که چهره خوانده می‌‌شود؛ ازین‌رو بسیار ناانسان‌انگارانه اند، یعنی باردار ِهیچ حس ِنامیدنی‌ای نیست؛ آبستن ِانگاره‌هایی که به‌گاه، در گاهی موسیقیایی، عمق ِجان ِجهانی تارون را آشکار می‌کنند. این نگریستن خیره‌گرانه که نگاه ِما را فرومی‌کشد و سامانه‌ی کاهل و ریاضیک ِدیداری‌مان را می‌لرزاند، بی چشم انجام می‌یابد. تماشاگر در نگریستن به چهره‌ای بی‌چشم که به او نگاه می‌کند وامی‌ماند؛ او نمی‌داند که آیا به‌راستی التفات ِچهره با اوست، یا این ادراک ِپارانوییک ِاوست که قصدمندی ِچنین چهره‌ی ویران‌شده‌ای را رُو به خود می‌پندارد. در این درگیری، نگاه ِدنباله‌دار ِنگاره، نگاهی‌ست که خیره‌گی ِتماشاگر ِبهت‌زده را خواست می‌کند؛ این نگاه پیروز است. گهواره‌ی میل، زهدان ِدانش ِپارانویایی. تماشاگر، وامانده، مشکوک به نگاهی که شکل گرفته، بی آن‌که در تشخیص ِرابطه‌ی سوژه-ابژه‌گی ِخویش با چهره‌ی نگاشته‌شده موفق شود، هم‌چنان خیره می‌ماند. مرگ ِدیدن و زاد ِخیره‌گی در دشواری ِهمیشه‌گی ارزمندترین دیدار!


2.
این چهره‌ها نمودگار متین‌ و اصیل "درخودباشنده‌گی" اند. شادان و سخته اند. خسته اند اما هم‌چنان خویشتن‌داری‌شان را پاسار می‌کنند.. این چهره‌ها، زیرزیرکانه والایی ِنیت ِخودکشی را ساز می‌کنند.




در داد-و-ستد ِنگاه ِچهره و نگاه ِتماشاگر، رنگ ِچیزی شگرف، بازیگوشانه و سرشار از اشتیاق، آمد-و-شد می‌کند: رانه‌ی پرخاش، رانه‌ی حدت، غریزه‌ی مرگ‌!




چهره، بی چشم نادی ِاصالت ِبیان‌ناشدنی شوق ِدیدارِمرگ می‌شود. این چهره‌های گیرا، بیننده‌ترین مرگ‌آگاهان اند؛ فریاد ِسکوت‌شان رسا و مرگ ِیادشان همیشه در آن-‌جاست!




این‌ چهره‌ها، خداوندگار ِمهربان موسیقی ِخون ِچشمان ِنغمه‌‌ای سوررئالیسمی اند.





به یاد ِزدزیسلاو بکسینسکی

۱۳۸۴ اردیبهشت ۲۷, سه‌شنبه


ترجمه‌ای برای Garret.T

{پروژه‌ی سیاه}


کیای توازن گسیخته‌گی‌ست؛ پذیرایی از علت، پروردن ِعشق یا کینه از کف‌دادن ِتوازن است. پس از آن دیگر هیچ کنشی معتمدانه نخواهد بود. رنج ِما بسته به روح نیست.
-- شهردار، سومین مُهردار

معتمدترین محراب‌دار هم از پیش‌مان رفت؛ نه از روی حماقت، خشمی مشکوک او را بیهش کرده بود. قلب‌اش تار شد، توازن‌اش را ز کف دارد.. اما هم‌چنان یکه ماند. و ما دانستیم که چه‌سان تیزتر پاس‌اش داریم.
-- رویدادنگاره‌ی مهردار

پیش از آمد ِمرگ، ناراست‌گویان بر آن شدند تا فرادست ِدزدان بزمی به پا کنند. پس دزدان بر آن شدند تا زبان ِبرادران ِناراست‌گو را از حلق بیرون‌ کشیده، نوش ِجان کنند. و ما داوری ِارباب گلیگر را {بر این ستیز} شکوهیدیم.
-- از کتاب کدینه‌داران ِآغازین

... و کانایان، سنگ بر سنگ نهشته تا سقف ِبرگینه را برسازند. اره‌های کدینه‌داران پوست ِچوبین ِکالاواره را دریدند، و برارباب ِچوبین خندیند.
... و چون خدایگان به این آگاه شدند، ددان‌شان را بر کانایان گسیل داشتند... ددان پیکر ِبیهوده‌ی اره‌ها را شکافتند و از برای خدایگان‌شان منزلی از پوست ِپوسنده برساختند.
-- نامنتسب، آوازی از یک فندگر

بیش کار گزاردن، توازن را واژگون کرده. اما ما می‌دانستیم که هشواری‌مان، بیدارگردان است. نه کدینه‌‌داران نه کافرکیشان را رخصت دست‌وَری نیست، اینان نامعتمدان اند.
-- رویدادنگاره‌ی مهردار

دیوارهای‌تان را از سنگ‌‌های مرده می‌سازد، رویاهاتان را از انگاره‌های مرده. خندان و گریان و آوازه‌خوان به زنده‌گی بازمی‌گردد تا دزدیده‌های‌ات را بازگیرد؛ تا پوست ِلرزان‌ات را از استخوان ِمرده بیرون کشد.
-- سنگ‌نبشته‌ای در دیر ِمهجور فندگران

زمان ِخطر فرارسیده، زمین دهان گشوده، و ناآرامی ِمرده‌گان را افسار ِآهنین‌ و کدینه‌‌های سنگین چاره‌ساز نیست. بر تدبیر ِگلیگر شک رواست. اما مُهرها تهمتن اند و ظفر قرین ِاندکان است. و شک‌آوران قربانی ِحرَم ِنو خواهند گشت.
-- مکتوبات ِاسمیث ِتبعیدی

آن‌گاه که به شرافت‌مان سوگند خوردیم تا از زمین و آسمان پاسداری کنیم، عزم‌مان سخت‌ترشدن می‌بایست. عزم را به پرتو ِوفاداری مهر-و-موم کن تا ایمن شود. آینده‌گان، بارگیر ِپاس ِمای اند.
-- خطبه‌ای از طلسم‌ها

در سروُر ِپیروزی رقصیدیم؛ با ما ارباب ِچوبین دسته‌ی کانا-آدمیان را به رقص انداخت. در خروش ِشادی توفانی به‌ پا خاست، نژدی ِترسان تیره‌گی گرفت، و آز به آتش آلوده گشت. ما، رقصان دوررُوان، سپاس‌مان را نثار نگاه ِغم‌زده‌ی مرگ ِآدمیان کردیم.
--واپسین پاره‌ی دست‌نوشت‌های "نه-هنوز"ی

سنگ نمی‌فهمد که چرا اسکنه تراش‌اش می‌دهد؛ آهن نمی‌فهمد که چرا آتش تفت‌اش می‌دهد. آن‌گاه که زنده‌گی‌ات تراشیده شد، سوزیده شد، آن‌گاه که یأس در آغوش‌ات جَست، مبادا به سینه‌ات بکوبی و تقدیر ِشوم را نفرین زنی. گلی‌گر را شکر فرما که با اشاره‌ای قالب‌ات ریخت.
-- از کتاب کدینه‌داران ِآغازین



۱۳۸۴ اردیبهشت ۲۱, چهارشنبه



ژکانیده از Elend
{The newborn Sailor}



دریانورد ِنوزاده

به شب غرقه می‌گشتیم
غرقه
در شیفته‌گی
در شب ِآواز-ات
در شکنج چشمان‌ات
مسحورانه.. مسرور

در گریست ِقطره‌ی زنده‌گی
دریای ِشادانی می‌شکفد
تا آزادی ِدریانورد ِنوزاده را ارمغان لبخند ِِشبنم ِشکوفه دهد

خسته‌اند چشمان‌مان از تقت ِآفتاب ِقرون
حال‌مان
چشمان‌مان
بینا در تاریکی‌ست..
سکان‌مان رسته از هوس‌بازی ِنور
بی‌چشم می‌رانیم
بی‌چشمان
بی‌برونه

در گریست قطره‌ی زنده‌گی
دریای ِشادانی می‌شکفد
تا آزادی ِدریانورد ِنوزاده را ارمغان ِلبخند ِِشبنم ِشکوفه دهد



۱۳۸۴ اردیبهشت ۱۵, پنجشنبه


کوتاه درباره‌ی ساختار شکاریده‌ها



شکاریده‌ها بدیهی‌ اند. {در جریان ِآگاهی نوشته شده‌اند.. میوه‌ی درخودفرورفته‌گی نیستند}

گفتمان ِشکاریده‌ها، سخن از ارتباط است؛ سخنی ناایدئولوژیک، ناسیاسی، نااحساساتی‌گرا، و رها از بند ِمحدودیت‌ها دگماتیک ِمعمول ِذهنی که درگیر ِهاژه‌ی ارتباط شده. شکاریده‌ها رفته‌رفته به حوزه‌ای برای عرضه‌ی نگره‌های اجتماعی ِآنارشیستی میل می‌کنند. آنارشیزم ِآوانگارد؛ تنهایی در کنار ِدیگران...

نمود ِدوری از خوش‌بینی (آن نوع خوش‌بینی ِپارانوید که ماهرانه بر لبه‌ی شکست و بدبینی قر می‌دهد)، گزنده‌گی ِشکاریده‌هاست. این نوشته‌ها با این‌که نهاده نیستند {تأکید بر "شاید"ها در مقام ِتأیید ِزیرکانه‌ی انگاشته‌ی آزاد}، اما هم‌چنان واجد ِویژه‌گی خلنده‌گی اند؛ دل‌آور اند. باک ِ"تو" را ندارند {چون از ضرورت ِواسازی ِ"تو" سخن می‌گویند} و خطرگرانه آسایش‌گیری را به غیاب ِ"خود" می‌سپارند. دور از خوش‌بینی، از هول و ولع، از زنانه‌گی.

سخن از رابطه، کتاب را برنمی‌تابد! از یک‌سو دوری از مشاهدات و احساساتی‌گرایی ِنیمه‌شاعرانه‌ و عاشقانه، از سوی دیگر روان‌شناسی‌زده‌گی ِمبتذل، نویسنده‌ی سخن از رابطه را بازاری می‌کنند. او ترسویی‌ست که ترس ِخویش از درگیری با تجربه را به وسیله‌ی علم و عشق لاپوشانی می‌کند؛ به زبان ِدیگر، نوشته‌ی او ابژه‌ی خوانا دارد: بیمار ِروانی، معشوق و یا چیزی میان ِاین دو! به‌هررو نوشته‌ی وامانده، میان ِمیز ِپرفروش ِکتاب‌فروشی و یک گفتگوی داغ و هیجانی فمینیستی پادرهوا می‌ماند.

شکاریده، بهره‌مند از زیرکی گزین‌گویه، ذهن را آزاد از سیطره‌ی آموزه‌-انباره‌ی نهاد می‌خواهد. رویارویی ِدرست با گزین‌گویه زمانی ممکن است که ذهن هم‌هنگام آماده‌گی ِ داشت و بر-داشت ِپیش‌‌داشت‌ها را داشته باشد؛ یعنی در هنگام ِخواندن آن سطرهای افشرده، داشته‌ها را چونان ابزار ِخوانش پیش ِرو نهد و درهمین‌حال انهدام ِواسازانه‌ را بعید نداند.

شکاریده‌ها، شکریده‌ها اند. دست ِکم برای نویسنده، ناسفیدانه شیرین اند. چراکه جلوه‌ی عقل ِفعال ِقلم اند؛ صورت ِماده‌ی نویسنده‌گی اند؛ خنده‌ی شگرف ِهیولای چشمان اند. نوشتن ِسطرهایی که پی‌آمد ِنظاره‌ی تمدن‌شکن اند، آسان نیست! این‌گونه سطرها اغلب طی ِفرایند ِسرکوب به شوری ِاشک ِپشت ِپلک‌مانده درمی‌آیند، به خراشنده‌گی ِفریادی برنیامده، به بیهوده‌گی ِقروچه‌ی دندان، و به کوری ِگره‌ی پارانوییک.. وقت است تا نوشتن یکی از فروزه‌های‌ کارکردی‌ را نزد آفریننده‌اش فرابگذارد: روان‌پالایی ِفعالانه...

شکاریده‌ها تجربه‌گرایانه اند. {تجربه‌ای که بیش از آن‌که تنانی باشد، تنومند است}

حرف‌هایی که در گیومه، ضمیر ِرخداد واقع می‌شوند، همه‌گی افرادی حقیقی اند. ضمایر ِاول‌شخص و سوم‌شخص، هر دو "او"ی غایب اند (اگرچه گاهی "او" به‌جای نویسنده نشسته و من ِنویسنده را از بیرون مشاهده می‌کند).

دیالکتیک ِاجتماعیت ِشکاریده‌ها، منفی‌ست. در این‌گونه سخن، نخست چهره‌ی امر ِاجتماعی نقاب‌زدایی می‌شود، سپس از این‌ چهره رو-در-رو بازپرسی می‌شود، بدیهیات به محاکمه کشیده می‌شوند، امر ِاجتماعی کشته شده و از صداقت ِمُردار قدرشناسی می‌شود. بدین‌ترتیب شکاریده آساینده‌ی روح ِمالیخولیایی‌ست (در مقام ِپزشک)! این آسایش، عذاب ِدین‌مرد ِمدرن است!

سطرهای پایانی، فلسفی‌تر و غیراجتماعی‌تر اند. چُرت ِمالیخولیایی، لعنت ِخوش‌بینان و خلاصه رگ ِهرگونه کژفهمی پاره می‌شود. ضمیر ِاول شخص جز در این بندها، در باقی، من ِنویسا نیست.

شکاریده‌ها، شکار ِچشمان ِدستان ِقلم‌دار اند...