۱۳۸۵ مرداد ۵, پنجشنبه

Evoken
Last of Vitality

پایان زیستاری


از بر ِکوهستان ِروح
آن‌جا که خدایان، کیهان را داودار اند
نظاره کردم
که زنده‌گی چه‌سان به یأس ِفژاگین فرومی‌لخشد

دیس ِنهفته، دیس ِفرهود-ام
نقاب ِتنهایی گشته
و پشت‌اش اندیشه‌گان اند که بر آهنگ تباهش ِآدمی گزاف می‌‌سرایند
عزلتی به نزد ِنزدیک ِنیروانا
می‌خواند-ام که بیا، گشت به زهدان‌ام

در بازگشت به خاک
اجل، با قصدی خموشانه از سر ِاعصار بدین‌جا می‌رسد
شتابان
چنان‌که پی‌اش حکایتی به جا نماند

جوشه‌های رنج فرومی‌خوابند
چون آن آب ِپالودگر که چون می‌نشیبد می‌آرامد

وه! در این نهان‌جای خجیر
پایان زیستاری را چه چشیدنی‌ست!



برای اِد



۱۳۸۵ مرداد ۱, یکشنبه



عقیق ِدُژمان


امان از من-مانده‌گی‌ ِحالت بر پیشانی ِزمان‌. امان از لکه، از تلواسه‌ی رفتنان به‌سوی سکوت. بارها می‌شد که می‌شد ماند را هشتن و دیگر نه-نگربست؛ اما دیگر آری‌ست و آری ِ‌بی‌عار و نه هیچ امر ِدیگر. چه‌کسی می‌پذیرد؟ هیچ که چیزی نیست بر کسی... بر-خود هست و البته نزد ِدیگران گشوده‌به‌خواندن. بسته‌به‌تماشا...

چه خیال‌ها می‌توان بست به عقیق:
رستنی بر انگشتر به آبی می‌روُید که از سرچشمه‌اش بی‌خبر ام... رستنی می‌روید، پیچان به عقیق می‌رسد و عقیق خاموش بر انگشت ِوسطا، خدای این انگاره‌ها:
اسکات ِنور در تارین ِعقیق ... نور می‌سراید
گداری از سرد ِفلز به پایانه‌ی سنگ ِحرمان: از بُهت به هیچی
تنهایی
مه‌هستی بی‌شب، اما بی‌روز؛ پُراپُر ِبیداری در دل ِخواب
خیال ِعتیق: خیال ِزنگ بر کتیبه، مقال ِنانوشته، خیال ِناروایی ِشب‌چراغ، جوهر، درنگ، دیرآیند ِخوشایند ِپگاهِِ ِدیروز

هم خیال ِکویر به‌ دست می‌تواند باشد چون دست اندیشه است، چنان‌که برای نگارین‌ ِدل‌ها آه است و بار-ها- آه. خیال ِسنگ تا هاله‌ بر دست ببندد، دست به دال کبیری بدل می‌شود که رویا می‌آفریند: خال. کانون ِخاطره. زبان ِدست این‌گاه زبان ِاشاره است، شدید و همان زیبان: نام. رستنی را هم در کنار بیانگاریم که همان حاشیه‌ است، تک‌درخت ِصحرا بی‌نیاز به ژرف‌نمایی، تماشا دارد. نتراشیده بازیگر ِسایه بر سطح ِسنگ. زنگ ِنام.

سنگ، آرامگاه ِکار ِدستی می‌شود. دست ِاستعلایی. دستی آبستن ِزمان که انگشتان‌اش به دید رایحه یافته‌اند نابسودنی شده‌اند دیدنی. دست-چنان-دست به دور. دستی در دور-دست. دژمان ِراستینی که چشم ِانگشتر پیک‌اش گشته، همین دوردستی ِدستی‌ست که انگار در پرتو سوگ ِخواهش‌گر آشیان ِخواست ِبی‌آز-اش شده.. سنگ، هاله از ماتم ِسنگ می‌گیرد؛ نور از تارین؛ نگاه از نه‌خواستن.

نشانه‌ی پاد-سوررئالیستی، ورای ِتمثیل و تکه‌چسبانی. چندپارچه اما اصیل هم‌چون آوای ِرگه‌های ِکبود ِنشسته بر عقیق. سنگ، فراخوان ِچشم و نیروی ِتن‌لرز ِنگاه. لتی از روح، از فضای مصلوب. انگشت، چلیپایی شده برای لمس با آن سنگ در میانه سرد-گرداننده‌ی هر نگر که دست را نزدیک و سرگردان می‌خواهد. سنگ بر دست، یکسر نه‌این‌زمانی‌ست. زبان ِاین دست را کم می‌فهمند. دست‌ها، انبوهه‌ی دست‌ها، با دهان‌های باز و بس‌دریده گرم ِهمهمه‌ و اخراج ِمعنا و اشاره اند و خبری از جادو نیست، این گفتار چیره است: گفتار ِصریح دستان که از عقل و تخمدان‌ها دستور می‌گیرد و پذیرفته می‌شود و صدایی بلند و رنگی مات و لحنی سَربُریده دارد. بیگانه با اندیشه‌ی دست.

سنگ، نوشتار، شنگ و خنکا و آشیان ِدست است. تکیه‌گاهی نیک برای قلم که بیش‌ و بیش‌تر مرگانه‌ی گفتار و زهدان ِمالیخولیا شود.

۱۳۸۵ تیر ۱۹, دوشنبه


سوم‌شخص و اراده‌به‌نزدیکی


او، دال است.

گاهی، دوست به سوم‌شخص خوانده می شود. به‌مثل، منی از تویی حال می‌پرسد: "او چه‌طور است؟"... در نگاه ِنخست، به‌ظاهر در این جور خواندن، شرمی معصومانه از نزدیکی و خودمانی‌شدن وجود دارد (من قادر نیست تو را بخواند). اما در اصل، وضع درست برعکس است! "او"یی که حال‌اش پرسیده‌ شده، نهایت ِآن ِمن‌بوده‌گی ِیک تو برای من است... دگردیسی ِ"تو" به "او"، دال بر وامانده‌گی یک "من" در نامیدن ِیک نزدیکی‌ست (گیجاگیجی ِمن در ابراز ِنزدیکی)؛ این است ‌که "من" قادر نیست برای دیگری ضمیر ِمناسبی به‌ کار بَرَد و به‌ناچار، نزدیک‌ترین ضمیر به هست ِاصیل ِخود را هدف می‌گیرد: سوم شخص، چون سوم‌شخص، اول‌شخص ِآینده یا همان اول‌شخص ترافراخته است. چیزی‌ست که قرار است دُرُُُستانه نیوشای ِندا باشد بی‌این‌که مدلول ِروشن را طلب کند...

اوی نگیر، نه-گیر ِمن، گیراست؛ گیرای گوش و نگاه و تیمار.

مخاطب، کسی که قرار است گیرنده‌ی پیغام شود، هنگامی که جای‌گاه ِخود را در جریان ِارتباط چون سوم‌شخص ِغایب درمی‌یابد، از بادسری ِدلبرانه، از اراده‌به‌انکار، تهی می‌شود، از خود تهی گشته و جاری می‌شود؛ او گویی خود به پیک ِپیغام ِمن به اویی که درحقیقت، خود ِراستین اما نا-سرراست ِاوست، تبدیل می‌شود. او ناگزیر است به تأیید ِرابطه. او مأمور به تأیید است! او دیگر تنها یک دوست ِخطاب‌گیر، یک دلبر نیست، چه‌که حال، شبان ِپیغام ِمن، پیامبر ِماراتن ِمن تا اوی‌اش. او ناخواسته لبخند می‌زند. در اریب ِسخن یا خواهش ِمن که به او نمی‌نگرد، او طالب ِبازی می‌شود. این انحراف ِنا-کژیده و اصیل از جانب ِدوم شخص..
یک lygophilia


در سوم‌شخص، هم‌اندازه که چیزها (شیء‌ها) کم اند، واژه‌ها بسیار اند.

سوم‌شخص، قرارگاه ِیادمان نیز هست. "او" همیشه کارگزار خاطره است (چونان انگاره‌ای مات اما درخشان در تصویر ِمحو ِرخ‌داده). خاطره‌ای که در پی ِهمان بُهت ِزمان ِگذشته بار ِخود را به حال می‌دهد و با حال، حال می‌کند؛ بر حال، رایحه‌ی گذشته را می‌گذارد و بر حال خالی می‌نشاند تا بماند. "او" جای‌گاه ِهم‌یادآوری ِخاطره است؛ جایی که من و تو، هر دو در قاب اند و گرم ِساختن ِرویداد بی‌این‌که کسی از آن‌ها را به-عکس(!) کند. حال‌آن‌که او برای ِاین رویداد ِگذشته عکاسی‌ست که عکس‌ها را نزد ِخود بازداشت کرده تا تنها اگر پای‌اش، پای ِاو-بوده‌گی به میان ِسخن ِحال آمد، شمایی مات از عکس‌ها را نشان دهد و من و تو را سرخوش کند. او، عاملی‌ست که نمی‌لهد تا خاطره، در-دست باشد، دست‌مالی شود. به‌ سراغ‌اش می‌رویم، جعبه باز می‌شود و نام‌هایی آبستن ِواژه‌گان ِناگفته به درون می‌درخشند.. چه باک اگر برای من، مجال ِبسودن و برنویسی ِآن‌ها نباشد! من ِدرگیر ِدیگری ِنام که میلی به بسودن ندارد...

تن ِاو، بی‌از اندام است؛ تن ِپاد-ادیپی؛ نا-سوژه‌ای که ریختاری عاری از شکل ِصریح دارد. تنی که فریاد ِفر-یاد است.


او: کُه-نام. "او"ی ناشخصیده، کنام ِنام‌هاست. شبان ِجریان ِابهام.

زیبایی‌شناسی ِبه میان آوردن ِسوم‌شخص، زیبایی‌شناسی ِابهام است. او، هاله‌ی تام ِتوست که تو در آن می‌چرخد و مات می‌شود؛ اگر گاهی من سَر به خطاب‌کردن ِاو می‌گذارد، کشیده‌شدن ِهاله‌ی توجه ِتو به جایی دورتر از آنی که من هست، قصد بوده. فضایی در این میان پدید می‌آید، فضایی که سوم‌شخص می‌سازد، فضایی‌ در سپهر ِکنایه که جریان ِشخص‌ها در آن، درهم‌تنش ِحال و آینده را می‌پروراند. گذشته، اوست. وقتی من، تو یا خودش را او خطاب می‌کند، زیرنگاهی به گذشته‌گی دارد، اما چنان‌که این گذشته‌گی را خطاب قرار می‌دهد، حالیدن نیز می‌کند. نام، درست، در بزنگاه ِاین حالیدن ِهایش‌ورانه، کاستی ِهمیشه‌ی حضور ِتو را به عرضه‌ی ابهام می‌کشد؛ من با این کار، در پی ِخودخرسندی نیست؛ چون در فضای ِسوم‌شخص، هیچ همانی‌ای میان ِهستاران وجود ندارد. او، یگانه‌ی پاره، نه من و نه توست و خواستن ِتلاشی ِخط ِراست ِمیان ِمن به تو، به پیچاپیچ ِابهام ِارتباط ِسوم‌شخصینه، تنها در امید به لذت ِناسوژه‌گی ِهستار ِبود-زدوده‌ی من/تو از اراده‌به‌نزدیکی معنا می‌یابد.

قلمروی سوم‌شخص، قلمروی ناهمانی ِتام است.

از ضمیر ِشوم‌شخص هیچ درخواستی نمی‌شود؛ در اصل، نمی‌توان از او درخواست کرد! او آن‌جاست، اما برای مکان‌مندی‌ ِما، یک رفته/خاطره یا یک آینده/چشم‌انداز است. سوم‌شخص، خود، چنان‌که خوانده می‌شود، چیزی جز برآیند ِدرهم‌ریخته‌گی ِ"دو" نیست! در این معنا، سوم، میان‌گاه ِآن‌جاستی ِضمیرهاست: اول‌شخص و دومینی که هر دو به آن-جا افکنده شده اند. نقابی جان‌درست و راستگو (گوینده از کاستی‌ها) که بر سیمای نادار ِهر یک از این دو هشته تا در حوزه‌ی ادبی، در تنها گداری که امکان ِهستیدن ِعشق هست، امکان ِنگاه فراهم شود.

تن ِاو، بی‌از اندام است؛ تن ِپاد-ادیپی؛ نا-سوژه‌ای که ریختاری عاری از شکل ِصریح دارد. تنی گهواره‌ی فریاد ِفر-یاد و نجوای مرگ.
.

او، آینه‌ای‌ست برای ساختن (نه بازنمودن) ِهستاران ِقلمروی ِناهمانی. در آینه هیچ نیست؛ جز تکثیر ِدیده‌گان ِمن و تو که بارها اجرا و به دور گسیل می‌شود تا از غره‌گی ِسوژه‌گی‌شان پالوده شوند. آینه، او، من و تو در بازتاب ِبی‌پایان ِارجاع‌ها. بی بازنمایی. با بازی ِانتظار. در لابه‌لای ِپیکر ِبازتافته‌ها، به لای هزارلایه‌ی آینه، من انتظار را به‌معنای ِدرود ِراستین می‌فهمد.. درودی که در خود می‌ماند و در-خود پدرود ِبی‌کینه می‌زاید. دیدار در آینه: بی‌خاطر از دیدن و بسودن.. بر ضد ِبود ساختن از هم‌باشی، بر ضد ِصراحت ِمدلول، برای ِآن-جا، دیدار ِاصیل را در کُنه ِتعویق احیا می‌کند.. تن، در آینه، بی‌ریخت، بدن نیست. تن، چنان‌که باید "بشود"، تن-هاست.

سوم شخص، میل ِغریب به مرگ. مرگ ِمن و تو، مرگ ِاین مکان‌ها، مرگ ِهرچیزی که این‌جاست و نباید باشد (اشتیاق در نا-بودی ِمحض خانه دارد)! مرگی خودشیفته‌واره که پی‌در‌پی به زنده‌گی-در-آنجا چشمک می‌زند. میان ِپاره‌گی ِمن ِمن با منی که ضمیر ِدور شده، میل به لذت از فروپاشی ِحضور ِسرراست ِمن و تو می‌رقصد . میل به بازی. میل به پرتاب ِبازیگر به جایی دور از عرصه‌ی عیان. میل به نا-بیان. میل به افزایش ِمرز ِلمس تا سرحد ِانتزاع ِواژه.


۱۳۸۵ تیر ۱۵, پنجشنبه



خشونت ِتصویر‌
ژان بودریار
{پاره‌ی دوم}


آیا دیگر هیچ چشم‌چرانی سکسانی‌ای وجود دارد؟ هرگز. حتا دیگر هیچ صحنه‌ی سکسی هم وجود ندارد. مردم دیگر از این‌جور چیزها نمی‌خواهند، چیزی که آن‌ها یواشکی طلب می‌کنند نمایش ِهرزه‌گی و ابتذالی‌ست که امروز از سر-و-روی هرزه‌نگاری ِراست‌وحسابی‌مان و از وقاحت و پوچی و پلشتی ِتمام‌عیارمان بیرون می‌تراود. در این عرصه شکلی از ددمنشی، دست ِکم شکلی مجازی از ددمنشی را می‌توان دید. آری رسانه و تلویزیون، روزبه‌روز در عرضه‌ی تصویر از رخ‌دادهای ِجهان ِواقعی ناتوان‌تر می‌شوند، با این حال، به‌خوبی {رمز ِ} زنده‌گی ِهرروزه را کشف می‌کنند؛ آن‌ها از نوعی پلشتی ِوجودی به‌عنوان ِجنایت‌بارترین حادثه و خشونت‌آمیزترین (نا)واقعیت، از جنایت ِتام پرده برمی‌دارند. این‌چنین است. و مردمان، همه‌گان در بهتی بی‌تَه فرورفته‌اند؛ آن‌ها از شدت ِاین‌که چیزی برای گفتن وجود ندارد، از شدت ِبی‌تفاوتی در زنده‌گی‌شان ترسان اند؛ مردم، در درجه‌ی صفر ِزنده‌گی یخ زده اند. وقاحت و مصرف ِوقاحت رشته‌ی المپیک ِروزگار ِماست. شکل ِنهایی ِتجربه‌ی مرزها.
این تجربه، درواقع، با تمایل ِعامیانه به هیچ‌شدن سر-و-کار دارد. برای آسودن در نیست‌شده‌گی، برای احقاق ِحق ِنیستی بر خود و حرمت‌داشتن ِآن. تقلا برای نیستی، برای یک مرگ ِواقعی ِدرست‌و‌حسابی – درست برخلاف ِبن‌انگاره‌ی انسان‌شناسی، یعنی تنازع بقا. کم‌ترین چیزی که می‌توان از این برداشت، این است که ما همه‌گی در حال تغییردادن ِهدف‌های اومانیستی هستیم.

دو راه برای ناپدیدشدن وجود دارد (در واقعیت ِتام، تمام ِچیزها می‌بایست به‌طور منطقی، بر اثر ِوارهنش ِخودکار ِواقعیت از سر ِبَس-خوری (overdose) ِخود به ناپدیدی بگرایند). اصرار برای پنهان‌شدن، اصرار بر حق ِدیدن-نشدن و به‌دید‌درنیامدن (دافعه‌ی زنده‌گی ِخصوصی) و دیگری، نمایش‌‌گری و خود-نمایش‌باره‌گی (exhibitionism) ِحقارت و بی‌مایه‌گی در حُکم ِدافعه‌ای دربرابر ِاسارت ِبودن و بنده‌گی ِخویش‌-بودن، تعهد ِافراطی به دیده‌شدن و مرئی‌شدن به هر قیمت. ما دربرابر ِاین دوراهه قرار گرفته‌ایم: دیده‌نشدن و هماره‌دیدن‌شدن. هیچ اخلاق و هیچ قانونی نمی‌تواند این مسئله را حل کند. کل ِنظام ِمناقشه‌ که امروز پیرامون ِحق و روای ِاطلاعات می‌چرخد نیز در حل ِاین دشواره ناتوان است. اطلاعات ِبیشینه و دیدارپذیری ِبیشینه دیگر بخشی از حقوق ِبشری (و نیز بخشی از وظیفه‌ی بشری) شده. سرنوشت ِتصویر میان ِحق ِبی‌‌حد برای دیدن و حق ِبی‌چون‌وچرا برای دیده‌نشدن، اسیر شده است.

مردم، هرلحظه خود را زیر ِسایه‌ی اطلاعات، بس‌-عیان‌گشته، عریان و بی‌پرده می‌یابند و عادت می‌کنند، به تصویر ِخویش اعتیاد می‌آورند، هرلحظه به این‌دروآن‌درمی‌زنند تا خود را بیش‌تر ابراز کنند. خودبیان‌گری، چنان‌که فوکو نشان داده، شکل ِنهایی ِاعتراف است. کسی که به تصویر بدل می‌شود، محکوم است تا هر موضوعی از زنده‌گی ِهرروزینه‌اش را ، هر امکان و احساس و آروزی‌اش را که دیدارپذیر است، اقرار کند. او مجاز نیست هیچ رازی را پیش ِخود نگه دارد و همیشه باید در ارتباط با دیگران باشد. این خشونت ِتام، که یکراست به ژرفای ِهستمند، به ژرفای ِسخت ِفردیت می‌زند، زبان را به‌کلی از ریخت می‌اندازد. زبان که دیگر چیزی جز کارگزار ِساده‌ی دیدارپذیری و دیدارنمایی شده، اصالت ِنمادین ِخود را از کف می‌نهد. زبانی که باید از دلالت‌مندی ِخود فراتر رود، رفته‌رفته گواژه و مطایبه و فاصله‌ی مفهومی و بُعد ِخودفرمانی‌ ِخویش را از دست می‌دهد. ما در حال ِفراموشیدنیم، فراموشی ِاین نکته که تصویر نیز مهم‌تر از مرجع و زای‌گر ِخود شده؛ از دل ِهمین فراموشی، خشونتی که به درون ِتصویر وارد می‌شود، پا می‌گیرد.

امروز، تمام ِچیزها به تصویر می‌مانند. انگار امر ِواقعی بر اثر ِفشار و گزاف‌کاری ِتصاویر ناپدید شده است. اما این‌ نادیده انگشاته می‌شود که تصویر نیز خود بر اثر ِضرب و زور ِامر ِواقعی رنگ باخته. تصویر، با بی‌شرمی ِتمام آلوده به امر ِواقع شده، از هستی ِخود جدا می‌شود. خشونتی که از طریق ِتصویر به کار گرفته می‌شود، توسط ِخشونتی که به تصویر هشته شده، جبران می‌شود: استثمار ِتصویر در مقام ِحمال ِمحض ِسندگذاری، گزارش و گواهی و پیام (پیام ِنکبت و شوربختی)*؛ تعهد ِتصویر به عرف و اخلاق و آموزش و سیاست و تبلیغات، جایی برای جادوی ِتصویر، جادوی ِویران‌گر و حیاتی ِتصویر باقی نمی‌گذارد. بت‌شکن ِبیزانس**می‌خواست به‌خاطر ِنابودکردن ِمعنا و ابراز ِخدا، تصاویر را ویارن کند، امروز ما هم بت‌شکن شده‌ایم، اما با قصدی باژگونه؛ ما تصاویر را می‌کشیم تا معنا را لبریز کنیم و سپس به گزاف از آن بخوریم.

فرضیه‌ی بورخس در داستان ِ"مردمان ِآینه" این است که پشت ِهر شِمای ِشباهت و بازنمود، دشمنی مغلوب نشسته، تک‌بودی شکست‌خورده، ابژه‌ای مرده. به‌همین‌ترتیب، بت‌شکنان دریافته‌اند که به‌ترین راه برای نابودکردن ِخدا، استفاده از {همین ابژه‌ی مرده، یعنی} بُت است (اما شاید خود ِخدا خواسته که پس ِتصاویر ناپدید شود، که می‌داند؟!). به‌هرحال، امروز دیگر حرف بر سر ِخدا نیست. این ما ایم که پشت ِتصاویر ناپدید می‌شویم. هیچ بختی باقی نمانده. تصاویر از ما دزدیده شده اند و ما هم باید رازهای‌مان را بفراموشیم. اما ما دیگر رازی نداریم! این وضعیت ِاسف‌بار ِاخلاقیت و وقاحت ِبنیادین ِروزگار ِماست.

همیشه بدفهمی ِعمیقی نسبت به فراشد ِمعنا وجود دارد. بیش‌تر ِتصاویر و عکس‌های امروز، در پی ِانعکاس ِفلاکت و نگون‌بختی ِوضعیت ِبشری هستند؛ با این حال، اثربخشی ِچنین بازتاب‌های روزبه‌روز کم و کم‌تر می‌شود؛ چرا؟ چون این بازتاب‌ها بیش‌ازحد آکنده از معنا شده اند. برای این‌که معنایی برای‌مان تأثیرگذار باشد، تصویر می‌بایست خودپا باشد و بماند و زبان ِاصیل ِخود را ابراز کند. برای این‌که امر ِواقعی در تخیل ِما هضم شود، یا برای این‌که تخیل ِما به امر ِواقعی دگردیس شود، می‌بایست نوعی پاد-انتقال ***(counter-transference)بر تصویر نشانده شود؛ یک پاد-انتقال ِقصدمند و سنجیده (درمعنای ِروانکاوانه‌ی کلمه). اما امروز، نکبت و خشونت چنان در درون‌مایه‌ی تصاویر جای‌گیر شده، که گویی به جان‌مایه‌ی اصلی ِحوزه‌ی عمومی (publicity) نیز تبدیل شده است. برای مثال، توسکانی، سکس و ایدز و جنگ و مرگ را روی‌هم‌ریخته و هم‌زده و از آمیزه‌ی آن مُد ساخته است. چرا که نه؟! وقاحت ِتصاویر ِسرور‌انگیز ِتبلیغات کم‌تر از وقاحت ِتصاویر بدبینانه نیست؛ این تصاویر، نماینده‌ی خشونت ِهمگانیت، خشونت ِمُد و رسانه هستند. به هر حال، مُد و جامعه‌ی نشئه (High Society) هر دو نمایش ِتمام‌نمای ِمرگ اند. نکبت ِجهان پیدای ِپیداست؛ بر بدن ِاستخوانی ِپسرک ِافریقایی و بر خطوط ِسیمای ِهر تاپ-مُدل. هرکس درست نگاه کردن را بداند، چنین نکبتی را همه جا خواهد یافت.

پانوشت:
* در این‌جا به‌طور ِخاص اشاره به کارکرد فوتوژورنالیسم در القای خشونت از طریق ِتصاویر است.
** شاید منظور جوتو (Giotto) نگارگر ایتالیایی‌ست که در سده‌ی سیزدهم، برای نخستین‌بار پارادایم ِتصویری بیزانسی را کنار گذاشت و سبک ِفلورانس را ابداع کرد.
***منظور از انتقال یا ترابُرد در روانکاوی ارتباط ِویژه‌ی فرد ِروانکاویده با روانکاو است که در جریان ِروان‌کاوی شکل می‌گیرد و می‌بالد. در این رابطه، فرد ِروانکاویده/روانکاو، روانکاو/روانکاویده را به‌جای یکی از آشنایان یا نزدیکان ِقدیم ِخود قلمداد می‌کند؛ این حالت که اغلب ناخودآگاهانه رخ می‌دهد، عمل ِوارهانش و تداعی متأثر می‌کند. منظور ِبودریار از پاد-انتقالی که بر تصویر هشته می‌شود، رد یا نیرو یا حالتی‌ست که مانع ِورود ِامر ِواقعی یا بازتاب ِآن به تصویر می‌شود و این‌چنین از تحمیل ِ ترابُرد و یکی‌پنداری جلوگیری کرده، تصویر را هم‌چنان خود-گردان نگاه می‌دارد.