۱۳۸۴ دی ۳, شنبه

سوگند ِنویسنده‌گی


سوگند ِنویسنده، واسرنگش ِسو-گند ِنویساست...

«او را چیزی اوفتاده است، از نور ِاوست و پرتوی او که سخن از من می‌زاید موافق ِحال...»

نگاه‌داری از آن هستی در لبه‌های تیز ِشدت ِهست‌باشی که نویسنده نمی‌داند چیست. نویسا دل‌واپس ِسیماگشته‌گی ِچهره‌ای‌ست؛ او برای کاستن از دل‌واپسی، سیما را به ابژه‌ی تام (ابژه‌ی سترون از سوژه‌گی) بدل می‌کند تا آن را از لخشیدن در مغاک ِنا-بودی برهاند. ابژه‌ی جهیده، دور از وارسته‌گی و جنون و آسوده از تیمار چیره‌مند ِِسوژه، شرح ِعنوان ِنوشته است.. یک فروکاسته‌گی ِحاد، ضعفی شدید: مضمون ِصریح؛ وصف. نویسنده چنین چیزی ندارد؛ او به نام که در هاله‌ای تارین، عنوان و مضمون و آرایش ِسطرها را در خود بازمی‌زاید می‌نگرد؛ تارتابش، نور ِ"او"ست، بازتاب ِپوشیده‌گی ِمتن ِروایت‌زدوده، هنگامی که ما را به شکستن ِردیف ِدلالت فرامی‌خواند ...

- تو کیستی؟ تو نمی‌توانی پاسخ ِ"تو کیستی؟" باشی! من از بس-ژرف‌گشتن در هاله‌ی بی‌پیرامون، روشن نمی‌توانم گفت که کیستی آیا "تو-بوده‌گی" ِکلام ِآینده در نوشتن را در بند ِمعنا می‌کند یا نه...

« مثلا ً گردابی است و دریایی، گردابی مهیب و خاصه در دریا؛ اکنون هم از آن می‌گریزند، این مرد خود نمی‌پرهیزد، می‌گوید البته از آن‌جا می‌گذرم...»

دقت و روشنی که در تشریح ِسرراست و سامان‌یافته‌ی مضمون ِازپیش‌تعیین‌شده، به پیمان‌کاری ِنویسا و به بهانه‌ی تعهدی خالی از ادبیت برگزار می‌شود. برای سردبیر ِروزنامه، منشی ِدفتر یا پیرزن ِروزنامه‌خوار. روشنی ِچشم‌آزار و کورانه‌ی گزاره‌های بیان‌گر، زمختی ِایماژهاشان و قطعه‌قطعه‌گی ِطیف ِرنگ ِلحن در آن‌ها، زیاده‌نویسی در پی ِسرکوفته‌گی ِمیل‌به‌بیش‌باشی و درازمانی یا میل‌به‌پنهان‌شدن در پس ِدرازنا، پدر بودن (سرپرستی، فرمان‌داری بر خواننده، تحمیل، ایدئولوژی)، زن بودن (هیستریای ِناخودآگاهی ِمزمن، ناشکیبی، بکارت)، دادگری، عقلانیت ِبرون‌سویانه و ناخودانگیخته، همه‌گی آموزهایی هستند که ذهن ِنزار ِنویسا در پناه‌شان سوسو می‌زند و می‌گندد. سو-گند ِنویسا، جز زباله‌دان ِقلم‌زنی‌های گاه‌گهی ِنویسنده‌ای‌ که‌بسا به جبر ِفرهنگستان و دانشگاه ناخواسته به ملالت ِبیان‌گری تن در می‌دهد، چیزی نمی‌توانست بود.

« دانایی، گوش‌سپاری به من نیست؛ نیوشیدن ِلوگوس است؛ هم‌داستانی ِاین‌که همه‌چیز یکی است.»

هراکلیتوس می‌گوید جهان ِبیداران، جهان ِهمه‌گانی‌ست. نویسا، هم‌وند ِاین همه‌گانه‌گی‌ست. او بیدار ِبیدار است. امر ِمثبتی‌ست دربند ِنظاره‌ی نورافکن ِسازمان ِانبوهه؛ او با نوآوری‌‌هایی که تخته‌بند ِسنت ِتخریب ِروز اند، خوشایند ِپیکر ِچرب و لَخت ِتوده‌ی بی‌ذوق می‌شود: شعر می‌گوید اما پیراسته و ساخته، و این‌چنین تیر ِزبان‌اش به جایی دورتر از افق ِدال‌های نشئه‌ی روان‌نژدان نمی‌رسد(!). او حاضر نیست، ایثار ِبایا را در هستن ِکنش ِنوشتن به اجرا گذارد؛ او حاضر نیست خویش‌اش را فراموش کند، کار را از شکل بیاندازد؛ او حاضر نیست به خواب برود و در جهانی خصوصی که داوخواهی اصیل برای انبازی ِدیگری‌‌ست، در درون، بِجَه-آن- َد. بیداری که قلم‌ ِترسان‌ و خودسرکوب‌گر‌-اش بی‌راز و بی‌دار ِایثار است. قلمی که تنها و تنها در تجربه‌ی شکست، یکتا می‌شود و آهندیشه می‌کند.

به پَرمان ِنویسنده‌گی، ناپدری ِسوگندخورده، به خطی ناخوانا می‌گرید...

نویسنده‌گی همان‌جایی‌ست که دیگری-بودن ِناخودآگاه اثبات می‌شود. آگاهی ِنویسنده با قصد ِبی‌غایت ِاو برای هستاندن ِ"دیگری" و کشاندن ِخویشتن خود را به افق ِزبان دیگری، به ناخودآگاه درمی‌تند. جهان ِخاص، زمانی می‌تواند از قصد ِهم‌باشی با جهان-تن ِدیگری سخن گوید که نویسنده، بازتاب ِاین آگاهی را در آن‌جا‌هستی ِمعنا و مخاطب بازیابد: اصالت ِپوشیده‌گی، لذت از برهنه‌کردن ِنیمه‌ی تن، لذت از واسازی. عقل ِخاص نیز پس از این می‌تواند از بت‌واره‌گی ِمحاسبه و وصف برَهَد و هم‌کنار ِاحساس ِشکیبا، برای-خود بهستد. در این هنگام، برای چیزی که باقی می‌ماند و می‌نویسد هیچ فرزندی برجا نمی‌ماند. تخم ِپاک در خاک ِجهانی پاشیده پاشیده، نه در زهدان ِچرکیده و بویناک نوشتارگان ِبیدار(!). در تن‌هایی، تن ِنوشته جای-گاهی برای خواننده می‌انگارد که در آن امکان ِخودآگاهی ِتابنده بر گهواره‌ی معنای آغازین فراهم شود. این سان، نویسنده، آن‌جاست که می‌اندیشد که نیست!

بادا بَراُفتادن ِمیل‌به‌گفتن در هاویه‌ی تنهایی، تا قلم به حلقه‌ی بی‌گره‌ی حال رسد...


۱۳۸۴ آذر ۲۴, پنجشنبه



هدیه: بایای فراموشیده

هدیه، قصد ِبی‌قصدی‌ست برای ستایش ِروح هم‌باشی. امروز، این قصد، به غرضی چرکیده برای پرستاری از موجود ِنمور و کم‌مایه‌ی رابطه، به آهنگی ناجور و پُرژَخ برای به‌زور سر ِپانگه‌داشتن ِسازه‌ی نیم‌بسته‌ی رابطه بدل شده. واژگونه‌گی ِقصد ِآزاد- در شبکه‌ی مادی‌شده‌ی میل- به غرض ِفایده‌نگر، از هدیه تفاله‌ای ساخته که سوژه با آن پس‌ماند ِبدریخت ِسلیقه و ذوق ِمنحط ِخود را به دیگری تحمیل می‌کند.

موسیقی، هدیه‌ی ناب است. پیش‌نهاد ِهم‌دیداری ِافق ِیک تجربه‌ی موسیقیایی که در آن، به نام ِدوستی، هدیه از شر ِزرق‌وبرق ِشی‌ءبوده‌گی‌ رها می‌شود، پیش از انجام ِدیدار، روایت ِهدیه را در نه‌بود ِداستان‌اش اجرا می‌کند. هیچ چیز ِدیگری این‌گونه نیست. نه لمس، نه دال‌های فروپیچیده‌ی گفتمان ِعاشقانه، نه حضور. { شاید در این‌جا بتوان از راه ِنزدیکی به رازِهدیه، خویشاوندی ِموسیقی و نگاه را در فرگشت ِمیل-به-بودن به میل-به-هستن( همان میل-به-نیستن) اندیشه کرد.}

پول، هدیه را از درون بی‌معنا بازساخته. نمی‌توان ذوق ِمدرن را بی‌از پیش‌نهادن ِنقش ِارزش ِمبادله‌ی روابط ِنمادین ِقلمروی زنده‌گی اجتماعی و حضور ِهمه‌گیر "ِدیگری ِبزرگ" انگار کرد؛ این ذوق، ذوق ِنا-زیبا و غایت‌انگار، دراصل ذوق نیست، سلیقه‌ای‌ست که به خوبی به کار ِبازتولید ِیک تابع ِمطلوبیت ِساده و همگن می‌آید. و هدیه‌ {که تنها و تنها هنگامی "هدیه" می‌شود که راستانه از گرانش ِسنگین کلیشه‌ها کنده شده، ارمغانی از "من" ِبخشنده شود} ی این ذوق، یکسر در دلالت‌مندی ِپول حل شده است. امروز، هدیه خریداری می‌شود؛ یعنی هدیه‌دهنده هیچ نقشی در پدیدآوردن ِچیزی که قرار است هدیه شود، ندارد. او حتا هدیه را انتخاب هم نمی‌کند؛ دیگر هدیه کالایی حادواقعیتی‌ست که هیچ ارزش ِمصرفی‌ای ندارد: نرخ ِآن نه با واکنش ِظریف ِهدیه‌گیرنده، بل‌که در تقلای ِزمخت ِدیگرکالاهایی که پشت ِویترین برای گُزیده‌شدن، هم‌دیگر را می‌گزند تعیین می‌شود.

هدیه، خوش‌نشین ِکاواک ِهر پیوند ِناب است. در شکافی که سویه‌ی گفتاری ِرابطه (وراجی، میل‌به‌سخن‌گفتن، نیاز به نوفه برای پُرکردن ِخلاء ِنگاه، هیستریای جنون‌آمیز ِعمل در رابطه) پلاسیده می‌شود، هدیه، ضرورت ِوجود ِامر ِناگفتنی (نوشتار) در تن‌درستی ِهر هم‌باشی را اثبات می‌کند؛ به این معنا که گیرنده در مقام ِمعمار ِاصلی، به شیء، جان می‌دهد.

رنگ از سیمای کنش‌های اصیل و گفتگویی ِرابطه‌ی انسانی ِراستین ( نامه‌نگاری، هم‌باشی ِخموشانه و بی‌گفتار، هم‌-نوشی، هم‌شنوی، شکوهیدن و ...)‌پریده. در آن‌ها اثری از قصد نیست. در آن‌ها هدیه‌ای وجود ندارد. بی‌روح و صورتی‌ اند. حتا اشیا کزکرده در کنار ِهم، از سردی ِرابطه‌ی انسانی(؟) ِپیرامون سگ‌لرز می‌زنند. انسان‌های شیء‌شده‌ و ازخودبیگانه‌ای که هیاهوی ِتیمارستانی‌شان، گوشه‌ی ضرور ِهر فردیت را با خشونت ِتمام حرام می‌کنند. در سراسیمه‌گی همیشه‌گی ِآن‌ها، هر درنگ و هر تأمل و هر نگاه، هر سخت‌گیری و ساده‌گی (که به‌شدت با رفتارشناسی ِمصرف‌کننده ناساز است) و هر فعالیت ِخودآگاهانه‌‌ای که فرد با آن در ارتباط با دیگری، خواستار ِبازیافت ِفردیت ( ِ چه خود و چه دیگری) شده، بی‌احساس و بدرَنگ خوانده می‌شود. در تیمارستان، ماشین ِروح‌خوار و فردیت‌ستیز ِفرهنگ انبوهه‌گی، جایی برای وجود ِهدیه باقی نمی‌گذارد.. چون جایی که فرد نباشد، رابطه نیست؛ ... هدیه هم نیست.

هش! که‌بسا او در تنهایی دست ِکم برای انگاره‌ای پندارین، هدیه‌ای را بیاندیشد. {هش‌داری برای هر آن‌ که بی‌درنگ در عزلت ِنویسنده‌گی تردید کند!}

«ما رفته‌رفته عادت ِهدیه‌دادن را فراموش می‌کنیم»؛ و رفته‌رفته، فاجعه‌بار بودن ِاین فراموشی را در دخمه‌ی سرد ِروابط، به فراموشی می‌سپاریم...



۱۳۸۴ آذر ۲۱, دوشنبه


ژکانیده از NightRealm


فصل ِپنجم

سربینه‌ی این دشنه
در دست
آینه‌ی سال‌خورده‌گی ِسیمای‌ام شده
تا به تیغ ِسوگند‌
اندیشه‌ات را در آینه گزارَد

آسمانی باز گشوده
ذکر می‌گوید و می‌خواند
وه... به یاد...
چون گذشته، برگشوده‌ ام به جاودانه‌گی‌
آشکاره‌گی خاسته از خاکستر ِققنوس
امید است
ومن، آ-ای است
به سوی‌ات

بی درد
چه در رویا، چه به واقع
تا که افتان‌ام نباشد
چه رویا و چه نه

چشمه‌های زنده‌گی
یخ ِمرگ سوده اند
و هستی، شاد و بلوریده و روشن
فراخوان است
و بَرَََ-ات نیز




برای شافع

۱۳۸۴ آذر ۱۶, چهارشنبه


شکاریده‌ها

به‌خوبی (حتا به‌تر از آن‌که دیگری خود فاش کند) می‌توان با خواندن ِزیرکانه‌ی یک شرح ِحال-نویسی به حال‌وهوای دیگری پی برد. "ح" که نه این‌جایی بود و نه آن‌جایی خواهد شد، به‌زور، با همان زبان ِاحساساتی‌گرای و زنانه و عامیانه‌اش (طوری که دوستان ِعزیز بفهمند!) از خوش‌خوشک‌باشی‌های آن‌جایی می‌گوید.. او به غم ِپس ِاین گفته‌ها اعتراف کرده؛ اما به‌شدت ( و ناجور) با غرق‌شدن و ازیادبردن ِچیزهایی که هرگز از آن ِاو نشدند، با این غم ِناخواسته و مزاحم کلنجار می‌رود... راه ِآسان‌تری هم در میان بود. راهی که روراستی و جسارت ِبیش‌تری می‌خواست: از یاد بردن، باز-به‌دست‌آوردن!

فشردن ِخاطره، افسردن‌اش، توقف ِجریان ِخاطره به زور ِقابی که قرار است بازتولیدگر ِزنده‌گی‌اش باشد... وحشتناک‌تر از عکس چیزی نیست! خاطره‌ی عکسینه، سرد و بی‌روح،خاطره‌ی امیدوار که به سکته‌ی چهره هست! ...

در گفتمان ِزناشویی، "وفاداری"، به عنوان تعهد نسبت به واندادن ِ"بدن" به بیگانه‌ (بیگانه‌ای بیرون از قرارداد ِزناشویی و تختخواب ِخانواده‌گی) تعریف می‌شود. بدین‌ترتیب، بسیاری از نظربازی‌ها و لاسیدن‌های هرروزه‌ و همیشه‌گی که به بخشی از روابط ِاجتماعی در محیط ِکار ِمدرن بدل شده، به اشتباه یا از سر ِنادیده‌انگاشتنی خودخواسته نا-تنانی و درنتیجه مجاز(!) پنداشته می‌شوند؛ این‌ها جزء بی‌وفایی شمرده نمی‌شوند و هرروز به عنوان ِمزه کار و روابط اجتماعی گزارده می شوند! مشکل از تعریف نیست (چون هر تعریف قید ِخود را دارد)؛ مشکل از ایده‌ی تعهد ِزناشویی‌ست که به اندازه‌ی قرارداد‌واره‌گی ِخود ِزناشویی، بدوی، زنانه و غیر ِاخلاقی‌ست!

"ا" کم‌تر از "ج" می‌گوید؛ کم‌تر از او داوری می‌کند: این هم از گواه ِعشق‌اش به "ج" .

- راز-ات را که فهمیدم خیلی خوش‌حال شدم!
- چه بد! رفته‌رفته برای‌ات خسته‌کننده می‌شوم؛ خیلی ناراحت‌ام!

"بود" ِمرد برای زن یک حضور تام است. حضوری که به پاره‌گی ِتن ِزن پاسخ می‌دهد و در پی ِهم‌چسبانی ِپاره‌ها، او را وا-می‌سازد. از سوی دیگر، لذتی که زن از این حضور می‌برد، لذتی تمامیت‌یافته است( لذتی که در خود وامی‌ماند، پیش نمی‌رود)؛ درست مانند ِلذتی که نُت از قرارگیری در صفحه‌ی یک اپرا می‌برد. حضور ِمرد، اپرای ِگفتمان ِعاشقانه است و زن، نتی که به وهم ِلذت، در صفحه‌ی نت‌ها رنگ می‌بازد! { "خود را شنیدن برای با دیگری راستانه سخن گفتن"، گفتمان ِعاشقانه اغلب از کم‌بود این منش ِبایسته‌ برای هم‌باشی ِاصیل، می‌رنجد}.

"ن" رنج می‌برد، این رنج حالت و روحیه نیست! رنج، زمان‌بندی ِویژه و نابی‌ست زاییده‌ی سرگشته‌گی ِعاشق در گزینش ِفراموشیدن به‌جای ِیادآوردن. یادواره‌ی معشوق، برای عاشق، اثیر ِنااسیر ِارتباط شده، و او را در خود فرومی‌بلعد. و سیمای ِدرهم‌ریخته‌‌اش...

ورطه‌ی گزین‌گویه چنین است:
در یک سو جهان ِصورتی و منحط ِسوژه‌ای که ساده‌انگارانه به خوش‌گردی در قلمروی ِ"صرفه‌جو و بهینه" می‌پردازد: با خیالی خوش خطی می‌خواند و میل ِبه "مطالعه" را ارضا می‌کند.
در سوی دیگر: جهان ِسخته‌ی نیوشنده که می‌داند چه‌گونه گزین‌خوان شدن را در درنگ بر فشرده‌گی بیاموزد.
قلب ِگزین‌گویه، در میان ِزد-و-خورد ِاین دو جهان ِبیگانه از هم، ها-تپنده‌ی امر ِمنفی است! گزین‌گویه همان غریبه‌ای‌ست که هماره غریبه می‌ماند، و هم‌چنان زیستنی...

Esoteric، فراخوان ِمرگ است؛ و Evoken، هم‌آوایی در آغوش ِمرگ! با اولی می‌توان تباهید، خشم گرفت، زخم زد، خودپالایید یا حتا نیاز کرد؛ اما با دومی باید خموشید و آرام گرفت...اولی سرخ زیباست و دومی تارین زیبا.

وقتی می‌گویم «قلم ِشمس را دوست دارم، قلم ِسخن‌ورزی‌اش را» یا به‌مثل وقتی می‌گویم «قلم ِ"ا" به دل‌ام می‌نشست، قلم ِلبخند-اش.»، به قلم در مقام ِروح ِیک کنش ِنوشتاری می‌اندیشم. نوشتار، آرمان ِچهره‌ی تام و قلم نه نگارگر ِآن، که آژنگ و زخم و خال و شادی ِبازی ِچهره می‌شود.

اشتیاق ِآماسیده، لذت‌های خرده‌پا را برنمی‌تابد؛ اشتیاق ِبزرگ، این‌سان همسایه‌ای‌ست نزدیک برای قلمروی ِخاموش ِافشرده‌‌جانی.

با خویش سخن گفتن. درون‌سویانه، برون-از-خود، برای-خود-هستن. بر ضد ِسوبژکتیویته‌ی گفتار، با-دیگری-هستن ِنوشتار...

آهنگ به پایان نرسیده.. کش می‌آید، به بازی می‌گیرد خرامان تا اشتیاق‌ به دریافت ِپایان را به اشتیاق ِ"با-هستن" بدل کند..خهی! شکیبیدن و کمی بعد، در/با-آهنگ-شدن!


۱۳۸۴ آذر ۱۱, جمعه

نیست‌انگاری و جای‌گاه ِآن در متافیزیک ِنیچه نزد ِهایدگر

{پاره‌ی دوم}


بنای متافیزیک ِنیچه نزد ِهایدگر، پنج ستون دارد. خواست ِقدرت، بازگشت ِجاودانه‌ی همان، عدالت، ابَرانسان و نیست‌انگاری. خواست ِقدرت، نهشت ِهستی در قالب ِذات است؛ نیست‌انگاری، "نام" و عنوانی برای تاریخ ِحقیقت ِهستنده‌ای‌ست که هستی‌اش همانا ذات ِخواست ِقدرت است؛ بازگشت ِجاودانه‌ی همان شکل ِهست‌-بود اگزیستانسیل این هستنده؛ ابرانسان اگزیستانسیل ِاین هستنده و عدالت، گوهر ِحقیقت ِموجود-هم‌چون-ذات ِقدرت است. این ستون‌گان، در پیوندی هم‌دوس با یکدیگر، هسته‌ی ننامیدنی ِفلسفه‌ی نیچه را نگاه می‌دارند. در جایی که هایدگر به خواست ِقدرت می‌پردازد، ایده‌ها و نسخه‌ها در مقام ِچشم‌اندازهای خواستنی ِقدرت اند که مطلوب ِاراده قرار می‌گیرند. خواست ِقدرت، هم‌آمیزه‌ی بسیطی‌ست که نه قدرت است و نه اراده؛ گوهر ِزنده‌گی‌ست‌ که هم فزونی ِقدرت ‌می‌باشد و هم فزونی ِاراده. اراده‌/قدرت‌به فزونی، هماره پیشاروی ِفراشد ِخود، ایده‌ها را دارد که بر آن‌ا برمی‌نشیند و روند را به درنگ در بوده‌گی‌شان می‌ایستاند. چون، هستی، گوهری چون خواست ِقدرت گشت، ایده‌ها ارزش‌ها می‌شوند (ایده‌ی ایده‌های افلاطونی: خیر: سرنمون ِارزش‌ها). متافیزیک ِایده‌ها نیز متافیزیک ِارزش‌ها می‌شود که خواست ِقدرت( چه در قالب ِجان ِنژاده، چه به شکل ِکین‌ستانی ِمیان‌مایه؛ در جنبش ِتک‌یاخته یا در مرام ِپیکار ِطبقاتی) رو بدان دارد و نادژخواهانه دربرابر آن قرار می‌گیرد. مسئله‌ی ارزش، این چنین، نیست‌انگاری را به خواست ِقدرت پیوند می‌دهد؛ نیست‌انگاری چونان تاریخ ِهستنده‌گی ِهستنده‌ای که هستی‌اش ذات ِخواست قدرت باشد.

خواست ِقدرت، از آن‌جا که خواست ِارزش‌گذاری و وا-ارزش‌گذاری و قدرت ِاین وا-"خواهش" است، گوهر ِخود را از راه ِگرداندن ِارزش‌ها و تکاندن ِتن‌شان در زنده‌گی ِعملی به‌وسیله‌ی پراشیدن ِدلالت‌ها و باژگون‌ساختن ِکلام، ابراز می‌کند. خواست ِقدرت، پیرامون ِهستمندی ِخود (سامانه‌ی ارزش) می‌گردد و آن را می‌ورزاند؛ شرط ِاین ورزش، بی‌باوری به تک‌رنگی ِایست‌مندانه‌ی هستی ِهست‌مند، نزد ِخواست ِقدرت، یا همان الحاد به تک‌معنایی است. مرگ ِخدا. ارزش در نه-بود ِپای‌گاه ِمطلقی برای ارزش، تأیید می‌شود و این‌گونه ارزش، به شدن، به بازی ِایده‌ها بدل می‌شود که ایست‌گاه نیست. در این‌جا، باید به هیچ‌-هستی ِآن "نام" که مانند ِخائوسی سرسام‌آور از معنا تهی‌ست، درنگید؛ نیست‌انگاری چندان که کسسته از بافتار ِمتافیزیک ِخواست‌باورانه اندیشه شود، مفهومی جز هیچ‌باوری که بی‌دردسر به هرزه‌گی و ول‌انگاری ِبرون‌گرایانه می‌گراید، ندارد؛ هیچ باوری، در اساس، منش‌مندی ِاخلاق ِامروز است: فرودین‌ترین شکل ِنیست‌انگاری ِمنفعل در عملی‌ترین صورت ِممکن. میل به دیدار ِغروب، انحطاط، ویرانه، لاشه، و هر نامی که به‌تلویح اشارت‌گر ِچمی اگزیستانسیال باشد، ناگزیر، از سر ِآغشته‌گی با فضا-زمان ِرمانتیک، درگیر ِبدخوانی می‌شود؛ نیز چنین است درگیری ِ"نام" ِنیست‌انگاری آن‌گاه که از بافت ِگران ِمتافیزیک ِنیچه کنده شود. خوانش ِهایدگر، گرچه مانند دیگرخوانش‌هایی که از فیاسوفان فراآورده، رمزگان هستی‌شناسانه را سربار ِمتن می‌کند، اما توانسته با برقراری ِپیوند ِشالوده‌ها و بازی با سایه‌سار ِستون‌ها، به بن‌گاه و سرچشمه‌ی متافیزیک ِنیچه، که نا-آرخه‌ای ننامیدنی‌ست، نزدیکی جوید.
نیست‌انگاری، تاریخ‌مندی ِویژه‌ی هستی-هم‌چون-خواست ِقدرت است که کل ِمتافیزیک را به‌دست ِمتافیزیکی خاص و بی‌ایمان به ویرانی می‌کشاند. فراشد ِنفی ِارزش‌ها به منزله‌ی قانون‌مندی ِاین تاریخ، تاریخ را به مثابه تاریخ ِمتافیزیکی ارزش‌ها، تخریب می‌کند و نمایی از بدبینی به هر قراریافته‌گی، برجا می‌نهد تا امید ِتماشای هستی اصیل در پس‌اش، بر چهر ِشدن، به جا ماند. بدبینی، نه بدبینی‌باوری! بدبینی برای واساختن ِمفهوم‌های آشنا تا ره‌یافتن به اشتیاق ِبی‌مقصود ِزنده‌گی. مرگ در نه-هنوز-بوده‌گی. بدبینی-اشتیاق! هایدگر با اشاره به سویه‌ی آری‌گویانه‌ی نیست‌انگاری ِفرسخته که در این بدبینی ِنادر، منش می‌یابد، نایش ِارزش در نیست‌انگاری را این‌همان ِفراخوانی و تذکار ِزمان و درحقیقت واخوانی ِارزش‌های اصیل می‌داند. بدین معنا که «ارزش‌ها در قالب ِ"ارزش-گشت"، هم‌چون ارزش‌ها تحقق یافته اند. یعنی در بنیاد ِخویش، چونان شرایط ِخواست ِقدرت دریافت می‌شوند.» این ارزش-گشت، گشت ِاندیشه به‌سوی هستنده در مقام ِکلیتی در حوزه‌ی ارزش‌هاست. در این‌جاست که از "معنای ِکلیت ِهستنده" پرسش می‌شود و اندیشیدن به هست-بود ِاگزیستانسیل و ارزش ِکلیت ِهستننده، ضرورت می‌یابد.


« می‌خواهم اندیشه‌ای را بیاموزم که به بسیاری از مردمان حق خویش‌-ستردن را می‌دهد – اندیشه‌ی بزرگ ِگزینش‌گر را.»