۱۳۹۳ آذر ۲۵, سه‌شنبه

براندو


ترجمه‌ای از Brando، از آلبومِ Soused از Scott Walker & Sunn O))) 







آه، میسوریِ پهن‌آور
مقیمانِ بر صخره
سرتابه‌سرِ میسوری

بس نیست
نه،
بس نیست هرگز.

ویل-و-بزن*
ویل-و-بزن
بال‌بال می‌‌زنی بالای درخت‌ها
یک بال/بار کتک یک دنیا خوب‌ام می‌کند
یواشکی
دزدکی
زانو می‌زنم
یک فصل شلاق کافی ست برای‌ام

از ساکسون خوردم
از پدر
از جانی‌جون چاقه
از آن سه پاس‌دار
برای وحشی‌ها خوردم
برای گناهان‌ام
از لیزابث خوردم، بارها و بارها

آه، میسوری، پهن‌آور
آی، مقیمانِ بر صخره
سرتاسرِ میسوری
بس نیست
نه،
بس نیست هرگز

ویل-و-بزن
ویل-و-بزن
بال‌بال می‌‌زنی بالای درخت‌ها
یک بال/بار کتک یک دنیا خوب‌ام می‌کند

یواشکی
دزدکی
زانو می‌زنم
یک فصل کافی‌ست برای من



۱۳۹۳ آذر ۱۶, یکشنبه

مخاتیمِ شب

با بلانشو {فضای ادبیات بیرون، شب}


آن که خود را وقفِ کار می‌کند، کار او را به جایی می‌رساند که دیگر کارکردن ناممکن می‌شود. این تجربه، تجربه‌ای‌ست به‌غایت شبانه، این همان تجربه‌ی شب است.
-         شب، امرِ محال را روزانه‌گی می‌کند. در شب، تن از گوهرِ خیالیِ خود، از یک‌پارچه‌گیِ تصویری‌ای که در تابشِ مشغله جهان را می‌فشرد، آزاد و به ذاتِ میل نزدیک می‌شود. تجربه‌ی سطح، سطحِ بی‌از التهابِ رنگ، سطحی که داستانِ جزرِ حرکت و مَدِ پدیده بر آن به اجرا می‌رسد، تجربه‌ی شب است.
در شب، همه چیز ناپدید می‌شود. این شبِ اول است. در این‌جا، غیاب پا به پیش می‌کشد سکوت، آرامش، شب. این‌جا مرگ تصویرِ اسکندر را تیره‌وتار می‌کند؛ این‌جا خفته نمی‌داند خوابیده، و مرده با میرنده‌گیِ ناب رویارو می‌شود. این‌جا زبان به کمال می‌رسد و خود را در ژرفنای خاموشی که زبان معنای‌ش را در آن بازمی‌گیرد، محقق می‌کند.
-         شب، قرار-گاه. در شب، زبان آرام می‌گیرد. این آرامش، خورشادِ محال است: زبان‌اش، رسمِ دیدارِ آغازینِ کودک است با کلمه. این زبان، به بیان رشوه نمی‌دهد.
اما وقتی همه چیز در شب ناپدید می‌شود، "همه چیز ناپدید شده" پدیدار می‌شود. این شبِ دیگر است. شب، ظهورِ این "همه چیز ناپدید شده" است. این همان چیزی ست که وقتی رویاها جای خواب را می‌گیرند حس می‌کنیم، وقتی مرده‌گان به عمقِ شب گذر می‌کنند، وقتی عمقِ شب در آن چیز‌هایی به ظهور می‌رسد که ناپدید شده اند. ظهورات، اشباح، و رویاها ایماهای این شبِ تهی اند. این شبِ یونگ است، جایی که تاریکی به اندازه‌ی کافی تاریک به نظر نمی‌رسد، یا مرگ به قدرِ کافی مرده نیست. آن چه در شب پدیدار می‌شود، همین شب است، شبی که پیدار شده. و این وهم‌باره‌گی صرفاً ریشه در چیزی نامرئی ندارد، چیزی که خود را زیرِ پوششِ تاریکی و در فراخوانِ سایه‌ها هویدا می‌کند. این‌جا امرِ نامرئی چیزی ست که نمی‌توان آن را ندید؛ چیزی ست که مدام خود را در معرضِ دید قرار می‌دهد. شبح قرار است پنهان شود، تا شبِ شبح‌سا را فرونشاند. کسانی که فکر می‌کنند شبح می‌بینند، آن‌هایی اند که نمی‌خواهد شب را ببینند. آن‌ها شب را با واهمه از تصاویرِ کوچک بیرون می‌رانند، آن‌ها شب را با از حرکت انداختنِ آن، اشغال و آشفته می‌کنند با ایستاندنِ گردشِ بازگشتِ جاودان. تهی ست، تهی نیست؛ ولی ما بزک‌اش می‌کنیم تا به نوعی از هستی تبدیل‌اش کنیم؛ ما شب را محصور می‌کنیم، اگر بشود، با یک نام، یا یک داستان، یک شباهت؛ ما، مثلِ ریلکه در دونو می‌گوییم: "ریمون و پولیکسن".
-         شبی هست که در آن، شبِ دیگر در بازگشتِ جاودان تکرار می‌شود. این شب، نه از جنسِ خاطره، که از تبارِ ذکر و یادآوری ست: جایی که ناپدیده‌‌‌گی‌ها، ورای دیدن، ورای مرئی و نامرئی، هست می‌شوند. در منطقِ غیاب‌بارِ حضورِ چیزها در بازگشتِ شبِ دیگر، همه چیز، چه ناروزواره‌گیِ شب، چه معنایِ "دیگر" در شبِ دیگر، یادآوری ست. در این شب، دیگر، شبِ دیگر، شبی دیگر نیست. این شب، ناهستیِ شبانه‌گی در بودنِ شدن است؛ بودنی ورای دلالت‌های روز و شب. بی‌کرانیِ شبِ دیگر، کران‌مندیِ این ناهستی ست.
شبِ اول خوش‌آیند است. نووالیس برای‌ش مدیحه‌سرایی می‌کند. می‌توان درباره‌اش گفت، در شب، گو که امری ست مأنوس و صمیمی. ما واردِ شب می‌شویم، و آن‌جا آرام می‌گیریم، می‌خوابیم و می‌میریم.
-         شبِ اول، هم‌آیشِ روزهای خاطره.
اما شبِ دیگر خوش‌آمد ندارد، شبِ دیگر گشوده نمی‌شود. در این شب، فرد هنوز بیرون است. این شب بسته هم نیست؛ این شب قصرِ بزرگ نیست، نزدیک اما نزدیک‌ناشدنی است و نفوذناپذیر، چون از درب‌ها محافظت می‌شوند. شب دست‌نیافتنی ست چون دست یافتن به آن یعنی رسیدن به بیرون، یعنی بیرونِ شب ماندن، و این یعنی امکانِ تکوین از آن را برای همیشه از کف دادن.
-         شبِ دیگر، منطقِ تاریک‌نا ست. در شب هر شبی وقتی هم‌کنار می‌شویم با شبانه‌گی‌ها، مقامی هست که منطقِ هستیِ چیزها از آن مایه‌ می‌گیرد. این منطق، این تاریکی، این شدت، یک ناقلمروست: آغازه‌ای بدونِ امتداد، بی‌حصار، اما به‌غایت شرم‌گین.  
این شب هرگز شبِ ناب نیست. این شب اساساً ناخالص است. الماسِ زیبا نیست، خلاً نیست، آن جور که مالارمه می‌اندیشد، آسمانی شاعرانه ورای آسمان. این شب شبِ راستین نیست، شبِ بی حقیقت است، شبی که دروغ نمی‌گوید شبی که کاذب نیست. نمی‌توان گفت سرگشته‌ ایم، وقتی احساس‌ها‌مان فریب‌مان می‌دهند. این شب راز نیست، ولی نمی‌توان آن را راززدایی کرد.
-         حافظه‌ی شبِ دیگر، خالی ست؛ و هستن در آن بودن در فراموشی. ضربانِ رازِ شبِ دیگر را تنها در آن شبی می‌توان دریافت که شبِ دیگر در آن وامی‌گردد، در شبی که جاودانه‌گیِ بازگشتِ شبِ دیگر را هش‌دار می‌دهد؛ راز، برای یک لحظه، لحظه‌ای که دیرندش را حراستِ ما از ادبیتِ سکون و شدتِ نابودن و هم‌نشینی با ناپدیده‌گی‌ها رسم می‌کند، چهره می‌کند.
در شب، می‌توان مرد؛ ما به فراموشی می‌رسیم. اما این شبِ دیگر آن مرگی ست که هیچ کس نمی‌میردش، فراموشی‌ای ست که کسی نمی‌فراموشدش. در دلِ فراموشی، {شبِ دیگر} خاطره‌ای است بی‌تاب و بی‌قرار.
-         در دلِ خاطره، شبِ دیگر، بی‌تابیِ فراموشی ست.