۱۳۸۷ اسفند ۲۹, پنجشنبه

مست‌نوشت
بر فراسوی حد ِظرف ِخواب

و ساره‌ی سرشت، در قلب ِخورشاد، در ظرف ِواپسین نیم‌روز ِزمستانی، خاموش بود...

زمانی غوغا مسکوت می‌شود که دیگر مجالی نیست برای وَشتن. نیروهای درون را هم‌همه‌ی اندرونی ِدیگران بر باد می‌دهند که واآمدن و گرفتن به نبرد ِرفتن ِعاجل رنگ می‌بازند.

قانون ِمن امشب اما غم‌گن بود. قانون ِشب هشته بود انگار / بر زمین ردای ارغوانی همیشه‌گی را، که چون پهن می‌کرد همه در بر می‌گرفت به شگرفی ِحضور... امشب اما تنها در میان ِما لبخندی بود، بس-بسیار-کم. حضوری فراگیر، دل‌گیر. سفره دیگر جایی قرار بود که ظرف چکیده‌های زرتاب را در آن‌جا به آخر می‌رساند. پدر، اشک در آستین داشت، که اگر حضور سنگین‌تر از این بود، او را می‌کشتم.

به یاد می‌آورم – یادی تیره و تار – که س بر میز ِشامی که به میزبانی ِم حول ِمن می‌گشت با نجوایی ناشنودی در میانه‌ی اراجیف ِفلسفی‌ام زمزمه کرد که رمان شکل‌هایی از حیات را هست می‌کند که چیز ِدیگری قادر به آشکاریدن‌اش نیست. به یاد می‌آورم که نجوا، رغم ِافاده‌های پُربرق ِس، ناشنوده ماند، غذای دریایی ِم و ل خورده شد، خاصه سکوت ِآ بود که همه چیز را در کمال ِآرامش ِارغوانی‌اش نیست می‌کرد، اما من شکستم و لیوان ِسفید تا سیگار ِبعدی پُر ماند. نوشیدنی هم دیگر غامی از دَهش ِطعم ِاصیل...

وقتی گل ِسرخ ِشکسته را دختر به شهریار داد، دیگر هیچ همیشه‌غروبی نبود که شهریار در فراق ِدختر در سرشک برقصد

آینه‌های این آتش‌آب، گواژه‌گوی ِاین حضور ِصغیر اند در گاه ِبی‌آتش. زن که حرف است، که هیچ، اگر مردی پس چرا می‌لرزی از فرط ِنه-بودن!؟ انگار می‌کنی که این آن‌ها آن ِذهن ِمسموم اند، که فردا روشن است، رخدادها سنگ ِاین نسیم. چه باک! این تاریکی، زهر ِخون است. این آتش، درمان ِهستی است.

پیر می‌شود، نه، انگار هوس ِمُردن دارد، که بر چین و رقص ِاین شار، مرثیه‌ای بر اشرار ِقدیم می‌گزارد. تاریکی، تاریکی است؛ زیبایی، زیبا؛ و ضرب ِدیروز که او را به پای خیابان مشجر می‌رساند، ضرب ِعزیز. من، راوی ِحاضر ام: مغرور، با همان عطر ِدیروز، نسیم‌به‌تن‌داده اما مقروض.

گذر از یک گونه‌ی نوشتنی به گونه‌ی دیگر، پایمال‌کردن ِیک لحن، که دیگر تنها هاله شده و بی‌از جان و چشم و سرنهادن به لحن ِدیگر به امید ِگوش‌سپردن به آوای نو گذر از این سوی ِبوم به آن سو نیست. نگاره را می‌توان به بازی داد، تا جهان‌ها را بجهاند و هستی را می‌توان به زور ِطرح رنگ کرد. نثر اما سخت‌سرترست از نگاره. نوشتاری نو، همانا خونی نو، همان روز ِدیگری که آمدش شدن ِاین من بر فراز ِپوسیده‌گی‌های حال است، شدنی سخت و جان‌گیر. هاژه این جاست: منی که می‌نویسد، کجاست؟ چگونه/به چه چیز، در گذر، می‌توان آویخت، تا گذار را معنا کرد؟ نه این که معنا در گذار، در سیلان ِبرناگذشتنی ِدال بر سطح ِبازی، نیروی خود را از نیستی ِآنی دلالت می‌گیرد؟ اگر نه، موسیقی بی معناست!

و سرشت ِساره، در خورشید ِقلب، در زمستان ِواپسین ِنیم‌روز ِاین ظرف، شوخ بود.. نقطه‌ها آگنیده، خطوط پراکنده، لبخند ِپدر درخشان و شاد.