۱۳۸۶ آبان ۹, چهارشنبه


Inside The Particle Storm


در دل ِتوفان ِریز


در دل ِتوفان ِریز

موجاموج ِابرهای اخگرگان

در سورکور ِعهد ِواپسین دم

کورمی‌خیزد


در دل ِوجد ِریز

اعصار

به آخرین بوسه‌ی نابودی

به‌هم‌می‌تابند در حجله‌ی نیستی


در گلشن ِپردیس

پنجه‌ای بر شاهرگ ِزایمان

کاواکی کنده بر پیکر ِزنده‌گی

و افق، نقشینه‌ی زخم، سرخ‌دیس


در دل ِآتش ِریز

مجلس ِمرگ

اخبار ِپایان ِزمان


ما می‌رویم

تنها

مگر شعله‌های سهمگین ِدرگاشت

که فروبارندمان


سینه‌هامان سرین‌آگنیده‌

فرزندان‌مان سگان بسته اند

غرقه‌ در تارمایه‌ای سرد

بی آماج، بی از معنا، بی نام


در دل ِِتوفان ِریز

زیای ِزهرین ِآدمی

افتاده از تاو


وقت است

که کشتی‌های سیاه بر آسمان لنگر اندازند

وقت است

که دستان ِسنگین ِآشوب

در ستهم ِمرگ فرولشخد






۱۳۸۶ مهر ۲۷, جمعه


لاخه‌ها


در هنگام ِگفت‌و‌گو با ف پاری از خوراکی که می‌خوردیم گوشه‌ی ِلب‌‌اش باقی مانده بود، لکه‌ای زاید ِچهره‌ی آرام، پاره‌ای اخلال‌گر، پاره‌ای که باید برگرفته می‌شد چراکه یکپارچه‌گی ِآرام‌بخش ِیک شکل را می‌خراشید، اما ص حرف می‌زند، ف مسحور ِسخن‌وری ِاو شده، و من، مردد از این که این ذره‌ی خراشنده تا کجا می‌تواند از به‌هم‌ریختن ِمحتوای سخن ِص خودداری کند، بی‌‌سخن و بی‌سحر نشستم...


م می‌پنداشت که با دل‌دادن به ب، می‌آرامد: تن‌اش معنا می‌گیرد، روزش رنگ می‌پذیرد، شب‌اش روشن می‌شود.. اکنون تن‌اش سراسر زخم است، زخم ِبزرگی که هیچ ربطی به زخم‌های سکسی یا روان-تنی ِمادینه‌گی‌اش ندارد، زخمی که خراشیدن‌های ب را طلب می‌کند، زخمی که خود را می‌پروراند و عصرها را تنها در نام ِب آهنگ می‌کند؛ زخمی که خارش‌اش، تمنای عاشقانه و تراوش‌اش، گفتار ِعاشقانه است. یک زخم ِزیبا، اگر و تنها اگر، هم‌چنان زخم خوانده شود و زخم بیاورد و درد و لب‌گزیدن‌هایی که در پی‌شان ب بار ِدیگر تحقیر شود تا پا بگیرد و زخم را تازه کند. ("il n'y a pas de rapport sexuel")


هیچ‌چیز آزاردهنده‌تر از دعوی‌های تند و تیز ِیک جوان ِتازه‌لیبرال‌شده نیست! صحبت از آزادی، هراندازه هم که ضرور ِزیست‌جهان ِسومینی چون ما باشد، پیش از فهم ِعمیق ِضرورت ِآنارشیسم ِرادیکال – که نامستقیم، فراهم‌آورنده‌ی زمینه‌ی پاسخ به کیفیت ِآزادی ِمثبت است – هیچ سودی ندارد.


موومان ِدوم ِسمفونی 15 شوستاکوویچ: نماینده‌‌ای خوش‌براز برای نمایش ِتوانایی ِیک موسیقی ِنظام‌مند در ارائه‌ی هیستریک‌ترین افسرده‌گی


- تو گفتی نمی‌توانی عاشق شوی، چرا؟

- این یک پرسش است؟

- بله، پرسشی صریح که البته پاسخ ِدقیقی نمی‌طلبد!

- خب، نزدیک‌ترین دلیلی که به ذهن‌ام می‌رسد این است که زیبایی‌شناسی ِمن، به‌شدت انسان‌‌بیزار‌ است.

- زیبایی شناسی ِانسان‌بیزار مثل؟

- بکسینسکی، نُرثانت ، نوشتن...

- و زیبایی ِ غیر ِانسان‌بیزار (البته زشتی در نگاه تو)؟

- گفتن، مد، هرزه‌گی، چشم‌چرانی، برهنه‌نمایی


امروز، اب‍ژه‌ها در اسف‌بارترين وضع ِخود به سر مي‌برند: وضعيت و رنگ و بوي ویژه‌ی آن‌ها، که در دل ِشورمندی، شرارت و شدت ِذاتی‌شان، نماینده‌ی امین ِخجسته‌گی ِامر ِانسان‌زدوده بود، به ذوق ِمزخرف و رنگ‌زده‌ي انسانك آلوده شده و دیگر هیچ رمقی برای آن‌جا‌بوده‌گی، فسون‌کاری، فاصله‌گذاری و اغوا ندارند. ‌آن‌ها اسير ِشتاب ِنگاه ِهيستريك انسان شده اند: نه مي‌توانند بزايند و نه مي‌توانند بميرند. به همين ترتيب، امروز انسان‌ها در فضای ِدل‌گيرترين سامان ابژه‌اي ِممکن نفس می‌کشند، ساماني كه به‌هدف ِدست‌يابي به بيشينه‌ي توان اجرايي، ترتيب يافته؛ بازی‌ای که دست‌اندرکاران ِانسانی‌شده‌اش، باختن را منع کرده‌اند؛ براي رهايي از اين سامان، برای اعاده‌ی حیثیت ِابژه‌ها، جنبش ِآزادی‌خواهانه یا زبان ِشاعر یا پول، كافي نيست!


ريزخنده‌هاي جمعي دختران، بد حال را به هم می‌زند! خنده‌ي آن‌ها چيزي‌ست به سبکی ِکف ِصابون و به سنگینی ِجرینگ‌جرینگ ِتصادفی حلقه‌های یک زنجیر بزرگ: بسیار دل‌گزا. جهان یاین خنده‌ها، جهانی از پلاستيك، حماقت و رنگ صورتي است، آماسیده از نشانه‌های درهم‌و‌برهمی که در یک چشم‌برهم‌زدن یکدیگر را له می‌کنند و می‌بلعند، پر از دال‌های اخته و پر از ژخار و خار؛ جهان ِخنده‌های حقیر.


«شاید چشم‌های ما فیلم‌های خالی‌ای هستند که پس از مرگ از ما ستانده می‌شوند، و در جایی دیگر بر روی آن کار می‌شود تا ظاهر و ثابت شوند تا درنهایت داستان ِزنده‌گی‌مان را در سینمایی جهنمی نمایش اکران کنند؛ یا این که آن را در قالب ِیک میکروفیلم به تهی‌جای ِستاره‌ای بفرستند.» - بودریار


زنده‌گی ما نا-داراست. زیستی نه تنها عاری از معنی، که عاری از چیز! وقتی که راننده‌‌ی اتومبیل‌ پخش ِخود را روشن می‌کند (فقط برای خالی‌نبودن ِعریضه)، وقتی دانشجوبه تحصیل ادامه می‌دهند (فقط برای خالی‌نبودن ِعریضه)، وقتی جوان‌ها مهاجرت می‌کنند (فقط برای خالی‌نبودن ِعریضه)، وقتی همه کار می‌کنند (فقط برای خالی‌نبودن ِعریضه)، وقتی زنان می‌زایند(فقط برای خالی‌نبودن ِعریضه)، وقتی مردم با هم صحبت می‌کنند (فقط برای خالی‌نبودن ِعریضه)، عریضه‌ها، تکرار و تکرار، ملالتی سرسام‌آور که تمام ِکنش‌ها در آن فرومی‌ریزند و بی‌معنایی‌شان بی‌‌نام می‌شود... عریضه‌ها رفته‌رفته شرم می‌گیرد، از رنگ می‌افتند، دیگر چیزی برای خالی‌بودن یا پر بودن باقی نمی‌ماند، و همه صرفاً هستند، بی آن که هیچ هستی‌ای در کار باشد.


عقل ِس از سرش پریده؛ او دیگر نمی‌نوشد!


در نوشتار ِلکان، "میل ِروانکاو" میلی‌ست که شوق ِبرآمده از آن، بالاتر از هر شوق ِعاطفی ِممکن در جریان ِروان‌کاوی باشد (این میل، درنهایت، مانع ِبروز ِنارسایی‌های وابسته به فراگرد ِپاد-فرابُرد می‌شوند، جایی که روانکاو، با اتکا به "میل ِروانکاوی"، سرکشیدن ِعواطف ِخود نسبت به فرد ِروانکاوی‌شونده را پس می‌زند؛ میلی که روانکاو را روانکاو نگه می‌دارد). می‌توان از "میل ِنویسنده" سخن گفت، میلی که از میل ِموضوع می‌گذرد، که فضای ِنوشتن را دربرمی‌گیرد، که به فراسوی ِنوشتن می‌رود. بحران ِنویسنده‌گی، بحران ِاین میل است؛ وقتی که نویسنده، خواسته یا ناخواسته، اجازه دهد میلی دیگر به جای ِاین میل بنشیند.


گوش‌های‌اش نمی‌شنوند، وقتی به گوشواره‌های روشن ِاو نگاه می‌کند... شکست ِصوت در نور؛ یا انحلال ِ"عطف ‌به ‌ابژه‌ی تصویری" در نجوای فریبای ابژه‌ی صغیر


آیا عکاس می‌تواند خود را از اتهام ِ"چشم‌چرانی" تبرئه کند؟ شاید با قلم‌گرفتن ِانسان-به‌مثابه-ابژه‌ی عکاسی؛ یا با حذف رنگ در عکاسی از انسان و به‌جای آن تأکیدنهادن بر نور – تأکیدی که از التهاب ِسویه‌ی فیگوراتیو بکاهد؛ یا با تأکید بر روی سامانی از ابژه‌های ناانسان‌گونه. به‌هر رو، در کنش ِعکاسی، سویه‌ی آینه‌ای ِامر ِتصویری باید ازاساس حذف شود تا این که بتوان نسبت به حضور ِشوق ِابژه‌هایی که تن‌نما نیستند و میل ِعکاسی که چشم‌چران نیست، امید داشت.




۱۳۸۶ مهر ۱۷, سه‌شنبه



ستر ِفراموشی


پرچم‌های دلهره در آسمان ِسُربی ِیادآوری، بر پاشیده‌گی ِترحم‌انگیز ِمن، خیره‌سرانه می‌خندند.


چیزی در فراموشی هست که آن را از مرزهای بساویدنی ِتن ِفراموشنده گذر می‌دهد؛ چیزی از جنس ِنا-خاطره، نا-یاد، نا-دیدار؛ امری بی‌نام که، درست بمانند ِپیله‌ای نامرئی، بی‌وزن، بی‌ریخت، اما پرتاب و آزارنده، به پیکر ِهست‌مند می‌آویزد و او را از نام ِخود بیزار می‌کند، تا جایی که دیگر میلی به پایش ِجای-گاه ِمن و دستور ِنوشتار ِسوژه‌ی بیان برجا نماند. سوژه، حفره‌ی خود می‌شود، خود را حفر می‌کند، با/از/در خود فرومی‌رود. در این‌جاست که گزاره‌ی سوژه، در واگفتن ِهمانستی ِسوژه با ضمیر ِسوم‌شخصی که نقطه‌ی گریز ِچشم‌انداز ِفعلیت ِاو گشته، به گزاره‌ای بدل می‌شود که بُردار ِهیچ مصداق و تجویزی نمی‌تواند بود؛ گزاره‌ای که بسا، شاید، تنها بتوان از نگرگاه ِزیبایی‌شناسی ِسرنوشت و مرگ بدان روی آورد. این چیز در فراموشی، اکسیر ِیاد است؛ همان چیزی که آوردن ِیاد را ناممکن می‌کند، چیزی که پژواک ِمرگ ِفعلیت را با پروردن ِخراشنده‌گی ِگذرناپذیر ِیاد در گذر از سرسرای ِفراموشی، طنین‌افکن می‌کند.


ضرور اما تلخ؛ تلخ اما سبک. ضروری و سبک.


فراموشی قرین ِفضای ِسوزنده‌ی یادآوری است. لطافت ِذکر در نیستی ِزمان ِخواست، زمانی که هرگز پا به پهنه‌ی یاد نمی‌گذارد؛ ابدیتی که هردم، خود را به سلاخی می‌کشد، خود را بندبند می‌کند تا مبادا بند ِِیاد شود، از خود پیش بیافتد و پیشاپیش خود را در بی‌معنایی و نابوده‌ی بار ِسنگین ِپیوستار ِخویش از کف بدهد (کاربرد ِنقل و بیان ِخاطره نزد ِسالمندان: به پیش‌افکندن ِدم ِتنهایی، گم‌کردن ِمن ِتنها، معلق‌زدن در وهم ِرهایی از حالی که حسرت مُهر ِآن است، آب‌تنی در اتلاف ِجریان ِزمان ...). در کنش ِیادآوری، تنها(!) چیزی که از دست می‌رود، زمان ِحال است، که همانا با از دست دادن‌اش، کل ِهستی ِواقع‌مند در آن فرومی‌ریزد، اندام و حس‌ها و سامان ِابژه‌ها در آن پراشیده می‌شوند، لیکن، سوژه در درکی وهم‌آلود از یکپارچه‌گی ِخود می‌رسد: من/تصویر ِکلیت‌یافته در گذشته، من ِهماره پراکنده در شتاب ِلحظه‌های گذرا را پیش رو می‌گذارد، از او می‌گذرد، حتم ِشکست‌اش را می‌گزارد، استخوان‌اش را می‌گزد. در پشت ِاین من ِپریشان، در پس ِاین جریان ِویرانی، در مفصل ِاستخوان، خاطره‌ای هست که می‌توان در آن آرام گرفت، کلبه‌ای گرم که می‌توان سردی ِاندام ِبریده و بی‌خون ِتن ِجاری در زمان را در گرمای طاقچه‌های‌اش از یاد برد: فراموشی: کلبه‌ای بی‌از سقف، کلبه‌ای بی‌چراغ که تگرگ ِتصاویر ِناگهانی، و سوزباد ِآواهای فراموشیده‌ی به‌یاد‌آورده، باشنده‌گان ِحیاط/ت‌اش اند.. فراموشی هم‌-سایه‌ی یادآوری است و هم-دست ِقاتل‌اش. فرا-یاد-آور-ی.


من ِبدون ِفراموشی، تن ِآماسیده از درد ِتماس، لب ِرنجور از بوسه‌ی ِاشباح، جان ِمرگامرگ؛ من ِبافراموشی، دندان ِسرد، چشم ِتهی، روح ِگجسته‌ی تکنیک.


فراموشی، ایمن‌گاه ِسوژه‌ی نمادین‌شده از خراش‌های رویارویی با امر ِواقعی. سوژه‌ی یادآورنده، در مواجهه با سهم ِامر ِواقعی زخم می‌خورد، خود-اش را از کف می‌دهد، می‌گسلد، به تنی لرزنده بدل می‌شود با زبانی دراز از تقلا: تقلا برای بازیافت ِمن ِسرخوش-باشنده-درحال. در فراگرد ِفراموشی، خیال ِمنی که گذشته را پاری بجور و خوش‌نشین از پیکره‌ی خوش‌روند ِزمان کرده، درد می‌گیرد، دست ِنوازنده‌اش – دست ِحال-نوازش – در می‌رود، قلم ِنویسای‌‌اش – قلم ِمنامَن-نویس‌اش – رد می‌شود، پرده‌ی خواب می‌درد... امر ِواقعی، همان جای-گاه ِگذشته‌ای که به ایوان ِعصر-آسایی‌های من گذر زده، من را با واقع‌مندی‌اش در ایوان‌های گذشته، روبه‌رو می‌کند.. گذشته، لخته‌ی بی‌ریختی که صرف نمی‌شود، از تلاش ِمن برای بازداشتن ِزمانیدن‌اش از تلاشی، تن می‌زند. هیولا در برابر ِمن، نه نزدیک و نه دور، هیئت ِهول دور ِمن. گذشته، پوست ِامر ِواقعی است؛ و فراموشی، دیدگاه ِماتی که از ایستار ِوهم‌انگیزش، هول ِتماس ِآن پوست، رنگ می‌بازد. گذشته نمادین نمی‌شود، در پشت ِعکسی که تمنای بازنمایی خاطره را دارد، گورزاد ِغم‌آوری نشسته که کورسوی ِبانگ‌اش، همان برق ِگیرای عکس است.


یادآوری، دلهره، تلاشی ِشدید ِمن، گردآوری ِمن-پارها، چسبیدن، سودن ِساده‌ی من، فراموشی






۱۳۸۶ مهر ۱۰, سه‌شنبه

признательность



невозможно