۱۳۹۳ آذر ۲۵, سه‌شنبه

براندو


ترجمه‌ای از Brando، از آلبومِ Soused از Scott Walker & Sunn O))) 







آه، میسوریِ پهن‌آور
مقیمانِ بر صخره
سرتابه‌سرِ میسوری

بس نیست
نه،
بس نیست هرگز.

ویل-و-بزن*
ویل-و-بزن
بال‌بال می‌‌زنی بالای درخت‌ها
یک بال/بار کتک یک دنیا خوب‌ام می‌کند
یواشکی
دزدکی
زانو می‌زنم
یک فصل شلاق کافی ست برای‌ام

از ساکسون خوردم
از پدر
از جانی‌جون چاقه
از آن سه پاس‌دار
برای وحشی‌ها خوردم
برای گناهان‌ام
از لیزابث خوردم، بارها و بارها

آه، میسوری، پهن‌آور
آی، مقیمانِ بر صخره
سرتاسرِ میسوری
بس نیست
نه،
بس نیست هرگز

ویل-و-بزن
ویل-و-بزن
بال‌بال می‌‌زنی بالای درخت‌ها
یک بال/بار کتک یک دنیا خوب‌ام می‌کند

یواشکی
دزدکی
زانو می‌زنم
یک فصل کافی‌ست برای من



۱۳۹۳ آذر ۱۶, یکشنبه

مخاتیمِ شب

با بلانشو {فضای ادبیات بیرون، شب}


آن که خود را وقفِ کار می‌کند، کار او را به جایی می‌رساند که دیگر کارکردن ناممکن می‌شود. این تجربه، تجربه‌ای‌ست به‌غایت شبانه، این همان تجربه‌ی شب است.
-         شب، امرِ محال را روزانه‌گی می‌کند. در شب، تن از گوهرِ خیالیِ خود، از یک‌پارچه‌گیِ تصویری‌ای که در تابشِ مشغله جهان را می‌فشرد، آزاد و به ذاتِ میل نزدیک می‌شود. تجربه‌ی سطح، سطحِ بی‌از التهابِ رنگ، سطحی که داستانِ جزرِ حرکت و مَدِ پدیده بر آن به اجرا می‌رسد، تجربه‌ی شب است.
در شب، همه چیز ناپدید می‌شود. این شبِ اول است. در این‌جا، غیاب پا به پیش می‌کشد سکوت، آرامش، شب. این‌جا مرگ تصویرِ اسکندر را تیره‌وتار می‌کند؛ این‌جا خفته نمی‌داند خوابیده، و مرده با میرنده‌گیِ ناب رویارو می‌شود. این‌جا زبان به کمال می‌رسد و خود را در ژرفنای خاموشی که زبان معنای‌ش را در آن بازمی‌گیرد، محقق می‌کند.
-         شب، قرار-گاه. در شب، زبان آرام می‌گیرد. این آرامش، خورشادِ محال است: زبان‌اش، رسمِ دیدارِ آغازینِ کودک است با کلمه. این زبان، به بیان رشوه نمی‌دهد.
اما وقتی همه چیز در شب ناپدید می‌شود، "همه چیز ناپدید شده" پدیدار می‌شود. این شبِ دیگر است. شب، ظهورِ این "همه چیز ناپدید شده" است. این همان چیزی ست که وقتی رویاها جای خواب را می‌گیرند حس می‌کنیم، وقتی مرده‌گان به عمقِ شب گذر می‌کنند، وقتی عمقِ شب در آن چیز‌هایی به ظهور می‌رسد که ناپدید شده اند. ظهورات، اشباح، و رویاها ایماهای این شبِ تهی اند. این شبِ یونگ است، جایی که تاریکی به اندازه‌ی کافی تاریک به نظر نمی‌رسد، یا مرگ به قدرِ کافی مرده نیست. آن چه در شب پدیدار می‌شود، همین شب است، شبی که پیدار شده. و این وهم‌باره‌گی صرفاً ریشه در چیزی نامرئی ندارد، چیزی که خود را زیرِ پوششِ تاریکی و در فراخوانِ سایه‌ها هویدا می‌کند. این‌جا امرِ نامرئی چیزی ست که نمی‌توان آن را ندید؛ چیزی ست که مدام خود را در معرضِ دید قرار می‌دهد. شبح قرار است پنهان شود، تا شبِ شبح‌سا را فرونشاند. کسانی که فکر می‌کنند شبح می‌بینند، آن‌هایی اند که نمی‌خواهد شب را ببینند. آن‌ها شب را با واهمه از تصاویرِ کوچک بیرون می‌رانند، آن‌ها شب را با از حرکت انداختنِ آن، اشغال و آشفته می‌کنند با ایستاندنِ گردشِ بازگشتِ جاودان. تهی ست، تهی نیست؛ ولی ما بزک‌اش می‌کنیم تا به نوعی از هستی تبدیل‌اش کنیم؛ ما شب را محصور می‌کنیم، اگر بشود، با یک نام، یا یک داستان، یک شباهت؛ ما، مثلِ ریلکه در دونو می‌گوییم: "ریمون و پولیکسن".
-         شبی هست که در آن، شبِ دیگر در بازگشتِ جاودان تکرار می‌شود. این شب، نه از جنسِ خاطره، که از تبارِ ذکر و یادآوری ست: جایی که ناپدیده‌‌‌گی‌ها، ورای دیدن، ورای مرئی و نامرئی، هست می‌شوند. در منطقِ غیاب‌بارِ حضورِ چیزها در بازگشتِ شبِ دیگر، همه چیز، چه ناروزواره‌گیِ شب، چه معنایِ "دیگر" در شبِ دیگر، یادآوری ست. در این شب، دیگر، شبِ دیگر، شبی دیگر نیست. این شب، ناهستیِ شبانه‌گی در بودنِ شدن است؛ بودنی ورای دلالت‌های روز و شب. بی‌کرانیِ شبِ دیگر، کران‌مندیِ این ناهستی ست.
شبِ اول خوش‌آیند است. نووالیس برای‌ش مدیحه‌سرایی می‌کند. می‌توان درباره‌اش گفت، در شب، گو که امری ست مأنوس و صمیمی. ما واردِ شب می‌شویم، و آن‌جا آرام می‌گیریم، می‌خوابیم و می‌میریم.
-         شبِ اول، هم‌آیشِ روزهای خاطره.
اما شبِ دیگر خوش‌آمد ندارد، شبِ دیگر گشوده نمی‌شود. در این شب، فرد هنوز بیرون است. این شب بسته هم نیست؛ این شب قصرِ بزرگ نیست، نزدیک اما نزدیک‌ناشدنی است و نفوذناپذیر، چون از درب‌ها محافظت می‌شوند. شب دست‌نیافتنی ست چون دست یافتن به آن یعنی رسیدن به بیرون، یعنی بیرونِ شب ماندن، و این یعنی امکانِ تکوین از آن را برای همیشه از کف دادن.
-         شبِ دیگر، منطقِ تاریک‌نا ست. در شب هر شبی وقتی هم‌کنار می‌شویم با شبانه‌گی‌ها، مقامی هست که منطقِ هستیِ چیزها از آن مایه‌ می‌گیرد. این منطق، این تاریکی، این شدت، یک ناقلمروست: آغازه‌ای بدونِ امتداد، بی‌حصار، اما به‌غایت شرم‌گین.  
این شب هرگز شبِ ناب نیست. این شب اساساً ناخالص است. الماسِ زیبا نیست، خلاً نیست، آن جور که مالارمه می‌اندیشد، آسمانی شاعرانه ورای آسمان. این شب شبِ راستین نیست، شبِ بی حقیقت است، شبی که دروغ نمی‌گوید شبی که کاذب نیست. نمی‌توان گفت سرگشته‌ ایم، وقتی احساس‌ها‌مان فریب‌مان می‌دهند. این شب راز نیست، ولی نمی‌توان آن را راززدایی کرد.
-         حافظه‌ی شبِ دیگر، خالی ست؛ و هستن در آن بودن در فراموشی. ضربانِ رازِ شبِ دیگر را تنها در آن شبی می‌توان دریافت که شبِ دیگر در آن وامی‌گردد، در شبی که جاودانه‌گیِ بازگشتِ شبِ دیگر را هش‌دار می‌دهد؛ راز، برای یک لحظه، لحظه‌ای که دیرندش را حراستِ ما از ادبیتِ سکون و شدتِ نابودن و هم‌نشینی با ناپدیده‌گی‌ها رسم می‌کند، چهره می‌کند.
در شب، می‌توان مرد؛ ما به فراموشی می‌رسیم. اما این شبِ دیگر آن مرگی ست که هیچ کس نمی‌میردش، فراموشی‌ای ست که کسی نمی‌فراموشدش. در دلِ فراموشی، {شبِ دیگر} خاطره‌ای است بی‌تاب و بی‌قرار.
-         در دلِ خاطره، شبِ دیگر، بی‌تابیِ فراموشی ست.

۱۳۹۳ آذر ۷, جمعه

مست‌نوشت


/ چهارمین، برگ‌های علف، شاه‌دانه‌های عاطلِ سبز، برگ‌های خاطره، دانه‌های فراموشی میانِ برگ‌ها، برگ‌ها بر دانه‌های حال

با آقای مِی و آقای لانگ نشسته‌ایم پشتِ میز و می‌نوشیم. این دو، که تاریخِ نگاه با هم دارند، زل زده‌اند به هم و من این‌جا، که رو به چشمِ نویسنده‌ی این سطر نشسته ام، به لیوان‌م نگاه می‌کنم و خوب می‌دانم بر شبکیه‌ی چشمی که گرو گذاشته‌ام، همین حالا ولی جایی دیگر، تصویرِ مردی مهربان نقش بسته که ملالِ حضورش به پیریِ فراموشیِ یک عهدِ ازلی است. بیرث در را باز می‌کند و می‌آید توو، روبروی من می‌نشیند و کتابِ برچ را باز می‌کند.

- روزِ دیگری شاید، که زیرِ آفتاب بازی کنیم. کجا می‌روی؟ که زیرِ پوست‌‌ات زمان را باطل کنی و بعد تعجب کنی از این که شگفت‌زده‌ شده‌ای؟ به آسمان نگاه کن، ببین چه طور حیاتِ روز بالایت می‌بَرد. کجا می‌روی با آن پاهای گِلی‌؟ یادت هست که پیدا کردنِ راه به مرگ‌ات می‌انداخت؟ از کجا می‌دانی؟ مگر کجا بوده‌ای؟ به موج‌های زیرِ پوست مگر گوش نمی‌دهی؟

 کتاب را می‌بندد، موهای‌اش را پشتِ گوش‌هاش می‌بَرد، لیوان‌ش را جرعه می‌کند. می و لانگ هم می‌نوشند. صدای برث بم‌تر می‌شود.

- بر سطری می‌مانم. در لحظه می‌مانم و پاییز را می‌اندیشم که چه‌طور پلک است و چشم‌ها جای دیگری بر فضای نانوشته پراکنده اند. بر گدارِ ساحلی، بر قطره‌های آب، بر آفتاب، تنها می‌مانم. درخت‌ها، چهره‌های برگ‌ها، چشم‌های نامرئی و چانه‌های مهربان، که به زلالیِ روز حقیقی اند. همه گوشه‌ی خالیِ کاغذ...

چشم‌های‌اش را که بست، فهمیدیم چپ‌دست است. لانگ بلند می‌خندد. مِی به پایه‌ی میز نگاه می‌کند: سایه‌ی پاهای من که از شدتِ شمع پرزور شده، به عشقه‌ای می‌ماند دورِ سایه‌ی پایه. می به ما نگاه می‌کند و می‌گوید: چیستان: دستِ چپ. بیرث می‌گوید: زنِ چهل‌تکه.

- روزی آفتابی که به دریاکنار هم‌قدم شده بودیم گفته بودی آن‌طور که باید نمی‌پرستم‌ات. می‌دانی که می‌دانم که می‌خواستم؛ ولی ذهن‌ِ من رویاست، رویایی از کاش‌ها؛ که اگر می‌توانستم زنی از محبوب‌ها بسازم، تو جزیی بودی از آن. که اگر می‌توانستم از تو و او و او زنی بسازم، تو به‌ترین بازنمایی بودی.  زنِ چهل‌تکه به من لب‌خند می‌زند وقتی دست‌های‌ام خالی ست. با این حال اگر می‌توانستم زنی بسازم از خدایان‌ام... بیا قدم بزنیم و کمی حرف بزنیم، آن بالاها بیشه‌ی سبزی هست که...

لانگ بلند می‌شود و از صحنه خارج می‌شود. من به ستارِ این سطر‌ها نگاه می‌کنم. برث می‌گوید: راستی تولدت مبارک می. می می‌گوید: این صحنه را چه کسی ساخته؟ آخر من تابستانی ام.

- طرحی ندارم که دیدم را نشان کنم، هوشی ندارم که راست از ناراست کنم، خطی ندارم تا ردیف کنم، فقط آفتابی هست و کاغذ و قلمی که سرودِ آواره‌ی تابستان را بنویسم. اشکال ندارد اگر می‌خواهی بمانی، نه مهم نیست، اگر می‌خواهی بمان، بیا اگر پاره‌های ذهنِ غایب‌ را روی نسیمِ روزهای میرا می‌گذاری و می‌توانی سوارِ سرودِ آواره‌ی تابستان دور شوی. ترسی ندارم، چیزی ندارم برای پنهان کردن، گریه‌ای ندارم برای روزهای گذشته، گوشی ندارم برای دلیل‌ها، تشویشی ندارم که بخوابانم‌اش ، فقط می‌نشینم با بربط و قافیه سوارِ سرودِ آواره‌ی تابستان... تغلیظ و حالت و تحمیل و تخیل و الهام...

لانگ واردِ صحنه می‌شود. بلند می‌گوید: تو هیچ چیز نداری می؛ این را حتا بر سنگ نوشته اند. برث به من نگاه می‌کند، من از صحنه خارج می‌شود.

/ دانه‌های آینده بر برگ، برگ‌ها میانِ دانه‌های فراموشی، خاطره‌های برگ، سبزینه‌های عاطلِ شاد، علف‌های برگ، پنجمین


Max Ernst - Illustrious Forger of Dreams

۱۳۹۳ آبان ۲۲, پنجشنبه

تپش / سوررئال

ترجمه ای از   تپش / سوررئال از Lantlôs




آژیرِ ارواح
زوزه می‌کشد، به شب‌ می‌زند.
خیابان‌ اند این‌ها
انگشتانه‌های کلینیکی
سکس و خشونت
روحی برهنه،
واکوفته.
تمنا، جستن، غنج
این‌ها خیابان اند
خانه‌ام را می‌خوانم.

به ضربی سبُک،
واقعیت می‌پاشد،
من متلاشی ام
نور، شار، انرژی
به اهتزاز ست قرار-ام
معرقی از حس‌ها

ماده می‌ریزد از لای انگشت‌هام 
زمان ریشخندم می‌گیرد
جهان است این 
تپش. سوررئال.




۱۳۹۳ آبان ۹, جمعه

مست‌نوشت


خواسته یا نا، از اولین باری که سرِ ی به زاویه‌ی رنگ‌پریده‌ی حوضِ فیروزه‌ای خورد و خون‌اش فردای دغدغه‌های زنِ میان‌سال شد ماه‌ها می‌گذرد. می‌دانست پنج‌شنبه‌ها باید جای دیگری باشد، اما چای سبز، نغمه‌ی بانجو، و حرکاتِ محبت‌آمیزِ دست‌های شبحِ پوسیده‌ی مادربزرگِ ه بر شانه‌های‌ش نمی‌گذاشت که آن‌جا باشد. سرزنش نداشت، چون هیچ راهی برای این پیدا نمی‌کرد که حرفِ ت را در کلمه‌های فردا جا کند. فردا همیشه آ-دینه بود. یا باید راهی به گریز از ه-فته پیدا می‌کرد یا به چهارشنبه‌ برمی‌گشت. اما چهارشنبه‌ها نه چای سبز بود، نه کسی بود بانجو بزند؛ از قرارِ معلوم مادربزرگِ ه هم جز پنج‌شنبه باقیِ روزها را با روحِ ا سپری می‌کرد. پس دلیلی نداشت پنج‌شنبه‌ها به این حیاط نیاید. و این از نظرش هیچ‌وقت خودخواهانه نمی‌آمد.

و بر هاله‌ی حوض ترجمه اند سوداهای دیروز: که تا فردا تکثیرِ ملولِ فراموشیِ گذشته ست، نگاه به فیروزه خیانت به زمان‌مندیِ زایشِ دایره است بر آب؛ که اطوارِ هستن، شدن است؛ و بوی میرای حوض را اراده‌ی باد هم‌راه ست و رقصِ وفادارِ شمعدانی به نجوای آب.

فیگورِ مسخره‌ی نویسا‌ پشتِ کیبورد: جاسیگاری، لیوانِ تلخ‌آب، بالاتنه‌‌ی خمیده، چشم‌های خشک، بی‌حواسیِ محضِ نر؛ حال‌ش را به هم می‌زد این‌ها. می‌خواست که می‌توانست بی‌هوده‌گیِ یک‌ روزش را تصویر کند و بعد این تصویر را در هیئتِ سیاهِ کلمه پیشِ چشم‌های متظاهرِ نویسنده بگذارد تا به او اثبات کند چیزی برای نوشتن وجود ندارد که در فضای خودفریبِ این فیگور ارزشِ گفتن داشته باشد. گفتن ندارند شکل‌های بودن، وقتی نیرویی به خواستنِ تکرارشان نیست. نویسا این را نمی‌دانست و همه‌چیز را بازی می‌‌گرفت، جز یاد را. او از این اداها خسته می‌شد، دامن‌ش را می‌پوشید، از آینه فاصله می‌گرفت، و دست‌های‌ش، گرم بر لیوانِ چای سیاه، به تظاهراتِ عینکِ نویسا می‌خندیدند.

و بر/با/از خون می‌نویسد: که خشت‌های دیوار مثالِ دیدار نیستند.

هدا نه بر زمین می‌ماند و نه بر دریا. زمین که از همهمه‌ی آدم آتش می‌گرفت به دریا می‌زد؛ وقتی دریا از حرصِ چشم‌ها خشک می‌شد، پرواز یاد می‌گرفت و آن بالاها معلق می‌زد. دوستان‌ش هیچ‌وقت نفهمیدند کی‌ خواهد رفت؛ نه این که چندان غنجِ رستگاری را بزنند، چون همیشه زودتر از دیگران می‌آمد، آن‌ها را دوست می‌داشت، آن‌ها جوان بودند، و او فاصله‌ی طلوع و غروب را با گفتن از روایت‌هایی پیر از چین‌و‌چروکِ جغرافیای بادها برای‌شان رنگ می‌زد و آن‌ها را از هم می‌رهاند. اما دیوار را تحمل نمی‌کرد، یر دیوار بود که همهمه هم‌آهنگ می شد با حرصِ ماندن، و او هرگز به این تن نمی‌داد که ه‌ی نام‌ش را بردارند و دِ داد و داوی کنند که آخِرِ نام‌ بنشیند. باری، او دوستان‌ش را  در منطقِ افقی دورتر از این‌ها دوست می‌داشت. سوتی می‌زد، همه ساکت می‌ماندند تا او آرام در گرگ‌و‌میش محو شود.

فریشته‌ی سپید، بر گدارهای خطرخیز، زخمِ زمین می‌لیسد. و زمین می‌داند که راهِ خانه چیست، زمین نگاه‌ش به خواستِ باد است.


۱۳۹۳ مهر ۳۰, چهارشنبه

لاخه‌ها


خصلتِ کهکشانیِ دووم. منظومه‌ای از صُورِ موسیقیایی که، بر لایه‌های پذیرشِ برآیندِ غبارآلودی از احساسی پیوست‌گیر، رنگ‌مایه‌های تراژدی را رصد می‌کنند. تنها گوشِ آشنا با فرمِ سمفونی قادر به دیدنِ این وجهِ فلکیِ دووم است.

عیارِ ارزیابیِ عمقِ احساسیِ فرد، نه توانِ کلامی و ادبی ست، و نه استعدادِ بصری یا زبانِ بدن، و نه حتا محاکاتِ چهره‌اش. تنها عیارِ ممکن، ذوقِ موسیقیایی ست؛ بارزه‌ای که از جلوه‌های حیاتِ ناخودآگاهِ فرد می‌گوید، از جهانی که او می‌زیَد، نه جهانی که ادعای‌ش را دارد. در تخمینِ چنین اصالتی البته، دوریِ این ذوق از طبعِ عامه به همان اندازه اهمیت دارد که سازواریِ اطوارِ تن و جغرافیای گفتارِ شفاهی با طبعِ موسیقیایی.

"دست‌های زنان تأثیرگذار، تب‌آلود اند و ترد. دست‌ها، به لحاظِ نمادین، جلوه‌مندتر و زلال‌تر از اندام‌های جنسی‌شان اند. دست‌ها و موهای‌شان. آیا زنی که چشم‌های‌اش را به مردی بخشیده حاضر است دست‌های‌اش را برای کسی که به او گفته این دست‌ها دل‌رباتر اند از نگاهِ او، قطع کند؟  - دست‌های ساکن، دست‌های مات، دست‌های زنان به یک‌دیگر حسادت می‌کنند."  بودریار/خاطرات سرد

ضمنی‌ترین و درعین‌حال درست‌ترین علامتِ یک سکسِ بد: این که در آن خندیدن نباشد.

دیگر چه چیزی روشن‌تر از سرگرم‌بودنِ افراد با گوشی‌های‌شان در یک مهمانیِ دوستانه باید اثبات کند که عرصه برای رابطه بدونِ هرزه‌گی تنگ شده؟ {تماسِ انگشت‌ها با صفحه‌ی شفافی که امروز بیش از پوست لمس می‌شود، صفحه‌هایی که چشم و چهره و لب‌خند را بیش از تن‌ها مخاطب می‌گیرند، مراقبت از پلاستیکی که انتظارِ گوش برای شنیدنِ صدای ناجهانی‌اش از انتظارِ شنیدنِ آوا پیشی گرفته... تماس به تکفینِ رابطه}

«اگر می‌خواهیم احساساتِ ناب و بی‌غشی را که درباره‌ی کسی داریم کشف کنیم، باید به حسی رجوع کنیم که با خواندنِ اولین نامه‌ی نابگاهی که از او به دست‌مان رسیده به ما دست داده است.»   شوپنهاور/ ذیل‌ها و حاشیه‌ها

فرهیخته‌گی خودآگاهی ست؛ و تنها مزیتِ خودآگاهی فارغ از تمامِ ایده‌هایی استتیکِ خواست‌باورانه‌ای که می‌توان بازی‌گوشانه دورش تنید امکان‌پذیر شدنِ زیستنِ زنده‌گی‌های موازی‌ست؛ جایی که فرد به میانجیِ آشنایی با زنده‌گی‌های گوناگونِ یک مفهوم می‌تواند سایه‌ها، هم‌زادها، هم‌رویدادی‌ها، هم‌افقی‌ها و هم‌دمی‌ها را در لحظه شهود کند و با این دانش، به یکه‌گیِ رخ‌داد وفادار باشد. بی‌دانشی، بی‌وفایی به زنده‌گی ست.  

تفوقِ فلسفیِ نثر به نظم،  نه به دلیلِ نزدیکیِ اولی به جغرافیای سردِ تأمل و فاصله‌‌اش با وجدِ هستی‌شناختیِ جه-آنِ شاعرانه، بل که بیش‌تر به دلیلِ امکانِ ادامه دادن در حدتِ جریانِ خواستی که در آمدورفتِ سایه‌های غایتِ وجودِ آینده، خود را صرف می‌کند: کلمه در نثر، تن‌یافته‌گیِ این نیست شدنِ خواست است در وضعیتی عاری از توسل به ترفندِ فضا. 

«پس من با دیگری رنج خواهم برد، رنجی بی فشار و فشرده‌گی، بی این که خویش را از دست بدهم. به این رفتار، که هم‌هنگام عاطفی ست و کنترل‌شده، عاشقانه ست و آداب‌مند، می‌توان نامی داد: ظرافت: در معنای شکلِ "سالم" (هنریِ) شفقت. (آته الهه‌ی جنون است، اما افلاطون از ظرافت‌ش می‌گوید: پای‌ش بال دارد، زمین را به تردی لمس می‌کند).  بارت / گفتارِ یک عاشق

زیا و گیای یک رابطه را می‌توان از زمان‌مندیِ کاش‌های‌ش شناخت: کاش‌های آینده، کودکانه‌گی‌های رابطه اند، تردی و طراوت و سرزنده‌گیِ رابطه؛ کاش‌های حال، میان‌سالیِ رابطه، هجومِ واقع‌مندی و جنایتِ تام (مرگِ وهم و رویا)؛ و کاش‌های گذشته، یائسه‌گیِ رابطه اند (جایی که یادآوری بدونِ دل‌-تن-گی ست).

  در حصارِ تکنولوژی‌های ارتباطاتی، رابطه (چه آگاپیک و چه اروتیک) آبستنِ ناخواسته‌ی خیانت است. دمِ دستی بودن، حذفِ آماده‌شدن-به-حضور، از دست دادنِ رخ‌دادواره‌گیِ دیدار و هجران (و تمامِ بارقه‌های شوق و حزنی که در ادامه به تن می‌ریزد)، هم‌سطحیِ غیاب و حضور، همه‌گی در حکمِ برهم‌خوردنِ امکانِ سایشِ "میل" به حیثِ ادبیِ رابطه اند، پاره شدنِ تن از زمان، مرگِ رنگ‌های گرم بر نقاشیِ اشتیاق. حضورِ ترحم‌انگیزِ خیانت.

همیشه شبح‌واره‌ای فاحشه و ملال‌انگیز در هر درنگاشتِ خودگرفته‌ای هست که متنِ خودمحور را از ذاتِ موسیقی دور می‌کند. چیزی که از داستانِ دیگرنوشتِ چهره‌ی دیگری تخطی می‌کند تا احساساتِ من را نمایش دهد. عجیب نیست که جدیتِ هنرمند هم‌بسته است با بسامدِ این پرسش {از خود و از مخاطب(!)): آیا چیزی جز خودت داری که از آن بگویی؟

«آدمی را خواهی بشناسی، او را در سخن آر. از سخنِ او، او را بدانی. {...} اکنون اگر او را وصیت کرده باشند که سخن مگو تا پیدا نگردی، من‌اش چون شناسم؟ گفت در حضرتِ او خاموش کن و خود را به وی ده و صبر کن. باشد که کلمه‌ای از دهانِ او بجهد، و اگر نجهد، باشد که از زبانِ تو کلمه‌ای بجهد به ناخواستِ تو، یا در خاطرِ تو سخن و اندیشه‌ای سر بر زند؛ از آن اندیشه و سخن حالِ او را بدانی زیرا که از او متأثر شدی، آن عکسِ اوست و احوالِ اوست که در اندرونِ تو سر بر زده است.» مولانا- فیه ما فیه

۱۳۹۳ مهر ۲۳, چهارشنبه

سرودِ پاییز

ترجمه‌ای از  Chanson d'automne  از پل ورلن

                                                                by Les Discrets


مویه‌های دوریازِ
ویولن‌های
    پاییز
دل‌ام را ریش می‌کنند
با رخوتی
   پرملال.

سینه‌گیر ست
و پریده‌رنگ وقت که
   ساعت می‌نوازد،
به یاد می‌آورم
روزهای گذشته را
   و می‌گریم؛

و کناره می‌گیرم
در بادِ نحسی
   که مرا می‌برَد
این‌جا و آن‌جا
مثالِ
   برگِ مرده.

Portrait by Eugène Anatole Carrière

۱۳۹۳ مهر ۱۸, جمعه

مست‌نوشت

حلقه‌ها بر آب


سه. و خورشیدِ تابان بر نسیم
همیشه تا با تغییرِ فصل و گشتِ ورق، سایه‌های گذشته از تابشِ تن پس می‌نشینند و او در این جزر بر شوقِ درک از گشتِ گاه آرام می‌گیرد. حسی روشن و زلال از وهمِ پیوسته‌گیِ روح و طبعِ هوا.

. و بر مکثِ بیست‌و‌دومین ثانیه از حرکتِ یک تاب
تنافر. {همیشه دیدنِ بازیِ کودک‌ها که روی سردیِ اسباب‌ِ فلزی کیف از لحظه بیرون می‌کشند، یا زوج‌های پیری که با نگاه‌شان به محوطه‌ی این بازی چندباره می‌کنند خودشان را، او را شیفته می‌کند. زوج‌های پیر، در غیابِ مفهومِ عشق در این دورانِ هرکسی، نمادِ توقفِ جریانِ زنده‌گی-در-مرگ و مرگِ اصیلِ زمان‌مندی‌های آلوده به علامت و شتاب اند. درست مثلِ بچه‌ها، که نگاهی ندارند، جز به نانگاهی از چیزها، از رویدادهایی که آن‌ها را از مادر دور می‌کند و به دیگری‌های محال نزدیک. رنگِ مطلوبِ او در خیره‌گی به این مساحت، رنگی ست تند به شدتِ خاطرنشینِ یک هم‌دمیِ عاشقانه}.

صفر.سه.هشت. و اسلیمی‌های تردِ نخواستن
همیشه حقیر است نفسِ زائر در ژرفنای راه. این سان، سایه همان فراموشی ست از من که راه را می‌آفریند. پس هر کس هم‌زادی دارد، پیشِ رو و پیش‌رو، که با سایه‌پردازی‌ها، او را در این وهم می‌فشُرد و وامی‌سازد که مطلوب از آنِ اوست. جزئی از زیارت شاید فهمِ بزرگیِ این حقارت و ستهمِ این وهم باشد.

. و از حقارتِ سهم‌گینِ اراده
همیشه ورای صوت و نقش و لمس و بو و طعم، پناه‌گاهی هست که جانور بر آن به هندسه‌ی کم‌-هست می‌اندیشد. ظرفیتِ وجودیِ این پناه‌گاه همیشه از نقاطِ مضروب از اهدافِ اراده درمی‌گذرد، و پهنه‌اش به جایی کشانده می‌شود که باش‌گاهِ جانور، ورای خواست و تصور، از او معمارِ لحظه می‌‌سازد. کلمه.

هشت. و او را خواهد خواند آن وقت‌‌ها که در اکنون می‌سوخت
همیشه، ورای ارواحِ گذشته، بر نقشه‌ی یادآوردهای او خواهد ماند. انگار که او را از ماده‌ای ساخته‌ باشند چسبنده، مانا و سبک‌بار، جوری که در هم‌باشی‌های‌ش با آینده‌گان او پیشاپیش حاضر ست. زده‌گی‌ای از هستی. زخم-آوایی ابدی. هشت خیمه، از خیمه‌گیری در هشت زنده‌گی، از زنده‌گی در هشت ابدیت، به پاس‌داریِ این نفرین برپاست.

. و نور از راست بر سه رخ 
همیشه، تا ابد، بادهای هفته‌گی او را با خود خواهند برد و داستان‌های نگاه‌ش پیش از این که به یالِ یادِ جاودانه‌‌ی محبوب‌های درگذشته‌اش بسایند، طعمه‌ی خواستِ او می‌شوند، خواست به سایش به انبوهه‌ا‌ی از تن‌های جبرانی و درآویختن به اطوارِ فراموشی. پس از برای‌ش خوش‌تر که مرداری سپید باشد با تک‌بازمانده‌ای سیاه ایستاده بر گورِ عریان، تا افاده‌ای مدعی که خامی‌ش را زیرِ چینِ چشم‌ها پنهان می‌کند؛ که شاید نور بر او بتابد، خدایی پیدا شود، عزیزکی سزاوارِ بی-رازی، منتظری مضحک و بی گذشته. اما همه چیز می‌گذرد.

چهارده. و پیاپیِ میل
همیشه، همه چیز، می‌گذرد؛ و گذشتنِ چیزها همیشه همه چیزشان است. پس ایستارهای "بعد" امیدهای ناقص اند از ذهنی منحوس، از روحی بی‌وفا به زیستن در تغییرِ فصل‌ها، از جانی بی ذوق از ستایشِ زایش و مرگِ آفتاب و باران، از نگاهی بی از نگاه بر گور، از تنی عاری از درنگ در تاریخِ شوق.

untitled - Beksinski

۱۳۹۳ مهر ۵, شنبه

ابژه‌ها در این آینه


ترجمه‌ای از بخش سیزدهم Perfect Crime نوشته ی بودریار


فرمولِ سوژه: "من آینه‌ات خواهم شد". شعارِ ابژه‌ها: "ما آن کردارِ ناپدیدکننده‌ت خواهیم شد، همان که دوست‌ش داری!". با این حال، این ناپدید‌شونده‌گی ضرورتاً باید در حکمِ "کردارِ پدیدآورنده‌"ی یک دیگری هم باشد؛ چون تنها به این ترتیب او {اوی سوژه} می‌تواند هست شود. آن چه که شما در شیوه‌‌ی تولید ایجاد می‌کنید، چیزی نخواهد بود مگر تصویری از خودتان. تنها آن چیزی که از شیوه‌ی ناپدید‌شونده‌گی می‌گذرد حقیقتاً دیگری است.

چیزها و ابژه‌ها، به خودیِ خود این چنین اند، ناپدیدشونده‌گی‌شان آن‌ها را دگر-گون می‌دهد. در این معناست که می‌توان گفت که فریب‌مان می‌دهند، ما را گول می‌زنند و از چنگ‌مان می‌گریزند. و البته در همین معناست که به خودشان وفادار اند، و دقیقاً از همین رو ما هم باید به آن‌ها، به جزئیت‌شان، به نمود و شکلِ محض‌شان، به وهمِ حسیِ پدیدارشدن و آرایش‌شان وفادار باشیم.

هر ابژه‌ی عکاسیینه صرفاً آن ردی است که به میانجیِ ناپدیدشدنِ هر چیزِ دیگر {جز این ابژه} باقی مانده است. از تارکِ این ابژه، که به‌نحوی غریب از باقیِ جهان غایب شده، منظری لغوناپذیر از جهان خواهیم داشت.

غیابِ جهان، که در هر جزئیتی حاضر است و با هر جرئیتی نیرو می‌گیرد مثلِ غیابِ سوژه که در/از هر بارزه‌ای از چهره پررنگ‌تر می‌شود. آشکارشدنِ جزئیت را می‌توان به واسطه‌ی ورزیده‌گیِ ذهنی یا هوشیاریِ حسی نیز به دست آورد؛ اما در این‌جا {(در عکاسی)} تکنیک کارها را ساده می‌کند. شاید این یک دام باشد.

عکس، تصویری قراریافته در زمانِ واقعی نیست. عکس دربرگیرنده‌ی لحظه‌ی منفی است، تعلیقِ منفی، وقفه‌ای از زمان که به تصویر مجال می‌دهد تا به وجود درآید، پیش از این که جهان یا ابژه در درونِ تصویر ناپدید شود، چیزی که نمی‌توان در تصاویرِ کامپیوتری ایجادش کرد، جایی که امرِ واقع پیشاپیش ناپدید شده است. عکس، لحظه‌ی ناپدیدشدن را حفظ می‌کند، و به این قرار، از جذبه‌ی امرِ واقع، انگار که چیزی از یک حیاتِ پیشین باشد، حراست می‌کند.

۱۳۹۳ مهر ۱, سه‌شنبه

Typhogenic uxoricide

لالاییِ لغو بر صمتِ مته


در دیاری دور و قدیم دارهایی برپاست از چوبِ نخل که مردان نوزادها را به آن‌ها صلیب می‌کنند؛ زنان با خونِ غلیظِ دوره اجساد را سرخ‌ نگه می‌دارند و هر پگاه از طعامِ مانده از شب به لاش‌خورها خوراک می‌دهند تا نوزادها را زلِ زمان و باد بروبد، نه منقار و موجِ معده. لاش‌خورها هر غروب به خانه‌ی آبستنِ آن روز می‌روند و از خوش‌بوترین رستنیِ ناحیه که به ابتلاع‌شان خورشی عجیب‌اللون شده در ظرف‌هایی که بر تاق‌چه و پنجره گذاشته شده بالا می‌آورند و هدیه‌ی تولد می‌سازند.
Have you ever had the feeling of a sorrow inside?
با نسیمِ اولِ مهر کابوس بمیرد.

شبحی که همراهِ من زنگِ در را می‌زد و از پله‌ها بالا و پایین می‌رفت؛ خام‌مستی نشسته پشتِ پیش‌خوانِ سفیدِ آشپزخانه؛ مردی فالوس‌پیکر، کژنعوظ و زودانزال که در چارچوبِ درِ مستراح منتظر ایستاده؛ دیوچه‌ای پُرمو با صدایی نرینه و اطوارِ زنانه در وانِ حمام؛ شیطانکی لمیده بر چراغِ اتاقِ خواب؛ ... . اشباحی که در جای‌جایِ خانه ول می‌گشتند، یک‌جا در سلولی کم‌مساحت زیرِ نورتابِ قرمز در هم می‌لولند و نامی را صدا می‌زنند که نامِ او نیست.
Have you ever been the reason why a hope subsides?
با نسیمِ اولِ مهر کابوس بمیرد.

چنگارهایی سبزرنگ از مقعدِ گشادِ یک نویسنده‌ی بی‌چهره بیرون می‌آیند، از تصویرِ جوانی‌های آتینه بالا می‌روند و بدن‌اش را از بوسه‌های ناراست و نسیانِ تن کبود می‌کنند. در دیوبادِ اخرایی که موی آتینه‌ را پریشان کرده، یادها و لحظه‌های جوانی‌اش زمزمه می‌کنند؛ زمزمه‌ها رنگ می‌گیرند تا در نهایت تصویری دیگر در قابی بزرگ‌تر می‌سازند: آتینه سوار بر اسب، لاشه‌ی جوانی‌اش را به دنبال می‌کشد؛ قهقهه‌ای دارد به تندیِ نگاه‌ش.
Have you ever seen the aftermath of giving up?
با نسیمِ اولِ مهر کابوس بمیرد.


در وهمِ بیداری، روبه‌روتر، چشم را بخیه می‌زنم به تنها تصویری که از پیری‌اش دارم. سینه‌ام در آب‌های تب. صدای ساعت و حقارتِ عمر. روزِ اولِ مهر، روزِ شادی ست. 

Untitled - Beksinski