۱۳۸۷ خرداد ۹, پنجشنبه






نیم‌مست‌نوشت یا کاغذی میان ِقهوه‌ای


ژان در خاطرات ِسرد ِخود، جانورنامه‌ی کوچک ِمعاصری نوشته:
«محافظت – باغ‌وحش‌ها نماینده‌ی شور‌و‌شوق ِوصف‌ناپذیر برای نگهداری از گونه‌های در‌خطر هستند. شماری از این گونه‌های تحت محافظت، بعداً به حیات وحش بازخواهند گشت. وانگهی، در این بین، "وحش" از میان می‌رود! در مورد ِانسان نیز وضع بر همین سیاق است. انسان‌ها، در سلول‌های ایزوله‌ بازیافت می‌شوند (دریادرمانی، روان‌کاوی، باشگاه‌های مجلل ِسلامتی، بیمارستان‌ها یا تیمارستان‌ها)، و بعد، بار ِدیگر به زنده‌گی ِاجتماعی بازگردانده می‌شوند؛ لیکن، در این میان، محیط ِاجتماعی ناپدید می‌گردد!
تولیدمثل – "ما تخمک‌ها را از این ببر ِماده گرفته‌ایم... این تخمک‌ها در محیط ِمصنوعی توسط ِاسپرم ِببر سوماترایی بارور شده و هم‌اکنون جنین‌ها در حال نگهداری هستند. در مرحله‌ی بعد، این جنین‌ها در رحم ِمادرهای جایگزینی که از گونه‌ی معمول‌تر ِببرهای سیبریایی انتخب شده‌اند، جای‌داده می‌شوند.»
خوراک – چرا حیوانات در اسارت می‌میرند، در حالی که دیگر درگیر ِجست‌و‌جوی خوراک نیستند؟ چون باید فعالیتی دیگر جای‌گزین ِاین کنش ِحیاتی و غریزی ِآن‌ها شود. برای گربه‌های بزرگ، جوجه‌ای را با طناب آویزان می‌کنند؛ غذای ِمیمون‌ها هم به‌طور ِپنهانی در سوراخ‌های دشوار‌یابی گذاشته می‌شود؛ پرندگان هم از حشراتی که به‌وفور در محیط ِآن‌ها پراکنده شده، بهره می‌گیرند. به همین سیاق، کم‌کم‌ باید برای آدمیان هم دست به کار شویم، چرا که آن‌ها هم در جامعه می‌میرند. راستی چرا؟ از سر ِفقدان ِکنش ِحیاتی، چون آن‌ها دیگر نباید برای یافتن ِخوراک ِمورد ِنیاز ِخود، بجنگند و بکوشند.
ترانمایی – مردم دیگر نمی‌توانند دیدن ِحیوانات در پشت ِمیله‌ها را برتابند؛ از همین رو، به جای قفس، از حفاظ‌های مسلح ِشیشه‌ای استفاده می‌شود.»

در فضایی گرم‌تر، در کتاب ِموجودات ِخیالی پروفسورخورخه می‌خوانیم:
« پیوسته چنین بوده و خواهد بود که بر کره‌ی ارض، سی و شش انسان ِدادگر می‌زیند که رسالت‌شان شفاعت زمینیان از خداوند است. این سی‌و‌شش سفیر را وفنیک‌‌های افلیج می‌نامند. آنان یکدیگر را نمی‌شناسند و بسیار تنگ‌دست اند. اگر هر یک از آن‌ها دریابد که وفنیک افلیج است، به‌آنی می‌میرد، و فرد ِدیگری، شاید در گوشه‌ی دیگری از جهان، جانشین ِاو می‌شود. وفنیک‌های افلیج بی آن که خود بدانند، شالوده‌های پنهان ِاین جهان هستند. اگر به‌ لطف ِاین‌ها نبود، خداوند کل ِبنی آدم را نابود می‌کرد. این‌ها ندانسته، ناجی ِبشریت اند.
این باور ِباطنی ِیهود را می‌توان در آثار ِماکس برود یافت؛ و شاید بتوان ریشه‌ی کهن ِاین عقیده را در باب هیجدهم ِسفر پیدایش پیا کرد، در آن جا آیه‌ای بدین مضمون آمده: « و خداوند گفت اگر پنجاه تن دادگر در شهر سدوم یابم، هرآینه تمام ِآن مکان را به خاطر ِایشان رهایی دهم».
مسلمانان شخصیتی نظیر ِوفنیک افلیج دارند به نام ِکُتِب.»

در میان ِاین دو مدخل، دست‌نوشته‌ای ناخوانا قرار داده شده که خط ِآن حکایت از پریشانی ِجانی دارد که می‌خواهد این دو مدخل ِنا‌هم‌سایه را به‌لطف ِانسان‌ستیزی ِمرموزی که در طبع ِقهوه‌ای پرورده شده، تنگ ِیکدیگر بنشاند.

جانوری هست که آزی دراز دارد و در ازای این درازی نازک‌نازک شوق به آشامی می‌آورد که در آن ماده‌ای تلخ و معده‌گزا هست که جان را به آتش بازی گیرد و از دار ِهوش قالی‌های رنگین به نقش درآورد. گویند این جانور ِحساب‌گر، تنها زمانی نیک‌خو و شاد و ناراست و دیگرخواه گردد که ازین آتش‌آب خورده باشد؛ آن چه از او در این خوش‌وقتی ستانده می‌شود، عقل است که او با آن بازار می‌سازد و معاش می‌کند و نوع ِخود و طبیعت و آب‌وهوا و موسیقی و تن را تباه سازد. پرستار ِمیدان ِهستی ِاین موجود، میل است که بر دور ِابژه‌های گونه‌گون می‌‌‌گردد و آن را جوهری ناپایا و گردنده و طبعی سرگردان و فرجوشان است که گاهی از سر ِخشک‌طبعی و خسته‌گی ِروح، وقتی که ابژه قاب ِدیوار ِدل می‌شود، عشق نامند. این پستاندار را حیوان ِناطق خوانند چرا که به‌غلط، بر کاغذ ِخط‌کشی‌شده‌ی ذهن ِعدداندیش‌اش، بازی ِپریشان ِدال را تعین بخشد و بر اصل ِتفاوت خط بطلان کشد و حضور را بت انگارد. حیوان ِکارگری که خرکاری می‌کند تا پخش شود و بی‌هوده‌‌گی گریزناپذیر ِهست‌مندی‌اش را در سیل ِازخودبیگانه‌گی بفراموشد. حیوانی اجتماعی که در فضای خیال‌انگیز و وانمودین ِجمع با هرزه‌درایی مرزهای نیستی را درمی‌نوردد.
در قدیم، شاعر ِبخت‌برگشته‌ای این حیوان ناجور را وقتی مست بوده، به کتابتی شگرف خلق نمود و در پگاه ِآن وقت، پس از صبوحی ِبهجت‌آور ِبی‌رنگ‌اش، از سر ِپشیمانی ِسخت ِکار ِناراست ِخویش، خود را نفرین کرد و طنزی آورد و آن ِزشت‌ترین را ارزمندترین آفرینه‌های خویش خواند؛ از آن پس، این حیوان ِسرددل سودای ِشرافت به ‌سیخ ِکژ ِنیت‌ می‌کشد و رشته های خام‌خام از فرهیب و زر از آن به دندان می‌گیرد و کره‌ی خاکی را در جست‌و‌جوی ِمعنای شرافت ِخویش هرز می‌دهد. ازقضا، در کلافه‌ی ِعبث این خواهش، او را فرجودی فرخجسته از دیار ِنیستی رسید و به دستاویز ِآن نوشتن آغازید... گویند وقتی {که} می‌نویسد {که} دیگر نیست.






۱۳۸۷ خرداد ۶, دوشنبه


ترانمایی ِشر
از گذر-واژه‌ها (ژان بودریار)


"ترانمایی"، بی‌درنگ پای امر ِمتضاد ِخود را به میدان می‌کشد: رازپوشی. رازپوشی بدیلی‌ست که به‌هیچ‌رو به فرمان ِاخلاقی، و به حکم خیر و شر تن نمی‌سپارد. در راز، در امر ِبه‌تمام‌ناشناخته، نوع ِممتازی از تفاوت در کار است. چیزهای ِقطعی و بدیهی هیچ‌گاه در میدان ِگشوده‌ی نظر قرار نمی‌گیرند، این چیزها از رازپوشی به‌عنوان ِبخشی از گونه‌ای مبادله که متفاوت است با مبادله‌ای که درگیر ِپیدایی می‌شود، بهره می‌برند. وقتی تمام ِچیزها به هویدایی و پیدایی می‌گرایند، همان بلایی که بر سر ِجهان ِما افتاده، چه بلایی بر سر ِچیزهایی که زمانی پوشیده نگاه داشته‌شده اند، می آید؟ آن‌ها مکتوم می‌شوند، زیر جلی، زیرزمینی و مخفی می‌شوند، شریر می‌شوند؛ امر ِرازپوشیده، به زبان ِدیگر چیزی که قرار است در رازپوشی مبادله گردد، به شر تبدیل می‌شود، به چیزی که می‌بایست نابود و ریشه‌کن شود. اما طرفه این‌ که این چیزها نابودنشدنی اند، به زبان ِبه‌تر، رازپوشیده‌گی امری تباهی‌ناپذیر است. به همین خاطر بر آن شریرانه کار می‌شود تا بسا از طریق ِابزار و ادواتی که به‌قصد حذف‌کردن‌اش به کار می‌روند، عیان شود. امر ِرازپوشیده نیروی‌اش را از شر می‌گیرد، نیرویی که از دل وحدت‌زدایی و از بطن ِتفاوت‌مندی و نا-یکه‌گی ِچیزها برمی‌آید؛ – تا جایی که امرِ ِخیر، یگانه‌گی و هم‌‌‌سانی ِچیزها در جهانی تمامیت‌یافته تعریف می‌شود. به این ترتیب، هر آن چیزی که بر اساس ِدوگانه‌گی، براساس ِگسست از چیزها، براساس ِنگاتیویته و مرگ پا گرفته، رنگ ِشرارت به خود می‌گیرد. وظیفه‌ی جامعه‌ی ما این است که اطمینان دهد که چیزها همه‌گی در جوار ِامر خیر به سر می‌برند، که تکنولوژی‌ای وجود دارد که هر نیازی را برآورده می‌کند. به‌این‌ترتیب، تمام ِتکنولوژی‌ها طرف ِامر ِخیر را می‌گیرند و با ایجاد ِیگانه‌گی در چیزها، تمام ِخواسته‌ها را ارضا می‌کنند.

سیستم ِزندگی ِامروز ِما سیستمی‌ست که من آن را سیستم ِ"نوار ِموبیس" می‌نامم. اگر ما در سیستم ِارتباط ِمتقابل، چهره‌-به‌-چهره با یکدیگر بودیم، راهبردها{ی ارتباطی} روشن و صریح، و بر مبنای ِخطیت ِعلت و معلولی ‌بودند. اگر کسی شرارت می‌کرد، یا نیکی می‌ورزید، در هر دو حالت، اقدام ِاو بخشی از یک برنامه به شمار می‌رفت؛ ماکیاولیسم بیرون از مرزهای ِعقلانیت نبود. اما امروز ما در جهانی به‌کل بی‌مقصد به سر می‌بریم، جایی که علت و معلول براساس ِالگوی ِنوار ِموبیس بر یکدیگر تلنبار می‌شوند، و احدی نمی‌داند که گردش ِمعلول به معلول کجا پایان خواهد یافت!

نمونه‌‌ای از یک معلول ِکژتافته و منحرف را می‌توان در ستیز دربرابر ِفساد ِرایج در کسب-و-کار مشاهده کرد؛ نمونه‌ی دیگر را باید در تأمین ِمالی ِحز‌ب‌های سیاسی‌ جُست. واضح است که نمونه‌هایی از این دست باید محکوم شوند. قضات همین کار را می‌کنند. و ما پیش ِخودمان این محکومیت‌ها را نماینده‌ی نوعی پالایش، نوعی تزکیه و تبرئه قلمداد می‌کنیم، پالودن به معنای ِمفید و پسندیده‌ی آن؛ اما این تزکیه اثرات ِجانبی هم دارد. ماجرای ِکلینتون به همین قرار است. با محکوم‌کردن ِتخطی، که در خیانت به عهد و وفایی رسمی تعریف می‌شود، عدالت سهم ِخود را برای ساختن ِیک امریکایی ِ"تمیز" ایفا می‌کند. از آن سو کس ِدیگری هم پیدا می‌شود که از این قدرت ِافزوده‌ی اخلاقی برای کام گرفتن از باقی ِجهان استفاده کند (حتا اگر چنین کاری، عملی دموکراتیک خوانده شود).
این صرفاً ظاهر ِامر نیست، این که ما می‌توانیم کردار ِقضات را در تضاد ِتام با طبقه‌ی {مسلط} ِسیاسی ببینیم. آن‌ها، یک‌جورهایی، حامیان و مادران ِحقانیت ِطبقه‌ی سیاسی هستند – اگرچه دیگر در مورد فساد ِاین طبقه کاری از دست ِکسی برنمی‌آید.

آیا فساد باید به هر بهایی پاک شود؟ به خودمان می‌گوییم: البته، مسلماً سزاوارتر است که پولی که از جانب کمیسیونی مجهول برای اهداف یا تولیدات ِجنگی تخصیص یافته، صرف ِکاهش ِفقر ِجهانی شود. اما این نتیجه‌گیری اندکی شتاب‌زده است، چون دیگر هیچ بلوا و مناقشه‌ای بر سر این پول که از جریان ِکالا خارج شده در کار نیست، این پول "می‌تواند" درطریقی دیگر، مثلاً در کار ِانبوه‌سازی، مورد ِاستفاده قرار گیرد. به همین ترتیب – اگرچه شاید پرسش، پرسشی ناسازوار به نظر آید – آیا از جانب ِایستاری مربوط به "خیر" و "شر"، می‌توان مشخصاً اظهار داشت که ادامه‌ی تولید، و البته فروش ِ، تسلیحات در مقیاسی چنین بزرگ که بسا هیچ‌‌گاه به کار هم نیاید، ارجح است یا آکندن و پوشاندن ِکشور با لایه‌ها‌ی فزون‌ازتصور ِبتون؟ پاسخ ِاین پرسش در برابر ِفهم ِاین مطلب که هیچ مرجع ِثابتی که خیر و شر ِمطلق را مشخص کند وجود ندارد، از اهمیت ِکم‌تری برخوردار است. البته این وضع برای ذهن ِعقلانی دراساس حالتی ناخوشایند و چه‌بسا محنت‌بار را رقم خواهد زد. همان‌گونه که نیچه از ضرورت و حیاتی‌بودن توهم ِنمودها گفته، ما می‌توانیم از عمل‌کرد ِحیاتی ِفساد در جامعه صحبت کنیم. اما، مادامی که اصل ِفساد، حرام و ناروا است، نمی‌توان آن را رسماً ساخت و فرآورد؛ بدین‌‌سان اصل ِفساد تنها در خفا عمل می‌کند. مشخصاً این نگرگاهی کلبی‌مسلکانه و ناپذیرفتنی‌ست، اما نمی‌توان نادیده‌گرفت که در عین حال راهبردی حیاتی‌ست، راهبردی که در انحصار ِفرد ِخاصی نیست، و هیچ منفعت ِانحصاری‌‌ای را برآورده نمی‌کند. در این جا، شر، بازمعرفی و بازشناخته می‌شود. شر عمل می‌کند چون بن‌گاه ِانرژی و توان و نیروست؛ ستیز با شر، که ستیزی ضروری‌ست، شر را می‌انگیزاند، می‌افزاید و به پیش می‌راند. دراین‌جا به گفته‌ی مندویل برمی‌گردیم، او می‌گوید جامعه به نقص و فساد ِخویش زنده است؛ جامعه بر پایه‌ی عدم ِتعادل و نا-ترازی ِخود عمل می‌کند؛ اتکای ِجامعه، نه بر خصیصه‌های مثبت‌، بل‌که بر کیفیت‌های منفی آن است. اگر ما این کلبی‌مسلکی را بپذیریم، آن‌وقت درک می‌کنیم که چرا سیاست هم می‌بایست براساس ِسلطه‌ی شرارت و آشوب ِنظم ِایده‌آل ِچیزها پا گیرد؛ آن‌گاه دیگر نباید شرارت را انکار کنیم، باید به بازی‌اش بگیریم، به خطا بگیریم‌اش، ببازیم‌اش...
این عنوان، "ترانمای ِشر" ، چندان به‌جا نیست... شاید به‌تر باشد از تراویدن، پیش‌آمدن و فاش‌شدن ِشری صحبت کنیم که از خلال ِهرچیزی که آن را از خود وامی‌زند، بیرون می‌تراود و آشکار می‌شود. شاید بتوان گفت، خود ِترانمایی، شر است؛ ترانمایی: خسران ِراز. همان‌طور که در "جنایت ِتام"، کمال، خود، عین ِجنایت است.







۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۳, دوشنبه


لاخه‌ها


فاصله‌ی شناختاری ِزن با تن‌اش اغلب در نارسایی و نزاری ِزبان ِاو به فاصله‌ای صرفاً سانتیمنتال تبدیل می‌شود. در حال که زن، در قیاس با مرد، دیگربوده‌گی‌ ِتن ِخود را به‌تر درمی‌یابد اما زبان ِهمیشه‌پراشیده‌ی او سبب می‌شود تا گفتگویی که در این فضا میان ِتن و کلام شکل می‌گیرد، به‌طور ِعمده خالی از اشاره، ناشاد و سرکوفته باشد... زن با تن‌اش حرف می‌زند (توهم ِزمخت ِمردانه که تن را به پیکره‌ی خیالی ِتک‌پارچه بدل می‌کند، بازدارنده‌ی شکل‌یابی ِچنین سخنی می‌شود) اما حرفی که همیشه رد ِسنگین یک دال ِبزرگ‌ در آن چشم را می‌زند؛ گفتگویی پیرامون اشارت‌های دال، که حدود ِگفتمانی ِآن بر ایماژ ِپیچیده‌ی زن از تن حد می‌زند و سخن را عیب‌جو و پُرکلام و جان‌کاه می‌سازد...

با نگریستن به زبان-تن ِاشخاص می‌توان به شیوه‌ و مرام ِاندیشه‌های‌شان نزدیک شد. اگرچه زبان ِتن، به‌واسطه‌ی پذیرنده‌گی ِناگزیری که از وضع ِاجتماعی می‌گیرد، در قیاس با زبان ِچهره که پیکر ِدرون‌باش‌تری‌ست، در رابطه با "بیان" ِچگونه‌گی درون و نیروهای‌اش کژتاب است؛ با این حال این زبان تا آن‌جا که به کار ِصفحه‌بندی و ویرایش ِگزاره‌های کلمی می‌آید، عرضه‌کننده‌ی نشانگانی گویا از چندوچون ِروش ِاندیشیدن است. مثلاً آقای ف، زمانی که بار ِفلسفی ِگپ‌و‌گفت‌مان بالا می‌گرفت، چهره سرخ می‌کرد و با پرتاب ِدست و اشارات ِدستوری ِبالاتنه هراس ِخود از روبه‌روشدن با موضوع‌های این‌چنینی را فاش می‌کرد؛ یا م، که در مواجهه با یک سخن ِتازه و سیال کاملاً می‌مُرد؛ گشاده‌گی ِمردمک چشمان و بی‌حرکتی ِدست‌ها و تکیه‌اش به عقب، به‌خوبی از وضع ِایستا و ناروان ِذهن‌ و روش ِفکری مهندسی‌واره‌‌اش پرده برمی‌داشت.

« شیءواره‌گی ِمطلق که پیشرفت ِفکری را یکی از عناصر ِخود فرض می‌کند، اکنون آماده‌ی بلعیدن ِتام و تمام ِذهن است. هوش ِانتقادی نمی‌تواند هماورد ِاین چالش باشد مادامی که خود را به ژرف‌اندیشی‌هایی محدود می‌کند که تنها موجب ِرضایت خاطرش می‌شوند.» - آدورنو: انتقاد ِفرهنگی و جامعه

برای فمینیست‌های جدایی‌طلب، هر نوع انگیزه‌ی تبعیض‌آمیز حتا اگر از سوی ِزنی صورت گیرد، از دل ِنهادی (و دراین‌جا دال ِنهاد، از دستگاه‌های ِایدئولوژیک ِسرکوب تا ژرفنای ِخواب‌وخیال و نیت ِجنس ِنر را دربرمی‌گیرد) مردانه برخاسته است. کم‌ترین نارسایی ِاین هویت‌بخشی ِناجور و ابلهانه که با بازتعریف "تبعیض" در بند ِتمایزگزاری ِغیراجتماعی و شتاب‌زده و سطحی ِخود، به‌گونه‌ای آیرونیک، ناخواسته، نگاه ِسرکوبگرانه‌ی خود به اصل ِبنیادین ِتعیین‌کننده‌‌ی امر ِاجتماعی و سیاسی را در قالب ِنگاهی یکسر مردانه نفی کند، چشم‌پوشی از به‌پرسش‌گرفتن ِهر چیزی‌ست که به‌نحوی با تحویل ِشکل‌بندی "پرخاش" در قالب ِ"سرکوب" سروکار دارد. خدا می‌داند که این فمینیست‌ها شب‌ها، در رختخوابی که از فقدان ِدال عطرآگین گشته، چه‌گونه در بستری به‌دور از تبعیض می‌توانند به بازی ِآزاد ِپرخاش (یا به زبان ِدختران: به عشق‌بازی) بپردازند...

بدبینی و اندیشه‌ی نگاتیو، یکی از اندک گریز‌های باقی‌مانده برای مقابله با ازخودبیگانه‌گی‌ست. در جامعه‌ی جهانی ِامروزین، یا باید به‌نحو ِرادیکال (اندیشگون)‌ای نسبت به وضع ِموجود بدبین باشید – و بدین طریق به رهایی ِنیروهای ایجابی ِتغییر (دست ِکم در پهنه‌ی اندیشه) کمک کنید، یا با به‌جان‌خریدن ِانزوای ِاجتماعی و بی‌اعتنایی ِسیاسی (حذف ِسویه‌‌های فرهنگی ِزنده‌گی ِخویش)، سر ِخود را در گنداب فروکنید و جریان ِموجود را بپذیرید و با کپل ِبیرون‌زده‌تان به همسایه‌ی خود بالبخند بزنید و صبح‌بخیر بگویید..

بارت به‌درستی اشاره می‌کند که سوای ِفتیش‌ها هیچ چیزی در دنیای ِعشق نیست. نگاه سوزنده‌ی عاشق، درمقابل ِنمودهایی که پیرامون ِابژه‌ها‌ی کوچک ِمعشوق می‌گردند همانا خیره‌گی ِتام است؛ دربرابر ِسایر ِابژه‌های شهوی انگار نه انگار که چشمی وجود دارد (وفا یا تمرکز ِلیبیدوییک). وقتی "ل" گیلاس ِخود را روی ِمیز گذاشت و برای چند دقیقه از ما دور شد، "م" لیوان را برداشت و با آن بازی کرد.. این لیوان، چیزی بیش‌تر از یک لیوان است؛ رد و گرما و میل ِسرانگشتانی که شاید هرگز چنان‌که بر این لیوان نشسته‌اند، به دست ِخواهش‌گر ِ"م" کام ندهند..

سرشت ِعمیقاً غیراجتماعی ِروابط ِانسانی ِامریکایی‌ها را می‌توان به‌آسانی از سریال‌ها و فیلم‌های نرم و ملوس ِخانواده‌گی‌شان دریافت. موتیف: یک مشکل ِانسانی اما اساساً فردی و فارغ از هرگونه بسته‌گی با زمینه‌ی اجتماعی (رویای تحقق‌نیافته در پیری، یک ماجراجویی نوجوانانه، یک لجبازی ِظریف، بحث ِایمان، باور، تعهد، امید همه‌گی که جلوه‌های ویژه‌ی همه‌گی‌شان را باید در گسستن از بُعد اجتماعی جست...). تعقیب ِیک درگیری ِذهنی که از فرط ِفردگرایانه بودن‌اش، برای برقراری ِرابطه با مخاطب راهی جز برانگیختن ِانبوهه‌گی‌ترین حس‌ها در پیش رو ندارد؛ در پس ِنماهای ِکمیکی که به زور اطوار هرزه‌نگارانه می‌خواهند بیاموزند که چه‌گونه بمانند ِیک امریکایی خوب خنده‌ا‌ی راحت و از ته دل (حیوانی) داشته باشید، و در پشت ِنماهای حزینی که به‌لطف ِبرانگیختن ِابتدایی‌ترین و رقیق‌ترین احساسات (ترحم، نوع‌دوستی) می‌خواهند متعهدانه به روان‌پالایی مخاطب دست زنند، زنده‌گی واقعی ِیک فرد عادی ِامریکایی را ببینید که همان‌اندازه که جمعی و خودمانی و خانواده‌گی و سرخوش و ‌رنگین می‌نماید، غیراجتماعی و محافظه‌کارانه و هراس‌زده و ناامید و کور است.

یا علم، یا شعر؛ برای زن طیفی میان ِاین دو وجود ندارد.

گزاره‌های فلسفی هراندازه که فلسفی‌تر باشند، ابطال‌ناپذیرتر اند. همان‌طور که دلوز هم نشان داده، یکی از ویژه‌گی‌های اصلی اندیشه‌ی فلسفی این است که فراورده‌های آن‌ تن به بند ِهیچ نظم ِشناختاری‌ای نمی‌دهند، بدین معنی که در رویارویی با آن‌ها – و در فهم‌شان – نمی‌توان به سیستم ِمعرفت‌شناختی ِمعینی دست انداخت و با ارجاع بدان به داوری نشست. به‌هیچ‌رو نمی‌توان یک گزاره‌ی فلسفی را رد یا نقض کرد؛ در رابطه با آن، گو این که با قطعه‌ای موسیقیایی طرف شده‌ایم، تنها می‌توان تعبیرهایی چون "گیرا"، "مهم"، "ضعیف"، "شگرف" ... را به کار برد، که همه‌گی نشان از ابراز ِحالتی ویژه از فهم که اساساً متفاوت با درک ِوضعی در علم است، دارند. گزاره‌ی فلسفی، گزاره‌ای وضعی یا توضیحی نیست. گزاره‌ی فلسفی، یک مفهوم است. ابطال‌ناپذیری چنین گزاره‌ای بدین معناست که این گزاره جان دارد و زنده‌گی می‌کند و به این ساده‌گی خود را به نگاه ِساده و حُکم ِبی‌شخصیت تفکر علمی وانمی‌سپارد.

بیانی دیگر از بیست‌و‌هفت‌اُمین خندگ ِنگارگر ِغروب ِبت‌ها:
- خوب من از نقطه‌ضعف‌های تو گفتم.. حالا تو از من بگو عزیزم
- ممم... خب.. بگذار این طور بگویم که زن‌ها هیچ نقطه‌ضعفی ندارند نازنینیم.

در حالی که کانون و پای‌گاه ِتوانش ِارتباطی ِزبان در مرد، چشمان است؛ برای زن، این دست‌ها هستند که وظیفه‌ی نشانه‌پردازی را بر عهده دارند. شما نمی‌توانید در مورد ِچشم ِزن، از عمق ِنگاه یا ژرفای وجودی صحبت کنید، تنها می‌توان از سکسی‌بودن یا فُرم‌داشتن ِآن حرف زد؛ در مورد ِدست ِمردان نیز نمی‌توان از زبان ِدست یا روح ِدست سخن گفت، فقط می‌توانید از این بگویید که این دست چه‌قدر ظریف یا چه‌اندازه استوار است...

«در اندرون ِمن بشارتی هست. عجب‌ام می‌آید از این مردمان که بی آن بشارت شاد اند. اگر هر یکی را تاج ِزرین بر سر نهادندی، بایستی که راضی نشدندی، که ما این را چه می‌کنیم؟، ما را آن گشاد اندورن می‌باید. کاشکی این‌چه داریم همه بستندی و آن‌چه ماست به حقیقت، به ما دادندی. – مرا گفتند به خرده‌گی، چرا دل‌تنگی؟ مگر جامه‌ات می‌باید یا سیم؟ گفتمی: ای کاشکی این جامه نیز که دارم بستدیتی و از من بر من بودی.» - شمس: مقالات

جدا از جانانه‌گی و پُردلی ِآوای نمثینگا و فرازهای پُرخون و پُرتوش و نیرومند – که به‌حق فخر می‌کنند از این‌که پاکزاده‌ی موسیقی ِیک سرزمین اند.. صداقت ِغریب ِاین موسیقی‌ خُجیر است، که تن ِسرد ِگوش ِامروزینه را با گرمای ِجان‌فزای ِتکرارهایی که گستاخی دارند و با بی‌اعتنایی ِبایسته‌ی خود به ذوق ِتنوع‌گرا، می‌گزند و می‌رمانند و برمی‌گزینند...








۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۷, سه‌شنبه


On “A Tribute to Zdzislaw Beksinski (2007)



To say that raising an oeuvre as a tribute to one of the greatest yet unknown artist of our age should grasp the highness of the eulogized dignity is a frail avidity. But yet, it’s not permissible to grace the mediocre and somehow lethargic attempt before a real prodigious being as Zdzislaw Beksinski. It’s good to see that all the tracks names “untitled”. It can be seen as a kind of formal unanimity with a great artist whose arts are all unnamed; but it's a gain and you know why when you advance thru the album.

When Asmorod brings up the prelude in a sedate way that you can say it’s tuned up within Anthesterian borders; the song fairly represents the calm gaze of the face in the painting. But here and there, the unduly implement of caws and some raw noise disrupts that tranquil wave. There shouldn’t be any sound of living being for the here. Everything seems to be relaxed from life, while the blushed (yet calm) wall speaks silently about an obscure happiness of that gaze. But yet, this minimalistic melody works well as a prelude.


Contemplatron’s share is a shame. It’s hard to believe how the one can take such spatial concept from an immense scene like the one developed in the painting. The song is dark ambient, yet tainted with modern disturbing sounds (alien’s speech, echoing voices) which entirely corrupts every ultra visual esoteric experience you happen to bear from the painting. A man cloaked in red sitting on a cursed throne while the world is poetizing his inner void; But doesn’t expect anything relevant from the track. An ailing song for one of the most arrogant paintings in this album.

Desiderii Marginis is adept in ambient discipline. But what is this tempo!? Thru my time of hearing Desiderii I haven’t faced such indecent rhythm; it’s vulgar and pop-like, and in contrast to warm static disposition of the painting, it renders a cold and hyper- verbose world. Who could think of acoustic guitar when beholding the distressful ascent of a martyr?

Gustaf Hildebrand comes along with familiar destructed scene of post-apocalyptic world which has been recurred in Beksinski’s works in various but univocal form. It’s simply a pure dark ambient track, developed with squally soundscapes and decolorized vast fields of nothingness. We can linger upon the dead cross as a beholding raven or we may lean against its pillar and close our eyes to perceive an obscure pantosophy.

Two wolves talking about the departure of a man who taught them the wretchedness of men. A gloomy scene is well matured with a well-known melody (derived from Brahms' symphony 4). His Devine Grace has shown his trained taste in reading paintings musically by this work.

Hybryds: we know them as Noise Ambient, and here is another raw model of this neurotic sub-genre. It could present a face of those ghosts in poor Japanese movies; but before the grotesque statue, such effeminate voices and flimsy sounds and screeching electronics would have nothing better to do than urging you to fast forward to next track; fortunately the next one can appease the ire of the great but fooled statue.

Industrial Ambient and the gnomes. With this song, Inade verily successes in exhibiting misanthropic scene of the painting; as the drone stubbornly carry on and on with no notable variation, it stresses on the ordered consternation of an unearthly domain wherein nothing explicable could be sought. Behind this set of hypnotic sounds, a blue bird is flying from the dream of a bodiless face.

Job Karma has done a rickety experimental ambient job here. Despite this clear fact that tonality was set for conducting an experimental trip, the track is too unprocessed to communicate with inner-journey of the painting. In addition to the indolent context, all elements (waters, sound of running) are loosely assembled so there’s no suitable field for growing any ambience. One of the worst.

This is also what Kratong has done with such a colorful vivid painting. Full of electronic white-noise-like noises and dull ups and downs. Someone must tell them that they’d better to compose for watery Dali’s thin works... Put it beside the previous – and fast forward.

Necrophorus (Peter Andersson) puts an end to the earlier stagnation (Keep it under your hat). This is where you believe that the only way to approach Beksinski is flying above pure dark ambient realms where neither cacophonic noise nor militant percussion is up. As the bird-ghost is riding behind the foreground, where the real catastrophe is taking place, you can even hear the voice of the deadly hibernal wind. This song properly epitomizes this aesthetic idea that how one can exhibit a catastrophic status without explicitly exposing a rational disastrous sentiment (we’ve already navigated to the core of this idea by embracing LAND, Atrium Carceri, Mortaur, etc). There’s no meaningful intention here, no animus, still you can feel how brutal is the malice which is throbbing under the dark skin of the painting.

Svartsinn and isolated gathering of the dead. A whispering vocal set out your journey above this infinite world. There’s no talk within these damned circles but there’s a feeling that all of them are gathered enthusiastically. In the middle, out of a sudden you descend into a bottomless abyss wherein someone unseen haggles with you over a vacant place. I’ll join you if you wish.

The epilogue is corrupted noise without any ambience. It’s where the album drowns itself into trashy void of noises. I pray one of the Beksinskian monsters to screw the ludicrous mind of Zenial. Undoubtedly it’s the worst and disjointed track.

All in all, this set of works can’t tread in your Beksinskian dreamland, the overall experience has run short of the indispensible volume of darkness and depth, and it really suffers from the loss of rambling noisy tracks which all are incoherent regarding the concept of work (no need to say that there’re much better impressions in ambient genre). Nevertheless it’s gracious hit to see a set of visual-musical objects which simply inspire this pleasant illusion that you have your own cultural brothers.

For Ivan and Shaafe’