۱۳۸۶ آذر ۲۴, شنبه



لاخه‌ها


امر ِمسلم: هیچ امر ِکاتاستروفیکی در کار نیست! همه‌چیز آرام، یکنواخت، با شتابی نرم و نامحسوس به پوچی می‌گراید بی آن‌که هیچ امیدی به طلوع ِنیستی یا به دگرگونی ِجریان ِهستی بتوان داشت: آسمان ِکُند، سیماهای ِخفته، نسل ِکثیف – ملالت ِریشه‌ای ِهستی‌های رنجور، کاسه‌ی کاتاستروف را شکسته‌ است. {خانم‌ه!آقایان! این تئاتر هیچ سرانجامی ندارد}


اصلاح ِطرح ِخنده: زنانی که دیگر هیچ لبخندی ندارند و درعوض کنتراست ِافسرده‌گی ِشوریده‌وارشان بسیار تُندتر از بوی ِمواد ِاتاق ِجراحی ِزیبایی است؛ خنده‌ی پلاستیک، به‌واقع خنده‌ای اصلاح‌شده است؛ این خنده خود را، با زدودن ِسرشت ِحقیقی ِیک خنده‌ی راستین (کژیده‌گی و چولیده‌گی و ناتمامی‌ و شخص‌مندی)، به‌مثابه یکی از عناصر ِبدنه‌ی زیست ِفاحشه (یا اگر به‌تر است بگوییم: صریح) اصلاح و بازتعریف کرده است.


-Φ: همان دالی که فمینیست‌ها صرفاً با ریزکردن ِآن می‌خواهند برج ِلوگوس ِمردانه را بشکنند. چه زبانی قرار است از میان ِلبینه‌ها سربرآورد، ح ی عزیز؟!


تنها شکل ِرابطه‌ی درست زمانی ممکن می‌شود که ذهن ِمبنای ِرابطه بر عدم ِامکان ِرابطه قراریاب شده باشد. این بدین معنی‌ست که رابطه تنها خود را با نفی ِتحقق ِخود، با پذیرش ِسرشت ِمحال ِخود، بازمی‌یابد. رابطه ناممکن است اما ما می‌توانیم در بر ِهمین عدم ِامکان، با هم باشیم.. این نگره، برخلاف ِآن‌چه که ل تصور می‌کند، اصلاً غم‌زده نیست – مگر این که از آن به‌منزله‌ی یک حقیقت طرفداری کنیم!


پار‌گفته‌های بسیاری را در سخن ِعاشقانه می‌توان یافت که پرده از سرشت ِبیدادگر و خشونت‌بار ِاین گفتمان، که نهفته در لایه‌های گرم و تودرتوی اطوارهای زیباانگاشته‌ و پذیرفته‌ی اخلاق ِسوژه‌محور ِعشق اند، برمی‌کشند. "عشق‌ام باش": نامیدن ِمخاطب (خداگونه‌گی ِمنادا)؛ گماردن ِاو در جای‌گاه ِهستمند ِمقید به زبانی خاص، خواستن ِاو که چیز ِدیگری باشد. گوینده، در متن ِاین درخواست، دستور ِسهمگین ِخود ، در مقام ِایثارگر ِخواست ِعشق، را صادر می‌کند:"چنین باش، وگرنه مقامی در گردونه‌ی این من نخواهی داشت". عطف ِچنین درخواستی، همان "وگرنه"هایی‌ست که به‌گونه‌ای ضمنی – خواسته یا نخواسته‌ی گوینده – بر پیکر ِتماس می‌افتد و شیره‌ی جان‌اش را می‌کشد. { شدت و چگالی ِاین عطف ِسهمگین، تنها در شاه‌گزاره‌ی گفتمان ِعاشقانه (همان دستمالی‌شده‌ترین و هم‌هنگام دست‌نیافتنی‌ترین پارگفته) است که به کمینه‌حد ِخود می‌رسد: .."دوست‌ات دارم".. جایی که موضوع ِایثار، نه در تحویل ِجایگاه ِهستی‌شناختی ِدیگری، بل‌که در تفسیر و واساختن ِخود ِسوژه‌ی بیان، پای می‌گیرد؛ جایی که من خود را از هم می‌درد، بی‌که در زمینه‌‌ی درخواستی آمرانه، خواست ِدگردیسی ِدیگری را طلب کرده باشد.


«اندیشه‌ی دیالکتیکی کوششی‌ست برای نجات از زورگویی‌های لوگوس بااستفاده از شیوه‌های خود ِآن.» - آدورنو


اگر با نگاهی قرون‌وسطایی-بنیامینی بپذیریم که قصد ِتمام ِزبان‌ها، قرابت به زبان ِنابی است که در آن هیچ‌چیزی برای رساندن و هم‌رسانی وجود ندارد – یا به زبان ِدیگر، اگر بپذیریم که نیت ِغایی ِهر زبانی، گفتن ِنام و هستاندن ِکلام ِبیان‌ناپذیر باشد، درباره‌ی موسیقی چه می‌توانیم گفت؟ آیا ژانر ِامبینت، جدی‌ترین تلاش برای نزدیک‌شدن به نام ِموسیقی نیست؟!


یک گفتگوی ِآزاد ِرادیکال، گفتگویی‌ست که چیزی جز خود ِزبان در آن گفت و شنود نشود؛ زمانی که دو طرف، بی آن که چیزی برای گفتن داشته باشند، با همدیگر سخن بگویند. زمانی که تنها نام باشد و نه چیز ِدیگر؛ جایی که تنها تن‌ها باید نام/نا-خود را در آن ِدیگری گزارش دهند – این رابطه، یک رابطه‌ی دوتایی نیست؛ یک رابطه‌ی دوتایی ِدوسویه {از آن‌جا که اقتضا می‌کند، دو طرف، چه از نظر ِآگاهی و چه از نظر ِتوان ِدلیل‌آوری، هم‌گن باشند و خود را در دل ِاین هم‌گنی، درقالب ِدو سوژه برنهاده باشند}، یک رابطه‌ی خیالی-تصویری است که درشت‌ترین زایده‌ی آن همانا انتظار ِیک سوژه از توان ِترانمایی ِدیگری دربرابر مفاهیمی‌ست که او، خیال‌بافانه، دلالت‌مندی ِرابطه را بر آن می‌نشاند.


با بالارفتن ِسن، هم‌چنان که سازه‌ی بیرونی ِزنده‌گی‌مان ازهم‌پاشیده‌تر، عصبی‌تر و مضطرب‌تر می‌شود، روزبه‌روز، بخش ِبزرگ‌تری از هستی ِدرونی ِما، بی‌رنگ می‌گردد. هیچ درمانی برای آن پاشیده‌گی و این رنگ‌افتاده‌گی در کار نیست؛ تنها چاره‌ی ممکن (که آن هم رفته‌رفته به امری محال بدل می‌شود) اندیشیدن است: بر مهلت ِمحدود ِگسل‌ها، بر اندوه ِاساسی ِپریده‌‌رنگ‌ها... درنهایت، بخت یار ِهمه‌ی ما خواهد شد، مرگ، پارهای بی‌رمق و بی‌رنگ ِزنده‌گی را گرد می‌آورد و به ناکجا می‌روبد؛ بله، همان مرگ ِشرمگین...


«در سکس، زن تنها در مقام ِمادر می‌تواند آغاز به کار کند» - لکان


میل ِمالیخولیایی به کم‌حرفی، از سر ِملالت نیست. این نزدیکی ِخواسته و ناخواسته‌ی فرد ِمالیخولیایی به مغاک‌گونه‌گی اساسی ِهستی‌هاست، که او را در گرمای ِنام درمی‌کشد و از بیهوده‌گی ِگفتن پالوده‌اش می‌دارد.


رادیکال‌ترین شکل ِعکاسی، عکاسی از ابژه‌های ساده‌ است – ابژه‌هایی رها از هر آن‌چیزی که به‌نحوی به زمینه‌ا‌ی انسانی وابسته اند. این شکل، همواره بر مرزها پیش می‌رود. نتیجه، یا اعاده‌ی جنون و بی‌عقلی به ابژه‌هاست (از طریق ِکندن ِآن‌ها از نام‌های انسانی (از رهگذر ِنامیدن ِعکاسینه))، و یا افسراندن‌شان (به‌واسطه‌ی تحمیل ِمعنا).