۱۳۹۳ مهر ۵, شنبه

ابژه‌ها در این آینه


ترجمه‌ای از بخش سیزدهم Perfect Crime نوشته ی بودریار


فرمولِ سوژه: "من آینه‌ات خواهم شد". شعارِ ابژه‌ها: "ما آن کردارِ ناپدیدکننده‌ت خواهیم شد، همان که دوست‌ش داری!". با این حال، این ناپدید‌شونده‌گی ضرورتاً باید در حکمِ "کردارِ پدیدآورنده‌"ی یک دیگری هم باشد؛ چون تنها به این ترتیب او {اوی سوژه} می‌تواند هست شود. آن چه که شما در شیوه‌‌ی تولید ایجاد می‌کنید، چیزی نخواهد بود مگر تصویری از خودتان. تنها آن چیزی که از شیوه‌ی ناپدید‌شونده‌گی می‌گذرد حقیقتاً دیگری است.

چیزها و ابژه‌ها، به خودیِ خود این چنین اند، ناپدیدشونده‌گی‌شان آن‌ها را دگر-گون می‌دهد. در این معناست که می‌توان گفت که فریب‌مان می‌دهند، ما را گول می‌زنند و از چنگ‌مان می‌گریزند. و البته در همین معناست که به خودشان وفادار اند، و دقیقاً از همین رو ما هم باید به آن‌ها، به جزئیت‌شان، به نمود و شکلِ محض‌شان، به وهمِ حسیِ پدیدارشدن و آرایش‌شان وفادار باشیم.

هر ابژه‌ی عکاسیینه صرفاً آن ردی است که به میانجیِ ناپدیدشدنِ هر چیزِ دیگر {جز این ابژه} باقی مانده است. از تارکِ این ابژه، که به‌نحوی غریب از باقیِ جهان غایب شده، منظری لغوناپذیر از جهان خواهیم داشت.

غیابِ جهان، که در هر جزئیتی حاضر است و با هر جرئیتی نیرو می‌گیرد مثلِ غیابِ سوژه که در/از هر بارزه‌ای از چهره پررنگ‌تر می‌شود. آشکارشدنِ جزئیت را می‌توان به واسطه‌ی ورزیده‌گیِ ذهنی یا هوشیاریِ حسی نیز به دست آورد؛ اما در این‌جا {(در عکاسی)} تکنیک کارها را ساده می‌کند. شاید این یک دام باشد.

عکس، تصویری قراریافته در زمانِ واقعی نیست. عکس دربرگیرنده‌ی لحظه‌ی منفی است، تعلیقِ منفی، وقفه‌ای از زمان که به تصویر مجال می‌دهد تا به وجود درآید، پیش از این که جهان یا ابژه در درونِ تصویر ناپدید شود، چیزی که نمی‌توان در تصاویرِ کامپیوتری ایجادش کرد، جایی که امرِ واقع پیشاپیش ناپدید شده است. عکس، لحظه‌ی ناپدیدشدن را حفظ می‌کند، و به این قرار، از جذبه‌ی امرِ واقع، انگار که چیزی از یک حیاتِ پیشین باشد، حراست می‌کند.

۱۳۹۳ مهر ۱, سه‌شنبه

Typhogenic uxoricide

لالاییِ لغو بر صمتِ مته


در دیاری دور و قدیم دارهایی برپاست از چوبِ نخل که مردان نوزادها را به آن‌ها صلیب می‌کنند؛ زنان با خونِ غلیظِ دوره اجساد را سرخ‌ نگه می‌دارند و هر پگاه از طعامِ مانده از شب به لاش‌خورها خوراک می‌دهند تا نوزادها را زلِ زمان و باد بروبد، نه منقار و موجِ معده. لاش‌خورها هر غروب به خانه‌ی آبستنِ آن روز می‌روند و از خوش‌بوترین رستنیِ ناحیه که به ابتلاع‌شان خورشی عجیب‌اللون شده در ظرف‌هایی که بر تاق‌چه و پنجره گذاشته شده بالا می‌آورند و هدیه‌ی تولد می‌سازند.
Have you ever had the feeling of a sorrow inside?
با نسیمِ اولِ مهر کابوس بمیرد.

شبحی که همراهِ من زنگِ در را می‌زد و از پله‌ها بالا و پایین می‌رفت؛ خام‌مستی نشسته پشتِ پیش‌خوانِ سفیدِ آشپزخانه؛ مردی فالوس‌پیکر، کژنعوظ و زودانزال که در چارچوبِ درِ مستراح منتظر ایستاده؛ دیوچه‌ای پُرمو با صدایی نرینه و اطوارِ زنانه در وانِ حمام؛ شیطانکی لمیده بر چراغِ اتاقِ خواب؛ ... . اشباحی که در جای‌جایِ خانه ول می‌گشتند، یک‌جا در سلولی کم‌مساحت زیرِ نورتابِ قرمز در هم می‌لولند و نامی را صدا می‌زنند که نامِ او نیست.
Have you ever been the reason why a hope subsides?
با نسیمِ اولِ مهر کابوس بمیرد.

چنگارهایی سبزرنگ از مقعدِ گشادِ یک نویسنده‌ی بی‌چهره بیرون می‌آیند، از تصویرِ جوانی‌های آتینه بالا می‌روند و بدن‌اش را از بوسه‌های ناراست و نسیانِ تن کبود می‌کنند. در دیوبادِ اخرایی که موی آتینه‌ را پریشان کرده، یادها و لحظه‌های جوانی‌اش زمزمه می‌کنند؛ زمزمه‌ها رنگ می‌گیرند تا در نهایت تصویری دیگر در قابی بزرگ‌تر می‌سازند: آتینه سوار بر اسب، لاشه‌ی جوانی‌اش را به دنبال می‌کشد؛ قهقهه‌ای دارد به تندیِ نگاه‌ش.
Have you ever seen the aftermath of giving up?
با نسیمِ اولِ مهر کابوس بمیرد.


در وهمِ بیداری، روبه‌روتر، چشم را بخیه می‌زنم به تنها تصویری که از پیری‌اش دارم. سینه‌ام در آب‌های تب. صدای ساعت و حقارتِ عمر. روزِ اولِ مهر، روزِ شادی ست. 

Untitled - Beksinski

۱۳۹۳ شهریور ۲۵, سه‌شنبه

خورشیدِ گداز


ترجمه‌ای از Melting Sun  از Lantlos (آلبوم / لیریک)


I. جلاجلِ لاجورد

نردبانِ لاجورد را می‌گیرم
تا خورشیدی به فامِ نُژم

کرخت کن من را
کرخت‌ام کن

تا قوسِ بی‌‌زمان‌و‌‌مکان
اثیرِ شیرین، بی‌حس کن من را

کرخت‌ام کن


II. الماس‌های سرخ

می‌خواهم برگردم
مرا به پهنه برگردان
آن‌جا که آسمان جاری ست،
                                  در چشم‌های‌ام
و دیدن سخت می‌شود
مرا به پایین بخوان، برادر

آلاله‌ام شو
به پایین بگیر مرا
از این آسمان، 
            که من این‌جا پراشه ام
                         در نور، در خورشید،  در روز
                         سفرم دراز است و من کوچک

و می‌توانم ببینم امواج را
می‌غرند و بزرگ می‌شوند
هیولای مات و چاق و صورتی 
مانندِ روانداز ای که به خود می‌کشم
و با تو گریه می‌کنم
                      یاد می‌گیرم از تو


III. برج‌های زمردی

دیده‌‌ام تو را
از میانِ خورشید که بوده‌ام


IV. زمین‌های یشمی

بگذار بروم، بگذار بروم
افسوس نخور
آرام شده ام
            و فراموش کرده ‌ام گذشته‌ام را
رودی هستم با جریانی آزاد
من خورشید ام
           جهانی ام که محو می‌شود
دیده‌ام شما را
از میانِ خورشید که بوده‌ام


VI. جانِ طلایی

بسیار جوان بودم
و چیزهای زیادی بود به حس کردن
                            به پای درختِ گیلاس
خوش می‌داشتم نفس کشیدن آن زیر را
هوای دلنشین
و مه-سایی بنفش آن بالا
به بلور آذین شده 
که زمان را دور نگه دارد

مثلِ عسل چسبنده اند
روزهای گذشته
طلای مذاب اند
به سینه‌ات می‌ریزد
خِرسینه می‌نوشی 
این وجدِ بنفش را
تا زمان برگردد
و دوباره حس کنی

  



۱۳۹۳ شهریور ۲۲, شنبه

تجریدِ غاش بر بقای خیال


تفریق از شهرها و آرزوها 5 و شهرها و دادوستدها 2 در شهرهای ناپیدا ی کالوینو


... قوبلای‌خان لرزِ دست‌های‌اش آرام گرفته بود؛ دودِ افیون، کهربا گرفته از نورِ چراغِ پی‌سوز، حرکت‌ش برگردانِ ضرب‌آهنگِ آمدورفتِ تصاویرِ شهرها: کند اما مشحونِ یادهایی بی‌قرار، با الحانی از رنگ‌های غریب و نانامیدنی که تنها به حقه‌ی تدوینِ داستانی دیگر از شهری دیگر به دارِ نگاه‌ می‌افتند. چشم‌های خان بارِ غم گرفته بودند از پنجمین زایشِ آرزوی مرده‌زاد در شهرِ دوم، به سنگینیِ پلک وامی‌دادند، داغ بودند و سرخ، دو چشم تهی از نیت. مارکو، دانا به این احوال، به دودِ غلیظ می‌نگرد: « شاید شک کرده باشی به این که شهرها را نادیده از خیال برای‌ت می‌سازم؛ مصلحت به زمان می‌بندم و وقتی نشئه‌ ای از شهری می‌گویم محاط بر منظری شنگرف با مردمانی مهربان و فارغ بال و بی‌آینده، و وقتی مستی از خلخال‌های فیروزه‌ای بر عفیف‌‌ترینِ پاها و خنده‌های مداومِ کودکان در آغوشِ قصه‌گوهایی که به نافراموشی مبتلا اند گزارش می‌سازم. اما شک‌‌ات بخار می‌شود، باید بشود، از باوری که به اصالتِ رویا داری. شهرهایی که من می‌گویم بیش از این که پاسخی باشند برای تمنای تو، پاره‌هایی اند از یک رویای عام. رویایی که چه در تصویرِ تو از امپراطوری‌ات، و چه در ذهنِ خالیِ گرسنه‌ترین زاغه‌نشین، خطِ منطقیِ واحدی را پی می‌گیرد، منطقی که تنها در فاصله‌هایی که بینِ شهرها و داستان‌های‌شان پدید می‌آید، در اسکانِ زبان بر برهوتِ بینش و معنا و حادثه، هست می‌شود. قصه‌‌های من از شهرها، هر اندازه هم که عجیب باشند، در برابرِ رویدادهایی که همان باشنده‌گانِ این فاصله‌ها هستند، سراسر خشک و بی‌بُعد اند. تصادمِ دو شهر، تنها برخوردِ دو قصه نیست؛ در این تصادم، رویاچه‌ها از بازی‌گوشی در قابِ تصاویر دست می‌کشند تا به آن دلیلِ راستین، به علتِ وجودیِ هستنِ خود نزدیک شوند، علتی که منطقِ همان رویای واحدی ست که آن دود و این دهان، آن سرخیِ چشم‌ها و این دردِ دست، تجسمِ اطوارِ مخلوق‌های آن اند.»



- آرزوها و دادوستدها 

بر کناره‌های شهرِ زبیده، اشباحِ معمارانِ این شهر، پیش از این که ماه از بی‌قواره‌گیِ سفیدِ شهر رو برگرداند و نور را از بیدارخواب‌ها بگیرد، شهرکی ساختند که در آن،‌ زمان از حرکت می‌ماند. نامِ این شهرِ کوچک سیمرا ست، که با فاصله‌‌ای مساوی از دو شهرِ زبیده و کلوئه بنا شده. در کوچه‌های‌‌ این شهرک می‌توان از لرزشِ برگ‌ِ درخت‌های سدر و صدای برهم خوردنِ بالِ پروانه‌هایی که عمرِ جاودان دارند، قصه‌ی مکالماتی را که در همین زمان از روز ولی قرن‌ها پیش بین ساکنانِ شهرِ زبیده گذشته، شنید. چون در پهنه‌ی این شهرک زمان وجود ندارد، روایت‌هایی که هر پرسه‌زن از این قصه‌ها می‌سازد، با روایت‌هایی که افرادِ دیگر در گذشته ساخته‌اند در‌می‌آمیزند و بدین ترتیب هر قصه حاویِ امکاناتِ روایت‌های پیش و حاملِ روایت‌های آینده می‌شود. شاید از سرِ همین انباشتِ قصه‌ها و فشرده‌گیِ روایت‌هاست که زمان از این شهرک رخت بربسته و سَروری‌اش را به مکان‌مندیِ پویای روایت‌ها بخشیده. این‌جا هر روایت از روایتِ دیگر ترس دارد، هیچ گفت‌و‌گویی بینِ روایت‌ها وجود ندارد و رابطه‌ی روایت‌ها با هم رابطه‌ا‌ی ست که در دزدیدنِ نگاه و نپرسیدنِ نام و احوال خلاصه می‌شود. بر پایه‌ی این رابطه‌ی به‌غایت شهوانی، که هیچ چیز قادر به آسیب رساندن به آن نیست، قصه‌ها به هم جوش می‌خورند، و انگار در سطحی برتر از فردیت‌های‌شان به اجزایی تبدیل می‌شوند که در امری مادرینه، در یک امرِ پیراگیر قرار گرفته اند. به تعبیرِ دیگر، تمامیِ قصه‌ها به قصه‌ی آغازین برمی‌گردند، به قصه‌ای ازیادرفته که به تلاقیِ داستانِ زبیده و کلوئه مربوط می‌شود. مثلاً می‌توان این جور گرفت این قصه را که نسلِ اول از دل‌باخته‌های آواره که حدودِ معمارینه‌ی زبیده را ساختند و رفته‌رفته نسیان گرفتند و در رویای هم‌دیگر شریک شدند، در پیری به سیاقِ کلوئه‌ای‌ها با هم معاشرت می‌کنند، در فضایی آغشته از غیاب و غنوده در حسی زاهدانه که آن‌ها را به نجابتِ پرهیز از تحققِ رویا فرامی‌خواند؛ جایی که ناهم‌سانیِ تمناها به‌تدریج از ریخت می‌افتد و جای‌اش را به یک رویای واحد می‌دهد؛ رویایی که در آن، گم‌شده، در تبدیلِ انسان به خیال، به فراموشی سپرده می‌شود. البته سلامتِ روایت‌هایی از این دست به میزانِ قربتی برمی‌گردد که احساساتِ من را به‌نحوی شهودی با اجزای قصه‌ی آن دو شهر هم‌ساز می‌کند... 
   در سیمرا کوچه‌هایی هست با دیوارهایی پیر و کوتاه که تنها با گذر از آن‌ها می‌توان از این شهرک خارج شد؛ کوچه‌هایی که آب‌راه‌هایی طولانی بی‌صدا از وسط‌شان می‌گذرد. در اینکوچه‌ها صداها به زمزمه تبدیل می‌شوند تا درنهایت به دروازه‌ی خروجیِ شهر برسیم و بعد دیگر هیچ صدایی نخواهد آمد. تمامِ این‌ پیچش‌ها را در این کوچه‌ها می‌توان در حرکتِ آب خالی کرد، همه را فراموش کرد و از تندای انعکاسِ آفتابِ نیم‌روز بر پنجره‌ای که از ازل برای یک هیچ‌کس نیمه‌باز مانده و هم‌چنان نیمه‌باز خواهند ماند، به چشم‌ها چین داد، و خندید. 

۱۳۹۳ شهریور ۱۰, دوشنبه

دو شعر از تامس هاردی



I.                   "به زنده‌گی" (To Life)

آه زنده‌گی، با آن سیمای گرفته و پژمرده ت
چه خسته‌ ام از دیدنِ تو،
از ردایِ چرک‌ات، از گام‌ها‌ی‌ات که لنگان‌ اند،
و از دل‌پذیری‌ِ زورآورده ات!

می‌دانم چه خواهی گفت
از مرگ، از زمان، از سرنوشت
مدت‌هاست که می‌دانم این همه را، نیک، بس، می‌دانم
که چه معنا دارند بر من .

اما آیا نمی‌توانستی نیارایی
خود را در نقابِ غریب،
و حقیقت به تظاهر بسازی،  به یک روزِ جنون‌زده،
که زمین بهشت است؟

خود را مهیا خواهم کرد،
و با تو لباسِ نمایش خواهم پوشید تا سالِ نو،
و شاید محضِ یک میان‌پرده
تظاهر کنم، باور آورم!



II.                 "هیچ کس نمی‌آید" (Nobody Comes)

برگ‌های درختان بر اهتزاز،
و از میان‌شان نوری محو
تسلیم به خیزِ شب.
بیرون، بر جاده، سیمِ تلگراف
از زمینِ تیره، به شهر‌
مسافران را چون چنگی شبح‌سا آواز می‌دهد
چنگی نواخته به دستی شبح‌گین

ماشینی می‌آید، با چراغ‌های روشن،
نور بر درختی می‌ریزد:
کاری‌ش با من نیست،
و راهِ جهانِ خود را می‌گیرد،
هوای سیاه‌تر می‌‌گذارد؛
و من، خاموش بر دروازه ایستاده‌ام، دوباره تنها،
و هیچ کس کناره نمی‌گیرد این‌جا.


Hardy painted by William Strang, 1893