۱۳۸۶ خرداد ۴, جمعه


پارها

در ارتباط ِس با ی، س نمی‌داند که طلب ِرضایت، یعنی کشتن ِمیل، یعنی کشتن ِرابطه. س مثل ِاغلب زنان درک کمی از رابطه‌ی همزیستانه‌ی موجود میان شکست و عدم ِرضایت و رابطه دارد... او می‌گوید «من ناراضی ام، به همین خاطر دیگر هیچ میلی به او ندارم»! در بطن ِاین گزاره – که از شدت ِعوامانه‌گی صحیح و بس کژتاب
است – عمیق‌ترین شکل ِبی‌اخلاقی ِعُرفی (؟)، با آن زایده‌های چندش‌آورش که از چاک و درز ِروابط ِهم‌سالان آویزان است، برای ما شکلک درمی‌آورد. {احمق! میل ِارضاشده، دیگر میل نیست!}.

ژیژک به‌درستی نشان می‌دهد که چه‌گونه خیال‌پردازی نوعی میان‌ذهنی‌بوده‌گی‌ست. این که خیال‌پردازی هر چه‌قدر هم که خاص و ویژه‌ی شخص باشد ( و به سودای ِبرآوردن ِطلبی شخصی به اجرا درآید) تا چه اندازه نیازمند ِحضور ِغیابی و سازنده‌ی دیگری‌ست. خیال‌پردازی ِسکسی را در نظر بگیریم، اساس ِآن برپایه‌ی غیاب ِدیگری‌ست (و شاید به خاطر ِاحساس ِطلب ِشدید ِحضور ِاو که درنهایت غیاب ِاو را درخشان می‌کند، پا می‌گیرد)، دیگری نیست اما اگر خوب بکاویم همیشه انگار اوست که لگام کنش ِخیالی ِسکس را در دست دارد؛ او، با نه‌بود-اش، با سوبژکتیویته‌ی اصیل‌اش که در خلأیی فیزیکی سوبژکتیوتر شده، با اشاره‌ها و حاشیه‌هایی که پُررنگ‌تر از نشانه‌های حضور ِاو هستند، خیال را به پیش می‌بَرَد و میل را، سبک‌بال، به بازی می‌گیرد – به‌‌گونه‌ای که اغلب اشتیاق‌ها در هنگامه‌ی حضور، رنگ را از امتداد ِرایحه‌ی خیال می‌گیرند ... سویه‌ی فعال ِخیال‌پردازی، همانا دیگری‌ست؛ و من ِخیال‌پرداز در خیال‌پردازی می‌آموزد که چه‌گونه در پذیرش ِدیگری از خود پذیرایی کند.

ژخار یکی از پُرکارترین عاملانی‌ست که در کار ِکاستن ِسنگینی ِبرناتابیدنی ِبیهوده‌گی و بی‌معنایی ِنهادین ِزنده‌گی ِامروز ِماست. در توفان ِصدا، درست مثل ِتوفان ِتصاویر، عناصر بی‌معنا می‌شوند، نظم ِابژه‌گی به هم می‌ریزد و چیزها همه‌گی به دنبال ِسرعت، بی‌از بُردار می‌شوند. صداها، چون بی‌معنی‌ و سرد اند، از غربال نمادپردازی‌های‌مان می‌رهند و، همان‌جا، در بیرون و بیگانه از ما، باقی می‌مانند، تبدیل به همراهان ِهمیشه‌گی‌مان می‌شوند، همراهانی که طیف ِبیهوده‌گی ِزیست‌جهان‌مان را تکمیل می‌کنند، ساعت ِذهن‌مان را می‌کشند (چه‌قدر سیستم به این کشتار نیاز دارد) و لحظه‌های‌مان را به آن ابدیت ِوانمودینی پیوند می‌زنند که در آن ما به همراه این سیل ِصدا و تصویر، به اجزای ِکلونی‌شده‌ و نامیرایی تبدیل می‌شویم که دیگر قادر به دریافتن ِتناهی خود نیستیم (چه لذتی از این بالاتر، موسیقی ِما سروصداست، ما خدا ایم!). زمان، تکه‌تکه‌ می‌شود و تن ِهرروزه‌زی در میان ِتکه‌ها کسالت‌اش را تخلیه می‌کند. سکوت، دشمن ِخدا و مرگ‌بارترین کابوس ِیک شهرنشین ِاصیل است!

کم‌کم می‌فهمم که هایدگر هم کم اراجیف‌گو نبوده! ها؟! Ereignis؟ چه تاریخ‌گرایی ِعقب‌مانده‌ای!؟ اخخخ! من باید کمی زودتر از این‌ها چهره‌ی دیلتای را می‌دیدم! {او بزرگ‌تر از این حرف‌هاست که معلم ِاین تقدیرباور باشد}

هیچ چیزی بیش و بد‌تر از حضور ِخدای نامیدنی، بر زیبایی ِزیستنی ِیک آیین سنگینی نمی‌کند. نیرو و مایه و انرژی ِآیین، شادی و شایای آیین در فضای ِنام‌پذیر و (اما) نافرجام‌اش هست می‌شود و می‌بالد. خدا همیشه کار را خراب می‌کند: جمع شوید! این جا! آهان... دور ِمن! کام گیرید به نام ِمن! نام دهید! بنامیدَم!... کمی بَعد، خودانگیخته‌گی ِرقص از بین می‌رود.

آدورنو می‌گوید زنانی قوه‌ی تخیل را برمی‌انگیزند که خود فاقد قوه‌ی تخیل اند. او این زنان را واجد ِهاله‌ی گیرایی می‌داند که از فضای ِپیرامون تماشاخانه‌ای پرحرارت و معطوف به خودشان می‌سازند؛ با این حال این زنان فاقد ِ"من" یا نفس اند؛ چون تدارک‌چی ِتماشاخانه اند و تمام ِاطوارهاشان در حالات ِخشک و صوری ِسازوکار ِخودنمایی و دل‌ربایی ادغام شده و از فردیت افتاده اند. این مطلب روشن است، اما همیشه صادق نیست! با این که زنان ِزشت، وجود ندارند(!)، اما ربودن ِلحظه‌های روشن ِخیال در دست ِتماشاخانه‌چیان هم نیست. اگر زن را زن ِهیستریک ِامروزین معنا کنیم و تخیل را تخیل ِخودشکوفا، زن با این سیرک ِمبتذل – که ملالت از سر و روی دلقک‌های یک‌جورش می‌ریزد – هیچ تخیلی برنمی‌انگیزد که هیچ، دل را برمی‌آشوبد – یا دست ِکم ملال می‌آورَد. زنی که نمی‌داند چه می‌خواهد، اما حریصانه "می‌خواهد" که بخواهد، ممکن است هر چیزی (؟) را برانگیزد اما تخیل را نه!

مالیخولیایی می‌خوابد. خواب، عزیز ِاوست؛ نه به این خاطر که یار ِفراموشی‌بخش ِگم‌گشته‌‌گی‌ها و طبیب ِبی‌تابی‌های آرام و تب‌آلود است، به این خاطر که او را به مام ِسرشتین ِاو، به آشیان ِخواسته‌ی ِاو، به بر ِتهیینایی ِسردی که بر گرمای ِتفتان ِوجودش درمان است، می‌بَرَد.

«یار را دو دست است، اما چنان که بجویی چپ نیابی، هر دو دست‌اش راست است».

- شمس




۱۳۸۶ خرداد ۲, چهارشنبه


بخشی از "گذرواژه‌ها"
بودریار

ابژه

برای من، ابژه همواره سرآمد گذر-واژه‌ها بوده و هست. من این دُردانه را از همان آغاز نشان کردم، چون از همان اول می‌خواستم پرده‌ی مسأله‌واره‌گی ِسوژه‌ را از هم بدَرَم. مسئله‌ی ابژه، بدیل ِآن مسئله‌واره را به میان می‌کشد، مسئله‌ای که افق ِاندیشیدن‌ام را ترسیم می‌کند. در این رابطه ملاحظه‌هایی مربوط به دورانی که در آن به سر می‌بریم وجود داشت: در دهه‌ی 1960، گذار از تقدم ِتولید به تقدم ِمصرف، پای ِابژه‌ها را به میدان کشید. چیزی که نظرم را جلب کرد، خود ِابژه‌ی صنعتی و فرآورده‌ای نبود، بل‌که شیوه‌ای بود که ابژه‌ها با آن با یکدیگر سخن می‌گفتند؛ سیستم ِنشانه‌ها و نحو‌شناسی ‌ای که آن‌ها پروراندند؛ این واقعیت که آن ابژه‌ها به جهانی ارجاع داشتند که در مقایسه با قدرت ِتام و آشکار ِمصرف و سود بسیار کم‌تر واقعی می‌نمود. مشاهده می‌کردم که چه‌گونه آن‌ها در جهان ِنشانه‌ها به‌سرعت از {بند ِ}کارکرد-ارزش ِخود می‌گسستند و وارد ِبازی ِاین‌همان‌شدن با یکدیگر می‌شدند.
به‌دنبال ِاین فرمالیسم ِنشانه‌شناختی، بی‌درنگ می‌شد، به یاد ِتهوع ِسارتر، از آن ریشه‌ی معروف که ابژه‌ای وسواس‌آلود و شیء ِزهرین بود یاد کرد... این گونه به نظرم می‌رسید که گویی ابژه در تبی زهرین می‌سوزد، یا دست ِکم، اگر هنوز نایی برای‌اش مانده، توانسته از انفعال ِکارکردپذیری‌اش بگذرد و به نوعی خودآیینی برسد، به ظرفیتی که اینک بتواند به‌دست ِخود از سوژه‌ی شکست‌ناپذیری که آن را در اختیار می‌گیرد و می‌پایید، کین‌خواهی کند. {جهان ِ}ابژه‌ها را همیشه جهانی خنثا، بی‌جان و بی‌اثر و راکد و گنگ می‌پنداشته‌اند که از آن ِماست، جهانی‌ که ما خود آن را ساخته‌ایم و از‌این رو مجازیم تا هرچه می‌خواهیم با آن بکنیم؛ اما برای من، آن جهان حرف ِدیگری برای گفتن داشت، چیزی داشت که آن را از کارکرد-اش فراتر می‌بُرد. این جهان بخشی از قلمروی ِنشانه‌ها بود ، جایی که در آن هیچ‌ رویدادی به‌ساده‌گی حادث نمی‌شود، چراکه نشانه همیشه چیز را محو می‌کند. به‌این‌ترتیب، ابژه جهان ِواقعی را تعیین می‌کرد، ابژه هم‌چنین غیاب ِجهان ِواقعی را نیز سبب می‌شد، به‌ویژه غیاب ِسوژه را.

جست‌وجو و پژوهیدن ِزیا و گیا (fauna and flora)ی ابژه‌ها برای‌ام جذاب و گیرا بود. در این کنکاش، رشته‌های فرهنگستانی ِگوناگونی را بسته به شرایط به کار بستم: روان‌کاوی، تحلیل ِمارکسیستی از تولید، و به‌خصوص به پیروی از کارهای بارت، تحلیل ِزبانی. اما امتیاز ِمطالعه‌ی ابژه‌ها این بود که از شما می‌خواست تا از این رشته‌ها فراتر روید؛ پژوهش ِابژه‌ها نوعی میان-رشته‌ای‌‌مندی را به شما تحمیل می‌‌کرد. واقعیت این بود که مقدور نبود{تحلیل ِ}ابژه را به رشته‌ای خاص محدود کرد، و به‌همین‌خاطر تحویل ِمعماگونه‌ی رشته‌ها کمک می‌کرد تا بن‌انگاره‌های اساسی‌شان را بتوان به پرسش کشید؛ برای نمونه در میان ِاصول ِموضوعه‌ی نشانه‌شناسی، ابژه-نشانه، از طریق ِمیان‌کنش ِموجود میان ِسنخ‌های بس‌گون ِارزش، به چیزی ابهام‌برانگیزتر از نشانه‌ی زبانی تحویل می‌شود.

هراندازه هم که جذبه‌ی واقعی ِاین تفاوت‌ها پررنگ‌تر می‌شد، چیزی که بیش از همه مرا جذب ِخود می‌کرد، و هنوز هم برای‌ام گیراست، شیوه‌ای‌ست که ابژه محو می‌شود، خود را غایب می‌کند و بدین‌ترتیب از امر ِغریب Unheimlich) ) و وهم‌ناک پاسداری می‌کند. مبادله‌ای که ابژه در آن رسانه است ناتمام باقی می‌ماند. بی‌شک، ابژه واسطه‌گر است، اما از آن‌جا که در عین حال خود بی‌واسطه و درون‌ماندگار است، وساطت و نقش ِواسطه را درهم می‌‌شکند. ابژه نقش ِخود را در هر دو جبهه بازی می‌کند، هم ارضا می‌کند و هم ناکام می‌گذارد. شاید بنیاد ِابژه در همان چیزی قرار یافته که باتای از آن به نام ِ"سهم ِنفرین‌شده"* یاد می‌کرد، امری که نه کنار می‌رود و برطرف می‌شود و نه رهایی می‌یابد. هیچ راهی به رهایی از ابژه وجود ندارد. همیشه، جایی، "پس‌مانده‌"ای باقی می‌ماند که سوژه از پس‌اش برنمی‌آید، چیزی که سوژه تصور می‌کرد که قادر است با وفور، با کثرت و با انباشت و تجمع، بر آن چیره شود؛ چیزی که در نهایت بیش و بیش‌تر بر مناسبت و رابطه مانع‌تراشی می‌کند. در گام ِنخست، فرد از طریق ِابژه‌ها ارتباط برقرار می‌کند، اما بعد، تکثیر، راه ِآن رابطه را یکسره می‌بندد. ابژه، نقشی دراماتیک دارد. ابژه، هنرپیشه‌ی خام و بادسری است که هیچ کاری از دست‌اش ساخته نیست؛ و درست به همین خاطر برای من جذاب است.



پانوشت:
باتای در کتاب ِ"سهم ِنفرین‌شده" در صدد ِطراحی ِیک تئوری ِعمومی ِنو برای اقتصاد برمی‌آید که به‌گفته‌ی خودش از تمام ِنگرش‌های ِمحدود تئوری ِاقتصاد ِحاکم متمایز است. در تئوری ِمصرف ِاین کتاب، "سهم ِنفرین‌شده" جزء ِمازاد و برگشت‌ناپذیر ِهر اقتصاد است. این جزء، صرفاً از طریق ِفرایندی عیاشانه و مبتنی بر وفور مصرف‌شدنی‌ست، به زبان ِدیگر، در حالی که در تئوری ِمتعارف، نظریه‌ی مصرف براساس ِکمیابی و انتخاب شکل‌بندی می‌شود، در تئوری ِباتای، مصرف ِ"سهم ِنفرین‌شده" براساس ِوفور ِانرژی و امر ِمازاد انجام می‌گیرد؛ به‌این‌ترتیب، در ارتباط با سهم ِنفرین‌شده، هیچ انتخاب و نتیجه‌ای در کار نخواهد بود و مصرف ، جز عیاشی و فزون‌خواری چیزی نیست؛ مثالی که باتای در این رابطه می‌آورد، آیین ِقربانی‌ست، رویدادی که در آن ماهیت ِمنفعت‌طلبی و رجحان‌مندی مصرف تحت ِتأثیر ِنیروی ِشدید ِبرآمده از شور ِفزون‌از‌حد ِنظام ِآیین، قرار می‌گیرد و رنگ می‌بازد.


۱۳۸۶ اردیبهشت ۲۸, جمعه


R for S


A non-synergic syncretism with Buring Season of Primordial


Bring the women and children before me
Bring the woe-men and their poison into me
Let us make rivers of their blood
Cut their livers in name of our own aloud
Bleed for me… I wish it so
Keeled for me… I lim them so
And Streams shall meet such rivers
Be Screams might heal such livers
Seaward they shall flow
As sore Lizard they might glow

See the shoreline scattered
Be their lands deserted
With their precious skull
And the calls of our skol
See the tide come in
Be the mine and see
As blood to meet their bones
As flood to feed their domes
A grotesque promise
A grotesque dummies
Beneath a crimson sky… A season birth
Behind treason lies… A reason birth…

We'll drown the newborn, like unwanted dogs
We'll grown like doomed-born, like shameless gods
And condemn them to their desperate gods
And command them like desolate dogs
We'll take a needle, to the arm of the world
We'll take them feeble, like stench of a filthy word
For it is our season
So this is our reason

We'll burn the temples, of the righteous
We'll bury the candles, of the virtuous
Rend them as ashes, to the four winds
Bend them to crashes, for their creeds
As ashes... to the four winds
As crashes… for their greeds
The winds of a new season
The seeds of a new reason


Addendum:
About Primordial, What I've got to say?! You know it's not about its Progressive manner, its apocalyptic lyrics…Primordial is original as its name implies; I don't know about Folk Metal as they've been dubbed, but there're some primeval elements in that music reminding us of radical-pre-naturalism-natural sphere – and I mean the paramount aspect of nature for sure: Forgotten inhumanstic humanity which can bring sombre and serene, both; The sedate Energy, itself, arising from some noble kernel of notable (but unnoticed) soul; a Celtic but Doomy one. It is prominent and impressive and regal; The Irish, but hey, they're not Dwarfist!

слушать

For Vasili

۱۳۸۶ اردیبهشت ۱۷, دوشنبه


(متن ِزیر ترجمه‌ی بخشی از ژورنال و یادداشت‌های روزانه‌ی ِسورن کی‌یرکگور است، قسمتی که در خلال ِسال‌های 1840-1845، در زمانی که او در برلین اقامت کرده‌بود، نگاشته شده. )


تو گفتی که او زیباست؛ آه! تو چه از او می‌دانی؟! من می‌دانم، چون برای این زیبایی می‌گریم؛ گل‌هایی خریدم که ستایش‌اش کنم، {و} اگر می‌توانستم با تمام ِآرایه‌های جهان – البته تا جایی که بر دلربایی‌اش برازند – می‌‌آراستم‌اش؛ و آن‌گاه، آن‌گاه که این‌چنین آراسته، آن‌جا می‌ایستاد و دل می‌ربود، و نظر ِشوخ و شادش با نگاه‌ام در‌می‌آمیخت، من بیرون می‌رفتم، باید می‌رفتم، رفتم و تلخ گریستم. 41- III - A – 150

او بینی ِخوش‌ریخت‌ام را دوست نداشت، چشمان ِزیبای‌ام را هم، همین‌طور پاهای ظریف و ذهن ِممتازم را – او صرفاً مرا دوست داشت و با این حال اصلاً درک‌ام نمی‌کرد. 41 – III – A – 151

عجیب نیست که اقیانوس را مام ِتمام ِچیزها می‌خوانند – اقیانوس، کشتی را در برمی‌گیرد، میان ِسینه‌های مادرانه‌اش...
41 – III – A – 153

بد نیست گاهی این احساس به فرد دست دهد که گویی انگار تماماً تحت اختیار ِخداوند قرار دارد {که همه‌چیز مقدر است}، به جای این‌که مدام در گوشه و کنار و کوی و برزن ِشهری آشنا – جایی که می‌داند راه ِبرون‌رو کدام است – پرسه‌زنی کند.
41 – III – A – 154

همیشه می‌دانستم که زبان چه‌قدر برای‌ام حیاتی بوده و هست، برای این که مالیخولیای‌ام را پس‌اش پنهان کنم. اما در این‌جا، در برلین، این غیرممکن است! من نمی‌توانم مردم را با زبان فریب دهم.
41 – III – A – 155

وقتی نمی‌توانی به همان خوبی که با زبان ِمادری‌ات حرف می‌زنی، به زبان ِدیگر صحبت کنی – با آن آب و رنگ ِمتفاوت – به کمبود و کاستی‌ ِخودت عمیقاً پی‌ می‌بری.
41 – III – A – 156

آن‌ها می‌گویند عشق کور می‌کند؛ بالاتر از این‌ها، عشق کر و فلج می‌کند. کسی که از عشق رنج می‌کشد به گل ِابریشمی می‌ماند که بسته شده و هیچ کلیدی قادر به گشودن‌اش نیست؛ هرچه بیش‌تر زور بزنی تا بازش کنی، محکم‌تر بسته می‌شود.
41 – III – A – 157

پس تو گمان می‌کنی که من می‌خواهم این دل‌گرمی را به‌عنوان ِدلیلی بر عشق‌ام به او ابراز کنم، به‌عنوان ِالتیامی بر این همه حس ِحقارت، که او، نزد ِدوستان و آشنایان ِدلسوزش، به خاطر ِعشق‌مان تحمل می‌کند (خدا می‌داند که من هیچ تقصیری در این جریان ندارم)..
)..{...} اگر شرف‌ام را، با نامیدن ِاو به عنوان ِهمسرم، به خطر ‌می‌افکندم، آن‌ها چه کارها که نمی‌کردند! چه‌طور می‌توانستند دهان ِبی‌دندان ِپیرزنان‌اش را بر این همه حرف‌های آزارنده که این دختر را مشوش می‌کند، ببندند! آه، اگر خودکشی نکرده بودم، اگر نمی‌دیدم که چگونه تمام ِارزش‌های‌ام فساد می‌گیرند، به‌فور به دیدارش می‌رفتم و پس از آن به زنده‌گی‌ام پایان می‌دادم – باید اقرار کنم که این نقشه مدت‌ها ذهن‌ام را درگیر ِخود کرده است، این همان چیزی بود که جدایی از او را برای‌ام دوچندان دشوار کرد، چه کسی می‌تواند یک مرد ِدم ِمرگ را دوست داشته باشد؟ هر وقت به نزدیکی‌های‌اش می‌رفتم، چنین حسی داشتم، هیچ‌گاه در تصورم نمی‌گنجید که زنده‌گی ِآرام و شادانی با او داشته باشم. این به‌غایت یأس‌انگیز است. تنها آرزوی ِمن، ماندن با او بود، اما در لحظه‌ای که دریافتم بخت یارم نیست – و از بخت ِبدم، این لحظه چه زود آمد! – تصمیم گرفتم به او بباورانم که دوست‌اش ندارم. و حالا، من به اتهام ِبی‌وفایی مطرود و منفور ِهمه‌گان، و به عامل ِناخوشی ِاو، تبدیل شده ام، در حالی‌که مثل ِقبل به او ایمان دارم. اگر می‌توانستم ببینم چه‌طور با دیگری شاد است و کامیاب، اگرچه کبر ِانسانی‌ام خراشیده می‌شد، بس شاد و خرسند می‌گشتم. اما اکنون او غرق ِاندوه شده، چون من، منی که می‌توانستم او را شاد کنم، شادش نکردم. آری، من به‌راستی می‌توانستم او را شاد کنم، این‌طور نیست؟...
اگرچه برای مشاعرم خوب نیست، اما به آن لحظه‌ی وصف‌ناپذیر فکر می‌کنم، هنگامی که باید بار ِدیگر به دیدار ِاو بروم. با این که می‌دانم در برابر عِقاب ِالهی کارَم تاب خواهم آورد، این {وضع} گاهی برای‌ام سخت دشوار و به‌شدت تحمل‌ناپذیر می‌شود. من باور دارم که مقصر ام، من به او ظلم کردم که نگذاشتم بفهمد که تا چه اندازه در رنج ام. گاهی به یاد می‌آورم که چه‌گونه زمانی گفتم که {با بودن با او} فضل و حکمت و اندیشه یکی از ارزشمندترین سرسپرده‌گان‌اش را از کف خواهد داد؛ حال می‌فهمم که چه خبط می‌اندیشیدم، {...} من می‌دانم که او به اندازه‌ی من رنج نمی‌کشد. خدا از این همه رنجی که می‌برم، شادیانه‌ای به او عطا کناد!
41 – III – A – 159

باید بدانی که باور داری بخت ِنیک ِتو در این است که جز او به کسی دل نبازی، که بر عشق‌اش قمار کنی.
41 – III – A – 160

{...} من می‌دانم که رابطه‌ی من با او، عشقی ناشاد است – من عاشق ِاو هستم، او از آن ِمن است، آرزوی ِاو همه این است که با من باشد و با من بماند، خانواده‌ام به پای‌ام می‌افتد، این {اما} بزرگ‌ترین آرزوی من است، من نه می‌گویم. برای این که شرایط برای او آسان‌تر شود، تمام ِتلاش‌ام را می‌کنم که به او بباورانم من چیزی جز متقلبی فریب‌زن و سبک‌سری بی‌خیال و شوخ‌چشم نیستم، تا بسا او را از خود متنفر کنم؛ چرا، چون می‌دانم اگر او بفهمد که {ترک ِاو} به‌خاطر ِمالیخولیای‌ام بوده است، رنج ِگران‌تری را به دوش خواهد کشید – اما مالیخولیا و سبک‌سری چه‌قدر شبیه ِهم اند!
41 – III – A – 161

من نمی‌توانم این رابطه را تمام کنم، چون نمی‌توانم شاعرانه‌اش کنم؛ در لحظه‌ای که می‌خواهم آن را در قالب ِکلمات بریزم، اضطرابی غریب بر من مستولی می‌شود، به دلهره می‌افتم، دلهره‌ای که از من می‌خواهد کاری کنم...
41 – III – A – 164

{...} آه از این بی‌قراری ِهول‌ناک... تو گویی می‌خواهد هر دم به من القا کند که آری بازگشت به او امکان‌پذیر است. آه خداوندا! اگر دل ِاین کار را داشتم.. دشوار است: من واپسین امیدم به زنده‌گی را در او نهادم، و حال باید از آن دست کشم. عجیب است، تا به حال هرگز به ازدواج فکر نکرده بودم، اما با این حال گمان نمی‌کردم که مسئله این گونه بغرنج شود و زخمی ژرف از آن بر جا بماند. همیشه کسانی را که از قدرت و نیروی ِزن حرف می‌زدند به ریشخند می‌گرفتم – هنوز هم مسخره‌شان می‌کنم – اما دختر ِجوان ِزیبا و سرزنده‌ای که از عمق ِذهن و کنه ِوجودش عشق می‌ورزد، که یکسر خودش را وقف کرده، که خالصانه تمنا می‌کند... چه اندازه به او نزدیک بوده‌ام که عشق و تمنای‌اش را لمس کنم، نه به خاطر ِ{ابراز} عشقی گناه‌آلود، نه، به این خاطر که به او بگویم دوست‌اش دارم و {پس از او} چرخ ِزنده‌گی بر هستی‌ام می‌غلتد و به زنده‌گی‌ام پایان خواهد داد. اما به ذهن‌ام رسید که این {حالت} اصلاً برای‌اش خوب نیست، این که او را در گردابه‌ای از افکار ِپریشان رها کنم و این احساس ِباطل را در او القا کنم که مسئول ِمرگ‌ام اوست. من ترجیح دادم که بار ِنفرین و عقاب را خود به دوش گیرم؛ رابطه‌ی من با او همیشه به‌قدری مبهم و سربسته بوده که من به خودم این اجازه را می‌دادم آن را هرگونه خوش دارم تعبیر کنم؛ تعبیر ِمن این بود که من فریب‌زن بوده‌ام. این تنها راه ِنجات ِاو بود، این تنها راهی بود که می‌توانستم از طریق ِآن روح‌اش را آزاد کنم. گناه من این بود که باور نداشتم، باور نداشتم که برای خداوند هرچیزی امکان‌پذیر است، اما مرز ِمیان ِاین خدا و خدای ِفریبا و وسوسه‌گر کدام است؟ گناه ِمن این نبوده که عاشق ِاو نبودم. آری، آیا او خود را تماماً، امیدوارانه و با اعتماد، وقف ِمن نکرده بود، آیا او زنده‌گی ِخود را فدای بودن در کنار ِمن نکرده بود – باری، تمام ِاین ناخوشی‌ها و دل‌گیری‌ها هبط و بیهوده است؛ برای‌ام سخت نیست که کل ِجهان را به هیچ بگیرم، اما دغل‌بازی دربرابر ِدختر ِجوان چیز ِدیگری‌ست. آه، اگر دل داشتم که به پیش ِاو بازگردم، و او هم‌چنان باور به تقصیرکاری‌ام نداشت، با این که همیشه شاید به این که روزی آزاد بوده‌ام فکر می‌کردم، هیچ‌گاه او را ترک نمی‌گفتم. اما آرام گیر روح ِعزیزم، چون اکنون من بنا بر تدبیر ِاندیشه‌ام و با اطمینان ِکامل عمل می‌کنم. دیگر مراقب ِچیزهایی که در نامه می‌نویسم خواهم بود. حالات ِروانی‌ام را می‌شناسم، اما وقتی دست‌ام به قلم می‌رود یا هنگامی که سخن می‌گویم، توفان ِاحساس، رشته از دست‌ام می‌رباید.
41 – III – A – 166

نزدیک ِخانه‌ای که او در آن زنده‌گی می‌کرد، کلیسایی بود که من هنوز هم می‌توانم به‌خوبی طنین ِخسته و افسرده‌اش را بشنوم. آن صدا، که همیشه، در لحظه‌ای خاص، ناخوانده به گپ و گفت ِکوتاه‌مان در نشیمن ِخانه می‌خلید و نجواهای عصرانه را ساز می‌کرد؛ ناقوس ِکلیسا .. که موعد را نشان می‌کرد..
41 – III – A – 168

وقتی خورشید چشمان ِنافذش را فرومی‌بندد، وقتی تاریخ تمام می‌شود، ردای‌ام را چون نقاب و شب را چون پرده‌ی رازپوش بر خود می‌کشم و به سوی‌ات می‌آیم، گوش‌ام را تیز می‌کنم – نه برای شنیدن ِگام‌ها، برای تپش ِقلب‌ات...
41 – III – A – 170

اندیشه‌های‌ام در میانه‌ی دو انگاره‌ای که از او در ذهن دارم، می‌لغزند: جوان، شاداب، سرزنده و روشن – انگاره‌ای که شاید هیچ‌گاه او را بدان‌سان ندیدم! رنگ‌پریده، شکسته و منتظر برای ساعات ِتنهایی که با گریستن در آن‌ها آرام گیرد – انگاره‌ای که بازهم شاید هیچ‌گاه او را چنان ندیده‌ام!
41 – III – A – 176

وقتی خدا بخواهد کسی را به خود بخواند و در بَرَش بگیرد و بیارامدش، وفادارترین خادم و امین‌ترین پیامبرش، یعنی اندوه را بر او می‌فرستد و به بنده‌اش می‌گوید: "در پی‌اش شتاب کن، به او برس، و لحظه‌ای جوارش را از دست مده..." (هیچ زنی نمی‌تواند محبوب‌اش را آن‌چنان مشتاق در آغوش گیرد، آن‌چنان مشتاق و مهربار که اندوه را به بر می‌کشد.)
41 – III – A – 191

سرم خالی است، خالی ِخالی... درست مثل ِسن ِتئاتر، وقتی که نمایش تمام شده...
40-42 – III – A – 224




افزونه:
- بارت، بهاره می‌نویسد؛ به زبان ِبه‌تر، خواندن ِبارت بهاره است: سبز، سبک، نسیمانه، با آن شکوفه‌های سیب و مزه‌ی ِگیلاس‌اش.. او در مرز ِروشن ِبهار-تابستان خوانده می‌شود. تنهی (Tenhi)، تابستانه است: موسیقی ِیک نیم‌روز ِتفتان ِامردادی، داغ ِداغ اما فارغ از آن دیوبادهای بد-آوا و آن آسیمه‌گی‌های جان‌فرسا. به همین نهش می‌توان گاه‌واره‌گی ِخوانش‌های دیگر را اندیشه کرد: عصرانه‌گی نگاره‌های ِترنر، پاییزانه‌گی ِنوای خالقی، شبانه‌گی ِگریزناپذیر ِشوپن و... خواندنی‌هایی هم در میان است که به قامت ِهیچ "گاهی" در نمی‌آیند، با این حال، انگار ویژه-گاه ِخویش را به رخ می‌کشند و خوانش‌گر را وامی‌دارند در پهنه‌ی این ویژه‌گی جای‌گیر شود و بزید؛ مانند سمفونی‌های ماهلر: که چهارفصل را می‌گردند و گه‌گاه – در آن لمحه‌ها و حاشیه‌های شگرف و تکرارناپذیر – دستی هم به فصل ِپنجم می‌سایند؛ مانند ِنگاره‌های بکسینسکی که گاه را از بن بی-گاه می‌کنند، با عقربه‌ی ساعت ِخوانش‌گر زمان را تازیانه می‌زند و رنگ از رخ ِکبرآلودش می‌گیرد؛ مانند ِقلم ِجای-گاه‌زدای ِخسروی و ... در این میان، کی‌یرکگور، هیچ زمانی ندارد و هیچ زمانی هم نمی‌سازد. مالیخولیای ِاو از آن گونه مالیخولیاهای خاکستری و قهوه‌ای نیست، او در عمق ِاقیانوسی ِمالیخولیا ماتم می‌گیرد، جایی که در آن‌جا هیچ رنگی وجود ندارد، بارقه‌هایی‌ هم اگر هست، از آن بالا، آن بالای دست‌نیافتنی (آن کانون ِاقتداری که به لحظه‌های سودایی ِاو آرامش می‌بخشد)، از آن پشتوانه و آن مرجع ِموهوم ِامید، از پدر(؟)، به او می‌رسد و وضع ِهمیشه‌ آونگان ِاو را برای‌اش رنگ می‌زند. نورهای اندیشه‌اش، رنگی اند؛ و رنگ‌های‌اش، با وجود ِته‌مزه‌ی غریبی که دارند، به‌چشم واضح و نام‌پذیر می‌آیند.

- اندوه، التیام ِمالیخولیاست. گرمای ِاندوه، آرام‌بخش ِجان ِآسیمه و یخ‌بسته از نیستی ِافسرده‌ است. کی‌یرکگور، جایی میان ِافسرده‌گی ِابژه‌ای و افسرده‌گی ِخودشیفته‌وار، معلق است؛ برای او، همه چیز در میانه‌ می‌گذرد، بر لبه‌ی لغزنده‌ی خدا/نیستی ِناسازه‌ساز و معشوق/هستی ِگرم... رگینا، ابژه‌ی لذت‌آور و آزارنده‌ی درون ِاوست، چیزی که مدام این‌چنین نام می‌گیرد: «آه! کاش می‌توانستم به او بازگردم» (این عبارت نام ِاوست، چنان‌که سراسر ِدفع و طلب ِطرح‌گرفته در سامانه‌ی میل ِاو را نمایش می‌دهد)؛ این ابژه‌‌، که داغ و سوزاننده است و با رنگ‌هایی تند در ذهن نقش بسته، بر گداری باریک و لرزان به فضای بی-ابژه و هولناک ِخودشیفته‌واری گذر می‌زند، و ناف ِخدا می‌شود. رگینا، امر ِازدست‌رفته، این سرچشمه‌ی یأس، در فضای امور ِدست‌‌نیافتنی، در جویبار ِامید، غوطه می‌خورد؛ به همین دلیل است که او در مقامی پررنگ‌تر از ابژه‌ی میل، در مقام ِروشنای ِپهنه‌ی نیایش، در مقام ِبهانه‌ی همواره-درآن‌جا ی بُهت ِمالیخولیایی و در مقام ِرسانه‌ی یک جهان ِسودایی با امر ِواقعی (میان‌‌جی ِساحت ِالاهیات و عرصه اندیشه‌ی اگزیستانس) در حیات ِاو حضور/غیاب دارد. به همین خاطر، او خود را در رابطه با رخداد ِواقعی گناهکار نمی‌داند، مخاطب ِاعتراف ِاو، یک شبح است، موجودی ناشخص‌مند و توخالی که‌بسا بتواند اعتراف ِاو را در شکاف ِپرناشدنی ِخود جای دهد، موجودی که بتواند به مخالف‌گویی‌ها و ناسازه‌گی‌های‌اش تن دهد، او را خالی و خود را پُر کند. اندوه، سایه‌ای چندپهلو و بی‌ریختار است که از تن‌انگاره‌ی رگینا، اقتدار ِخدا و این شبح خود را بر زمین ِسرد ِاو برمی‌کشد، تاریکی ِگرم و پیراگیرنده‌‌اش را پخش می‌کند. خورشید ِتاریک ِاو، سه‌گانه‌ی رگینا-خدا-شبح است. خورشید ِتاریکی که اگزیستانسالیسم ِاو را گرم می‌کند.

- تردستی ِادبی ِکی‌یرکگور در نامه‌ها‌ی عاشقانه‌اش، به‌خاطر ِتعلیق بر سر ِوضعیت‌هایی‌ست که خود، به‌لحاظ ِروان‌کاوی، معلق اند و دلالت بر پاشیده‌گی ِسنگین ِسوژه‌ دارند. کی‌یر‌کگور، در این نامه‌ها، اتفاقاً نویساست. اما نویسایی که به نویسه‌شدن می‌لغزد.. او، درست مثل ِیک نویسنده‌ی تمام‌عیار، بیش از آن‌که بنویسد، نوشته می‌شود، اما، تکیه‌ی او بر پشتوانه‌ی روحی، مرگ را از او دور می‌کند (توجه کنیم که او چه‌قدر به خودکشی می‌اندیشد {آیا اندیشیدن به خودکشی نماینده‌ی ناتوانی ِاندیشه‌‌ای نیست که نمی‌تواند به خود ِمرگ بیاندیشد}). در نهایت، چیزی که در نهش ِنگارش ِاین نامه‌‌ها و یادداشت‌ها نظر می‌گیرد، چشمک‌های شبحی است که در تهی‌بوده‌گی ِخود غرق شده، و گنگ سوسو دارد...



۱۳۸۶ اردیبهشت ۱۳, پنجشنبه


کوتاه درباره‌ی پرگار ِاغوا


«تفسیر ِمدرن و افسون‌زدوده از تن، به‌مثابه امری که نمی‌تواند در رخت‌کندن صبور باشد، و از سکسوالیته‌ به‌مثابه میلی که در طلب ِنمایش و لذت می‌سوزد، انگاشتی خطاست. فرهنگ‌هایی که قدر ِنقاب و ماسک و پوشیده‌گی/آراسته‌گی را می‌دانند چیز ِدیگری را اظهار می‌دارند: تن، استعاره است. ابژه‌ی راستین ِمیل و لذت، علامت‌ها و نشانه‌هایی‌ست که تن را از برهنه‌گی‌اش، از طبیعت‌اش و از "حقیقت‌اش"، و از واقعیت ِحضور ِمادی‌اش دور نگاه می‌دارند. اغوا همیشه ابژه‌ها را به‌دور از حقایق‌(و دور از حقیقت ِارزش ِسکسوال) شان نگاه می‌دارد. اندیشه، نقاب ِابژه را برمی‌دارد، نه به این سودا که عریانی‌اش را ببیند یا رازی کهن را از آن برباید. اندیشه، نقاب را می‌افکند تا تن را چونان چیستانی آشکار سازد، هم‌چون رازی و ابژه‌ی نابی که سحرش هیچ‌گاه گشوده نخواهد شد و نیازی هم به گشودن‌اش نیست.» - بودریار



- عزمی که پشتی ِقلم می‌شود و قلم را به سطر می‌بَرَد و سطر می‌سازد، می‌نویسد، عزمی بی‌از قصد که تنها عزم ترابری ِقلم بر سطر می‌شود و در آن، در کشش و رَمش ِآن می‌میرد، عزمی‌ست مایه‌ستانده از رنج، از رنجی جای‌گیر در گرمای ِآشوبناک جانی که از فرط ِآسیمه‌گی ِخطوط ِحیات، گریزی جز برگزیدن ِخاموش‌ترین و دژوارترین ندارد: نوشتن برای نوشتن، نوشتن به یکای ِسطر، به تا-روشن ِخواب...

{ناتوانی ِنویسنده از ذکر ِ"دلیل" (یا حتا "علت") ِنوشتن، به شکاف ِگذرناپذیر میان ِعزم ِراستین ِنوشتن و بی-اراده‌گی ِاین عزم (و بی‌معنایی و عقل‌گریزی‌اش) اشاره داد.. عزم ِبی‌اراده، یا به زبان ِبه‌تر، عزمی که در پیکر ِکردمان ِارادی و سوی‌مند نمی‌گنجد؛ عزمی که به‌سان ِپس‌ماند ِنیرو و سرشاری ِبی‌حساب ِتن، بیهوده، بی‌معنا و بی‌مقصد می‌ماند و کنش ِخاسته از خود را در خود فرو می‌کشد و از معنای تهی می‌کند}


- اغوا، تا آن‌جا که گرمای بازی‌ست و مرز ِپرماسیدنی ِعرصه‌ی ناممکن، تا جایی که میانه است و خاکستری، پهنه‌‌ای سزیده بر گزارش ِنوشتار. نیروهای ِنویسنده‌گی، نیروهای ِحیات ِافزونه اند، نیروهای مازادی که ناسازه‌ی غایی ِبودن، فزونی ِکاستی و کاستی ِفزونی اند، و با این حال، رد و درد ِزیادت ِحیات بر پوست دارند؛ نیروها، نیروهای مرگ اند و ازاین‌رو هاینده‌ی زنده‌گی در مرزهای نابخردانه‌گی ِتن، جایی که اندامگان و هوش به قمار گذارده می‌شود، جایی که مفهوم، قصد، و عزم به بازی گرفته و بی‌جا و بی‌جان می‌شوند. سامانه‌ی اغوا، باش‌گاه ِدوگانی‌هاست، که درهم بریزند و بی-گان شوند و در شار ِنابودی‌شان، امر ِآینده، بخت و یا همان آگاهی ِرهیده (‌ای که تنها در لحظه‌های تکین ِناسوژه‌گانی، بر سطح ِدرونی ِچیزها، بر ابر ِموسیقی، بر تن ِبی‌خود‌گشته سو می زند) به دست ‌آید، که دمی می‌ماند، دم می‌دهد، و از دست می‌رود.

- اغوا، درست، در همان‌جایی گزارده می‌شود که هیچ قصدی در کار نیست! نه قصد ِبازنمایی و نه قصد ِگزارش ِرویا، نه اراده‌به‌لگام‌زدن به خیال و نه اراده‌به‌گریز از امر ِواقعی. مضمون(اگر چه لمحه‌ای گریزپا از معنا)، ایماژ (و تُردی آن، تصویر ِرایحه‌گیر شاعرانه) در فاصله‌/پرده‌ای مات از نویسنده قرار می‌گیرند و دست‌ورزی ِنویسنده با آن‌ها از لطف ِرازپوشی ِاین پرده و صفای ِبرآخته از این فاصله، نوشته را به جایی ورای ِبُعد ِابژه‌گی ِموضوع ِنوشتن و وجه ِتماشاگری ِنویسنده می‌بَرَد. اغوا، با کشاندن ِموضوع به عرصه‌‌ی نام‌ها (به جایی که قصدها لت و پار می‌شوند) نویسنده را وامی‌دارد که با نوشتن از خود بگذرد و به پاره‌ای بی‌جای‌گاه در میان ِنام‌ها بدل شود. این هیچ ربطی به نوشتن ِسیال بر جریان ِآگاهی، یا نوشتن ِایماژهای چشم ِوحشی یا واگفتن ِرویا ندارد. شخص‌مندی ِنویسنده-در-اغوا، مثل ِایستاده‌گی ِسوژه-در-جریان در یک ایستار(اما کمی فرورفته‌تر در شکاف ِامر ِفرهنگی-امر ِطبیعی (خط‌خورده‌تر)، چسبیده‌تر به لخته‌گی ِبی‌سامان ِامر ِواقعی، سوی‌مند به ابژه‌ی صغیر ِاغوا، به نام‌)، نامانا و شکسته است؛ این وضعیت ِشکسته، شخصیت ِنویسنده می‌شود {نویسنده گیج نیست، این شکسته‌گی‌ها، آشکارا، بر ضرورت ِپردازش ِجنون‌بار ِاو به جهان ِمات و دست‌نیافتنی ِ"نوشتار" اشاره می‌گذارند. به این که فاصله‌ی او تا ایده‌ یا تحقق ِنوشته، درد است اما درد-لذت ِاغوا}. از خلال ِاین در-گذرمندی و در لابه‌لای ِاین شکسته‌گی‌ست که سوژه‌ی نویسنده‌گی تقلا می‌کند برای قرابت به پیوند‌دادن، برای بسودن ِموضوع و دست‌یابی به گفتار ِرسا ... خطوط ِدرخشان، فراورده‌ی این تقلا و این کوشش ِ، و درحقیقت، برآیند ِشکست ِمقاومت دربرابر ِشکسته‌گی‌ها هستند. نوشته‌ی نیک، هیچ قصدی ندارد، نویسنده در آن عامل نیست، او با تن‌دادن به بی‌معنایی و جنون ِنوشتن، دربرابر ِعاملیت تن می‌زند؛ او میانجی و تن-پاره‌ای‌ست که با سرعتی بیش از محو ِسوژه‌ی عکاسینه پشت ِلنز، پیش از انجامیدن ِجمله، در میان ِکلمات ناپدید می‌شود.

- استعاره، حکم ِغضروف ِتن ِاغواست. جای‌گشت ِانگاره‌ها بر بدنه‌ی بی‌ریخت ِنوشتار ِتن‌-ها. واقعه. استعاره، دراساس، همان لمحه‌ی خود-گذر و دیگر-افزایی‌ست که بازمی‌دارد متن را از درافتاده‌گی در بیغوله‌ی خشک و نازای جمله. استعاره می‌گوید "آن‌-جا" و بی‌درنگ این "آن‌-جا-هستی" را به آونگ ِبی‌قرار ِ"نه-هنوز" می‌بندد. چشم ِاغوا، ورای شور ِخیس ِسوررئالیته، لختی ِبازیگوش ِاستعاره را در خود دارد: غضروف و چشم: هنگار و خیره‌گی. استعاره می‌گوید، "او" این جاست، اما اگر بنامی‌اش، آن‌جایی می‌شود. استعاره، رنگ ِپندارین ِتن در آن‌جایی‌ست که پوشیده‌گی‌اش همانستی‌اش است؛ جایی که نویسنده تمامیت ِخود را در ناسازه‌ی جان‌افزای ِدیدار-انتظار و آشکاره‌گی-برهنه‌گی ِتن ِنویسه – که آن‌جامندی نوشتار را می‌تراشد – درمی‌بازد...

- نام ِاغوا و نام‌هایی که در این سپهر، عجین نام‌ناپذیری‌ و حد ِپرهیخته‌گی ِاین سپهر از مصداق/تمایز/تطابق اند، میدان ِفروپاشی ِمرز ِدوگانی‌ها را می‌آرایند... التیام ِدرد ِمرزها و گذر بر/از آن‌ها... من می‌ماند که نویسه و نویسنده و ضمایر کدام اند... نویسنده نوشته می‌شود، نویسه می‌نویسد... تعویق و پایان هم‌هنگام... نهاده و باره، بار و چند بار، بر عرصه‌ی این قلب‌ها می‌ریزند در تاس ِلب‌ریز از مرگ ِمصداق‌ها... نوشتار نام را نور ِخود می‌کند؛ نام، بهانه است و هسته و کانون ِمیل در عرصه‌ی نوشتار... نام، همان خال، همان زنگ ِصدا، همان لرز ِتن است، که به چنگ ِتصویر نمی‌افتد، می‌آید، می‌لرزاند و می‌رود..

- نام، خون ِاغواست.