۱۳۸۵ مهر ۵, چهارشنبه


The Forgotten Epitaph for Nicholas (? – 1914 - ?)
{Right-wing of triptych named Cryptal Dying}


{thus the careless grave-man forgot to carve between furrows of our silent elegy in that dismal twilight}



Вы были последними серыми листьями нашего лилового тела
утеха моих разрывов,
разрывы сорванной памяти…
Вспоминающ вашу парализованность вытаращитесь на проклятых белых стенах
Мы, как друзья, успокоенное благородное ненависть вашей мощиПойдена сторона, ваше тепло и наши длинние молчком яркие ночи
Мешать сброс амнезии
В глубокой печали этого хмурого осеннего вечера
ваша усмешка дрожит с танцулькой моих забытых разрывов

Прочность скорбы будет с вами


{It was late in midnight when we just discovered ourselves disturbing his first peaceful night in tomb, He was coaxing at us, and we trembled in exhaust…there, a line unsaid; but he had got too far to decipher ... there,
our Retribution





۱۳۸۵ شهریور ۲۹, چهارشنبه


خجسته بر این فریه‌ی پاک‌زاد
مست‌نوشت


Devided


بددستی نکن! عقل که از هول چون زن ِپتیاره به‌هنگام ِپرده‌کشی بی‌رنگ می‌شود، پا که بی‌جنب، دست که تا ساعد کژ-پا و بی‌عصب، "حال" که در سوی ِدیگر، که فلج هنوز نوظهور است، در نا{ر}-دست خیمه کرده، دیگر تو بد-دستی نکن که من هنوز بد-مست نیستم! قلم را فریاب...

By Now…

این ظرف (ظرفی که مشابه‌ ِملال‌انگیز‌ش را برای تقدیم به "آ" آماده کرده‌ام که بار ِدیگری که بی او بنوشیم{!}، غیاب‌ام را به سنگین‌دم‌اش تحمیل کنم!) هُرماس ِبی‌کله‌ای‌ست بدذات و ناز-پیکر. .. دور تا دور، به‌دور، تا رود ِدهان، برگ‌هایی که تعقیب ِچشم ِدست را به سخره می‌کشند از بس شوخ‌‌گری و طنازی ِمثالی. یک ظرف. در نگاه‌ام، در ابدیت ِیک نگاه ِبی‌آینده، فسون‌گر ِایده‌آلی‌ست این ظرف. ظریف‌تر از کرشمه‌ی خلیفه‌ی عدن ِکشمش‌پرور؛ چه برسد به مکالمه‌ی نزار ِمن با سیمای ِپهن و بدریخت ِصورت ِشرم... این ظرف چه زیباست...

سکته، افگانه

In This Cardioid Abyss

هن! انگاره

خوانش ِاشیاء... من بی‌کس ام (حضور ِپُررنگ ِشیء‌ها در ساعات ِنیک ِبر-خود-بوده‌گی دال بر بی‌کسی ِسوژه؛ {اما مگر کس‌های سوژه همه کس نیستند؟! همه سربریده و زیر-ابژه و مات! همه دل‌زده و بی‌روح! پس شیء‌ها که بی‌گفتار گویا اند پُر کم‌ارز نیستند!...}). هن‌وهن‌کنان... تا دهر ِباقی! تا شاخ ِپردیس. فوبوس ِنورمُرده در حرمان ِدروغ ِشیرین ِهرمسان ...

Breathe in Union

پدر! من چه که آن ظرف ِدایره‌ای دل‌پسند‌تر از این ظرف ِسه‌گوش‌‌دار است، در حالی‌که آن مسکوت از بی‌چیزی، خاک‌خورده و بی‌استفاده و این‌یکی هرهفته پُر ِآتشآب‌‌اش می‌کنی. من چه؟! از دست ِسقراط و آن مثال ِفیثاغوری.. سوا از این، حلقه همیشه هست‌گی‌‌ای برتر از کنج و زاویه دارد. دهنه. تکرار. می‌توان از تمام ِمحیط‌-اش به لب کام گرفت و باز دور-اش زد، شار هم درون‌اش بازی می‌کند. زاویه‌داری اما نه، زمختی ِگوش و عقل و لوگوس.

نام می‌گوید از کسی بگو، با اشیا نلاس! چه انتظاری؟! این وضعیت ِبرین و اسف‌بار... هان؟
ببین!
من قلم‌ام را جا(؟) گذاشته‌ام.
لعنت!
پای ِپُرسه‌ات خواهم سرود و سارآوای ِپارسای عشق‌ات را به تفسه‌ی باد ِسرخ فتالیده خواهم کرد...
نیست.

Stoicism



۱۳۸۵ شهریور ۲۵, شنبه


واکه‌ها
- آرتور رمبو



A ، E، I ، U ، O ،
واکه‌ها
روزی بارداری ِمسکوت‌تان را برخواهم گشود

A، دوال ِسیاه، پشمالو، ژنده، با انبوه ِمگسانی ‌هم‌کنار
پرسه‌زن گرد ِنکبت ِگند ِچاله‌های شب

E، با شاد ِشن و صفای خیمه
بلور ِزوبین‌های افراشته، شهریاران ِسپید، قیطان ِلرزان ِملکه آن

I، خون‌تف، خندی که از سیمایی بدمی‌لغزد
انکار ِتام یا خشم، سرخ ِروشن

U... سکون ِسپنتای ِدریاهای سبز
آرامش ِچراگاهان خوش-نواز، آسایش ِخطوط ِآرامی
کشیده بر پیشانی‌های کیمیا‌پوش

O... پیروزی ِپُرعیار، ستهمی آمیخته با ظفرآوای ِپُرپرخاش
سکوت‌هایی گوشه‌گذار و سپهرین‌طرح
O... اُمگا... شنگرف ِچشمان‌اش

۱۳۸۵ شهریور ۲۰, دوشنبه


frAGmEnto


مصرف‌کننده باید بتواند یاد بگیرد چه‌گونه هویت ِمحترم ِخود را به‌عنوان ِیک شهروند ِخوب و یک‌دست‌شده و مطمئن در حلقه‌ی مناسبات ِفرا-تولیدی ِاجتماعی حفظ کند. کوتاهی در مصرف، کوتاهی در انجام ِمهم‌ترین نقش ِاجتماعی‌ست. شأن ِشهروندی بیش از آن‌که به قانون‌مداری، فرمان‌پذیری ِمدنی و تعهد ِشغلی وابسته باشد، به حیث ِمصرف مربوط شده. کم مصرف کنید، آن‌گاه هراندازه که خرکار و آداب‌دان باشید، اطمینان ِدیگران را از دست خواهید داد! اخلاق، یعنی مصرف. بلوغ یعنی پذیرش ِحمالی و مهم‌تر از آن خوش‌آمد‌گویی به پلشتی ِزنده‌گی ِمصرفی.

- "آ" به شایسته‌گی چم ِداستان را وصف می‌کند. او صفت ِ"تُردی" را به کار می‌گیرد تا تکینه‌گی ِسیاق ِداستان در ابراز ِعاشقانه‌گی را نشان دهد... همان صفتی که امروز بر اثر ِابتذال ِاروتیسیسم از یک‌سو و فرهنگ ِزنانه از سوی ِدیگر، جایی در واقعیت یا داستان ِعاشقانه‌گی‌ها ندارد.

ع: کسی که با زبان‌اش مشکل ندارد؛ نمی‌نویسد.
ح: چه کار می‌کند؟
ع: تنها کاری که می‌تواند بکند: حرف می‌زند.
ح: او با این کار اجتماعی‌تر و دل‌پسندترمی‌شود.
ع: ... و رفته‌رفته زبان ِخویش‌مند-اش را از دست خواهد داد. درست مثل ِزن. زن یا حرف می‌زند یا حرف‌اش را می‌بلعد. کل ِدستگاه ِاندیشه‌گی‌اش به لوگوس وصل است. او معطوف به چیزهای ِبیرونی‌ست (رنگ، ویترین، سروصدا، چوک، رابطه)، چیزهایی که، مادامی که شیئیت ِخاص ِخود را نیافته اند (کلمه نشده اند)، هیچ مشکلی با آن‌ها ندارد.

همان ابزارهایی که امروز به‌عنوان ِابزارهای برقراری ِرابطه از آن‌ها یاد می‌شود، ابزارهای پاد-رابطه اند. ما، با این ابزارها در وهم ِیک رابطه‌ که برپایه‌ی "وصل" و "رسانش" عمل می‌کند، خود و دیگری را به جزئی از سیستم ِرسانه‌گی تبدیل می‌کنیم. چیزی فرستاده می‌شود، خود ِفرستنده هم پابه‌پای ِآن می‌رود تا با کنجکاوی ِهرزه‌اش واکنش ِمنفعلانه‌ی گیرنده را به‌فور دریافت کند. دادوستد ِمحض ِداده‌ها، مرگ ِنامه و انتظار و دست‌خط (نه‌بود ِاین نوستالژی نابخشودنی‌‌ست!!!) در فشار ِنرمینه‌گی ِسرد ِفیبر ِنوری. پُلی‌فُنی ِتلفن ِهمراه جای ِسکوت ِنگاه را گرفته؛ همه اما دوستان ِخود را می"شمار"ند.

در ایران اغلب ِکنش‌های تفننی ِجمعی (کافه‌نشینی‌ها، بحث‌ها، کوه‌نوردی‌ها، تماشای ِتئاتر و کنسرت و سینما)، مخصوص و سزای ِشخصیت‌های سرخورده و وامانده هستند. الگوی ِتظاهرات. الگوی ِگروه ِهمسرایان. دوشیزه‌صفت‌هایی که مؤدبانه هرزه‌گی می‌کنند. جایی که افراد در نشان‌دادن ِمنش ِپاک ِپست ِمهربان ِنوع‌دوستانه‌‌شان از هم سبقت می‌گیرند. هیچ‌یک از افراد ِاین جمع‌ها با دیگری ارتباط ندارند... آن‌ها سرمست ِباهم‌بودن ِجمعی اند، نه چیزی بیش‌تر! آن‌ها از نه‌بود ِارتباط و جدیت ِدوسویه در ارتباط با جمعی که در آن سویه‌ها بی‌نهایت اند لذت می‌برند. از این‌که جمعی را یافته اند که به بهانه‌ی تفنن در آن کسی مزاحم ِبی‌شخصیت‌بودن‌شان نیست، کیفور می شوند.

لحظه‌ای که در ارتباط با دیگری، به "نتیجه" می‌رسیم، لحظه‌ی به‌صدادرآوردن ِناقوس ِمرگ ِارتباط است؛ مهم نیست این نتیجه چه چیزی باشد (امیدوار یا یآس‌آمیز)... مهم این است که نتیجه، با تحمیل ِیک قطعیت بر امری که هستی‌اش بازی‌گوشانه، شاد، فرا-اخلاقی و تصادفی‌ست، آن‌ را به‌کلی ویران می‌کند. بر اساس ِاین منطق، دوستی‌های کاسبانه‌ی مردان، دوستی‌های نالان ِزنان و زناشویی اشکالی از نا-رابطه اند.

سمفونی‌های مالر از هر خوانش ِکلیت‌سازانه می‌گریزند. مالر، در عین ِورزدادن ِایده‌های رمانتیکی (که گاهی بس سینمایی می‌شوند)، هرگز گرفتار ِزنانه‌گی ِهایدن و ابتذال ِمندلسون نمی‌شود. شاید به‌دلیل ِسترگی ِدستگاه ِاجرایی، شاید هم به‌خاطر ِوارسته‌گی‌اش از آموزه‌های سطحی و پُرسوز و تند ِموزارتی که بر اساس ِاصل ِجذب ِذهن ِگوش ِعوام (پیش‌بینی‌پذیری و ملودی‌محوری) عمل می‌کند و وهم ِمعنویت را به خون ِشنود تحمیل. { پس از گوشیدن ِاین سمفونی‌ها هیچ حالت ِمشخصی در ذهن برانگیخته نمی‌شود، هیچ چیز رسوب نکرده؛ چون این سمفونی‌ها عرضه‌کننده‌ی یک کلیت ِشگرف اند، کلیتی که نه براساس ِانگیخته‌گی ِعاطفه ، که بر اساس ِنابودکردن ِپیوستار ِمعمول ِعادت ِاحساسی عمل می‌کند. موسیقی ِسره چنین است، بی‌عاطفه، عاری از هر مایه‌ی اومانیستی، به‌گونه‌ای ‌که نتوانیم تجربه‌ی شنیدن‌اش را با حالت‌های نامیدنی ِعاطفی (عشق، خشم، اندوه، شادی و ...) بیان کنیم.}.

من، همیشه در پی ِیک اجتماع بوده و هستم. اجتماعی دوستانه تا در آن بتوانم خود را احیا کنم. وجود ِاین اجتماع اما، امکان‌ناپذیر است. مهم‌ترین دلیل این که زبان ِاین اجتماع به‌کلی از یادهامان رفته؛ زبانی نامتعارف که برمبنای ِآن فردیت‌ها بازی می‌کند؛ زبانی وفادار، جدی و گشوده به تک‌تک گفتگوهایی که این اجتماع را به آوردگاه ِامکان ِزیبا بدل می‌کند. چیز ِزیادی از این زبان نمی‌توان گفت (همان‌گونه که گفتیم این زبان "به‌کلی" فراموش شده!)، اما می‌توان سهید که زبان ِروابط ِدوستانه‌ی مرسوم دورترین و بیگانه‌ترین زبان نسبت به این‌چنین زبانی‌ست...


لبخندی که در هر آغازگاه ِدیدار نور است و روشن می‌کند، تمام ِمعنا-لذت ِدیدار را در خود گرد آورده. باقی ِچیزها (صحبت‌ها، لمس‌ها، حتا نگاه‌ها) بهانه‌هایی هستند که باز، بار ِدیگر، در دیدار ِبعدی بتوانیم به هم لبخند بزنیم.

کاغذ ِنویسنده‌گی دیوار است. نویسنده به آن برمی‌خورد، این برخورد را به خود نمی‌گیرد، پس‌می‌نشیند و باز می‌رود تا دوباره برخورد کند، سر-اش را تا حد ِبی‌هوشی به آن می‌کوسد ... خون ِبر دیوار، جوهر ِنویسنده‌گی‌ست؛ آن‌سوی ِدیواری در کار نیست. دیوار، خود آزادی است.





۱۳۸۵ شهریور ۱۴, سه‌شنبه


خوانش ِنگاره


Qui pleure la nuit, la pluie des douleurs étherées

- آهای! زیر ِآن پوشه چه پنهان داری؟ بسوره یا مهر؟ دیوچه یا زیبان؟
- ترس‌‌ام، فژ ام.. هستی‌ام را...

لکاته‌‌ای که مردم ِشهر او را از روی ِپوشه، شباره‌ی ِپرهیزگار می‌نامیدند زیرزیرکانه این‌چنین پاسخ گفت و راه ِخود را به گدار ِبدوجدانان پی گرفت... از زیر ِپوشه لبی داشت که به فقر ِدل فخر می‌کرد.

- چه چشم داری؟
- چشم ِپَریده... چشم ِکین‌توز، کین ِجان‌سوز، جان ِملامتی، چشمی که به ملامت ِبی‌جان ِکینه‌ام گیره شده. چشم ِزن. بسیلیسک...

Son envirant périple - rêve inachevé des dieux!

زنی که در خام‌نامه‌بازی‌های پسران ِدست‌نخورده، بانو می‌خوانند-اش، که اقتدار ِنام‌اش، بی‌نامی و سربه‌زیری و دُخ‌پَرده‌گی‌ست، که دختربچه‌گان خیس ِخواب‌شان لابه‌لای ِپاکی ِوهم ِچین‌دار ِدامن‌اش می‌گردد، رنجه شده از ستهم ِناز ِاین حلقه‌ای که ناجور دغای ِپوپکی‌اش را به سینه‌ی چروکیده نشانده. این سینه چه بیمار شده! چه پلید می‌نگرد! احتضار-اش چه سنگین است!!! زیر ِسینه، نیازی به حجاب ندارد... این‌جا گزارش‌گاه ِایثار است!

کف ِدست، نشانی از خودکشی دارد. چلیپای ِاخلاق. اسطوره‌ی ایثار. دست ِدیگر مسلح. یک دست خودآزار، دیگری دگرآزار: دورویه‌گی ِناگزیر ِعشق و اخلاق: ایثار و آزار... ایثار نمایش‌دادنی‌ست؛ می‌توان آن را بهانه‌ی هدیه به دیگری دارد و بدهکار-اش کرد (پدر-اش خواند)، می‌توان بدان فخر کرد و به‌نام‌اش بنام شد، می‌توان میل ِبزدل را درون‌اش پیچاند و سوزیده‌اش را به دیگری بخشید... آزار اما، از پشت، پنهانیدنی، تنانی، در-زمان، اصیل‌تر، سرراست، ممنوع اما خودمانی‌تر از ایثار، آن را باید پس ِایثار پنهان کرد، آن را باید در حلقه‌ی تن ِدیگری نشاند، در دهان دیگری آهید، درون‌اش ریخت و اوج ِمیل را باسمه زد؛ این پیکر از‌این‌رو یک عاشق ِتام است: ایثارگر اما آماده‌به‌آزار. با لبی مهرانگیز و لبینه‌ای دغاکار.

- گشت چه داری؟
- {...}

Que son impuissance empierrée ne saurait explorer

{نوایی آغازیدن می‌گیرد... سوژه‌ی نگاره با کرشمه‌‌ای یخ‌زده، که جایی برای گرمای ِحاشیه‌ی قاب باقی نَهشته، از غم ِتبعید‌ ِمادرانه‌گی، بر-می‌گردد، محو می‌شود.
در پی-اش..
چون رفت ِهر زن
زیبایی ِوَشته‌ی حریر...}