۱۳۸۸ اسفند ۲, یکشنبه


مست‌نوشت

رابطه وامی‌پیچد وقتی که عشق سایه‌های پیچک‌‌اش را بر روشنای ایوان ِخلوت ِدوستی می‌کشد؛ همین سان زمانی که نوشته نزد ِنویسنده ضرورت ِآن‌-جا-مندی‌اش را افشا می‌کند، نوشتن معلق می‌شود، دست از قلم می‌ماند، ذهن از سطر؛ چیزی نوشته نمی‌شود مگر به اذن ِایده‌ای که تمام ِسازوبرگ ِوجودی ِنویسنده را به شأن ِدستوری ِفعل ِنوشتن مشروط سازد. این ایده، همان چیزی‌ست که ماندن بر آن، تعهد بر نیستی است. نوشتن، نگاشتن ِنیستن است.


پدر، و باز هم پدر... پدر، واژه است، گزینه‌گویه‌ای که نوشته نمی‌شود، یادی که عکسی ندارد اما بارش صدبار شدیدتر از تنهایی و بسته‌گی ِاتاق ِخاطره‌ی دیگران؛ می‌افشرد تمام ِلحظات ِپیشینه را، همچون یک عکس زیسته‌ی روزی را چکیده می‌کند و می‌زخمد، بی‌چاره‌ می‌کند. پدر، چیزی سخته‌تر از تصویر ِمن است...


مادر، لحن است؛ همان چیزی که بی آن زبان بیوه می‌شود؛ عبارت ِزبان ِمادری، بیش از آن که ناظر بر جغرافیای ِلانگ باشد، به چارچوب ِپارولی مربوط است که کل ِزبان ِشخصی‌مان، کل ِابرازها، سیاق‌ها، و اسلوب ِعاطفی ِزبان‌مان را برمی‌سازد. دوری از مادر، دوری از نجوای ِواژه‌ها و اشاراتی‌ست که هستی ِشخص‌مند ِزبان (سبک) را شکل می‌بخشند. دوری از مادر، نه دوری از شبانه‌گی‌ها، که دوری از معنی ِرویاهاست؛ مادر، چیزی فراگیرتر از تصویر ِمن است...


نه غیاب ِمادر، و نه دست ِپدر – که دست ِاولی و غیاب ِدومی خون‌بخش ِحاضر اند؛ این حاضر اما چه بها که بی آن دست و آن غیاب، بی آن رگ و آن حضور، بی خیمه‌ی بهت ِپدر و بی ذکر ِبی‌صدای ِمادر، من چه آسان از یاد ِمن می‌رود. حاضر، حاضری که شاید در آینده حضر ِشدت‌مندی ِزمان (خاطره) شوند، بی صداست اگر تصویر ِمن در دایره‌‌اش دیگری‌های غایب را دیدار نکند. حاضر ِبی‌از نجوای غیاب، حاضر ِارزان است. مرگی‌ست مدام که بی‌هوده‌گی ِهستن را دمادم صرف می‌کند...


سخن، نه سخن ِمن می‌تواند باشد و نه سخن ِاو. سخن، سخن ِدیگری‌ست که همان بدل ِپدر است و بدیل ِمادر. همان که همیشه آن-جاست. چیزی که نیست، اما همین نزدیکی‌ها، نزاری ِاین هستی را به ریشخند می‌گیرد و ایماژ را ورای ِجای‌گاه‌مندی برمی‌کشد. این، هم دست دارد و دست می‌گیرد و هم دست می‌اندازد؛ این، هم دربرمی‌گیرد و می‌نوازد، و هم زیرورُو می‌کند... این، همان چیزی‌ست که من می‌فراموشدش تا بتواند اول‌شخص باشد، همان حقیقتی که بر پیشانی ِادعای ِکانون‌مندی ِمن مُهر ِبطلان می‌نشاند، و مسکنت ِغایی ِمن را افشا می‌کند..


نوشتن زمانی امکان‌پذیر می‌شود که من، یاد ِدیگری را آشیان ِهستی‌اش سازد و از پاره‌گی‌های‌اش در حزن ِروشن ِاین آن‌-جا-بوده‌گی به وجد آید. نوشتن، گردآوردن ِتن‌-هایی‌هاست...








۱۳۸۸ بهمن ۱۹, دوشنبه

درباره‌ی خشونت ِتأیید



حرمت‌گذاری و تبعید ِدیگری


«... در صورتی که بورژوازی نسبت به همه‌چیز از خود رواداری نشان می‌دهد: آدم‌ها را همان‌طور که هستند دوست دارد، چراکه از چیزی که ممکن است بدان تبدیل شوند متنفر است.» - آدورنو/اخلاق ِصغیر

- در پس ِپاس‌داشت ِاین ایده‌ی اخلاق ِنسبی‌نگرانه‌ که احترام ِهرکس بنا به خوش‌داشت‌هایی که دارد واجب است، تخم ِبُغضی ددمنشانه خوش‌نشینی می‌کند؛ بغضی که برخلاف ِنقاب ِمهرورزانه‌ای که پس‌اش پنهان شده، امکان ِوجود ِهر نوع پاس‌‌داری از ایده‌ی فردیت را از بُن می‌کَند و فردگرایی ِشنیع‌اش راه را بر زایش ِهر رابطه‌ی راستین ِانسانی می‌بندد: نوع‌دوستی به‌مثابه‌ی تقلیل ِفردیت به آن گونه‌ی حیوانی‌ای که ما، خود هم‌چون هم‌وندی از آن گونه‌ی خاص، به حرمت‌نهادن بدان محکوم ایم! الزام‌آوربودن ِاین حرمت‌داری نیرو از ترس ِوانهاده‌گی و تبعید از انبوهه‌ی گونه می‌گیرد؛ ترسی که به برجسته‌ترین شکل ِممکن دقیقه‌های زنده‌گی ِهرروزه – از آداب‌مندی ِدست‌و‌پاشکسته در حفظ ِنهاد ِفایده‌نگر ِخانواده گرفته تا اسلوب ِاخلاقیات ِمزدورانه‌ی کار – را تزکیه و نبض ِیک زنده‌گی ِخوب و نوع‌دوستانه را معنا می‌کند. بغضی که در این ترس نهفته، در آن لحظاتی از باش ِنادر (و دردناک ِ) خودآگاهی بی‌معنایی ِخود را اثبات می‌کند که فرد با دریافت ِوضعیت‌اش به‌عنوان ِپاره‌ی بی‌ارزش (و البته محترمی) از جامعه‌‌ی یک‌دست‌شده به ناتوانی ِغایی‌اش در دست‌یابی به قلمروی ِ"برای-خود-هستن" (قلمروی ِفردیت ِدیگری‌دار) {و در پی ِآن به امکان‌ناپذیری ِرابطه} پی می‌برد و می‌رنجد. حکم ِنهایی ِاخلاق ِنسبی‌نگرانه، تبعید ِگریزناپذیر ِفرد به خلأیی پُر از احترام و بی-‌ارزشی‌ست که در آن می‌توان به‌آسوده‌گی از غرقه‌گی در کیف ِخودفریبی، از نفس کشیدن لذت برد و معصومانه مُرد. این خلأ، به‌درستی و بنا به منطقی مونادولوژیک، کانون ِحضور در عرصه‌ی اجتماع نام می‌گیرد – عرصه‌ای که با طرد ِتفاوت و تقبیح ِنقد، با تخریب ِجای‌گاهی که در آن فردیت و دیگربوده‌گی شکل می‌گیرند، مثال ِهیچستان ِتمام‌عیاری است که خندان‌‌ترین سیما در آن همان مأیوس‌ترین است. اجتماع، حوزه‌ی کنش براساس ِاحترام ِمتقابل تعریف می‌شود: حوزه‌ای آرام و البته سرد که غیاب ِمواجهه و برهم‌کنش در آن به نه‌بود ِدرگیری ترجمه می‌شود. اعتبار ِاین ایده خاسته از هم‌سایه‌گی ِفرخجسته‌ی دو اصل ِانسان‌شناسانه‌ی هابز (تنبلی و خودمحروی) است. به‌ترین و ساده‌ترین راه برای برنهادن ِاخلاقیاتی که بتوان در آن احترام به دیگری را دست‌یافتنی‌ترین نمود ِاخلاق‌مداری تعریف کرد، تقلیل ِاحترام بر مبنای رابطه‌ی دوسویه و گفت‌و‌گویی به رواداری تا حد مرگ ِفردیت ِخود و دیگری است. هیچ‌چیز ساده‌تر از محترم بودن از سر ِاین نوع وفاداری نیست؛ چه که این نوع از نا-رابطه از تمام ِحاشیه‌هایی که رابطه‌ی انسانی را به امری ضرور و احترام را به فضیلتی بایسته معنا می‌کند تهی گشته – همان حاشیه‌هایی که درنگ و آب‌دیده‌شدن در رنج ِحضورشان را می‌توان عیارسنج ِاصالت ِرابطه گرفت؛ حاشیه‌هایی که البته سطح ِصورتی و مزخرف ِروابط ِمدارا-مدار را می‌تراشند و پوچی ِانسانی‌شان را فاش می‌سازند. احترام، هنگامی که بایسته‌گی ِخود را برپایه‌ی نوع‌دوستی ِنسبی‌گرایانه معنا می‌کند، چیزی نیست جز‌ ضرورتی راهبردی برای حفظ ِروابط؛ روابطی که دیگری را به‌عنوان ِپیکره‌‌ای بی‌رنگ‌‌‌و‌بو و بی‌سخن یکسره از دایره‌ی کنکاش دور می‌اندازند، و این‌سان او را به‌عنوان موجودی بی‌ضرر و دوست‌داشتنی و البته بی‌جان در برابر ِخود برمی‌نهند و با ستردن ِرنگ از او خود را نیست می‌کنند. احترام ِبی‌قیدوشرط یعنی مرگ‌دادن به دیگری.

- نقد، به ‌عنوان ِاصیل‌ترین شکل ِرویا‌رویی با دیگری، تا جایی که دیگری را چونان معمار ِآگاهی-از-لوگوس ِنفس در برابر ِمن ِسخن‌گو قرار می‌دهد، صریح‌ترین شکل ِابراز و اجرای ارزش‌‌‌گزاری به دیگری است. در نقد است که برابرایستایی ِدیگری در مقابل ِسخن ِنفس محقق می‌شود و این سان "من" خود را در برابر ِوجود ِدیگری مسئول می‌کند. احترام به حضور ِدیگری – البته اگر بتوان کلیشه‌ی مازوخیستی ِلویناس از عرف ِسروری ِخدای‌گونه‌ی دیگری را معلق کرد و دیگری را در چارچوب ِمفهومی ِهگلی در نظر داشت – همان در نگاه داشتن ِقاب ِسخن‌اش در زمینه‌سازی ِگفت‌و‌گوست، و پایه‌ی این نگاه‌داری بر دقت و تیماری بنیاد دارد که در بطن‌اش دیگری همان آگاهی ِمن است. این هم‌ترازی ِدیالکتیکی البته زمانی امکان‌مند می‌شود که من بتواند هم‌سایه‌ی حدی ِخود را (که توانش ِاو را در جهان-زبان ِخود همهنگام بازمی‌نمایاند و بازتعریف می‌کند) در دیگری بازیابد. اصل ِاخلاقی‌ای که شأن ِدیگربوده‌گی را به مثابه‌ی گرانی‌گاه ِفراگرد ِمعنابخشی ِرابطه برمی‌نهد، برپایه‌ی شکل‌یابی ِخودآگاهی-در-دیگری است که هستی-برای-من را در مقام ِهدف ِاصیل ِدیگری‌خواهی به پیش می‌گذارد. در این‌جا، دیگری صرفاً آن ابژه‌‌ی زرد ِدوری نیست که همانستی‌اش براساس ِترحم رسم می‌شود و اعتبار‌اش در سگ‌ساعت‌های نموری هست می‌شود که من دیو ِخودمحوری را در پس ِپرده‌ی نوع‌دوستی رها می‌کند و من را در به نمایش‌ گذاشتن ِمراقبت از دیگری نام می‌نهد. دیگری اما در حقیقت همان آگاهنده‌‌ای‌ست که مرزهای وجودی ِمرا با کشاندن ِموجودیت ِخود در دایره‌ی سخن و به چالش گرفتن ِهستی-در-من ِمن بر من تصریح می‌کند. اصالت ِاین دیگری ریشه در دیگربوده‌گی ِمن برای من در لحظه‌ی اظهار ِمن برای دیگری-چونان-وجهه‌ی آگاهنده‌ی-من دارد. نقد، سخن ِبر-گزاری ِاین دیگربوده‌گی است؛ سخنی که نه من در آن متکلم ِواحد/صدا/دال ام و نه دیگری آن چیزی‌ست که از سر ِابژه‌واره‌گی خنثا و محترم است. دیگری در این جا، آن چیزی است که صدای ِمرا بر من پژواک می‌کند، مرا بر من باز‌می‌تاباند و این سان صدای ِمن، جمله‌ی من و کلیت ِمن را در برابرم می‌نشاند و من را در برابرم، در حضور ِدیگری به آزمون می‌گذارد. اساس ِاین برابرایستاندن – که وجهه‌ی تعاملی ِدیگربوده‌گی بر آن نشسته – به پیش‌آورنده‌ی آن اصلی‌ست که از قضا ساخت‌بندی ِامروزین ِدیگربوده‌گی بر نفی ِآن (به بهانه‌ی پاس‌داشت ِخودمختاری ِدیگری) استوار است: نفی ِسخت‌گیری بر سخن ِدیگری، که همان نفی ِسخت‌گیری بر آگاهی/سخن ِمن و گشادن عرصه‌ی خودمحوری تا امحای ِرد ِحضور ِآنتاگونیستی ِدیگری‌ست...

- احترام برای احترام، با نفی ِامر ِمنفی (دیگربوده‌گی)، هم‌دست ِباقی ِاصول ِاخلاق ِلیبرال، به بهانه‌ی نگا‌ه‌داری از حوزه‌ی خصوصی (؟) راه را بر امکان ِهرگونه مواجهه با حقیقت ِنفس می‌بندد. راست این که چیزی دشوار‌تر از مواجهه با خود در پرتوی جدی‌گرفتن ِدیگری ( که تنها در رو-در-رویی نقادانه با او ممکن می‌شود) نیست؛ چنین مواجهه‌ای، در صورت ِکم‌بود ِهم‌خمیره‌گی و هم‌جنونی و نه‌بود ِموسیقیای پیوند، شیرازه‌ی رابطه را به آنی از هم می‌پاشد – و از قضا در پرتوی همین ظرافت و شدت باید به امکان‌مندی ِرابطه (که روز به روز رقیق‌تر می‌شود) اندیشید! ‌سردی ِخشنوت‌بار ِبی‌اعتنایی ِمضمر در احترام ِبی‌قیدوشرط، چیستی ِحقارت‌بار خود را در آن لحظاتی فاش می‌کند که من در‌می‌یابد که با آلودن ِرابطه با مایه‌های این احترام (لبخند ِعادتی، تعارفات ِاجتماعی و تأیید‌های انفعالی) چه‌گونه خود را تنها و تنهاتر و امکان ِهم‌باشی با دیگری را دست‌نیافتنی‌تر می‌سازد. با این همه، انسان ِامروز بی‌حس‌تر و زمخت‌تر از آن است که هم‌بستگی ِاین سردی ِهلاکت‌بار با وجود ِتنها و روابط ِیخ‌زده‌اش را درک کند. او تابع ِاصل ِمقدس ِانسان‌شناسی ِاقتصادی است که چیزی در آن کاراتر(!) از نادیده‌گرفتن ِدیگری به نام ِحرمت‌گذاری ِمحض نیست.




برای محسن