۱۳۸۷ تیر ۲۰, پنجشنبه



لاخه‌ها


پس ِظاهر ِپرزرق‌و‌برق ِریطویقای بیش‌فعالانه و نوشتار سرخوشانه‌، به‌ساده‌گی می‌توان دریافت که آثار ِژیژک چیزی جز واگویی ِمضامین ِمعروف ِمکتب فرانکفورت نیستند. او صرفاً کمی عام‌پسندتر، مخاطب‌نگرتر، غیرجدی‌تر و پخشیده می‌نویسد – و البته ما می‌‌دانیم که این‌ها هیچ بد نیست. مسأله‌ی آزاردهنده – چیزی که شاید ریشه‌ی روان‌شناسانه‌ی آن را باید در حسرت ِنهفته‌ی ما به پُرکاری و نیروی تمامی‌ناپذیر ذهن و دست ِاو جست – وراجی و زیاده‌نویسی ِاوست. او واقعاً زیاد می‌نویسد و همان‌طور که خود اذعان دارد این زیاده‌نویسی به‌گونه‌ای واژگونه ریشه در نارضایی ِگذرناپذیر ِاو از نوشته‌های خویش دارد! اما، خوشبختانه، اکثر ِآثار ِاو، با وجود ِاین‌که اغلب در پوششی از بامزه‌گی و جلوه‌های ویژه‌ی گفتاری ِپرفروش – که ذاتی ِسازوکار ِتولید انبوه نظام نویسنده‌گی اوست – به نیست‌انگاری ِمخرب ِپست‌مدرنیسم پهلو می‌زنند، از نگاتیویته‌ی بدبینی فرهنگی‌ای مایه می‌گیرند، که ما امروز در فهم ِکلیت زیست‌جهان ِمعاصر به چیزی به‌ اندازه‌ی آن نیاز نداریم. {با این همه، وقتی می‌بینیم جوانکان ِاندیشگر چه‌جور از این متروی تندرو آویزان می‌شوند و چه‌جور سوت‌سوتک‌های آن را واگویه می‌کنند، بی‌درنگ به یاد ِعملکرد ِواژگونه‌ی جذابیتی از جنس همان جذبه‌ای که مردان ِزن‌باره در چشم ِدختران ِبی‌تجربه و سرخورده دارند، می‌افتیم...}

براساس ِیک کلیشه‌ی عوامانه، آن دسته از نغمه‌هایی واجد ِشأن ِبرتر ِموسیقیایی اند که در یادها می‌مانند. هسته‌ی این کلیشه، در اتکا به سویه‌ی تماماً غیرموسیقیایی ِتجربه‌ی شنیداری، یعنی خاطره و جای‌گیری ِنشانه‌های بیانی ِموسیقی در ذهن، شکل گرفته است. نزد عوام، هر آن چه بتواند رد اشاری ِمعناشناسانه‌اش را در ذهن بنشاند، عزیزترین است (عزت و نیکویی ِهر آنچه آشنا می‌ماند و می‌توان با پی‌گیری رد ِمعنایی ِآن، در صورت ِنیاز، دویاره آن را یافت و دراختیارش گرفت؛ بیزاری از امر ِناآشنا و دیرجوش، امری که پس ِخود تمام نشانه‌های بودباشی‌اش را ویران می‌کند). بر این اساس، موسیقی ِآسان‌گوار و جوششی ِموزارت موسیقیایی‌تر از آثار فرپیچیده، پُرلایه و سنگین ماهلر قلمداد می‌شود... در این جاست که خصلت ِتماماً تجربی موسیقی ِامبینت، که در آن تجربه زمانی هست می‌شود که بتواند بی‌معنایی و بی‌اشارتی را تا نهایی‌ترین حدود ِممکن انتزاع کند، در جای‌گاهی دور از کلیشه و کیشه‌شکنی رخ می‌نماید و به شما می‌گوید: مرا نمی‌توانی عزیز بداری چون من ازبر‌شدنی نیستم!

زمانی در ژانرهای تخیلی ادبیات از انسان‌واره‌هایی صحبت می‌شد که حاصل ِآمیزش ِارگانیسم‌های طبیعی با ماشین بودند؛ این تصور، نیروی ِاصلی ِخود، یعنی شأن ِتخیلی‌بودن ِخود را از دست داده است، کافی است به ضرورت ِگذرناپذیر ِحضور ِدستگاه‌های ارتباطی همراه در ارتباط‌های انسانی نگاه کنیم؛ به این فاجعه که ازکارافتادن ِچندروزه‌ی موبایل‌ها، چه وضعیت ِفاجعه‌باری در پهنه‌ی سست‌بنیاد ِروابط ِشیءواره‌شده‌ی انسانی –که خود عین ِفاجعه اند – پدید می‌آورد... امروز، انسان‌واره‌ها همان گونه‌های نرمال انسانی اند؛ ژانر واژگون می‌شود. تخیل، که زمانی توش و توان ِخود را از امکانات ِبازی ِسیال ِذهن در فعالیتی امیدوارانه و آینده‌نگر می‌گرفت، چاره‌ای جز این ندارد که به گذشته پس‌گردد و از تصاویری که سرمای ِغربت‌زده‌‌گی‌شان بر سویه‌ی گرم ِنوستالژیک‌شان می‌چربد، خوراک بگیرد. امروز، تخیلی‌ترین ادبیات، ادبیاتی‌ست که از انسان ِغیرتکنولوژیک سخن به میان می‌آورَد – چیزی که درنهایت پیش‌آمد ِهزل را ناگزیر می‌کند.

به نظر می‌رسد چهره‌ها در گذشته زبان‌ورتر بوده‌اند؛ خطوط و پیچیده‌گی‌های سیما افزون بر این که رد ِشخص‌مندی ِهر فرد را به همراه داشت، در زمین ِکنش ِارتباطی نیز نقش ِاصیل ِخود در تعمیق ِرابطه‌ی انسانی را به ‌نیکی ایفا می‌کرد. چهره‌های بی‌خط و رنگ‌پریده‌ی امروز، آینه‌ی تمام‌نمای بی‌حسی ِعمیق ِآدمی اند. این چهره‌ها، که به‌نحو فزاینده‌ای امریکایی (هیستریک، ابله، تک‌رنگ، خنده‌رو و بی‌اعتنا) می‌شوند، فاش می‌گویند که امکان ِبرقراری ِرابطه‌ی ژرف ِانسانی، رابطه‌ای که ورای کنش ِکلامی و اقتصاد ِخنده و منطق ِسود شکل می‌گیرد، یکسره ناممکن شده است.

"آن‌جا که پای عشق یا نفرت در میان نباشد، زن متوسط بازی می‌کند" – نیچه/فراسوی نیک و بد

مطلب بسیار ساده است: انفجار ِملالت در حیات ِامروز، همزاد ِفقدان ِملالتی‌ست که ما درهمباشی با حاد-فضاهای ارتباطی و در اشباع ِخیابان‌ها از غوغا و در فوَرَان ِهرزه‌گی ِگزاف ِلحظه‌لحظه‌ی زنده‌گی‌مان در آن نفس می‌کشیم ... درست همان‌گونه که اتفجار ِمعنا و فقدان ِمعنا همزاد ِیکدیگرند...

Eyes that see too much, lose the will to see - Esoteric/Maniacal vale

برخلاف ِظاهر ِستیزه‌جویانه‌ی محتوای کلامی ِبخش ِاعتراضی ِموسیقی ِمدرن (رپ یا هیپ‌هاپ ِسیاهان)، چیزی انفعالی‌تر و غیراجتماعی‌تر از فُرم ِاین موسیقی‌ها نمی‌توان پیدا کرد. قالب ِوارفته و ریخت ِآبکی ِاین موسیقی که با تکیه بر ملودی‌های ساده، عربده‌های چسی، گوش ِبی‌هوش و پریده‌رنگ ِانسانک مدرن را ارضا می‌کند، و شکل ِاجرای آن که بیش‌تر حول ِجنبش‌های اعجا‌ب‌انگیز ِکپل و حرکات ِلال‌بازانه‌ی دست و پا می‌گردد، نشان می‌دهد که امروز چه‌گونه خرده‌ترین عناصر ِاستتیک ِعمل ِبه‌ظاهر ستیزه‌گرانه، در گردابه‌ی مناسبات ِکالایی‌شده، تبدیل به نشانه‌هایی می‌شوند که در جهتی خلاف ِقصد ِپیشی ِخود، در خدمت ِسیستم قرار می‌گیرند و تا آن‌جا فریاد می‌زنند که خوب می‌فروشند.

چیزی که حس ِاروتیک را در تقابل با حس عاشقانه قرار می‌دهد (یا می‌توان چنین گفت که، چیزی که عشق جنسی را در برابر عشق ِمعصومانه برمی‌انگیزد – البته اگر بتوان هنوز به معنای رویایی ِچنین اصطلاح‌هایی دل بست)، آزادی ِویران‌گرانه و هوای خروشنده‌ی اولی در برابر ِآرامش‌خواهی و آسمان ِآبی ِدومی نیست؛ مسأله بر سر مواجهه‌ی بازیگوشی‌های شورمند ِامر جزئی در برابر ِسبعیت ِنهفته در تمامیت‌خواهی است. وامانده‌گی ِگریزناپذیر ِکارگزار ِگفتمان عاشقانه بدین دلیل است که او نمی‌داند مایه‌ی اصلی ِاحساسات ِروحانی(؟) ، اخلاقی و سپید و سپنتایی ِاو نسبت به معشوق، چه بسته‌گی ِژرفی با سویه‌ی خاکی و تنانی ِرابطه دارد. برخلاف ِنظر ِتمثیلی ِنیچه که پرداختن به حس اروتیک ریشه‌ی ِدرخت عشق را درنتیجه‌ی رشد شتابان ِتنه‌ی آن سست‌بنیاد می‌کند، این اساساً همان حس اروتیک است که کل ِپیکره‌ی رابطه‌ی عاشقانه را – با تمام شرماگینی‌ها و خودتبعیدگری‌ها و پرهیزهای زاهدانه‌اش – برمی‌نهد؛ ریشه‌های این پیکره تا آن‌جا استوارند که ضرورت ِبازی، تن و اغوا فهمیده و از عرصه‌ی آن‌ها پروادارانه پاس‌داری شود. {حقیقت آن است که اگر بناست به‌تمثیل درباره‌ی گفتمان عاشقانه اندیشید، باید به جانوری پرنده‌تر، وحشی‌تر و پرخون‌‌تر از درخت فکر کرد...}

مشکل ِاکنونی ِاو در نوشتن سَبک‌مند، مشکل ِگزینش ِفعل است. مشکلی که ظاهراً می‌تواند نشان از چیره‌گی ِسویه‌ی شاعرانه بر وجه ِطبیعی ِزبان او باشد! او اما می‌داند که ریشه‌ی چنین مشکلی را باید در نااطمینانی ِرادیکالی جُست که خود ناشی از تقدم ِنوشتار بر نیت ِنویسایی ِاو هستند. واقعیت تلخ است... او، دیر یا زود باید بپذیرد که سیاق نوشتن در رشته‌ی تعلیمی‌اش هیچ نیازی به درنگ‌های نوشتاری ندارد! آرایه‌ها و بازی‌گری‌های بایسته‌ی زبان ِجه-آنی در بدن ِذهنیت ِاین رشته حکم علف‌های هرزی را دارند که بازدارنده‌ی رشد ِرستنی‌های دقت و عینیت می‌شوند. نوشتار ِاقتصادی، یک نوشتار ِخواندنی است آقا! همین و بس!

کوراتت‌های پسین ِبتهوون... جایی که گویی ازکارافتاده‌گی حس ِمؤلف، پهنه را برای بازیگوشی‌‌های شگرف فهم فراهم آورده است. آیا این اصلاً موسیقی ِبتهوون است؟ یا این فراورده‌ی سایه‌ی اوست که در کری توانسته دهه‌ها از او پیشی بگیرد و بتهوون ِپرنده را بر فراز ِبتهوون ِغره آهنگ کند؟ تقارن ِصفر ِخودخوانی با درجه‌ی صفر ِنوشتن ِموسیقی... او، چون دیگر نمی‌شنید، هستاند.

کلمه‌ها سزاترین پناه دربرابر ِزیست‌بیزاری و ملالت ِبنیادین اند؛ نه تنها بدین دلیل که می‌توان در سایه‌ی آن‌ها دست به واساختن ِواقع‌بوده‌گی‌ها زد و هستارها را به بازی گرفت و نظم ِچیزها را در جریان‌شان از هم درید، بل‌ بدین علت که می‌توان ابژه‌شده‌گی ِسوژه را در سپهر ِسیال ِآن‌ها از هم پاشاند و از ساخت ِذاتاً عبوس ِآن دمی گریخت.

یک هدیه‌ی ناقص هماره بیش‌تر از یک هدیه‌ی کامل از سزیده‌گی ِنیت ِهدیه‌دهنده خبر می‌دهد. یک بطری ِنیمه‌پر ِمشروب، قلمی استفاده‌شده، کتاب ِدست‌خورده... حامل ِنشانه‌های گویایی هستند که گرمی‌شان را از پارهای نیت ِبرجامانده در شکسته‌گی ِبسمندی‌شان می‌گیرند. انگار نقص ِابژه‌گی، از ناتمام‌بودن، و درنتیجه از پیوسته‌گی ِمهر ِهدیه‌دهنده می‌گوید...