۱۳۸۶ آذر ۲۴, شنبه



لاخه‌ها


امر ِمسلم: هیچ امر ِکاتاستروفیکی در کار نیست! همه‌چیز آرام، یکنواخت، با شتابی نرم و نامحسوس به پوچی می‌گراید بی آن‌که هیچ امیدی به طلوع ِنیستی یا به دگرگونی ِجریان ِهستی بتوان داشت: آسمان ِکُند، سیماهای ِخفته، نسل ِکثیف – ملالت ِریشه‌ای ِهستی‌های رنجور، کاسه‌ی کاتاستروف را شکسته‌ است. {خانم‌ه!آقایان! این تئاتر هیچ سرانجامی ندارد}


اصلاح ِطرح ِخنده: زنانی که دیگر هیچ لبخندی ندارند و درعوض کنتراست ِافسرده‌گی ِشوریده‌وارشان بسیار تُندتر از بوی ِمواد ِاتاق ِجراحی ِزیبایی است؛ خنده‌ی پلاستیک، به‌واقع خنده‌ای اصلاح‌شده است؛ این خنده خود را، با زدودن ِسرشت ِحقیقی ِیک خنده‌ی راستین (کژیده‌گی و چولیده‌گی و ناتمامی‌ و شخص‌مندی)، به‌مثابه یکی از عناصر ِبدنه‌ی زیست ِفاحشه (یا اگر به‌تر است بگوییم: صریح) اصلاح و بازتعریف کرده است.


-Φ: همان دالی که فمینیست‌ها صرفاً با ریزکردن ِآن می‌خواهند برج ِلوگوس ِمردانه را بشکنند. چه زبانی قرار است از میان ِلبینه‌ها سربرآورد، ح ی عزیز؟!


تنها شکل ِرابطه‌ی درست زمانی ممکن می‌شود که ذهن ِمبنای ِرابطه بر عدم ِامکان ِرابطه قراریاب شده باشد. این بدین معنی‌ست که رابطه تنها خود را با نفی ِتحقق ِخود، با پذیرش ِسرشت ِمحال ِخود، بازمی‌یابد. رابطه ناممکن است اما ما می‌توانیم در بر ِهمین عدم ِامکان، با هم باشیم.. این نگره، برخلاف ِآن‌چه که ل تصور می‌کند، اصلاً غم‌زده نیست – مگر این که از آن به‌منزله‌ی یک حقیقت طرفداری کنیم!


پار‌گفته‌های بسیاری را در سخن ِعاشقانه می‌توان یافت که پرده از سرشت ِبیدادگر و خشونت‌بار ِاین گفتمان، که نهفته در لایه‌های گرم و تودرتوی اطوارهای زیباانگاشته‌ و پذیرفته‌ی اخلاق ِسوژه‌محور ِعشق اند، برمی‌کشند. "عشق‌ام باش": نامیدن ِمخاطب (خداگونه‌گی ِمنادا)؛ گماردن ِاو در جای‌گاه ِهستمند ِمقید به زبانی خاص، خواستن ِاو که چیز ِدیگری باشد. گوینده، در متن ِاین درخواست، دستور ِسهمگین ِخود ، در مقام ِایثارگر ِخواست ِعشق، را صادر می‌کند:"چنین باش، وگرنه مقامی در گردونه‌ی این من نخواهی داشت". عطف ِچنین درخواستی، همان "وگرنه"هایی‌ست که به‌گونه‌ای ضمنی – خواسته یا نخواسته‌ی گوینده – بر پیکر ِتماس می‌افتد و شیره‌ی جان‌اش را می‌کشد. { شدت و چگالی ِاین عطف ِسهمگین، تنها در شاه‌گزاره‌ی گفتمان ِعاشقانه (همان دستمالی‌شده‌ترین و هم‌هنگام دست‌نیافتنی‌ترین پارگفته) است که به کمینه‌حد ِخود می‌رسد: .."دوست‌ات دارم".. جایی که موضوع ِایثار، نه در تحویل ِجایگاه ِهستی‌شناختی ِدیگری، بل‌که در تفسیر و واساختن ِخود ِسوژه‌ی بیان، پای می‌گیرد؛ جایی که من خود را از هم می‌درد، بی‌که در زمینه‌‌ی درخواستی آمرانه، خواست ِدگردیسی ِدیگری را طلب کرده باشد.


«اندیشه‌ی دیالکتیکی کوششی‌ست برای نجات از زورگویی‌های لوگوس بااستفاده از شیوه‌های خود ِآن.» - آدورنو


اگر با نگاهی قرون‌وسطایی-بنیامینی بپذیریم که قصد ِتمام ِزبان‌ها، قرابت به زبان ِنابی است که در آن هیچ‌چیزی برای رساندن و هم‌رسانی وجود ندارد – یا به زبان ِدیگر، اگر بپذیریم که نیت ِغایی ِهر زبانی، گفتن ِنام و هستاندن ِکلام ِبیان‌ناپذیر باشد، درباره‌ی موسیقی چه می‌توانیم گفت؟ آیا ژانر ِامبینت، جدی‌ترین تلاش برای نزدیک‌شدن به نام ِموسیقی نیست؟!


یک گفتگوی ِآزاد ِرادیکال، گفتگویی‌ست که چیزی جز خود ِزبان در آن گفت و شنود نشود؛ زمانی که دو طرف، بی آن که چیزی برای گفتن داشته باشند، با همدیگر سخن بگویند. زمانی که تنها نام باشد و نه چیز ِدیگر؛ جایی که تنها تن‌ها باید نام/نا-خود را در آن ِدیگری گزارش دهند – این رابطه، یک رابطه‌ی دوتایی نیست؛ یک رابطه‌ی دوتایی ِدوسویه {از آن‌جا که اقتضا می‌کند، دو طرف، چه از نظر ِآگاهی و چه از نظر ِتوان ِدلیل‌آوری، هم‌گن باشند و خود را در دل ِاین هم‌گنی، درقالب ِدو سوژه برنهاده باشند}، یک رابطه‌ی خیالی-تصویری است که درشت‌ترین زایده‌ی آن همانا انتظار ِیک سوژه از توان ِترانمایی ِدیگری دربرابر مفاهیمی‌ست که او، خیال‌بافانه، دلالت‌مندی ِرابطه را بر آن می‌نشاند.


با بالارفتن ِسن، هم‌چنان که سازه‌ی بیرونی ِزنده‌گی‌مان ازهم‌پاشیده‌تر، عصبی‌تر و مضطرب‌تر می‌شود، روزبه‌روز، بخش ِبزرگ‌تری از هستی ِدرونی ِما، بی‌رنگ می‌گردد. هیچ درمانی برای آن پاشیده‌گی و این رنگ‌افتاده‌گی در کار نیست؛ تنها چاره‌ی ممکن (که آن هم رفته‌رفته به امری محال بدل می‌شود) اندیشیدن است: بر مهلت ِمحدود ِگسل‌ها، بر اندوه ِاساسی ِپریده‌‌رنگ‌ها... درنهایت، بخت یار ِهمه‌ی ما خواهد شد، مرگ، پارهای بی‌رمق و بی‌رنگ ِزنده‌گی را گرد می‌آورد و به ناکجا می‌روبد؛ بله، همان مرگ ِشرمگین...


«در سکس، زن تنها در مقام ِمادر می‌تواند آغاز به کار کند» - لکان


میل ِمالیخولیایی به کم‌حرفی، از سر ِملالت نیست. این نزدیکی ِخواسته و ناخواسته‌ی فرد ِمالیخولیایی به مغاک‌گونه‌گی اساسی ِهستی‌هاست، که او را در گرمای ِنام درمی‌کشد و از بیهوده‌گی ِگفتن پالوده‌اش می‌دارد.


رادیکال‌ترین شکل ِعکاسی، عکاسی از ابژه‌های ساده‌ است – ابژه‌هایی رها از هر آن‌چیزی که به‌نحوی به زمینه‌ا‌ی انسانی وابسته اند. این شکل، همواره بر مرزها پیش می‌رود. نتیجه، یا اعاده‌ی جنون و بی‌عقلی به ابژه‌هاست (از طریق ِکندن ِآن‌ها از نام‌های انسانی (از رهگذر ِنامیدن ِعکاسینه))، و یا افسراندن‌شان (به‌واسطه‌ی تحمیل ِمعنا).





۱۳۸۶ آذر ۹, جمعه


درباره‌ی آرتور شوپنهاور

از یادداشت‌های کی‌یرکگور


بی‌تردید، A.S ( عجیب این‌جاست که من را S.A می‌خوانند. شکی در این نیست که ما بسته‌گی ِمعکوسی با همدیگر داریم!)، نویسنده‌ی سترگی است؛ او به‌طرز ِسحرانگیزی مرا مجذوب ِخود کرده است، و من از این در عجب ام که، چه‌‌گونه فردی با چنین آرای متضادی، مرا شیفته‌ی خویش ساخته است.

من، دو نقد ِمشخص به فلسفه‌ی اخلاق ِاو دارم:

نگرش ِاخلاقی ِاو از این قرار است: امر ِفردی، چه از طریق خرَد - یا به زبان ِدیگر، خردوَرزی – و چه از گذر ِرنج‌مندی، به پیش می‌آید تا در دل ِمحنت ِاین هستی رخنه کند و عزم ِبرانداختن یا ازکارانداختن ِشهوت ِزنده‌گی را پشتوانه باشد. زُهدوَرزی، از طریق ِشکل ِتام ِآن، حالتی از ژرف‌اندیشی و درنگ فراورده می‌شود که به تسلیم‌گزینی راه می‌برد. امر ِفردی از سر ِهم‌دردی چنین می‌کند (این اصل ِاخلاقی A.S است)، از سر ِهم‌دردی چراکه او با محنت ِکلی، که همانا خود ِوجود است، هم‌دردی می‌کند؛ به تعبیر ِدیگر، او با محنت ِدیگران در بودن، هم‌دردی می‌کند.

این‌جاست که من وسوسه می‌شوم قضیه را یکسره واژگون کنم، و پیشنهاد دهم که از هم‌دردی بپرهیزید. چون چه فرد با خردورزی ِاصیل به زهدورزی برسد – به این واسطه که محنت ِنهفته در همه‌چیز را درک کرده، یا مشخصاً درک کرده که محنت همانا وجود است، چه از گذر ِرنج‌مندی – رنج‌مندی تا حدی که {رنج} به نوعی وضعیت ِرهایی‌بخش تبدیل شود، وضعیتی که در آن رسیدن به نقطه‌ی گسست عین ِرهایی است، گسست از همه‌چیز، از خود ِوجود یعنی از میل به وجود (زهدورزی، ریاضت)، {ریاضتی} که درمقابل ِآزرده‌گی‌های خُرد ِگوناگون و رنجش‌های مداوم و بی‌پایان، حکم ِرهایی را دارد، درست بمانند ِعرق‌ریزان برای کسی که از شدت و حدت ِگرما قادر به عرق‌کردن نیست. من پرسش‌ام را برای هر این دو مورد چنین به پبش می‌کشم: آیا هم‌دردی، او را از آن هم‌دردی ِفزون‌از‌حد بازنمی‌دارد؟ آن‌هم‌دردی‌‌ ِمفرطی که نسبت به خیل ِکسانی که در وهم ِخوش ِزنده‌گی ِشاد می‌زیند، روا داشته می‌شود و آن‌ها را دلزده و فسرده می‌کند بی آن‌که بتواند آن‌ها را به جای‌گاه {حکمت و آگاهی} ِخویش برکشد. آیا هم‌دردی {در مقابل ِاین هم‌دردی} برنمی‌آید؟ اگرچه من اقرار می‌کنم که این هم‌دردی پناهی فراهم می‌آورد برای نیرنگ‌بازی که خود دل ِپیش‌رفتن به مرزها را ندارد و از همین رو خود را پس ِنقاب ِهم‌دردی پنهان نگه می‌دارد.

ایراد ِدوم ِمن، ایراد مهم‌تری است. پس از خواندن ِفلسفه‌ی اخلاق ِA.S، در خلال ِبحث، او – البته با صداقت ِتمام – اظهار می‌دارد که خود چندان اهل ِزهد و ریاضت نیست. به همین‌خاطر است که او به‌جای آن‌که به بیان ِدرنگ و تعمقی که از رهگذر ِزهدورزی فراچنگ می‌آید بپردازد، به تقریر ِدرنگی دست می‌زند که تعمق و ژراف‌اندیشی را با زهدورزی پیوند می‌دهد.

این امر بسیار تردیدبردار و مبهم است: در این‌جا، حتا وهم‌انگیزترین و مخرب‌ترین صورت ِشهوت‌رانی ِمالیخولیایی را می‌توان در کنار ِانسان‌گریزی ِعمیق نشاند و لاپوشاند.

از سوی ِدیگر، پیش‌نهادن ِاخلاقی که به‌دست ِآموزنده‌اش ورزیده نگشته و به‌کار گرفته نشده، به اندازه‌ی کافی پرسش‌برانگیز است.

پس از این‌ها، A.S، اخلاق را به موضوعی درارتباط با نبوغ بدل می‌کند – و این حقیقتاً نگاهی غیراخلاقی است به امر ِاخلاقی. او امر ِاخلاقی را به نبوغ پیوند می‌زند، و {در این میان} اگرچه او بدون ِاین‌که ذره‌ای تردید روا دارد، خود را درمقام ِنابغه گرامی می‌دارد، لیکن نبوغ در زهدورزی و ریاضت به‌هیچ‌رو به پسندش نمی‌افتد.

در این‌جا من بر چیزی انگشت می‌گذارم که S با تحقیر آن را نادیده می‌گیرد، {ایده‌ی} "تو باید"، هم‌چون عذاب ِجاودان و مانند ِآن. پرسش این است که آیا این گونه زهدورزی و ریاضت برای کسی که "تو باید" را هیچ می‌گیرد، و درمقام ِیک فرد ِاخلاقی – و نه یک نابغه – فاقد ِانگیزه نسبت به مقولات ِجاودان اساساً ممکن است یا خیر. S، با روی‌گردانی از مسیحیت، همواره در ستایش از آیین ِبرهمایی ِهندی سخن می‌گوید. لیکن با تمام ِاین‌ها، آن زُهدورزان، و هم‌چنین خود ِاو، سرسپرده‌ی غایتی جاودانی اند، غایتی مذهبی نه نبوغ‌آمیز، آن‌ها رویارو با امر ِجاودانه‌ اند که به‌منزله‌ی وظیفه‌ی دینی در برابر ِآن‌ها رخ نموده است.

همان‌گونه که گفتم، آرای S مرا به‌شدت مجذوب خود کرده است، در این باره باید گفت که ایمان ِاو به آینده‌ی آلمان حقیقتاً سحرانگیز است.

S، از سر ِتجربه، تصدیق می‌کند که طبقه‌ای از اهالی ِفلسفه هستند، که درست‌ بمانند ِبرخی از اصحاب ِمذهب، آموزش ِفلسفه را دستاویز کرده‌، آن‌ را ابزار ِمعاش خود ساخته‌اند و آن را با جهان ِسکولاری که آن‌ها را درمقام ِفیلسوفان ِراستین ارجمند می‌دارد – چرا که فلسفه، شغل ِآن‌هاست، ابزار ِکسب‌وکار ِآن‌هاست – آلوده‌اند. این حقیقت دارد، عالَم ِمسیحیت، چنان تبهگن و غیراخلاقی گشته، که الحاد در برابر ِآن، نیک و خدایی می‌ماند. S، به‌خوبی تمیز می‌دهد که این مردان ِارجمند، همان استادان ِدانشگاه اند، کسانی که وی روی ِخوشی بدان‌ها ندارد و به‌سختی و ‌تندی با آن‌ها درشتی می‌کند.

نکته همین جاست، S سرحال نیست! او هیچ شخصیت ِاخلاقی‌ای ندارد؛ در فلسفه‌ی او نه تنها هیچ کشیش ِنیایش‌گری نفس نمی‌کشد، که از دم و حال ِ فیلسوف ِیونانی هم نمی‌توان سراغ گرفت. می‌دانم که، در صورتی که می‌توانستم با او سخن بگویم، وقتی می‌دید این‌گونه او را می‌سنجم، بر تن‌اش لرز می‌افتاد و یا از قهقهه ناکار می‌شد. S، به‌نیکی تشخیص داده که چه فندی در کار است که این ننگ ِحرفه‌ای به‌واسطه‌ی آن خود را پای می‌دهد: با نادیده‌گرفتن ِهر آن‌چیزی که به بدنه‌ی رسمی تعلق ندارد. S، جذاب است، او را در ننگین‌ساختن و ناسزاگفتن ‌مانندی نیست.

اما S چه‌گونه می‌زید؟ او در انزوا زنده‌گی‌ می‌کند و هرازچندگاهی سربرمی‌آورد و توفان ِتند ِناسزا می‌پراکند – توفان ِبی‌اثری که به هیچ‌اش نمی‌گیرند. باری، این گونه است.

نه، بیایید از چشم‌اندازی دیگر به مسئله بنگریم. به برلین بروید و با اوباش ِخیابانی درآمیزید، و بر خود روادارید که رسواترین و نام‌ورترین ِآن‌ها شوید؛ با برقرارساختن ِرابطه‌ی شخصی با این اوباش، طوری شناسا شوید که اگر کسی آن‌ها را در خیابان ببیند، به‌فور شما، همراه ِهمیشه‌گی ِآن‌ها، را بازشناسد. این ریشه‌ی هر انکار ِنصف‌و‌نیمه به طلب ِتوجه را می‌زند. این مورد همان چیزی است که من، اگرچه با غلظتی کم‌تر، این‌جا در کپنهاگ تجربه کرده‌ام. بی‌تفاوتی و خون‌سردی ِسهل‌انگارانه‌ی آن‌ها، مایه‌ی بلاهت ِآن‌هاست. افزون بر این که من در این‌جا، با وضع ِوخیم‌تری روبه‌رو هستم، چراکه {در این شرایط} مسئولیت ِمأموریتی مذهبی را نیز بر عهده گرفته‌ام؛ ناگزیر خود را در برابر ِمسخره‌گی و لوده‌گی‌های این جماعت ِپلشت، از عامیانه‌ترین‌شان گرفته تا آقاترین‌ و نجیب‌نماترین‌شان، نمایان ساخته‌ام، مگر تا توهم ِآن‌ها را بزدایم، تا بسا دیگران دریابند که {مخالف‌خوانی ِمن}، اعتراضی کفرآمیز نیست که به پشتوانه‌ی این اراذل پا گرفته باشد، بل‌که مخالفتی الهی است که، درست به‌همین‌خاطر که خدایی است، دل ِاین را دارد که غریو ِپیروزی ِخود را قرین ِانکار ِاین جماعت سازد. اما A.S، این گونه نیست؛ او در این مورد، هیچ شباهتی به S.A ندارد. هرچه نباشد، او یک اندیشمند ِآلمانی است، خدمتگزار ِشهرت. باری، این به‌راستی برای‌ام ناگواریدنی‌ است که چه‌گونه نویسنده‌ی ممتاز و ذهن ِبرجسته‌ای چون S، هیچ بهره‌ای از آیرونی ِشخصی با خود ندارد (اگرچه سبک ِنوشتار ِاو حقیقتاً برخوردار از آیرونی است)، و بی‌بهره از سبُکی ِبزرگ‌منشی است.

بی تردید، با توجه به جریان ِامور در آلمان ِامروز – که می‌توان سمت‌و‌سوی آن را از کردار ِمزدوران ِادبی، جیره‌خواران، ژورنالیست‌ها و مؤلفان ِخرده‌پا به‌خوبی دریافت، که چه‌گونه‌ S را کانون ِتوجه ِخویش ساخته اند – به‌زودی ِزود، S را بر صحنه خواهیم دید که چه‌گونه رسماً در مرکز ِتوجه قرار می‌گیرد، من صد به یک شرط می‌بندم که او را ازخودراضی و خرسند خواهیم دید. تا به‌حال پیش نیامده که او، با آن شخصیت ِتوهین‌گر-اش، دست ِرد به این گونه تمجید‌های پلید بزند؛ خیر! او سرکیف خواهد آمد!

باری، این چندان تعجب‌آور نیست! او سیمایی انسان‌گریزانه از حیات را بازمی‌نماید و در عین‌حال، در کمال ِسلامت، سرخوش است، او جداً سرکیف است از این که جامعه‌ی علمی در {شهر ِ} تروندهایم (در تروندهایم، چه فرخنده!) از مقاله‌ی شایسته‌ی تقدیر کرده، غافل از این که این تقدیر بدین‌خاطر بوده که دست ِآخر یک آلمانی مقاله‌ای بدان‌جا فرستاده است. آه خدایا! این درحالی است که هنگامی که او فهمید که کوپنهاگ مقاله‌‌اش را نپذیرفته، به خشم آمد و در نسخه‌ی چاپ‌شده‌ی مقاله‌اش، شکوه‌ای پرآب‌و‌تاب بر آن نوشت. این برای‌ام، بسیار حیرت‌آور است. برای‌ام پذیرفتنی بود اگر S به قصد برقراری ِرابطه با این مؤسسات ِعلمی این‌گونه وارد ِرقابت شود و خرسندی و خشم ِخود را از این‌که در تروندهایم قدر ِاو را دانسته‌اند و در کپنهاگ نه، آن‌چنان با شور و حرارت نشان دهد. اما نه این گونه، نا با چنین کرداری، افسوس!

باری اوضاع از این قرار است؛ نگاه ِبی‌پرده‌ی S به شهرت، مایه‌ی تأسف است. او به‌راستی در آرزوی ِشهرت می‌سوزد. {با این حال، اگرچه} با او چنان که سزاوار بوده رفتار نشده، اما این امر نه تنها هیچ‌گاه او را نیازرده، بل‌که او را انگیخته تا ببالد و چنین نویسنده‌ی سترگی شود. اما او به‌هیچ‌رو، یک شخصیت ِاخلاقی یا مذهبی نیست. برای یک شخصیت ِاخلاقی یا مذهبی، وضع از قرار ِدیگری است. شهرت، بار ِسنگین ِخود را فراروی ِچنین شخصیتی می‌گشاید، لیکن او هیچ برنمی‌گیرد و این‌جاست که برخورد و درگیری آغاز می‌شود.

54 XI I A 144

افزونه:

1. ناخرسندی ِیک مرید از یک مرشد؛ سیاق ِاین متن چنین چیزی را تداعی می‌کند. انگار کی‌یرکگور، به‌ناگاه، زیر ِتأثیر ِجرقه‌ی یک خبر یا شایعه، نکته‌ای ناراست از پیکر ِکردار ِمرادش را دیده، و دردم، دست به قلم برده و گله‌مندی ِخود را نوشته باشد. درست بمانند ِهنگامی که عاشق، لکه‌‌ای ناجور بر تن ِزیبای معشوق می‌یابد و تقلا می‌کند به زور ِوهم یا فرافکنی، آن را به جایی دور از این نزدیکی پرتاب کند. این نوشته، درست مثل ِگله‌مندی ِآن مرید و تقلای این عاشق، پُرخطا و شتاب‌ناک نوشته شده...

2. اشاره‌های شوپنهاور به بودیسم یا آیین برهمایی، در راستای ِتوجه ِاین اندیشه‌ها به اهمیت ِرنج طرح می‌شوند. اگرچه باید با کی‌یرکگور در تأثیر ِناگوار ِآگاهیدن ِهمه‌گان بر اصالت ِرنج همراه بود، لیکن، همدردی ِشوپنهاوری هیچ ربطی به ملاحظات ِمذهبی و اخلاقی ندارد {شوپنهاور رنج‌آگاه است اما بودیست نیست}؛ این همدردی پایه‌ی اخلاق می‌شود و وجه ِتکلیفی ِاخلاق ِشوپنهاوری را ساخت می‌دهد. این همدردی بزرگ‌منشانه و اصیل‌تر و ناگزیرتر از این حرف‌هاست که بتوان آن را به بهانه‌ی مصلحت ِعام طرد کرد. تو-باید ِشوپنهاوری، نیازی به حضور ِپدر ندارد.

3. نوشتار ِمالیخولیا: کی‌یرکگور هیچ‌وقت از شر ِگرمی ِبوطیقای ِمالیخولیا خلاصی ندارد! او گرم می‌نویسد، و نوشته‌اش همیشه گیراست (چون این گرما با لطافت ِصداقت آمیخته است). لیکن این گرمی، زمانی که نیت ِنوشته، برون‌ریزی ِتقبیح یا تمجید ِسرراست نسبت به فردی نامیدنی باشد، به گرمای حال‌بر‌هم‌زن ِمیوه‌های گرمسیری می‌ماند. گرمای ِاین بوطیقا باید در زمینی عاری از هر عطف ِانسانی نشانده شود؛ آن‌گاه این گرما تن ِخواننده را آرزومند ِسوز ِکشنده‌ی کلمه خواهد کرد (هملت). با این حال، نوشتار ِکی‌یرکگور همیشه نوست – این نوشتار دست ِکم چند قرن از کلاسیسیسم ِشوپنهاوری پیش است!

4. شوپنهاور شیفته‌ی شهرت بود؛ اکثر ِانسان‌گریزان چنین اند. گو این که طلب ِشهرت، در حکم ِجبرانی است بر تأثیر ِدل‌گسل ِکاستی ِروابط ِصمیمی. {نیچه از این امر مستثناست.}

5. "افسوس! تو چرا این‌گونه‌ ای! تو را جور ِدیگری می‌خواستم! S عزیز! لعنت بر تو که این‌گونه ‌ای!". این یک درخواست است. در دریغ و افسوس و درخواستن، هیچ نقدی شکل نمی‌گیرد.







۱۳۸۶ آذر ۱, پنجشنبه


نامیدن و مرگ ِتن در زبان ِعاشقانه

میلی نهفته، سبک و خاموش به نامیدن در معشوق هست: او می‌خواهد عاشق نام‌اش را بر زبان آورد؛ او از لغزش ِنام ِعشق بر تن ِخود می‌لرزد و لذت می‌برد؛ او فضای عاشقانه را نام‌بار می‌کند. او می‌خواهد ایده‌آل شود، نامیدن به او پر می‌دهد تا از جایگاه بلند اما دل‌گیر ِگیرنده‌ی پیام ِعاشقانه، به جایی آگنیده از آزادی ِبی‌مرز، به جایی بدون ِپیام برود. با این حال، در نامیدن خطری تن را تهدید می‌کند! نامیدن هم‌بسته‌ی قتل است.


چیزی درست‌تر از نام تن را نمی‌دَرَد


1.معشوق از-خود، خود را می‌نامد

خلأیی در من ِمعشوق هست که باید پر شود؛ خلأیی که گرمای گمانشی ِحضور ِمن برای دیگری را به جایی دور از زمان ِحضور تبعید می‌کند؛ چیزی که من‌اش را از خود ناخرسند می‌کند، خلأیی دال بر کاستی ِسنگین ِمن. من بدون ِنام، من ِکمینه است، من ِکم‌-باش، من بی فره‌ی عاشقی، منی نابرازنده‌ی نور ِشوق ِدیگری، منی مایه‌ی شرم‌ساری ِمن ِعشق‌ورز: منی فرودین ِمن ِایده‌آل. رویارویی با این من، در تنهاگاه‌هایی که سهمگنی ِاز-خوداندیشی ِمعشوق، تن‌اش را مچاله می‌کند، هست‌باره‌گی ِنام را به پیش کشد. معشوق، در رد ِاثر ِاین من ِکمینه، گریزی جز حذف ِخود در فراخوانش ِنام ِعشق‌مند ِخویش ندارد؛ معشوق تن ِخود را نفی می‌کند؛ او اندام ِخود را قلم می‌گیرد، تا نام ِعاشقانه‌اش را بنویسد، لیکن با این کار دیگر چیزی از سوژه‌گی‌اش برجا نمی‌ماند تا نظاره‌گر ِثمره‌ی این طرد/فراخوان باشد. برگ ِخاکستری ِخودکشی. همه‌چیز به درون ِکنش ِنامیدن فرومی‌غلتد و پسماندهای برجامانده از این فراگرد ِآرمان‌ساز همانا تن‌های نابسودنی اند. معشوق، کیف‌ها، التهاب‌ها و لرزش‌های عرصه‌ی ِپرشکاف ِعشق‌ورزی را در این خوداندیشی ِویران‌گر از دست می‌دهد تا به طاق ِروشن ِعشق ِمحض برسد. ایده‌ی نام ِبی‌شکاف ِدوشیزه‌گی. این خواست، پرزور است، خود را می‌نشاند، اما کژ؛ پیرامون ِاین خواست، سویه‌ی دیگربوده‌گی، به بهانه‌ی آماده‌ساختن حالتی زیبنده برای او، در لحظه‌ی نامیدن، پاشیده می‌شود و چیزی‌گی‌اش را از کف می‌دهد. معشوق، خود را نام می‌دهد، بی‌آن‌که گنجایش ِتن ِدیگری (تاو ِنگاه ِاو به عشقی که از این نام بر او سربار شده، شوق ِاو به نامیدن ِمعشوق ِازخودگشته، امکان ِنگریستن به این من ِنام‌گشته‌ی تن‌زدوده) را محک زند. من ِخاسته برای ایده‌آل‌شدن دربرابر هر پاری از دیگری که بسودنی‌ست و با از-خود-نامیدن مقابله می‌کند (شاید چون این کبر ِایده‌آل را نمی‌پسندد) قرار می‌گیرد، و آن را از میدان درمی‌برَد؛ هیچ شکایتی از سوی ِدیگری پذیرفته نیست چون من در پی ِعملی عاشقانه است، او می‌خواهد جایگاه خود را از فضای عاشقانه یقینی سازد، او در حال ِنامیدن ِخود است، و در این میان، ناسزایی ِاندوه‌های گران‌بار ِدیگری بر پیکر ِرابطه، هیچ دیده نمی‌شوند. تمنای عشق، نفَس ِرابطه را می‌گیرد.




چیزی شنگ‌تر از نام تن را نمی‌‌پَراشد


2.معشوق برای-خود نامیده می‌شود

در فراگرد ِاز-خود-اندیشی، هیچ دیگری‌ای وجود ندارد؛ دیگری به قرینه‌ی کاذب ِاین انگار که حضوری روشن نزد ِمن ِنام‌دار خواهد داشت، محو می‌شود. من ِفربه‌گشته، که من ِغم‌بار و نفرین‌گر و ناشاد نیز هست، کل ِفضای اندیشیدنی ِرابطه را دربرمی‌گیرد، پشتی ِعشق می‌شود، با ترک ِاندیشیدن-با-دیگری، جریان ِمهر را می‌گسلد و رابطه را می‌ترکاند. اما زمانی که عاشق، معشوق را می‌نامد، ناخودخواسته، و نیز بی که معشوق بخواهد، نام، آوردگاه ِگردآوری ِمن و دیگری می‌گردد. در این‌جا هم تن می‌میرد، لیکن نه در تجزیه‌ی ِوجه ِبسودنی در اثیری‌گی ِمن ِایده‌آل، که در برانگیخته‌گی ِبی‌حد ِتن در یازیدن به دربرگرفتن ِآن نام هم‌چون یک تن. نام ِمعشوق، تن ِاو می‌شود.. لحن‌اش تن ِعاشق را می‌لرزاند، ایست‌اش و رقص‌اش، عاشق را بی‌هوش می‌کند. معشوق نامیده می‌شود تا عشق آشکاره‌گی کند – ایده‌ی هستی از حذف ِهستنده‌گی نور می‌گیرد – نامی که عاشق با آن معشوق را نامیده، نه نام ِنداست و نه نام ِدیگربوده‌گی ِمعشوق. این نام را شاید بتوان چونان جلوه‌گاه ِحذف ِدوگانی در ضرورت ِپیش‌آمد ِواقعه‌ی کلمه اندیشه کرد. این نام، بارزه‌ی درخشان ِمرگ ِ"تن ِمعشوق به‌مثابه مرکز ِمیل" است (وقتی من می‌نامد، تو دیگر پاره شده‌ای، تو دیگر هیچ ابژه‌ی صغیر ِملموسی نداری، آن‌ها همه‌گی له‌و‌لورده شده اند و نام آش ِپخته‌ی این ریختار ِبی‌شکل است، به زبان ِدیگر، دسترسی ِمن به تو، تنها با نزدیکی به رایحه‌ات در پیرامون ِنامی که در آن‌جا ما را گردآوری کرده، شدنی است). عاشق پذیرای ِپاشیده‌گی ِمعشوق در نام‌اش می‌شود، پرتوی پرخاشی که از این پذیرایی، صحنه‌ی رابطه را می‌آگند، به اشکال ِگونه‌گون ِعشق‌ورزی بر پریشانی ِاین‌همانی ِمعشوق صحه می‌گذارد (من تو را می‌خورد، چون تو دیگر هیچ اندام ِخاصی ندارد! من تنها می‌تواند تو را ببلعد، شوق ِاو به چشیدن لبه‌ها و انحنای نام و نوشیدن ِتراوش ِنام، بر حدود ِنام گام می‌زند، می‌لغزد و می‌خندد). نام، همان دال ِکبیر است. دالی که من‌ها هیچ بسته‌گی ِانضمامی‌ای نمی‌توانند بدان بست. نامی که همیشه دال باقی می‌ماند. تنها چیزی که این نام را ابژه می‌کند، میل ِیکی از من‌ها (خاصه میل ِغریب ِمنی که خود را ابژه‌ی میل ِرابطه می‌انگارد (معشوق)) به از-خود-نامیدن است. این‌جاست که نام، خود، به زمخت‌ترین اندامک، به ناجورترین زایده‌‌ی تن، به عنصری که پهنه‌ی عشق‌ورزی را به کین‌خواهی ِانتظار و آینده‌ی گفتار می‌آلاید، بدل می‌شود. نامی بویناک که باید به زباله‌دان ِابژه‌های انسانی ِعصبی ِدستمالی‌شده حواله‌اش داد.


افزونه:

در نامیدن خطری تن را تهدید می‌کند.. تن ِبرای-خود-نامیده، بایسته‌گی ِپردازش ِفاصله‌ی انسان‌زدا به انسانی‌ترین عرصه‌ی هست‌مندی را به میان می‌کشد؛ و در این‌ به‌پیش‌آوری، پرخاش، پرخاشی که هیئت ِعشق را در پراشیده‌گی ِشدید ِگفتار/اندام ِتن‌های عاشقانه، به‌یک‌جا ‌هم‌می‌آورد و بارقه‌ی شوق را در نامی که نام ِهیچ‌کس است می‌چکاند، همان پرخاشی‌ست که در اخلاق ِنویسنده‌گی، حکم بر شدت ِبی‌رحمانه‌ی نا-تن/قلم بر ذهن می‌دهد و عشق ِبیمارگون ِمتن به درغلتیدن به خون ِقتل ِمصداق‌ها را روامی‌دارد...

برای شبیر





۱۳۸۶ آبان ۱۷, پنجشنبه


مست‌نوشت


با لرد اسمیرنوف، بر اسبی که او وارونه بر آن نشسته بود تا چشم در چشم ِمن گذارد، از دل‌آوری‌های واسیلی در جنگ ِجهانی ِدوم می‌گفتیم، که چه‌گونه تفنگ ِسرپُر بردوش در عرصه‌ی برفی با ستهم ِزمستانی می‌جنگید و بر غنیمت ِملت می‌شاشید... حین ِصحبت، صبح شد و درخت‌ها دود ِعود رنگ ِدود می‌گرفتند. از نی گفتم، که افزاری توخالی‌ست که در آن می‌دمند و مولایی با چسباندن ِوندهایی بدان از آن عرصه‌ای هم‌تا با سخته‌گی ِزمستان‌های روس ساخته که می‌توان در آن آرمید و نیک مُرد، که کرانه‌ای سرخ دارد که می‌توان در آن خود را شست‌و‌شو کرد، و خون را به شهادت ِزمستانه‌گی ِچوبی کهن، شاهد گرفت. برآمد ِگفت‌و‌گوی ِما از بیچاره‌گی ِمقوای هیئت ِژنرال پتروف که در دست ِشبح ِواسیلی مچاله شده بود، به مشام می‌رسید، بوی ِگسی که ردپای ِموسیقی ِحربی ِآن جوانک ِفنلاندی را یادآوری می کرد؛ خوک، جامعه و آقای سیسیت با آن تخمه‌های فلاکتی که در زمینه‌ی حروف ِا و س ( و دوباره س) می‌کاشت. سکوتی مرگ‌بار بر رد ِپا قرار یافت و پدر از جریان ِاشکی که شیطانک ِمرموز ِهر سکته‌ی صحبت است، کام می‌گرفت – من به خاطره هیچ علاقه‌ای ندارم. من خسته‌‌تر از واژه‌های سفید ِذکر بودم و لرد هم سردش بود و می‌لرزید و می‌خندید به خسته‌گی ِشاد ِمن که محیط ِهم‌باشی‌مان بی‌برگ شد... به درختی عریان از نغمه رسیدیم که ظالمانه نمی‌لرزید و شوپن بر یکی از شاخه‌های‌اش نشسته، گرم ِدریدن ِنت‌های شبانه‌اش بود؛ بله، سال ِ1830 بود که لُرد دومین فرزندش را زیرپای ِاپوس ِهفتادودوم سر بُرید – همان روزی که من درمقام ِنوپاترین وند ِزمین ِمرده‌گان، بطر ِسرخ ِسه‌تقطیره را لاجرعه سرکشیدم و هم‌نوشان را از خطابه‌های لنگ‌ام مشعوف داشتم.

شگفتی ِخطاطی ِخطوط ِپیرهن ِخوش‌طرح ِپدر که از لابه‌لای ِپاره‌گی ِنت‌ها بر زمین ِبرفی می‌ریخت، لرد را واداشت تا برگردد و شبانه‌گی کند و احوال ِاسب‌‌اش را بپرسد... پُرسه‌ای در آن سوی ِرود ِیخیده بر پا بود، پیرمردی بر ما ندا داد تا از عصرانه‌ی اشرافی ِخاک‌سپاری نمانیم، اما لُرد دل‌نمک ِاشک گشته بود و من بر اسب خفتم و نجوای شهادت ِگرم ِواسیلی نقشینه‌ی رویای‌ام شد...







۱۳۸۶ آبان ۹, چهارشنبه


Inside The Particle Storm


در دل ِتوفان ِریز


در دل ِتوفان ِریز

موجاموج ِابرهای اخگرگان

در سورکور ِعهد ِواپسین دم

کورمی‌خیزد


در دل ِوجد ِریز

اعصار

به آخرین بوسه‌ی نابودی

به‌هم‌می‌تابند در حجله‌ی نیستی


در گلشن ِپردیس

پنجه‌ای بر شاهرگ ِزایمان

کاواکی کنده بر پیکر ِزنده‌گی

و افق، نقشینه‌ی زخم، سرخ‌دیس


در دل ِآتش ِریز

مجلس ِمرگ

اخبار ِپایان ِزمان


ما می‌رویم

تنها

مگر شعله‌های سهمگین ِدرگاشت

که فروبارندمان


سینه‌هامان سرین‌آگنیده‌

فرزندان‌مان سگان بسته اند

غرقه‌ در تارمایه‌ای سرد

بی آماج، بی از معنا، بی نام


در دل ِِتوفان ِریز

زیای ِزهرین ِآدمی

افتاده از تاو


وقت است

که کشتی‌های سیاه بر آسمان لنگر اندازند

وقت است

که دستان ِسنگین ِآشوب

در ستهم ِمرگ فرولشخد






۱۳۸۶ مهر ۲۷, جمعه


لاخه‌ها


در هنگام ِگفت‌و‌گو با ف پاری از خوراکی که می‌خوردیم گوشه‌ی ِلب‌‌اش باقی مانده بود، لکه‌ای زاید ِچهره‌ی آرام، پاره‌ای اخلال‌گر، پاره‌ای که باید برگرفته می‌شد چراکه یکپارچه‌گی ِآرام‌بخش ِیک شکل را می‌خراشید، اما ص حرف می‌زند، ف مسحور ِسخن‌وری ِاو شده، و من، مردد از این که این ذره‌ی خراشنده تا کجا می‌تواند از به‌هم‌ریختن ِمحتوای سخن ِص خودداری کند، بی‌‌سخن و بی‌سحر نشستم...


م می‌پنداشت که با دل‌دادن به ب، می‌آرامد: تن‌اش معنا می‌گیرد، روزش رنگ می‌پذیرد، شب‌اش روشن می‌شود.. اکنون تن‌اش سراسر زخم است، زخم ِبزرگی که هیچ ربطی به زخم‌های سکسی یا روان-تنی ِمادینه‌گی‌اش ندارد، زخمی که خراشیدن‌های ب را طلب می‌کند، زخمی که خود را می‌پروراند و عصرها را تنها در نام ِب آهنگ می‌کند؛ زخمی که خارش‌اش، تمنای عاشقانه و تراوش‌اش، گفتار ِعاشقانه است. یک زخم ِزیبا، اگر و تنها اگر، هم‌چنان زخم خوانده شود و زخم بیاورد و درد و لب‌گزیدن‌هایی که در پی‌شان ب بار ِدیگر تحقیر شود تا پا بگیرد و زخم را تازه کند. ("il n'y a pas de rapport sexuel")


هیچ‌چیز آزاردهنده‌تر از دعوی‌های تند و تیز ِیک جوان ِتازه‌لیبرال‌شده نیست! صحبت از آزادی، هراندازه هم که ضرور ِزیست‌جهان ِسومینی چون ما باشد، پیش از فهم ِعمیق ِضرورت ِآنارشیسم ِرادیکال – که نامستقیم، فراهم‌آورنده‌ی زمینه‌ی پاسخ به کیفیت ِآزادی ِمثبت است – هیچ سودی ندارد.


موومان ِدوم ِسمفونی 15 شوستاکوویچ: نماینده‌‌ای خوش‌براز برای نمایش ِتوانایی ِیک موسیقی ِنظام‌مند در ارائه‌ی هیستریک‌ترین افسرده‌گی


- تو گفتی نمی‌توانی عاشق شوی، چرا؟

- این یک پرسش است؟

- بله، پرسشی صریح که البته پاسخ ِدقیقی نمی‌طلبد!

- خب، نزدیک‌ترین دلیلی که به ذهن‌ام می‌رسد این است که زیبایی‌شناسی ِمن، به‌شدت انسان‌‌بیزار‌ است.

- زیبایی شناسی ِانسان‌بیزار مثل؟

- بکسینسکی، نُرثانت ، نوشتن...

- و زیبایی ِ غیر ِانسان‌بیزار (البته زشتی در نگاه تو)؟

- گفتن، مد، هرزه‌گی، چشم‌چرانی، برهنه‌نمایی


امروز، اب‍ژه‌ها در اسف‌بارترين وضع ِخود به سر مي‌برند: وضعيت و رنگ و بوي ویژه‌ی آن‌ها، که در دل ِشورمندی، شرارت و شدت ِذاتی‌شان، نماینده‌ی امین ِخجسته‌گی ِامر ِانسان‌زدوده بود، به ذوق ِمزخرف و رنگ‌زده‌ي انسانك آلوده شده و دیگر هیچ رمقی برای آن‌جا‌بوده‌گی، فسون‌کاری، فاصله‌گذاری و اغوا ندارند. ‌آن‌ها اسير ِشتاب ِنگاه ِهيستريك انسان شده اند: نه مي‌توانند بزايند و نه مي‌توانند بميرند. به همين ترتيب، امروز انسان‌ها در فضای ِدل‌گيرترين سامان ابژه‌اي ِممکن نفس می‌کشند، ساماني كه به‌هدف ِدست‌يابي به بيشينه‌ي توان اجرايي، ترتيب يافته؛ بازی‌ای که دست‌اندرکاران ِانسانی‌شده‌اش، باختن را منع کرده‌اند؛ براي رهايي از اين سامان، برای اعاده‌ی حیثیت ِابژه‌ها، جنبش ِآزادی‌خواهانه یا زبان ِشاعر یا پول، كافي نيست!


ريزخنده‌هاي جمعي دختران، بد حال را به هم می‌زند! خنده‌ي آن‌ها چيزي‌ست به سبکی ِکف ِصابون و به سنگینی ِجرینگ‌جرینگ ِتصادفی حلقه‌های یک زنجیر بزرگ: بسیار دل‌گزا. جهان یاین خنده‌ها، جهانی از پلاستيك، حماقت و رنگ صورتي است، آماسیده از نشانه‌های درهم‌و‌برهمی که در یک چشم‌برهم‌زدن یکدیگر را له می‌کنند و می‌بلعند، پر از دال‌های اخته و پر از ژخار و خار؛ جهان ِخنده‌های حقیر.


«شاید چشم‌های ما فیلم‌های خالی‌ای هستند که پس از مرگ از ما ستانده می‌شوند، و در جایی دیگر بر روی آن کار می‌شود تا ظاهر و ثابت شوند تا درنهایت داستان ِزنده‌گی‌مان را در سینمایی جهنمی نمایش اکران کنند؛ یا این که آن را در قالب ِیک میکروفیلم به تهی‌جای ِستاره‌ای بفرستند.» - بودریار


زنده‌گی ما نا-داراست. زیستی نه تنها عاری از معنی، که عاری از چیز! وقتی که راننده‌‌ی اتومبیل‌ پخش ِخود را روشن می‌کند (فقط برای خالی‌نبودن ِعریضه)، وقتی دانشجوبه تحصیل ادامه می‌دهند (فقط برای خالی‌نبودن ِعریضه)، وقتی جوان‌ها مهاجرت می‌کنند (فقط برای خالی‌نبودن ِعریضه)، وقتی همه کار می‌کنند (فقط برای خالی‌نبودن ِعریضه)، وقتی زنان می‌زایند(فقط برای خالی‌نبودن ِعریضه)، وقتی مردم با هم صحبت می‌کنند (فقط برای خالی‌نبودن ِعریضه)، عریضه‌ها، تکرار و تکرار، ملالتی سرسام‌آور که تمام ِکنش‌ها در آن فرومی‌ریزند و بی‌معنایی‌شان بی‌‌نام می‌شود... عریضه‌ها رفته‌رفته شرم می‌گیرد، از رنگ می‌افتند، دیگر چیزی برای خالی‌بودن یا پر بودن باقی نمی‌ماند، و همه صرفاً هستند، بی آن که هیچ هستی‌ای در کار باشد.


عقل ِس از سرش پریده؛ او دیگر نمی‌نوشد!


در نوشتار ِلکان، "میل ِروانکاو" میلی‌ست که شوق ِبرآمده از آن، بالاتر از هر شوق ِعاطفی ِممکن در جریان ِروان‌کاوی باشد (این میل، درنهایت، مانع ِبروز ِنارسایی‌های وابسته به فراگرد ِپاد-فرابُرد می‌شوند، جایی که روانکاو، با اتکا به "میل ِروانکاوی"، سرکشیدن ِعواطف ِخود نسبت به فرد ِروانکاوی‌شونده را پس می‌زند؛ میلی که روانکاو را روانکاو نگه می‌دارد). می‌توان از "میل ِنویسنده" سخن گفت، میلی که از میل ِموضوع می‌گذرد، که فضای ِنوشتن را دربرمی‌گیرد، که به فراسوی ِنوشتن می‌رود. بحران ِنویسنده‌گی، بحران ِاین میل است؛ وقتی که نویسنده، خواسته یا ناخواسته، اجازه دهد میلی دیگر به جای ِاین میل بنشیند.


گوش‌های‌اش نمی‌شنوند، وقتی به گوشواره‌های روشن ِاو نگاه می‌کند... شکست ِصوت در نور؛ یا انحلال ِ"عطف ‌به ‌ابژه‌ی تصویری" در نجوای فریبای ابژه‌ی صغیر


آیا عکاس می‌تواند خود را از اتهام ِ"چشم‌چرانی" تبرئه کند؟ شاید با قلم‌گرفتن ِانسان-به‌مثابه-ابژه‌ی عکاسی؛ یا با حذف رنگ در عکاسی از انسان و به‌جای آن تأکیدنهادن بر نور – تأکیدی که از التهاب ِسویه‌ی فیگوراتیو بکاهد؛ یا با تأکید بر روی سامانی از ابژه‌های ناانسان‌گونه. به‌هر رو، در کنش ِعکاسی، سویه‌ی آینه‌ای ِامر ِتصویری باید ازاساس حذف شود تا این که بتوان نسبت به حضور ِشوق ِابژه‌هایی که تن‌نما نیستند و میل ِعکاسی که چشم‌چران نیست، امید داشت.




۱۳۸۶ مهر ۱۷, سه‌شنبه



ستر ِفراموشی


پرچم‌های دلهره در آسمان ِسُربی ِیادآوری، بر پاشیده‌گی ِترحم‌انگیز ِمن، خیره‌سرانه می‌خندند.


چیزی در فراموشی هست که آن را از مرزهای بساویدنی ِتن ِفراموشنده گذر می‌دهد؛ چیزی از جنس ِنا-خاطره، نا-یاد، نا-دیدار؛ امری بی‌نام که، درست بمانند ِپیله‌ای نامرئی، بی‌وزن، بی‌ریخت، اما پرتاب و آزارنده، به پیکر ِهست‌مند می‌آویزد و او را از نام ِخود بیزار می‌کند، تا جایی که دیگر میلی به پایش ِجای-گاه ِمن و دستور ِنوشتار ِسوژه‌ی بیان برجا نماند. سوژه، حفره‌ی خود می‌شود، خود را حفر می‌کند، با/از/در خود فرومی‌رود. در این‌جاست که گزاره‌ی سوژه، در واگفتن ِهمانستی ِسوژه با ضمیر ِسوم‌شخصی که نقطه‌ی گریز ِچشم‌انداز ِفعلیت ِاو گشته، به گزاره‌ای بدل می‌شود که بُردار ِهیچ مصداق و تجویزی نمی‌تواند بود؛ گزاره‌ای که بسا، شاید، تنها بتوان از نگرگاه ِزیبایی‌شناسی ِسرنوشت و مرگ بدان روی آورد. این چیز در فراموشی، اکسیر ِیاد است؛ همان چیزی که آوردن ِیاد را ناممکن می‌کند، چیزی که پژواک ِمرگ ِفعلیت را با پروردن ِخراشنده‌گی ِگذرناپذیر ِیاد در گذر از سرسرای ِفراموشی، طنین‌افکن می‌کند.


ضرور اما تلخ؛ تلخ اما سبک. ضروری و سبک.


فراموشی قرین ِفضای ِسوزنده‌ی یادآوری است. لطافت ِذکر در نیستی ِزمان ِخواست، زمانی که هرگز پا به پهنه‌ی یاد نمی‌گذارد؛ ابدیتی که هردم، خود را به سلاخی می‌کشد، خود را بندبند می‌کند تا مبادا بند ِِیاد شود، از خود پیش بیافتد و پیشاپیش خود را در بی‌معنایی و نابوده‌ی بار ِسنگین ِپیوستار ِخویش از کف بدهد (کاربرد ِنقل و بیان ِخاطره نزد ِسالمندان: به پیش‌افکندن ِدم ِتنهایی، گم‌کردن ِمن ِتنها، معلق‌زدن در وهم ِرهایی از حالی که حسرت مُهر ِآن است، آب‌تنی در اتلاف ِجریان ِزمان ...). در کنش ِیادآوری، تنها(!) چیزی که از دست می‌رود، زمان ِحال است، که همانا با از دست دادن‌اش، کل ِهستی ِواقع‌مند در آن فرومی‌ریزد، اندام و حس‌ها و سامان ِابژه‌ها در آن پراشیده می‌شوند، لیکن، سوژه در درکی وهم‌آلود از یکپارچه‌گی ِخود می‌رسد: من/تصویر ِکلیت‌یافته در گذشته، من ِهماره پراکنده در شتاب ِلحظه‌های گذرا را پیش رو می‌گذارد، از او می‌گذرد، حتم ِشکست‌اش را می‌گزارد، استخوان‌اش را می‌گزد. در پشت ِاین من ِپریشان، در پس ِاین جریان ِویرانی، در مفصل ِاستخوان، خاطره‌ای هست که می‌توان در آن آرام گرفت، کلبه‌ای گرم که می‌توان سردی ِاندام ِبریده و بی‌خون ِتن ِجاری در زمان را در گرمای طاقچه‌های‌اش از یاد برد: فراموشی: کلبه‌ای بی‌از سقف، کلبه‌ای بی‌چراغ که تگرگ ِتصاویر ِناگهانی، و سوزباد ِآواهای فراموشیده‌ی به‌یاد‌آورده، باشنده‌گان ِحیاط/ت‌اش اند.. فراموشی هم‌-سایه‌ی یادآوری است و هم-دست ِقاتل‌اش. فرا-یاد-آور-ی.


من ِبدون ِفراموشی، تن ِآماسیده از درد ِتماس، لب ِرنجور از بوسه‌ی ِاشباح، جان ِمرگامرگ؛ من ِبافراموشی، دندان ِسرد، چشم ِتهی، روح ِگجسته‌ی تکنیک.


فراموشی، ایمن‌گاه ِسوژه‌ی نمادین‌شده از خراش‌های رویارویی با امر ِواقعی. سوژه‌ی یادآورنده، در مواجهه با سهم ِامر ِواقعی زخم می‌خورد، خود-اش را از کف می‌دهد، می‌گسلد، به تنی لرزنده بدل می‌شود با زبانی دراز از تقلا: تقلا برای بازیافت ِمن ِسرخوش-باشنده-درحال. در فراگرد ِفراموشی، خیال ِمنی که گذشته را پاری بجور و خوش‌نشین از پیکره‌ی خوش‌روند ِزمان کرده، درد می‌گیرد، دست ِنوازنده‌اش – دست ِحال-نوازش – در می‌رود، قلم ِنویسای‌‌اش – قلم ِمنامَن-نویس‌اش – رد می‌شود، پرده‌ی خواب می‌درد... امر ِواقعی، همان جای-گاه ِگذشته‌ای که به ایوان ِعصر-آسایی‌های من گذر زده، من را با واقع‌مندی‌اش در ایوان‌های گذشته، روبه‌رو می‌کند.. گذشته، لخته‌ی بی‌ریختی که صرف نمی‌شود، از تلاش ِمن برای بازداشتن ِزمانیدن‌اش از تلاشی، تن می‌زند. هیولا در برابر ِمن، نه نزدیک و نه دور، هیئت ِهول دور ِمن. گذشته، پوست ِامر ِواقعی است؛ و فراموشی، دیدگاه ِماتی که از ایستار ِوهم‌انگیزش، هول ِتماس ِآن پوست، رنگ می‌بازد. گذشته نمادین نمی‌شود، در پشت ِعکسی که تمنای بازنمایی خاطره را دارد، گورزاد ِغم‌آوری نشسته که کورسوی ِبانگ‌اش، همان برق ِگیرای عکس است.


یادآوری، دلهره، تلاشی ِشدید ِمن، گردآوری ِمن-پارها، چسبیدن، سودن ِساده‌ی من، فراموشی






۱۳۸۶ مهر ۱۰, سه‌شنبه

признательность



невозможно

۱۳۸۶ مهر ۱, یکشنبه


Budapest as Salto Mortale


The third part of LAND's prodigious Trilogy is truly a de-parted part. As Praha and Wien, have accomplished their unique but congenial prophetic mission for fathoming the disastrous event, Budapest stands alone and quite a bit lower, gathering the remained morsels of those two magnums… However, after those impressive eruptions, it stands to reason that in the last city of Oblivion's realm, we rather to expect less orgasmic music. Budapest is the last station of the "Hindering relief of Oblivion" train in realm of an untold missing; the inner-turmoil has been pacified, so you'd better get yourself together and get off from this phantasmal machine before the engine tends to turn up again…

Speaking of the style, Budapest still keeps faith with LAND's peerless and matchless tenet; the way by which LAND evolves the manifest of dominant axiom of Dark-Cinematic-Ambient to its extremes in the best way: Non-visual Hyper-abstract Imagination is on fire…

"53-Dik Levèl" somewhat follows the apocalyptic trace of Wien's epilogue (Monolog der Portraits (Gespräch mit A.R.)); however it accentuates the bitter side of that tragic-but-triumphal sense. Some familiar De-familiarizing clangs covering by delicate minimalistic chords lead to short-dialectal voice which in its turn promises the pure non-militaristic pulses by which the prologue sings its own soliloquium. Here, the notion comes to meet the idea of "Beholding a Departure", but in contrast to that of Wien, here such beholding tends to be an "Accepting a Loss"…

As for LAND, there're layered imaginaries carved deep beneath the accessible surface, and they need repetitive and attentive and loud listening to be grasped for sure (for instance: faint hedonist voices in 1'40"{mark} brings up the delightful side of a alluring past into a gloomy sense of the adverse present.


"Tِprengő Tudَs Beszélni Fog" begins with white noises (noises resemble to "De Gris Figé" in Opuscule). This song is the "Abyss of Darkness" of the album, Collapsing, Downfall, Dispersion, and then flat line…it's entirely an original dark-ambient song, with its own steady grandiloquent beats and overwhelming atmos-fear in which the realm of memorable images are being oppressed. At the end, it turns to dark-noise: The dance of emptiness upon pale kets of memory
after the parade of the macabre…


"Nagy Bànat Kintornàsa": Deep Sorrow! And truly it proves the profound projection of a deep distress! The staggering LANDly beats and the supreme balancing bass which prepares the theme for non-sentimental humanistic but yet traumatic melodic-voice { Although Human-voices in LAND can't be taken as menacing addendum to the musical theme, but these kind of obscurity somehow has been well-engraved in the theme so that it wounds the hearing spirit extremely); the optimistic side of the ear is being slaughtered here (note a silent symptoms in 2'6" mark) , its light is being drained by this amazing sorrowful act of non-human/non-instrument songster... But after the slaughter, in train-station, when the train stops, the lonely ear follows the footsteps while she sings for herself in the Quietness which can never be pacified! One fatal beat of Quietus…


"398. Aprَhirdetés : Utolsَ Talàlkozَ" somehow resembles to "Betrug im Hotel Mariahilf" in Wien; but with no crescendo and no orgasmic caesura; the motif can't come to be the marvel, but accompanied with a effeminate choir which is destined to be dissected in middle of its atonic performative act, this song Insuperably, sacrifice itself for the sake of the end of triptych… Nevertheless undoubtedly it's a good end albeit it could be better, more thrilling; along with fading noise, everything vanished and obliterated while their aura remained on the ear's skin. The inner smile is patterned there… let it be the innermost and unrevealed, or you may be dubbed as a morbid Sadist!


Alike other LAND's oeuvres, Budapest hasn't been made for iconophobes or kenophobes or scotophobes cuz the LAND is about pantophobia! LAND evinces this banned truth {much better than other amnesia- practicers like Anthersteria or Caul or Toroidh}, that why Mnemosyne is the mother of Muses…