۱۳۹۰ تیر ۳۰, پنجشنبه

به‌سوی هستی‌شناسی ِدووم



بیان ِپرخاش ِمالیخولیا در موسیقی ِدووم



نغمات ِدووم، تا آن‌ جایی که (وا)مانده‌گی ِبیان ِملودیک در زندان ِگریزناپذیر ِزمینه‌ی وضعی ِهستار ِهارمونیک را می‌سرایند، نگارشی هستند از بیان‌ناپذیری ِشأن ِمالیخولیایی ِموسیقی یا همان هستن-در-خود ِازدست‌رفته‌ی سوژه‌ی گفتن ِموسیقی. سازمایه‌های مینیمالیسم (آهسته‌گی، تکرار، بی‌غایت‌مندی، درخودمانده‌گی ِروایی، سنگینی ِواریاسیون‌ها و تقطیع ِپهناور ِبن‌مایه) همه‌گی ناظر اند بر سرشت ِاندوه‌بار ِاین حقیقت که در پیش‌گاه ِسویه‌ی والای خودآگاهی از هستی ِکران‌مند، حضور ِبیان – حتا بیان ِموسیقیایی – اساساً گریزی از این ندارد که چونان هم‌سایه‌ی بی‌هوده‌گی محقق شود.


 برون‌هشتن ِنیروی حرمان‌انگیخته، نیرویی زاده از آگاهی از ناگزیری ِفقدان و تاسیدن و هجران، در مقام ِوالایش ِبیان ِامر ِبیان‌ناپذیر، هماره برون‌هشتنی‌ست هم‌هنگام اندوه‌بار و فاخر. مهستی و شکوه‌مندی ِتقریر ِاندوه در این گونه از ابراز مستقیماً به سیاق ِبی‌واسطه‌ی والایش در این بافتار برمی‌گردد: ژرف‌اندیشی بر گم‌گشته‌گی در گیجاگیج ِنیستی، به فریافتن ِگریزگاهی می‌انجامد که در هیئت ِفضایی نادر در گشودار ِنمادین ِموسیقی رخ می‌نماید؛ فضایی که البته چارچوب ِمعنایی ِآن تماماً صبغه‌ای خیالی دارد: ژرف‌مندی و سترگی دووم به نزاع ِغریبی برمی‌گردد که در (نا)سازمان‌یابی ِگشودار ِنمادین در عرصه‌ی پیشا-دالی و خیالی ِمالیخولیا شکل می‌گیرد و واقع‌مندی (یا همان سطحیت ِبیان و خطیَت ِدال) را از شکل می‌اندازد.

-         خون ِچشم‌ها

دووم، ابرازی است از غرابت ِهمیشه‌گی ِبیان ِمالیخولیایی، بیانی حماسی از پیش‌آیندی ِهستی‌شناختی ِنیستی. فاعل ِچنین گفتاری، ضرورتاً درون‌آگنده است از غلیظ‌ترین شکل ِممکن ِهستی‌داری که، به دلیل ِاسارت ِلوگوس در چنبره‌ی گفتمان ِزنده‌گی و حضور، تنها در ابرازی مدیحه‌گونه از ویرانه‌‌گی، نا-زنده‌گی، رنج‌‌مندی و ابطال ِاصل ِلذت، امکان ِهستن می‌یابد؛ وارونه‌گی ِدال ِستایش‌گر در مدلول ِسوگ‌وار همان چیزی‌ست که این بیان از نا-هستی را بیانی خدای‌گونه می‌گرداند. از این نگرگاه، دووم، نغمه‌ی نجواگونه‌ی یک مشاهده‌گر است که خدای‌گونه، عجز ِخویش در برابر ِهستن نزد ِنیستی را می‌سراید.


ژوییسانس ِگوشیدن به دووم، بیش از آن که خاسته از عملکرد ِروان‌پالایی (کاتارسیس) و کارکرد ِتصفیه‌ساز ِامر ِتراژیک باشد، برآمده از هم‌راهی ِبازی‌گوشانه‌ و مرکزگریز ِهستن و نیستن است. عملکرد ِروان‌شناختی ِدووم، عملکردی روان‌گردان‌گونه است، به این معنا که روان را بر ضد ِبهنجارینه‌گی‌اش (نه در سطح ِتشخیص و واقعیت، که در سطح ِهستی‌شناسی ِحضور، بودن و باشیدن) می‌شوراند و آن را در چارچوب ِمنطقی نو از نو بازآرایی می‌کند. غیاب ِامر ِانسانی و فشرده‌گی ِحس در قالب ِهم‌تافته‌ای از حرمان ِفراشخصی، با آشنایی‌زدایی از معنای آشنا از احساس، دریافت و خوانش ِامکانات ِمعنایی را مرتباً به بازی می‌گیرد. (این به معنای عطف به واسازی ِنوشتارشناسانه‌ی معطوف به بازی ِصرف و سرخوشانه‌‌ی دال‌ها نیست – چیزی که دلالت ِآن اساساً بازبسته‌ی گفتمان ِزبان‌شناختی ِادبیت است؛ بل که، اگر اصلاً بتوان از چیزی به نام ِبازی و واسازی سخن گفت، منظور بازی در سطح ِمدلول است؛ مدلول ِدووم، یک نامفهوم است، امری‌ست مقوله‌ناپذیر: روایتی از ناممکن بودن ِبه پرسش گرفتن ِهستی. کل ِغرابتی که در جای‌جای حس‌ها و سهش‌های عاطفی ِاین تجربه‌ی شنیداری موج می‌زند (نیروزا بودن ِاحساسات ِحزین، لطافت ِسازمایه‌های خشونت‌بار، ژرف بودن ِواریاسیون‌های مینیمال، و ...) خاسته است از آزادشدن ِاحساسات از معنای عملکردی و بَس‌نامیده‌شان به میانجی ِقرابت به محالیت ِمدلول‌شدن ِمدلول ِاین موسیقی. منظور از واسازی ِاحساسات در دووم، همین قرابت ِمحتوم به غرابت به/از مدلول ِنا‌م‌ناپذیر است.)

-         برابرنهاد ِنور

کندن از گرانش ِمالیخولیا، از میدان ِپیشانمادین ِزیرآگاهی از فقدان، ناگزیر به برآمد ِپرخاشی می‌انجامد که نیرو‌ها را تا سطح ِانتقال از وجه ِبی‌کلام ِخیال به وجه ِکلامی ِزبان توان‌مند سازد. پرخاش ِمالیخولیا در این سطح، بایسته‌ی جنبشی است که انگیختار ِاصلی ِآن، نه فقدان ِابژه‌ی عشق (دوری ِمادر) و وامانده‌گی ِسوژه‌ در سوگ‌واری ِمعلق، که رویارویی با بنیاد ِهستی، یعنی نیستی، است. پرخاش ِموسیقی، اعتراضی است به اصل ِبودن، به ذات ِهستی، به این چیزی که خود را به مثابه‌ی هستی قرارمند و حقیقی ساخته است. سبُکی و کندی و عطالت ِاین پرخاش، نشان از منش ِتردیدآمیز ِچنان اعتراضی دارد – این که این اعتراض در پی ِویرانی یا ساختن ِچیزی نیست، غایتی ندارد و در خود تمام می‌شود. پرخاش و اعتراض سوی‌مند به چیزی هستند که در صورت ِرفع ِآن، خود نیز رفع می‌شوند (نگاتیویته‌ در این جا به هیچ روی هگلی نیست!)؛ از این روست که پرخاش درون‌ماندگار ِکار می‌شود و حکم ِارزشی خود-نفی‌گر را به خود می‌پذیرد که تنها تا آن‌جایی ارزش است که حد ِتخریب ِنفس را در آستانه‌ی پرسش از هستی (هستی ِخود و هستی ِبی‌کران) نگاه می‌دارد. ژوییسانس ِاین پرخاش، ژوییسانس ِدیگری است، دقیقاً بدین خاطر که تن در آنات ِاستعلایی ِاین پرخاش، در به پرسش گرفتن ِعاملیت ِهستی در زاییدن ِرنج و بیهوده‌گی، هم‌نفَس ِرادیکال‌ترین دیگری، یعنی نیستی، می‌شود.


۱۳۹۰ تیر ۱۳, دوشنبه

مست‌نوشت


 
دود را که نوشنده می‌خورم، عودش در دل‌ام سازها می‌کند به لطافت ِرنج ِافغان ِآتی...

چیزی شیرین‌تر از انتظار نیست، انتظار ِاین که واژه‌ی ِپیشامفهومی ِپسین، هم‌خوان ِنا‌هم‌خوان ِموسیقی بیاید و بساید و بباید، و حقارت را به غلظت ِپُرمایه‌گی ِنغمه بپرورد و من را در جای دیگری، دور و نزدیک ِهوای نغمه پَر دهد... من، پاره‌های این نوشه ام که مایه‌های این درآمد را چندرنگ ِلمس ِاین کمان‌چه در همین نزدیکی ِقالی ِبی‌قال، نشین ِبی‌ریای ِضرب و این زخمه‌‌های کهن می‌سازد... من، پاره‌های فاعل ِاین نوشته‌ام که درنگاشتن ِحضورش از دست ِنویسنده می‌گریزد...

می‌مانم... مانستن همان امان ِنویسنده‌ی سِر ِنوشتن ِمعماست؛ نویسنده که (نمی)‌نویسد مرده ست، و مردن به همان دوری از مخاطب و دوری ازکاغذ ِویرایش، حقیقت ِزمان ِتقلای عشق از آن دالی‌ست که پیش از من ندا سرداده و پس از من تن داده به معنا... مردن، همان ایثار برای تن‌یافته‌گی ِاین معناست: نوشتن، تمرین ِاین مردن است و من ِنویسا هماره پیش از نوشتن مرده می‌میرد: نویسنده پیشاپیش ِمرگ‌واره‌گی ِنوشته مرده است...

چون می‌توانم خورشیدم را به کسوف کشیدن..
و تو که استارگان‌ام را فروکشیدی
و شعله‌ام را خاموشیدی
و به هاویه دست بُردی...

هستارهای لفظی که بر تُردای لحظه می‌شخشند، از شدت ِکندی ِساعت پس می‌افتند: نه دمدمه‌ای و نه دیشبی و نه فنایی و نه هست‌ای، که همه در استارگان ِشعله‌ی هیچی خورشاد‌ ِکسوف‌زده شده اند.

با قیم و قیام و قیمت و قیامت که کار-اش نیست، اما پنهان‌شدن‌ از گردون عذابی‌ست عظما برای هر آشکارگری که بر نساختن ِسوختن گواهی می‌دهد؛ مگر نه این که قاف ِاین‌ها همه زیر ِطوفان ِنوح ِقاف ِمیان‌حال ِع"ق"ل، غرقه‌ی نا-عشق ِحال اند؟ و مگر نه این که قال ِقاف ِاین دومین همان قیامت ِقیام ِقیمت ِقیم است و بس؟ و مگرنه این که گردون قیم ِقاف‌هاست؟ آشکارگری همان گناه است.

هد فاهس اخمغ قثشمهفغ

 Lukasz Banach