۱۳۹۲ آذر ۲۷, چهارشنبه

مخاتیمِ شب

شهودِ تماثیلِ در گذر 


زیرِ تاقِ آبنوسیِ آن عمارت، در کنجی مزین به پاکی‌های میرای برف‌های آذری، شولای اخرایی‌اش را پوشیده چهارزانو قرار کرده به نشستن؛ شانه‌های‌اش زخمی خورده‌اند از یادمانی پاییزی، می‌لرزند، شانه‌های‌اش سلسله‌ اند از مکنوناتِ واژه‌هایی که هنوز فصلِ گویشِ خود را نیافته اند، می‌لرزند تا بمانند، شانه‌ها غواشیِ گفتن‌های بی‌خانمان اند، که می‌لرزند تا لَختی بمانند در تن. تن، موضوعی خاکستری ست، تفاله‌ای از افکارِ اخراییِ فصل؛ همان شولایی که رسم‌اش گریز از تمامِ مردمک‌هایی‌ست که در انتظارِ بیان اند. زیرِ تاق، شولا-تن، به تمثالی می‌ماند آشکارگرِ نیاز به هستن در مرگِ ابراز.

غدارپوش اند درخت‌ها، سازه‌هایی از فریبنده‌گیِ تام، مخازنی عظیم از جذبه‌های حزنِ بی‌دلیل. درخت‌ها هستارهای حال اند، با تاریخی افشرده، که خاطره را رویا می‌بینند. هر شاخه، "تو"یی است پُر "او"، وفورِ غیبت‌هایی از دیگری، که، از شدتِ حضورِ محضِ بی‌معنا، مرزِ جنون می‌کشد. تنه، آینه‌ی ساکنِ زنده بودن: آرام‌گاهِ بهت‌های چیزجو، بسترِ خوابِ ضمایر. درخت‌ها، یک به یک، ایستاده اند و رکودِ خط‌های‌شان، قصه‌گوی گرمِ حوادثِ مبرمِ ماندن است. درخت‌ها، لاج، تمثیلِ اطوارِ ناخوانده‌ی ماندن...

غمزه‌های پیشانیِ پُرآژنگِ سال را کلاغ‌های هماره‌معطل می‌خوانند. لثه‌های خاکستریِ عصر، دندان‌های لحظه را روی صحنه‌های روز می‌نشانند، تا کلاغ روی این دهانه گجسته‌گی‌های ره‌گذرانه را بازی کند. این نمایشِ ثقیل را همه می‌بینند اما، به یادِ حیلت‌های خانه و ترصدِ وعده‌ها، چشم می‌پوشند و می‌روند؛ در خانه‌‌هاشان ولوله‌ی طوطی‌ست و جلاجلِ فردا؛ بی فصل اند و وامی‌گذرند از گذری که حَرقِ حزن از حشمتِ فصل می‌گیرد.

تنها کلمه، و تنها کلمه، ادای دینِ مکفی‌ست به مرگِ فصل. کلمه، موسیقی‌ست، ذاتِ شکافی که ژاژِ منِ باطل را به هستی‌های نا-بوده‌ی من در آن‌جا پیوند می‌زند. کلمه غضروفِ بکرِ وشته‌های اندامِ حالاتِ غیب است. با کلمه، پاره‌ای می‌شوم شناور بر اطلسِ بی‌آینده‌ی چیزها، مجملی مالامال از تفاوت و حذف: تفاوت از/برای اوهایی که تاریخِ ترسیمِ نگارشِ حس‌های زمینیِ انسان اند بر تلی از یادهای منتظرِ ناخوانده، حذفی از خالِ خاطرات بر سیمای بی‌ چشمِ حال؛ با کلمه، با تعذیبِ نوشتار، حال را بال می‌کنم از برای پریدن به دیاری که در آن‌ ایماهای مرگِ فصل، پرستارِ شادی اند.

از زیرِ تاقِ آبنوسی می‌گذرم، عطسه می‌شوم، شریانی انبسته از شعبه‌های تن و شرحه‌های واژه، ضمیری زیسته در شادیِ سده‌ها نا-بودن، اویی شدم بی‌از ‌مثال.. پوستی بی‌غش، پیشکارِ فراموشی...

                      

 از کاوه حسینی
  

۱۳۹۲ آذر ۱۲, سه‌شنبه

بیایید موج ها

ترجمه‌ای از Come Waves از The Fall of Every Season





آن‌جا می‌نشیند با چشم‌های مرمری
با بهتی که به هیچ‌جایی ش نمی‌برد.

دخترک زیرِ سایه‌اش، بر بال‌های بی‌از افتخارش،
مردوده فرزندی ست، با پاره‌هایی از حیاتِ مرد، که فرزند شود...
هستاری ناتوان به پرواز، اسیرِ دستِ مرد و محکوم به سقوط؛
می‌دانست که به بازآمدِ نورِ آفتاب، تیمار و حیاتِ دخترک ناپیوند اند،
پس به ذهنِ پاره و شکناش که، نکوشد،
پس به او، دختر در دستان‌ش که، نگرید.

« بدرود بر این غم‌گاهِ مأنوس؛
چه می‌شد اگر زیباییِ این تهی‌نا، سهم به من می‌داد از تسلا...
این تاریک و سترگِ ناشهری، فراخوانده مرا،
با آوای غم‌خوار می‌گویدم که بگذر،
این واژه‌های مخملی چه ناانسانی بر تن می‌نشینند،
تنها به این عهد به شاخه‌های معوجِ زنده‌گی نگاه‌ام داشته...

این بارانِ پُرضربِ پشتِ شیشه، مثالِ شورِ من است
آمده تا به  موج هاش بگیرد- ام.
بیایید ای موج ها.
درشکنید. بیایید.»




برای ماریوس و اد

۱۳۹۲ آبان ۲۶, یکشنبه

هم‌آمیختِ هش‌واریِ ناانسانی

ترجمه‌ای از  Coalescent of Inhumane Awareness  از Tyranny




در رویاهام، به اعماقِ سرد فرومی‌روم
به زیر کشیده می‌شوم، به ژرفِ بی‌انتها، از وزنِ جان‌گیرِ آب
در این لحظه‌ی ملال‌آور، از این مغاکِ فاژَنده،
سیاحِ دیارِ رالیه می‌شوم

این رامشِ خسته، خاطرم را پراشیده
خنیایی برآمده از اعماق، طنین افکنده در
تالارهای سیکلوپیِ سنگِ سبزرگ،
نفرت‌ می‌انگیزد در عطرِ بُعد و سطح‌...
چه استحسانِ نازمینیِ ناجوری

خواب‌گران، به نیتی گجسته آرمیده اند،
نامیرنده اند به اوگِ عطالت، و عزمِ خاستن دارند
و ستاره‌گان کلیدها اند، که به آرامی در قفل می‌گردند،
به هم می‌سایند به نمارهای بیدارگر

در رویاهام، به ژرف‌گانِ سرد فرومی‌شوم
صوری کهن و ناشناس می‌خواندَم
در این لحظه‌ی ملال‌آور، از این مغاکِ فاژَنده
به رالیه بازمی‌گردم



۱۳۹۲ آبان ۲۱, سه‌شنبه

شَوارقِ اسکارلت بر سایه‌های بلوط

خوانشِ نگاره بر صحنِ یک رویا




آتینه، بانوی خسته‌زادِ یک روزِ خاکستری است. زنی مخدوش به انگِ بدترین روزِ هفته، روزِ نحسی که نفخه‌ی دل‌آزارِ ملول‌ترین کارمندِ  جهانآرا را به شورِ واله‌ترین دستِ شهران رساند، و بانو زاده شد. آتینه، تاریخِ زادی دارد که به‌اشتباه او را پیرتر می‌گیرد از سال‌هایی که بر شیارهای کژخندش مرده اند – مهرماهِ 90. موهای آتینه را بادهای آینده مینوازند و سینه‌های‌اش را گرازهای حال می‌خورند، با این حال پشتِ این بانو خم ندارد؛ افراخته‌‌پیکری که بلندای غربتِ نگاه‌اش شرم می‌ریزد بر تمامِ رنجه‌های همه‌ی شنبه‌های دنیای این شهرِ ضال. آتینه ‌بی‌کین‌ترین زنِ دنیاست، زرداسپیدِ خاطره‌ها نفرت‌های‌ش را رُفته اند.


تگرگ می‌آمد. بدونِ هیچ صدا. دانه‌های درشتِ یخ به زمین می‌خوردند و متکسر می‌شدند، بدونِ صدا. تنها صدا، دم‌های نفس بود که از پشتِ پنجره ناظر بودم، بخار می‌داد به شیشه، میعان می‌شد بدونِ شکل. یکی از دانه‌ها را پشتِ شیشه دیدم، پَرشکنِ دانه نامِ او بود. تگرگِ نام‌اش بود: نیم‌روزی خاکستری پر از شکسته‌گیِ بلورها، یک نیم‌روزِ لال و بی‌‌احساس. ناگهان به یادم افتاد، در را باز کردم، بیرون رفتم، تگرگ بی‌رحم بود، خون روی شقیقه‌ها، می‌دویدم، به عقب که نگاه کردم، خانه یک اتاق بود با یک پنجره، باقیِ جهان آسفالته‌ای تگرگ‌گیر، بدونِ خانه‌ای یا چیزی یا کسی. دویدم، بی‌جور. خیلی جلوتر، دور از خانه، پیدای‌اش کردم، زانوها را بغل گرفته روی زمین، خیس بود و ‌زخمی. هایل‌اش شدم، خون از شانه‌هام می‌آمد، گرم بود. با بالا نگاه کردم، درشتیِ تیزِ یخ روی چشم‌ها، و کوری، بی‌درد. شْشْ، شْشْشْ... دست‌های‌اش روی چشم‌هام، من نمی‌دیدم، صدای ‌گریه‌ش را می‌شنیدم، و تردیِ انگشت‌ها روی غلظتِ خون بود. نام می‌بارید، بدونِ او.

بر دیوار، چشم‌‌های‌اش معطوف به هاله‌های غربی‌ست. لب‌کژ می‌گیرد وقتی لیوان را در دست‌ام می‌بیند امروز. اتاق: حمامِ سبز شده، ظرفی برای دودهای فراموشی‌ و الحانِ آهسته‌گی. دیوار: مطلوبِ خیره‌گیِ آتینه، دور از دستِ طالب که مجمعی شده ازبرای لکنت‌های کلمه و شناورهای گیجِ احساس. قرار شده بلوط را بیاویزم به جایی از تابلو که در امان باشد از نگاه‌های چشمِ آتینه. اولین‌بار بلوط را آویخته به پُرغلیل‌ترین گردنِ دنیا دیدم، در عکسی که بوی شن و تنهایی می‌داد – چهره بیرون از قابِ عکس افتاده بود، همین بود که رغمِ رنگ‌مایه‌ی گرمِ عکس، برای منِ رویازده انگار این بود که همان تگرگِ نام‌ها بوده که سر را جدا کرده، سری که حالا جایی بینِ آن شبِ لانه‌گی – که اسکارلت جلبابِ اغوا شد – و سرمای خاطرنشینِ یک صبحِ پاییزی در اوایلِ آبان، به دهانی تبدیل شده که خودِ نام را فریاد می‌زند. به آتینه که نگاه می‌کنم می‌فهمم که همه‌ی این انگاره‌ها تعبیرِ متداعیِ آخرین لحظه‌ی خیره‌گیِ چشمِ راستِ اوست، که محسودِ تمامِ لرزیدن‌های سرد و ملال‌های داغِ دنیاست. ملولِ سرد البته حسادت‌اش نمی‌برد، او حسرت‌زده ست، پر از حسرت شده که چه طور آتینه، این الاهه‌ی ساتر، جوری خسته‌گی را نگاه کرده که انگار خیلی پیش‌تر از این‌ها ابدیت را در یک روز به‌غایت زیسته، و حالا آمده گذاشته تا نگاره‌ش را به بهانه‌ی ادراکِ ملالت‌های حقیرِ یک کارمند بکشند. آتینه به تمامِ این‌ها داناست، از حالتِ لب‌های‌ش پیداست که آگاه است به این کَرَم، و خوب می‌داند که نباید بگذارد اغیار بهره‌های باطل بگیرند از این محبت. سرش را بالا گرفته و ابروهای‌اش را زاویه داده، تا مردم به عوضِ معجزه‌ی حضورِ زنی دانا به یأسِ روز، شمایلِ نفرت ببینند. تا مردم مأیوس نشوند از این که تجسمِ ملالت می‌تواند تنها باشد...

بلوط را به‌عمد جایی می‌آویزم که با نگاهِ آتینه مقابله کند. بعد دست‌ام را می‌گذارم روی حَنَکِ آتینه، فشار می‌دهم. بلوط سایه دارد، سرد است، خوب می‌فهمد رحمِ پسِ این قساوت را، آشناست با صفای غزلی که تنها از نای خفه‌ی الاهه‌ای ابدی ‌سروده می‌شود و بس. برای همین، پیِ نگاه‌بازی‌اش را می‌گیرد، تا حواسِ آتینه پرت شود، تا خفه شود. او هم، بی‌حوصله‌تر  از من اما، نشسته در انتظارِ شعرشدنِ آتینه... بلوط، در چشم‌های‌اش ساطور می‌بینم. 

۱۳۹۲ آبان ۱۹, یکشنبه

هم‌زاد و شقاق (ترجمه)

ترجمه‌‌ای از آخرین زیربخشِ دومین بخش از فصلِ پنجم کتاب "مبادله‌ی نمادین و مرگ


فرمِ هم‌زاد (the double)، که از اساس هم‌بسته است با فرم‌های مرگ و جادو، به دنبال خود، پای بسیاری از مسائل و مشکلاتِ تفسیر روان‌شناختی و روان‌کاوانه را به میان می‌کشد.
   سایه، شبح، بازتاب، تصویر؛ روحی مادی که تقریباً مرئی است؛ ایده‌ی هم‌زادِ بدوی، عموماً به منزله‌ی تصوری زمخت از روح و خودآگاهی قلمداد می‌شود، طرحی که در برابر والایشِ فزاینده‌ و "انسان‌پذیر ساختنِ" امر معنوی، که به گفته‌ی تلار دو شارده {فیلسوف و کشیش یسوعی فرانسوی} به سوی خدایی یگانه و اخلاقیتی فراگیر پیش می‌رود، قرار می‌گیرد. لیکن این خدای یگانه که در تعیین شکل یک قدرت سیاسیِ وحدت‌یافته دخیل است، هیچ پیوندی با خدایان بدوی ندارد. به همین ترتیب، روح و خودآگاهی که در رابطه با اصلِ وحدتِ سوژه شکل می‌گیرند، هیچ رابطه‌ای با هم‌زاد بدوی ندارند. رخ‌دادِ تاریخیِ ظهورِ "روح"، به مبادله‌ی فراگیر با ارواح و هم‌زادها پایان می‌دهد، و نتیجه‌ی غیرمستقیم این تحول، ظهور شکل دیگری از هم‌زاد است که اودیسه‌ی اهریمنی خود را زیر لایه‌های خرَد غربی پی می‌گیرد. در این جا هم می‌توان گفت که این فرم، که هم‌بسته است با شکل غربیِ بیگانه‌گی، هیچ ارتباطی با هم‌زاد بدوی ندارد. ادغام این دو فرم، ذیل یک نظام روان‌شناختی (خودآگاه یا ناخودآگاه)، در حکم خوانشی خطا از این دو است.

۱۳۹۲ مهر ۱۹, جمعه

مست‌نوشت

از عصا و ماه و مجموعِ دود و آب



س به سودای شهری پر از کتاب، ی به یائسه‌گیِ حضور، ز به زیباییِ فهم، ف {که دوتاست} یکی به فیروزه‌ی شهری خجیر، و دیگری به گردن‌آویزِ بهانه‌ای بنفش، پ به پروانه، به مادر، و پدر که زن است: ناآرام و بی‌قرار، و من، که چیزی نمی‌خواهد جز انتشار در مکثِ هستن در بودنی میان‌گاه: قراری در مادرانه‌گیِ بنفشِ نیشابوریِ فهمی از یائسه‌گیِ سودا، شاید...

-         تریاک و الکل ناجورن با هم آقا! نکن! اگه هم یه وقت جورِ هر دوش بود، بپا که اول تلخیِ مایع باشه و بعد تلخیِ دود، وگرنه سنگ‌کوب رو شاخشه. رو دست می‌مونی دستِ کم، بعد نه عزتِ مایع می‌مونه نه وِلیِ دود. باید جمعت کنن، سیاه می‌شی.
-         اضطرارِ نااضطراره آقا! یعنی جور شد خودش، حال‌ام رو هم که می‌دونی، آلوده‌ست به خواستِ فصل، الانم که فصلشه. خماری و بعدش شدت، و بعدترش شدتِ خماری از ناهم‌جوشیِ این زهرماریا. چی خواستنی‌تر از ایناس؟! راستی چه خبر از ماری‌ات؟ زایید؟ از پله ننداختی‌ش پایین مثِ قبلی؟
-         پفیوز!

پرنده‌ای سیاه چشم‌ام را خورد*... در رویایی سنگین از غلظتِ بیداریِ افیون، در انتظارش بودم که بیاید. از آن انتظارهای قدیمی: خاکستری و کند و خیره و مشتاق. خواب‌زده شده بود، نیامد. قرار بود که فصل هم‌راهی کند و به تدبیرِ آفتابی از نیم‌روزِ پاییزی و نسیمی کوهستانی لب‌خندی بکارد به سیمای‌اش. نیامد، نشد. آفتابی هم نشد و نسیم هم نیامد. خیره‌گی ماند از این که نگاه شود. همه چیز خاکستری ماند، و کند، و من شمایلی بودم محض، که به رویایی سنگین از رقتِ بیداری، کم‌حافظه و دروغ‌گو شده بود. به این شمایل که فکر می‌کنم، پل خراب می‌شود؛ می‌لرزم، انگار که فصل قهر کرده باشد از شکستِ انتظاری که رویا به جان‌اش ریخته باشد. می‌لرزم، نه این که دیگر جادو ناکار شده باشد، نه، جادو اهل می‌خواهد و انتظار از آنِ رویابین‌هاست، این‌ها صبر می‌خواهند و شوق از نادیدنی‌ها و درکِ سرما. می‌لرزم از این که پاییز پیشاپیش از دست رفته انگار در تشویشِ ناجورِ بیدارخوابی‌های‌ش؛ آرام که بگیرد، از لرز خواهم افتاد. و مگر جادوکاری‌های من چیست جز امتدادِ آرام‌خواهی‌ها؟ جز ادامه‌ی شرارت‌هایی که پیوندِ اغواشده‌گی‌های من با تماشاگری‌های او می‌سازد؟ جادوهای من نابوده‌گی‌های من است. پس بیدار می‌مانم، تا امید گداری بسازد از بیماریِ پلک‌ها. آن وقت قدم می‌زنیم... این بار حتا با شبح‌اش هم شده قدم می‌زنیم تا به پل برسیم. بیدار می‌مانم تا جشن‌واره‌ی لب‌خند و نسیم و آفتاب را یک‌بارِ دیگر تماشا کنم. بیدار می‌مانم تا رویا ببینم. می‌نوشم تا بیدار بمانم تا شاید دیگر چشم‌ام را نخورند، می‌کِشم تا از درد بیافتد حدقه بی چشم.

-         یادت باشه این، تو که طبعِ دود نداریُ خوب می‌دونی این شیره‌ها تاریک‌تر از این حرفان که به ذوقِ علفی‌ت بشینن، این معجونا خبطه برات. هیچ بازی‌ای هم توو کار نیست. قضیه ساده‌ست: یه ور پُرخونیِ الکل هست و فشارِ احساس  و دردِ دست، یه ور هم که کم‌خونیِ دوده و بی‌حسی و بی‌دردی. اصن می‌دونی، ازت بعیده این مخلوط‌بازیا! تو که سره‌نوشی آخه برادر!
-         چیزیم نمی‌شه، یعنی چیزیم نیست که چیزیم شه. به چشام نگا کن خودِ خراب‌ت می‌فهمی. نگران نباش، جاجیم‌ت که همونه، سازت هم که طبقِ معمول ناکوکه، خودت هم که آبستنی، بده بکشیم، بکشیم تا بنویسم.
-         ها؟ همم، چشات.. تو خودِ شیطانی!

{تا به عذوبتی دیگر نشستن کردیم، و معده دارلبواری شد مجموعِ زرآبی از گلاسکو و شیره‌‌ای از هرات.}

 nihil sum: otWatM*

۱۳۹۲ مهر ۱۶, سه‌شنبه

کلمه-پاراگراف به‌مثابه‌ی دالِ تهی

کوتاه درباره‌ی شکارِ ایده در پاراگرافِ آینده



برای کسانی که می‌نویسند و با فرایندِ اندیشیدن-در-نوشتن دم‌خور اند، کم پیش نمی‌آید وقتی هجومِ ایده‌ها و ایماژها، برخلافِ انتظار، سدِ راهِ نوشتن شود – سنخی از روان‌نژندیِ نویسنده‌گی به معنای یاکوبسنیِ کلمه. این البته از پیامدهای ناگزیرِ تعلیقِ به‌ذات‌آمدنِ اندیشه در سیالیتِ شدیدِ اندیشیدن در نوشتن است؛ دشواره‌ای که گریبانِ نویسایی که برای‌اش نوشتن صرفِ درجِ مستقیمِ اندیشه‌ی حاضر بر کاغذ است را نمی‌گیرد. مسأله در این‌جا بر سرِ اتصالِ ایده‌هاست، ایده‌های به بلوغ رسیده‌ای که نوشته شده اند و ایده‌های برآینده‌ای که در انتظارِ نوشته شدن اند؛ این که چه طور می‌شود ایده‌‌مندیِ نوشته‌شده‌گی‌ها را با بالقوه‌گیِ نوشتاریِ ایده‌هایی که هنوز منتظرِ لقاح با مادیتِ کلمات اند پیوند داد، به نحوی که ارگانیسمِ کلیتِ آشوب‌ناکِ متن (انسجامِ سبکی، درون‌باشیِ مفهومی، و حتا ظرافت‌های دقیقِ ریطوریقایی) آسیب نبیند، تا نوشتار متن شود. برآمدنِ ایده یا ایماژ در ذهن، و کش‌مکشِ ذهن در قراریاب کردنِ این نوزاد در متنی از درگذشته‌گیِ ایده‌ها یک دردسرِ عالی است، دردسری که شدتِ آن، بنا به حساسیت و وسواس، حتا گاه به آن جایی می‌رسد که کار به تعطیلیِ نوشتن می‌انجامد. چه کنیم؟

در این باره، یکی از ساده‌ترین ترفندها، قاپیدنِ ابتدایی‌ترین شکلِ تن‌آورده‌گیِ ایده در واژه است: شکارِ پدیدارشناسانه‌ی بداهتِ پیشاتأملیِ تجسمِ ایده در اولین واژه‌ای که ایده به میانجیِ آن به ذهن تاخته (این واژه، هرگز یک واژه‌ی دمِ دستی نیست، اتفاقاً یکی از پیش‌شرط‌های لازم در اجرای شکار، به استعدادِ پیشاآگاهانه‌ی نویسنده در محقق کردنِ هم‌جوشیِ پیشانشانه‌شناختیِ ایده و زمینه‌ی دلالتی‌ای برمی‌گردد که در آن مدلول همان دال است). این کلمه، به‌ترین نامزد است برای حفظِ هاله‌‌ای ایده که قرار است بماند تا در یک بزنگاهِ حسی-مفهومی جذبِ منطقِ متن شود. کافی‌ست همین کلمه را دست‌گیر کنیم و در فضای خالیِ بند یا پاراگرافِ بعدی، که رغمِ تمامِ انتظارات و برنامه‌هایی که برای‌اش داریم هنوز به نوشته درنیامده قرار دهیم. یک پاراگراف با یک کلمه، که از یک طرف مدلولِ ایده‌پردازانه‌ی حلولِ ایده‌ی مهاجم است، و از سوی دیگر دالی‌ست سرشار و آبستن. سوا از خودِ این مدلول‌ِ دال‌شده، خودِ این پاراگرافِ تک‌کلمه‌ای، یک دالِ تهی است: میدانی منتظر برای درنگاشتن.

آرمانِ چنین طرحی، منطبق است بر تأکید بر نوعی جدیتِ بی‌برنامه، نوعی پای‌بندی به نظمِ خودانگیخته و آنارشیک که در آن هر ایده‌ی نوزاد در مقامِ جزء، هم‌هنگام که برآمده است از شرط‌های نااندیشیده‌ی کلیت، خود کلیت را مشروط می‌کند. {شاید ساده‌ترین راه برای درکِ به‌ترِ این طرح این باشد که آن را در حکمِ طرحی از نوشتن، اساساً در تضاد با طرح‌های حاکم بر نقاشی {یا هر نوعی از نوشتن که تابعِ مفصل‌بندی‌‌های نقاشینه است) بفهمیم. {بازیِ دال‌های دیدمانی در قابِ نقاشی همواره بازی‌ای ست معطوف به گذشته. هر خط، هر رنگ و هر زاویه‌ای در خدمتِ به اسارت گرفتنِ نیتِ بعدیِ نگارنده‌ای‌ست که بنا بر منطقِ طرحِ بصری، ناگزیر، مقید/چشم‌انتظارِ طرحِ نهایی‌ست، و در این تقید زمانِ گذشته زبانِ ارباب است. این که نویسنده کور است، و این که نوشتار در فضایی شبه‌موسیقیایی و تماماً ناتصویری به جریان می‌افتد، خلاصه این که ماده در نوشتن، خودِ پدیدار است و نه تجسم یا تصویر (بی‌بعد و بی‌سطح: کلمه هم‌چون خودِ سایه)، فضا را مهیا می‌کند برای نیت‌هایی که آزاد اند از گرفتاری‌های سرکوب‌گرانه‌ی "داشتِ" گذشته}}. نیتی که در این جدیت هست می‌شود، نیتی‌ست آینده‌نگر که گذشته‌، یا همان سویه‌ی سرکوب‌گر و پدروارِ کلیتِ متن، را در گشوداری واسازانه مقید به امکاناتِ نامنتظَرِ آینده می‌کند. این قراریابی، حضورِ مؤثرِ جزء (کلمه-پاراگراف) را در دلِ دیالکتیکِ نوشتار ممکن می‌کند و ضامنی می‌شود برای خودپوییِ کلیت در روشناییِ این حضور. به این معنا شاید بتوان گفت که آغازِ کارِ نوشتن از پاراگرافِ تک‌کلمه‌ای، یک آغازِ حضوری‌ست: بداهتِ کلمه‌ی شکاریده سایه‌اش را بر سراسرِ نیت‌مندیِ نویسنده می‌گستراند، چون این کلمه خودِ ایده است؛ و از آن‌جا که این ایده زاده‌ی کارِ ذهنی-حسیِ بندهای گذشته ست، درنهایت حضورِ خود را با غایب‌شدن در فرایندِ نوشتنِ کلماتِ بعد "رفع" خواهد کرد. لبِ کلام: در جریانِ نوشتن، ایده‌ی مهاجم را دست‌گیر می‌کنیم و در فضای خالیِ صفحه می‌گذاریم، اجازه نمی‌دهیم تا خودبینیِ تألیف مانعی شود برای این قاپیدن و بازداشت؛ به نوشتن ادامه می‌دهیم تا "وقتِ" کار بر روی تهی‌گاهِ بندِ بعد، یا همان بازداشت‌گاهِ واژه‌های دالی، برسد...


تنها در مرحله‌ی ویرایش است که می‌شود به ذاتِ سایه‌ایِ این کلمه، این دالِ تهی پی برد. وقتی که کلمه دیگر تاجِ پاراگراف نیست، و در حکمِ یک مادرِ مرده‌زاد، بارِ حضورِ خود را فدای خودِ متن/غیابِ بعدی که نوشته شده کرده است. رایحه‌ی ایده البته هنوز آن‌جا(؟)ست... و مگر نوشتن چیست جز همین بوییدن‌های غیاب و سایه‌بازی‌ها با حضور؟ 

برای زی


۱۳۹۲ مهر ۸, دوشنبه

دژاوو - دوُر تا صادِ سه


تاق‌چه، تصویرِ منتشرِ خسته‌گیِ ناپرنده‌گیِ یک تن، شرم و کمیِ هماره‌ی بودن...

خزان که می‌آید، روح می‌خزد به ماورای دستِ ملول، ژخارِ ثبتِ کلمه بر صفحه‌کلید تک‌نواختِ بدِ حیاتِ چهارگوش را می‌ماند. من در این چهارگوش چه می‌کند؟ باران نمی‌آید چرا؟

پیش از به سر آمدنِ روزها می‌خواهم که تنها باشم، با فصل، با صادِ صومین فصل، که صاد سادی‌ترین واژِ این سال باشد. تنها، که تا کی سال صال شود، با گال‌هایی برآمده از هرطرفِ فرشته‌های هوا به این هش‌دار که عالِ نامِ من مدت‌هاست ترنجیده، قرن‌ها بوده از شگرفِ لحظه، لیک مغبون از بودن. صاد بیاید، هستن بیارد، درنوردد. تنها که باشم، می‌روم، به یاد می‌آورم، دور، دورتر، دورتر از تقلای فسل به نمایش..

باران که بیاید، باران که باید، من می‌میرم. مردن‌ام را فضای خالی می‌کنم تا خط‌ها ص بسازند. دندانه‌های سال را می‌شکنم با طراوتِ سردِ مضاعف، تا سال تبخیر شود در حرمانِ سه‌گی. تصعید تا اوجِ سه‌گیِ خاطره. ط ناسه‌گیِ نوشتنیِ صاد است. ط سرسره‌ی خاطره‌ست به مرگ.

از طلا و مس، که پاییز است، و تُردیِ آسمان که نوشتنی‌ست؛ از آسمانِ نگاه، از سه‌گیِ فصل، که صال در سه می‌ایستد.
و سه‌گیِ سال جلو می‌زند از صادبازی‌های نویسنده‌گی: دایره بر دایره، زمان بر ضمن، ضالِ زال از ضمیر، ص از س، الف بر عین، دایره بر نام تا، تا که صال شود...

دایره بر دایره روی تاق‌چه، دایره تا غیاث از زمان


با نقش‌مایه‌هایی از غزالی و سی.فرانک

۱۳۹۲ شهریور ۱۵, جمعه

مست‌نوشت

فراخته ورای یازده‌


با آن لباسِ خضر، با چهره‌ای مثالِ اقاقیا: تُرد، عصرانه، شاد؛ حکایتِ نوآمده‌گیِ کاغذی برآمده از صحافیِ نیم‌روزِ شهریور بر قناتِ تن؛ نوشته بر آن که من تازه‌ ام، عینِ فراموشی، بر من نتوانی نوشت. گفت‌و‌گویی از عیانیِ حیرت و نهفتِ دانست: پاکتی از سربازهای سبز، و دودهای نهانی بر زخمِ چشمی که از پگاهِ دیدار به یادآوردِ اشکِ آینده بر ترک سوخته‌گی‌ها داشت...

       که اگر کلمه، مجموعِ حرف‌هایی نبود که ضرباهنگِ ملال از زیستن را مرکبِ لحظه می‌سازند، یا حاملی نمی‌بود برای درهم‌شکستنِ پدرانه‌گیِ زمان، که گوهرِ میرایی را بر افقِ ابدیت ‌نگارد، یا که اگر سازِ کلمه جز سازِ عبور از مرگ می‌بود، سازی رقصان به دم‌های حیات، کلمه دیگر آن نبود که...

دستی به گفتار بُردن ازبرایِ گفتن‌های بی‌داستان‌ِ شهریور، دستی بینابین با سه انگشت: چشم، هم‌نشینی، بَر؛ سه انگشت، در غیابِ دو انگشتی که هیولای ازل بر ما حرام کرده بود: زمان و کلمه. هر یک از سه انگشت سه بند چشم: قصه‌‌، راز، اشتیاق؛ هم‌نشینی: لب‌خند، قربت، آرام؛ بَر: شانه‌، بو، نام. دو انگشتِ حرامی هر کدام یک بند زمان: کم‌بود؛ کلمه: رنج.

        و کلمه، سرد است و کبریایی؛ ناانسانی، بی‌‌دیگری و پیراگیرِ همه.. ذاتی دارد کلمه که پیدایی‌اش را ناپیداییِ نیاز به آویختن بر حادثات مشروط می‌کند. وقتی که تن شور دارد، بی ظهورِ چیزی یا که حضورِ کسی، وقتی لب‌خند و بغض تؤامان موجرِ سیما می‌شوند و دیروز و فردا را رهنِ حال می‌کنند تا هستن تکرارِ تأکیدهای یک شدتِ خالص شود، آن وقت و تنها آن وقت که تن هم‌آمیزه‌ای شود از حالاتی که در انتظارِ گذشته‌ و مرورِ آینده‌ تداوم دارند، می‌شود فهمید که کلمه آن یگانه‌ای‌ست که با آهیدن در شجامِ نورش می‌توان بر استمرارِ نفَسِ محض بهانه‌های ناب آورد.

و زمان،... به یازده "بود"، به سیصدوسی "کم"...


۱۳۹۲ مرداد ۲۰, یکشنبه

مخاتیمِ شب

وصلِ دو هاویه



قمریِ پیر، سرِ حوضی خالی از آب و پریده از رنگ، واپسین آناتِ حیات را به خراشه‌ی مکان می‌کشد؛ نگاه‌اش همان صحبتِ عالیِ احتضار: خیره‌خند‌ی غم‌گین به قامتِ توخالیِ وجود، بعید از خون‌گرمیِ پَربارِ پرنده، سنگین و سرد، به سطوتِ سنگی مانده از ازل...

ananta uva tare farea, ufarea!


نگاره‌ای‌ هست سرخ‌مایه، چهارگوش دارد، زاییده‌ی پریشانی‌ِ رنگ‌های چیده روی میزِ بی‌گوش؛ میز از مجموعِ این رنگ‌ها جان گرفته، اتاق روشن شده، چشم را می‌رباید. هیئتی استخوانی گرمِ کاری‌ست که از شدت به کارهای رویا می‌ماند اما از تندا به بهت‌ِ حدقه‌ی چشمِ بیداری‌زده می‌ماند: دریایی از خون، از شادیِ این موج می‌زند، از مرگینه‌ای که تحفه‌اش همان هست‌گذارِ لعنِ زمان است و هاینده‌ی نابودی

I am the Blood!

و هیچ‌کس نمی‌داند که تو باید به هاله نگاه کنی اگر قرار است دوست بداری؛ هاله‌ای که ورای سایه‌های بدن، ورای نبضِ لحظه و حتا ورای گرمای خاطره، دیگری را سزاوارِ فراخوانِ نام می‌کنند. هیچ‌کس است که می‌داند، هیچ‌کس همان دوست‌دارِ توست، اگر کسی هست، تنها آینه‌گی‌اش بر این هیچ است که شور می‌آورَد و میل به هم‌نشینی؛ هیچ همان قعرِ چشم‌های چهره است، امیدی که تو به دیگری داری که شاید پاسخ را ورای کلمه، به هوای‌تان، به هاله‌ای ورای ایده‌ی آغوش، واگذارد ...

Ir in-elenath gwennin
I' il thinna,i amar u-dartha
Am man darthon, a linnon
Nu galad hen fireb?

سیاه بر بنفش، ر(ز)نگ‌مایه‌ی صدای پدر است روی "خونِ سرد"ِ نیما. سیاهی به سپیدِ محضِ این ‌سه نگاه که هم‌‌می‌داریم، بنفش به بای بایسته‌گی، به بخیه‌ی تُردِ این‌ تن‌ها که چه خجیر اند در فاصله با هم..

You should drown with me

فرق هست... و همان همان است: عزت، عزل، عزا. سه عین، عینِ سه عینِ سه حرفِ حقیر. مجموعِ سه‌گانیِ پَرِشِ هول‌ناکِ آن عنکبوتِ اخرایی: پر درآورد، پروانه شد، هشت‌پایی آویزان از پریسایی پُرلکنت، و نشست بر شانه‌ی ز: که سراسر عزتِ ماست، سبزِ دیوارهاست، نفَسی بر این سه‌گی‌ست...

yeva tyel ar i-narqelion

تصویرِ قمری، هم‌آهنگِ ذهنِ من، از قالِ آن شبِ موهن کناره می‌گیرد به مقالِ تاقچه‌ای که طرح‌ش یادگزینِ رسمِ والاری‌هاست: بال‌اش مرز‌گیرِ روشنایی‌‌های.. پیرامی‌گیرد، تصویر از هم می‌پاشد، نادیدارِ محضی می‌شود بر برجِ سفید، گویا به این مضمون که:

«و می‌آید این جا، گاه که باد می‌وزد،
بازگشتی به این پایین‌گدار... گداری که می‌سپاری
به هاله‌ای عطرآگین، به مقامی از درختانِ نازمینی... از درختانِ نازمینی
و این جا پُردرنگ... دور از قابِ پنجره،
که نشسته‌ام به نیوشیدنِ بارانِ زرتاب
که می‌بارد... تا همیشه بر دریاهای دور... بر دریاهای دور»

اشک در حوض می‌ماند، ابدیتی گرفتارِ حکمِ ازل؛ پدر کلاهِ بی آ یی را نمک‌نسوده می‌خورد، ز نیست، و دهن پر می‌شود از تلخ‌آب... کژی‌گی، کژی‌گی