۱۳۹۲ تیر ۱۶, یکشنبه

"تن‌-هایی در سایشِ گفتار به نوشتار" در دیالوگ



نوشیدنِ گفتن برای شنیدن


کلمه‌ی مکتوب، هیولایی ساکنِ جهانِ ماده، خفه‌گانِ مرگ‌ریز بر حضور: وقتی کلمه نوشته می‌شود، تنهایی صرف می‌شود: در بُعدِ کاغذ، موجوداتِ پیش و پس به رَفع می‌رسند (کلمه‌هایی که خود پیش و پس‌شان را به محضِ به وجود درآمدن در عدم متعالی می‌سازند)؛ در بُعدِ هوا، در فضای عینِ کاغذ و ذهنِ چشم، سکوت خانه می‌کند – سکوتی که دست، یعنی پیکِ آرامِ این سکوت به حسیتِ بدن، با قرابت‌اش به کاغذ بر اصالتِ عین در ظهورِ این سکوت گواهی می‌دهد؛ در بُعدِ چهره، اجزا در-خود می‌میرند تا کل-چهره در چشم به روح برسد، چشم هم‌نشینِ خدایی که بر او خیره‌گی می‌کند (چشمی که با نگاه به کلمه، اوجِ بینایی را در کوری از تاب‌ناکیِ غریبِ ماده ترجمه می‌کند). جمعِ رفعِ هم سایه، سکوتِ فضا و دیده‌شدنِ کوریِ چشم از سوی یک خدا، هیولای سه‌سرِ عزیزی است که تنهایی را به تن‌-هایی می‌کشد.

کلمه‌ی شفاهی شبح است، شبحی هم‌درد؛ یک نا-هیولا، با بدنی اندام‌دار و شمایلی درست و راست. بر پوست می‌نشیند، حس دارد، حکاکِ حضور است و ضامنِ با-کسی. واژه‌هایی که بر زبان دال می‌شوند، مخلوطِ بخارِ بازدم و گوشت و بزاق، هم‌دردِ تنی هستند که ولوله‌گاهِ تمناست. گفتن، درخواست است، ایرادی از طلب و در جست‌و‌جوی وا/هم/با ‌گفتن، ایرادِ نشان/درد و مطالبه‌ی هم‌-نشان/درد (شاید تنها حرف‌هایی که در قالبِ پاره‌گفتارهای عاطفیِ ناتمام اظهار می‌شوند، حرف‌هایی که عمدتاً به قصدِ نیمه‌آگاهِ مادیت‌بخشیدن به احساسی حادث و غریب از دهان خارج می‌شوند – و به همین دلیل اغلب ناتمام اند و برای خودِ گوینده گنگ و غیرِ متداعی – از دایره‌ی چنین سنخی از مطالبه دور باشند). این شبح‌واره دلالت را بلعیده است: تثبیتِ ترس از خلأ و والایشِ نیاز در کلمه، محوریتِ لوگوس در توهمِ بودن. در برخوردِ اثراتِ صدا به لفظ، کلمه به اسارتِ وجهِ مدلولیِ خود درمی‌آید: "چیزی را خواندن"ی که در آن چیز، پیشاپیش {پیش از آن که خود (خودِ چیز) نام را بسازد، پیش از آن که خود را به هسته‌ی نام و عاطفه‌‌ای که قرار است گفته شود بساید و رنگِ بیان را رسم کند}، در "حضورِ" منِ گوینده استقرار یافته است. کلمه‌ی شفاهی، شبحی‌ست که دردِ من، از محال‌بودنِ هستنِ دیگری در حضورِ سنگینِ تمنا برای حضورش، را در قالبِ توهمِ رسانایی و شناساییِ آوا بر نام حمل می‌کند. این شبح، همان هاویه‌ی فروکشنده‌ی تنهایی است؛ و من-در-خود، تا رسیدن به آزادی در نوشتار، به سودای گریز از تنهایی، آبستن و زادآورِ چنین شبحی می‌ماند.

کلمه در دیالوگ، هستارِ باش‌گاهی‌ست به تلاقیِ نوشتنی‌های گفتار و گفتنی‌های نوشتار. کلمه‌ی شفاهی تنها تا آن‌جا کلمه‌ای‌ست بیرون از دایره‌ی تنهایی که بهره‌ای از رفعِ "کلماتِ انتظار" (پیش و پس‌ها، حضورها) داشته باشد؛ جایی که سکوتِ هیولا به سخن می‌رسد تا بر ولوله‌ی ضعفِ غاییِ نوعی از موجود التیام بخشد. درخواستی که در دیالوگ به طرح می‌رسد، نه تمنا برای به حضور/پاسخ کشاندنِ پاسخ/حضورِ دیگری، که در-خواستی‌ست ورای انتظار و طالبِ آرامِ گرفتنِ کلمه‌ی بعدی در گردآوردی از هستیِ آینده. شرطیِ امکانیِ بیانِ چنین درخواستی، رقیق شدنِ مادیتِ کلمه در لفظ (نوشتار به گفتار) به لطفِ پررنگ‌شدنِ هستنِ بدنِ دیگری‌ست – بدنی که چیزی نیست مگر تجسمِ همین در-خواست از سوی دیگر. لحظه‌ی رخ‌دادِ درخواست، هم‌نهشتِ دقیقِ رخ‌دادِ درخواست از جانبِ دیگری‌ست: معجزه‌ای که با سکوتِ دیگری رخ می‌دهد: آینه‌ای برای وجودِ درنگ در لحظه‌ی بیان از جانبِ من (گفتار به نوشتار). در ازریخت‌افتادنِ خواستن در چنین در-خواستی‌ست که، با ساییدنِ کلمه‌ی شفاهی به ایده‌ی نوشتار، دیگری حریفِ امکاناتِ کلمه‌های آینده می‌شود: دیگری در مقامِ کلمه‌ی واحدی که آینده‌گی‌های کلمه بر گردش می‌چرخند، دیگری در مقامِ بدنی آشیان برای بی‌هدفی‌های غاییِ گفتن؛ دیگری هم‌چون مقصودی سوژه‌زدا. در از دست رفتنِ تثبیت‌های آگاهی در خود-آگاهی‌هایی که زاده‌ی تجربه‌ی مرزِ گفتن و نوشتن اند، اجتماعِ ما و وجودِ بسیطِ بدن‌های‌مان هستیِ نو به خود می‌گیرند: اجتماعی از دو بدن که تجسمِ صرفِ هم‌آمیزه‌ی نیوشیدن/گفتن اند.. اجتماع، به مثابه‌ی فضایی نوشتاری که عمل/اندیشه‌ی من همان اندیشیدن/عمل‌کردن به کلمه‌ی دیگری است. (از این نحوه از آشکارشدنِ بدن – که از انقسامِ ماهیت، نوزایی‌های خودآگاهی و زیستن در گسل‌های عمل و اندیشه برمی‌آید – تمرین‌های سیاسیِ بسیاری می‌توان بیرون کشید! – چه "کلمه‌ی دیگری" را "کلمه‌ای که از آنِ دیگری باشد" بخوانیم، و چه آن را "کلمه‌‌ای دیگر" بدانیم!). سخن کوتاه: با شکستنِ تخم‌های هیولا در ورطه، بدن به تأیید می‌رسد.

افزونه:
دیالوگ هم‌نوشیِ کلمه‌هاست. قرابتِ هم‌نوشی با نوشتارِ گفتن و گفتارِ نوشتن (دیالوگ) ریشه در برخوردِ نفس با اراده دارد. نفسِ نویسنده، بسترِ انطباعاتِ کلمه، در فرایندِ در-خواست از/به/با دیگری که کانونِ نیت (سوژه) را درهم‌می‌ریزد، چندپاره می‌شود: پاره‌هایی آونگان گِردِ بدن‌های گفت‌و‌گو ( من چه گفتم؟ چه بگویم؟ چه خواهم گفت؟.. پشیمانی، شتاب و پیش‌بینی در دیالوگ جایی ندارند، چرا که نیتِ من همان پُریِ محضِ نیتِ دیگری در باشیدن با کلمه‌هاست، باشیدنی که کانونی ندارد؛ در این بی-مکانیِ سوژه، زمان این‌همانِ آشکارشدنِ وجهِ نوشتاریِ کلمه‌ها در فضای میان دو است). در این چندپاره‌گی اراده محتوای آینده‌نگرانه‌اش را از دست می‌دهد، در-خواست می‌شود، خواستی-در-زمان برای قرارِ دیگری‌ای که نابودیِ پیوستارِ زمان را در کلمه‌ی بعدی، که واحد است، ترجمه می‌کند. در این چندپاره‌گی و ناسوژه‌گی و نازمانی، خطاب‌گیرِ اصلیِ دیالوگ، وجهِ ثالثی‌ست که ورای دادوستد (ِناگزیرِ) دو وجهِ گفت‌و‌گو سایه دارد، و از برقِ فضای نمادین می‌کاهد. هدفِ دیالوگ، بی‌هدفیِ بنیادینِ دیالوگ، به میان آمدنِ این ثالثِ است: نجیب‌ترین و شدیدترین شکلِ خیال که محالِ هم‌باشیِ ما ازبرای محضِ دیگریِ دیگری‌های‌مان را ممکن کند. {همان سایه‌ای که در هر هم‌نوشیِ خوبی هم هست: حلاوتی به گردآمدنِ تلخی‌ها}