۱۳۸۶ مهر ۱, یکشنبه


Budapest as Salto Mortale


The third part of LAND's prodigious Trilogy is truly a de-parted part. As Praha and Wien, have accomplished their unique but congenial prophetic mission for fathoming the disastrous event, Budapest stands alone and quite a bit lower, gathering the remained morsels of those two magnums… However, after those impressive eruptions, it stands to reason that in the last city of Oblivion's realm, we rather to expect less orgasmic music. Budapest is the last station of the "Hindering relief of Oblivion" train in realm of an untold missing; the inner-turmoil has been pacified, so you'd better get yourself together and get off from this phantasmal machine before the engine tends to turn up again…

Speaking of the style, Budapest still keeps faith with LAND's peerless and matchless tenet; the way by which LAND evolves the manifest of dominant axiom of Dark-Cinematic-Ambient to its extremes in the best way: Non-visual Hyper-abstract Imagination is on fire…

"53-Dik Levèl" somewhat follows the apocalyptic trace of Wien's epilogue (Monolog der Portraits (Gespräch mit A.R.)); however it accentuates the bitter side of that tragic-but-triumphal sense. Some familiar De-familiarizing clangs covering by delicate minimalistic chords lead to short-dialectal voice which in its turn promises the pure non-militaristic pulses by which the prologue sings its own soliloquium. Here, the notion comes to meet the idea of "Beholding a Departure", but in contrast to that of Wien, here such beholding tends to be an "Accepting a Loss"…

As for LAND, there're layered imaginaries carved deep beneath the accessible surface, and they need repetitive and attentive and loud listening to be grasped for sure (for instance: faint hedonist voices in 1'40"{mark} brings up the delightful side of a alluring past into a gloomy sense of the adverse present.


"Tِprengő Tudَs Beszélni Fog" begins with white noises (noises resemble to "De Gris Figé" in Opuscule). This song is the "Abyss of Darkness" of the album, Collapsing, Downfall, Dispersion, and then flat line…it's entirely an original dark-ambient song, with its own steady grandiloquent beats and overwhelming atmos-fear in which the realm of memorable images are being oppressed. At the end, it turns to dark-noise: The dance of emptiness upon pale kets of memory
after the parade of the macabre…


"Nagy Bànat Kintornàsa": Deep Sorrow! And truly it proves the profound projection of a deep distress! The staggering LANDly beats and the supreme balancing bass which prepares the theme for non-sentimental humanistic but yet traumatic melodic-voice { Although Human-voices in LAND can't be taken as menacing addendum to the musical theme, but these kind of obscurity somehow has been well-engraved in the theme so that it wounds the hearing spirit extremely); the optimistic side of the ear is being slaughtered here (note a silent symptoms in 2'6" mark) , its light is being drained by this amazing sorrowful act of non-human/non-instrument songster... But after the slaughter, in train-station, when the train stops, the lonely ear follows the footsteps while she sings for herself in the Quietness which can never be pacified! One fatal beat of Quietus…


"398. Aprَhirdetés : Utolsَ Talàlkozَ" somehow resembles to "Betrug im Hotel Mariahilf" in Wien; but with no crescendo and no orgasmic caesura; the motif can't come to be the marvel, but accompanied with a effeminate choir which is destined to be dissected in middle of its atonic performative act, this song Insuperably, sacrifice itself for the sake of the end of triptych… Nevertheless undoubtedly it's a good end albeit it could be better, more thrilling; along with fading noise, everything vanished and obliterated while their aura remained on the ear's skin. The inner smile is patterned there… let it be the innermost and unrevealed, or you may be dubbed as a morbid Sadist!


Alike other LAND's oeuvres, Budapest hasn't been made for iconophobes or kenophobes or scotophobes cuz the LAND is about pantophobia! LAND evinces this banned truth {much better than other amnesia- practicers like Anthersteria or Caul or Toroidh}, that why Mnemosyne is the mother of Muses…




۱۳۸۶ شهریور ۱۸, یکشنبه



لاخه‌ها


سامونینگ، تن را به شادگزاری وامی‌دارد. این شادی، در جایی میان ِطبیعت‌نگری ِروشنی که به لطف ِکلام ِاسطوره‌ای، غیرطبیعت‌گرا شده، و درون‌گرایی ِپُرآفتابی که به میانجی ِمایه‌های کفرکیشی، عصرانه و پُرتاسه و شخص‌مند گشته، تن را به بندبازی بر روی جهانی که زبانی همواره نو-شونده دارد، وامی‌دارد. با این وصف، باید پذیرفت که تابستان، این فصل ِول‌-انگار و ول-گرد و ول-گر، گل و گشادتر از این حرف‌هاست که بتوان بر سطح ِآن، جای پایی برای پای‌کوبی‌های ظریف ِاین موسیقی پیدا کرد - و داشت.


اراجیفی که زیر ِعنوان ادبیات ِنو بکت‌وار درقالب ِحرافی ِنوشتاری سیاه می‌کنند، نمونه‌ی عینی ِتلاش برای پنهان‌کردن اخته‌گی اند. قراریابی ِسیال ِنویسنده‌ در وضعیت ِنویسنده‌گی، (هراندازه هم که این وضع، بی‌بنیاد و ابزورد باشد)، هرگز در فقدان/اخته‌گی ِسیاق ِنوشتن، امکان‌پذیر نمی‌شود. نداشتن ِسیاق، به‌هیچ‌رو نمی‌تواند نماینده‌ی راستینی بر نداشتن ِبنیاد (داشتن ِتهی‌گی) باشد. برعکس، ابراز ِهستی‌شناسانه‌ی تهی‌گی و نیست‌مندی، جز با فر-آوردن ِزبان در قالب ِسیاق ِدرستی که بتواند زایده‌ها و کورسوهای هستی را در متن ِنیستی بگنجاند، شدنی نیست. کسی که زبان ِدرستی ندارد، نمی‌تواند ابزورد بزیَد؛ چراکه نیستن (و حتا تحقق ِفروکاسته‌ی اگزیستاسیل ِآن: در زبان‌پریشی، در کنش‌پریشی...)، ازاساس، در بطن ِآگاهی ِژرف اما پرشکاف ِ"سوژه‌ی بیان"ای که در بیان‌شده‌گی ِخویش واساخته می‌شود، عیان می‌گردد.


در انیمیشن ِFallen Art، دامنه‌ی بازی ِزبانی ِبگینسکی با عنوان ِدوپهلوی انیمیشن، ازطریق ِبسیج‌کردن ِنیروهای روان‌شناختی ِکار، به درون ِفُرم ِکار کشیده می‌شود: هنر ِافتاده... هنری که در آن، هم مواد (سربازان) می افتند و هم ورزکار (با آن رقص ِشگرف‌اش {از ریخت می‌افتد})... دهشت ِظریفی که از قصد و کنش ِجنون‌آمیز ِاو ابراز می‌شود، با قطع‌شدن موسیقی، از کار افتادن ِدستگاه، با شکافته‌شدن ِکیف ِسادیستی، با قطره‌ی اشک ِناخودآگاهی که خودآگاهی و تکرار و افتادن‌ها را بازمی‌خواند، تمام ِ"افتاده‌‌گی‌"های کار را به استمرار می‌کشاند...


What do you Read, My Lord?
Words, Words, Words…

کم‌تر می‌توان تقریری به ‌زیبایی و سزیده‌گی ِتقریر ِشکسپیر از مالیخولیا یافت. شکسپیر واکاوی ِحالات ِغریب ِمالیخولیایی را به‌میانجی برجسته‌کردن ِنقش ِزبان‌پریشی در "بیان" ِتن ِماتم، به حدها می‌رساند..

My Words Fly up, My Thoughts Remain Below,
Words without Thoughts never to Heaven go…


ا از تجربه‌ی غریب اما آشنایی حرف می‌زند؛ احساس ِدلهره در حضور ِمعشوق؛ اضطرابی که پس از اضطراب ِدیدار ِمعشوق سربرمی‌آورد، از آن پیشی می‌گیرد و کل ِدیدار را در سلولی جان‌کاه آگنیده از تشویش، غرقه می‌کند. ا می‌گوید، هنگامی که ع پیش ِاوست (ع‌ای که دل ِاو را می‌دارد، ع‌ای که همه‌چیز ِاوست)، دل‌اش بیش‌تر می‌گیرد؛ ع در لحظه‌های ملتهب ِانتظار، انگار که نزدیک است، و در دل‌تنگی ِغریب ِهم‌نشینی ِدیدار، دور... این طرحی راستین از وضعیت ِاضطراب است: جایی که فرد، درگیر ِغیبت ِعلت ِاصلی ِمیل، یعنی غیبت ِغیاب، می‌‌شود. ع‌ی معشوق، ع‌ی‌ای که ا بدو عشق می‌ورزد، ع‌ای که ا تنها می‌تواند بدو عشق بورزد، ع‌ی ابژه‌ی میل، همانا ع‌ی غایب است. معشوق که ظاهر شد، میل بخار می‌شود.


- اندیشیدن، بدون ِدزدی از اندیشیده‌ها محال است.

- بله. از دل ِاین حقیقت، ضرورت ِبی‌نظیر ِنوشتن سربرمی‌آورَد.

- نوشتن از؟ نوشتن برای؟

- درحالی که نمی‌توان به امکان ِاندیشیدن-از/برای-خود خوش‌بین بود، می‌توان به امکان نوشتن-از/برای-خود امید داشت.


برای ماتم‌زده، زمان هیچ‌ چیز را حل نمی‌کند؛ عملکرد ِسوگواری، که پای ِفراموشی (وجه ِدرمان‌گر ِزمان) را به میدان ِاندوه می‌کشاند، در مالیخولیا، که در آن ابژه از کف می‌لغزد و ناپدید می‌شود، از جریان می‌افتد. جبروت و فایده‌ی زمان را ژکیدن‌های مبهم و عطف‌زدوده‌ی ماتم‌زده منتفی می‌کنند...


علاقه به عکس ِشخصی، به پرداختن و داشتن‌اش، نمودگار ِگونه‌ای نارسی ِروانی است. کسی که از ساختن و تماشای عکس ِخود کیفور می‌شود، مانند ِکودکی‌ست که شکل‌بندی ِسامان ِخیالی/تصویری ِروان‌اش را هنوز با بازگشت به مرحله‌‌ی آینه‌ای بازبینی و بازآرایی می‌کند. این لذت در پی ِوهم ِدست‌یابی به امر ِکلی و داشتن ِ یکپارچه‌گی ِتن سربرمی‌آورد؛ وهمی روان‌نژندانه خاص ِروان‌های رشدنیافته. قضیه زمانی بغرنج می‌گردد که این لذت ِدیداری-استتیک به عطشی تنانی، به تمنایی متافیزیکی، تبدیل شود: خودشیفته‌گی ِزنانه رفته‌رفته، تن را تباه می‌کند؛ دیگر هیچ مشاهده‌ای در کار نخواهد بود؛ چشم تخته‌بند ِقالب ِفیگورهای خاصی می‌شود، و کنش ِدیدن، آرام‌آرام در ورطه‌هایی که این خیره‌گی ِمخرب از چشم می‌سازند، نا-بود می‌گردد.


وقتی آ به من می‌‌نگریست، و نگاه‌اش را کش می‌داد به بهانه‌ی میلی که قرار بود فراداده شود، فضا را چشم‌های‌اش به درون می‌کشید؛ فرجه‌ای برجا نمی‌ماند؛ چشم‌ها می‌ستاندند، بی آن‌که درگاهی برای دهش بگشایند؛ در چنین حالی، آ چیزهایی می‌پرسید که من هیچ پاسخی برای‌شان نداشتم...


موسیقی ِجاز، مجال ِمغتنمی‌ست که در آن به آوای ِزن رخصت داده می‌شود تا چنان که هست، فر-آید و پدیداره‌گی کند. آوا-پریشی ِگذرناپذیر ِجاز (که شاید تنها عنصر ِقابل ِملاحظه در این موسیقی باشد)، شکاف‌های ِلازم برای قرار-یابی ِآوای ِآکنده از دال ِزن را در تن ِجای-گاه تراش می‌دهد. زن می‌تواند، بدون ِدغدغه‌ی زادن (فرآوردن ِمدلول) در سطح ِاین تن بخرامد و از پراکندن ِآوای ِخود در پراشیده‌گی ِحادی که هیچ ناظر ِفالیکی بر آن حُکم ِقطعیت نمی‌تواند داد، کیف کند و بلرزد؛ یک موسیقی ِجاز ِخوب، حسادت ِما را نسبت به توان‌مندی ِپُرتاو ِتن ِآوای ِزن – همانی که وجود ندارد – در برهم‌زدن ِفضای ِگفتار، برمی‌انگیزد... { صبح بخیر آقای Q}


{هم‌چون اشتیاق، نامه‌ی عاشقانه در انتظار ِپاسخ است (بارت)}

- چرا به نامه‌ام پاسخ ندادی؟

- پاسخ ندادم؟! مگر درباره‌اش با تو صحبت نکردم؟ مگر از این که چنان نامه‌ای برای‌ام نوشتی از تو تشکر نکردم؟

- بله. اما.. اما چیزی ننوشتی!

- باید می‌نوشتم؟

- ...نمی‌دانم ... آخر آن نامه عاشقانه بود...

{درباره‌ی نامه‌ی عاشقانه، نمی‌توان سخن گفت؛ این نامه، درست بمانند ِناگفتنی‌ترین ندای‌ ِعاشقانه (دوست‌ات دارم)، در فضایی غریب سرداده می‌شود، بی‌آن‌که هیچ پایان ِگزاره‌واری را بر خود تاب آوَرَد.}


بنیامین به ضرورت ِانتخاب ِساز-و-برگ ِسزیده برای یک نوشتن ِشایسته تأکید می‌نهد. این ضرورت ِآشکار، امروز به لطف(!) ِهمه‌گیرشدن ِابزار ِنا-دستی ِنوشتن، به لطف ِحدت ِبازتولیدپذیری ِکار ِهنری، به محاق کشانده شده است. ضرورت ِاستتیک و ژرف ِبنیامین در انتخاب ِیک قلم، یک بستر ِعشق ِسپید، یک خون ِگرم، را آرمان ِتوده‌ای ِبنیامینی زیر ِدگمه‌های سرد ِصفحه‌کلید دفن کرده است؛ بنیامین، در مقام ِیک آرمان‌شهرگرا، همان چیزی را کم دارد که هر انسان ِبذات آرمان‌گرای دیگری، به‌گونه‌ای ناسازواره، از فرط ِدوری از آن معلق می‌زند: نخبه‌گرایی ِضرور. {اگرچه اندیشه‌ی تمثیلی ِبنیامین، راه را برای جوش‌دادن ِزیبایی‌شناسی ِتوده‌ای (در تئوری ِبازتولیدپذیری ِکار ِهنری ِاو) و آرمان‌گرایی ِاستتیک و شخصی و پدیدارشناسانه‌ی او گشوده نگه می‌دارد}


{درباره‌ی نوشتن ِگفتاری و طلب ِمخاطب:}«چون می‌گویم که از نوشته کسی را فایده نباشد، تو را وهم آید و ترس، که آن من نباشم؟ می‌گویم نی، تو نباشی. بعد از من و تو، طالب ِصداقی را باشد که فایده باشد. اکنون در خور ِآن می‌باید بود، که هیچ امری بر تو سخت نیاید. اگرچه آن امر بر دیگران سخت باشد؛ زیرا ابایزید، طاقت ِصحبت ِمن ندارد، نه پنج روز و نه یک روز و نه هیچ. مگر کسی که عنایت و میل ِدل ِمن، بدو باشد.» - شمس