۱۳۹۳ بهمن ۳, جمعه

مست‌نوشت

رویا: از رنگِ سبزِ دره‌ی سیاه


پ روی مبل آسوده مادرانه لمیده: گرمِ نوازشِ جانوری‌ با بدنِ پشمالوی یک گربه و سرِ یک کرمِ کور. از او درباره‌ی مرحله‌ی تاریکِ یک بازی می‌پرسم. می‌گوید برو زیرزمین تا نشان‌ت بدهم هیولا را چه‌طور بکشی. می‌روم پایین، غاری بزرگ و تاریک با هزارتوهایی پر از مرگ و پاداش و لذت، با جانورکانی با تنِ کرم و سرِ گربه، بیش‌ترشان سبزرنگ اند و با لحنی غریب چیزی نامفهوم را زمزمه می‌کنند، از دیواره‌های نمور بالا می‌روند و پایین می‌افتند مدام، جیغ می‌کشند و دوباره زمزمه می‌کنند. نوری نیست و هیچ چیز دیده نمی‌شود جز سوسوهایی فسفری که از تنِ بی‌ریختِ این جانوران در هوای شرجی منتشر می‌شوند و دید را می‌گیرند. صدای پ از ناکجا می‌آید که فراموش کردی مشعل را با خودت ببری، آن‌جا خیلی تاریک است به‌قصد و اتفاقاً سازنده‌گانِ بازی اعلام کرده‌اند که می‌خواهند برای اولین‌بار عمل‌کردِ اجراییِ مشعل را در تاریک‌نای سردابه‌های جنگلِ غول‌های سرنگون آزمون کنند؛ من ناهار می‌خورم: آشِ جو؛ توکلیدِ اینونتوری را بزن و یکی از آن مشعل‌هایی را که از آن بی‌چاره‌های ساکنِ دره‌ی سیاه گرفته‌ای بردار و جلوتر برو تا به پوسیده برسی؛ برای‌ات شعر خواهد گفت و اگر بتوانی نابودش کنی، قوی‌ترین خنجرِ بازی را به دست خواهی آورد که در مرحله‌های بعد برای کشتنِ شوالیه‌ای که مدام تعقیب‌ات می‌کند به کارت می‌آید. مشعل در دستان‌ام قرار می‌گیرد. کفِ زمین سنگ‌لاخ است و پاهای‌ام که نابه‌گاه در چکمه‌های چرمیِ قرون‌وسطایی گرم گرفته اند، سختیِ خیسِ زمین و رنگِ ناهم‌وارِ دیوارها را تا چشم‌های‌ دست‌های سنگین‌ازسپر حس می‌کنند. پ چیزی می‌گوید که نامفهوم است، بعد صدای قهقهه‌اش پژواک می‌شود. جانوری که مدتی پیش روی پاهای‌ش نشسته بود، در هیئتِ هیولایی بدبو که تنها دماغه‌ی نورآورِ غار را با بزرگیِ بدن‌ش سد کرده، به سمتِ من می‌دود. از خواب می‌پرم. بدن‌ام گرم به ملودیِ ماجولا. صدها بار مرده ام و انگشت‌ام دوباره x را فشار می‌دهد. به امتدادِ دویدن‌ها، به پای خیسِ زخمی، به ناشاندرا فکر می‌کنم، به آواره‌گیِ شاه وندریک و رمزِ رستاخیزِ شعله، و دوباره خوابم می‌گیرد. 




برای شیبورا، تانیبورا و شبیر

۱۳۹۳ دی ۲۹, دوشنبه

آشکاره‌گیِ تن در آفاناسیسِ اندام

آرامِ تن در آن ‌جایی ست که اندام نیست


نگره‌ی بکسینسکی از تن‌ها، در برابر با برداشتی که در نقش‌های او از چهره به فهم می‌رسد، هم‌هنگام دیگرگون است و هم‌روح. هر اندازه که در چهره‌ها، امحای فرمِ عاطفه‌باره‌ی چشم و رفعِ ایده‌ی کلیتِ نگاه به دنبالِ انسان‌زدایی از یکپارچه‌گیِ سیما و مرکززدایی از هندسه‌ی چشم به اجرا درمی‌آید، در نگارشِ او از تن‌ها این فروپاشیِ ایستارِ تصویریِ تن (تن هم‌چون گشتالتِ من) است که در ازریخت‌افتادنِ کارکرد-جای‌گاهِ اندام، در کژدیسه‌گیِ رفتارِ اندام‌ها و به اجرا درآوردنِ اپوریای مکانیِ آن‌ها به گزارش می‌رسد.



رفعِ اضطراب در شدتِ بی‌تصویرشده‌گی
در بزنگاهِ امحایِ تصویریافته‌گیِ اندام‌هایی که کلیتِ خیالی‌اش را نقش می‌کنند، تن چونان تن به هستی می‌رسد   در این وضعیت تن به سرمشقی از تقریرِ ایده‌ی اضطراب بدل می‌شود. اضطراب، بی‌از موضوع است، بی‌از ابژه، معطوف به تهینایی که پهنه‌ی تقلای انگاره است در ابژه‌گردانیِ خود و روی‌گرداندن از اصلِ میل. اضطراب، بی آن که نقشِ روشنی از باش‌گاه ابژه فرارو داشته باشد، به فضای دیگر-گون‌شده‌گی تصورِ تمنا می‌گراید و تن‌یافته‌گی، شتاب و پریشانیِ سرشتینِ خود را در آن می‌سوزاند. اضطراب، شکلِ آغازین و گذرناپذیرِ مواجهه‌ی خیالی و من‌نگرِ من است با میل. قاب‌هایی که بکسیسنکی به قصدِ پردازشِ پیکر‌بندیِ نگارگرانه‌ی تن ارائه می‌کند، جوری ساخت یافته ‌اند که پراشیده‌گیِ تن در ازکف‌دادنِ شناسه‌ی تصویری‌اش را آشکار می‌کنند. در نگاره‌های بکسیسنکی، تن‌ها، برخلافِ چهره‌ها که عموماً رو به نگاهِ تماشاگر دارند تا چشمِ او را مخاطبِ سکوتِ زبانِ چشم‌زدوده‌ی خود گردانند، رو به مرزهای نامنتظر و نادیدنیِ قاب کرده‌اند؛ به واسطه‌ی این حدزدایی از امتداد، حجمِ نگاه افزایش می‌یابد و در گستره‌ی این افزوده‌گی سطحِ تمنا خراش می‌خورد؛ مرزها هوش‌یارانه در آن جاهایی تجربه‌ی نگاه را می‌گسترانند که تصویرِ تن به پرخاشِ پُرزورِ امتدادهای سیالِ قاب، به شدت‌مندی‌ای که یک‌سره ریشه در محو شدنِ منطقِ مکان‌نگارانه‌ی اندام دارد، از شکل می‌افتد.


با این حال، قاب پُر و بی‌شکاف است، آکنده از لت‌های اندام‌ها و قطعاتی که از تصویر/اگوی تن گسیخته‌اند گسیخته‌گیِ تصویریِ تن، گستره‌ی دیداریِ آن را به تصور درمی‌آورد؛ چشم در فشرده‌گیِ نمایشِ قتلِ تصویرواره‌گیِ تن (یکپارچه‌گیِ اندام‌ها، نام‌پذیریِ گوشه‌ها و کناره‌های تن بر اثرِ جایابیِ پاره‌های آن ذیلِ کارکرد) و افقی که غلظتِ شیره‌ی چنین کشتاری در آن‌جا غوغا می‌کند همان‌جایی که اضطراب، در شدتِ آشکارشدنِ یک فرمِ محض رقیق می‌شود، نیروی خیال را به بازی می‌گیرد تا برای کانونِ مرکززدای نگاره و مرزهای التفاتیِ آن تعریفی بیابد. اندام‌ها که از جای‌ خود کنده و در فضا-فرابُعدِ تن معلق شده اند، اعدامِ اضطراب را کارگزاری می‌کنند. اضطراب هم‌چون تجربه‌ی دم‌دستیِ مواجهه به میل/نیستی، در این‌جا در مرزی که وجاهتِ سوژه‌مند و عادت‌واره‌ی آسان‌گیرِ چشم در دریافتِ تنِ انسان‌گونه از ریخت می‌افتد، به اوجِ خودویران‌گرِ خود می‌رسد، تبخیر می‌شود. چیزی در فضای عادتِ دیدمانیِ تماشاگر می‌خلد، چیزی که نگاه را از آرامشِ عادت تهی و، درعوض، ایده‌ی حدیِ نگاه (دیدنِ امرِ دیدارناپذیر (دیدنِ آرامشِ تن)) را امکان‌پذیر می‌سازد.



تن در بسترِ مرگِ اندام سخن می‌گوید
تن‌های بکسینسکی، مصداقِ روشنِ تن‌ِ بی‌اندام اند. سطحی که تماشا بر آن پخش می‌شود، سطحِ بی‌سطح‌شده‌گی و حجم‌یافته‌گیِ تن‌ است، سطحِ ازهم‌گسیخته‌گیِ تن، سطحِ میرنده‌گیِ تنِ اندام‌واره، سطحِ ناآرامیِ تصویرِ تن. به زبانی هستی‌شناختی می‌توان گفت که در این برداشت‌ها، حجمِ تن در فراگردِ نابودیِ اندام‌ها، هم‌ترازِ حجمِ تن‌-هاییِ شخص است در نه‌بودِ ابژه: خاموش، شدید و عمیقاً رنج‌بار و پی‌گیرِ میل؛ و در حدِ نهایی براندازنده‌ی حک‌مرانیِ کلیت در تجربه‌ی هستی: نوعی حاد-هستن در حضورِ غیابِ بستارِ من‌ها. بکسینسکی، با بصیرتِ معمارانه‌‌ای که در تمامیِ کارهای‌اش جاری است، تأثیرِ ویران‌گرِ بازی با حجم‌ها بر عادت‌واره‌‌های دیداری را به اجرا می‌‌گذارد. در این حجم‌پردازی‌ها، انگیزه‌‌هایی از تن که در حکمِ سازه‌های هندسیِ حاد اند، و وجهِ بی‌نیت و بی‌قصدِ تن و سویه‌ی پیشاشناختاریِ آن را نماینده‌گی می‌کنند، (نا)کانونِ نگاه را می‌سازند. هاله‌های پیرامونیِ این کانون (عرصه‌ی فشرده‌ی درهم‌تافته‌گیِ دردبارِ اندام‌ها، امتدادِ رنگ‌های مرکزی که فضامندی و حجمینه‌گیِ تن و درنهایت بی‌حدیِ دیداریِ تن را می‌سازند)، پهنه‌‌ای‌ست که تن در آن به سخن درمی‌آید.


سخنِ تن، سخنِ مادیتی‌ست که شعریتِ محتوای ذهنیِ آن هیچ بوطیقایی ندارد: تن، در مقامِ هستن، همان هستنی که در غیابِ لوگوسِ اندام و ابزارِ سلطه‌ی آن (کلام، احساس، و هر مدلولِ اگزیستانسیلی که پیامِ حضور را برساند) یک ریطوریقای محضِ است، حسی پیشااحساسی. اگرچه عادت‌واره‌ی دیدمانیِ نگاه نیرویی که در پیِ تصویر-مدلولِ ایما و اشاره‌های انسانی می‌گردد اغلب طعمِ تجربه‌ی تماشا از این نگاره‌ها را به افسرده‌گی می‌کشند، اما نباید این گمانه را از ذهن دور داشت که در این جا تماشا در درجه‌ی صفرِ نگارگری (در سطحِ پدیدارشناسانه‌ی هم‌تافته‌گیِ دیدنِ حجمِ تن‌ و سطوحِ پیوسته‌ویران‌شونده‌ی اندام) یخ زده است و از کار افتاده، و عاملِ تفسیر در جایی ورای سطحِ کانون‌مندِ تماشای نگارگرانه، در درکِ حاد-نگاهِ ما از تن به مثابه شکلِ سره، به مثابه‌ی شکافی پرناشدنی از یک هستی‌مندی نهفته است: منشِ فرمالیستیِ تن، همچون نا-جای‌گاه، هم‌چون گورِ من‌-اَستی. سخنِ تن، تا جایی که خود را از شخص/چهره/ایما تهی می‌کند، سخنِ امرِ زیبا نیست {این مسأله در برداشتِ بکسیسنکی از چهره‌ها هم صدق می‌کند؛ جایی که اندام‌ِ چهره به نابودیِ تام می‌رسند تا مرزهای تماشای چهره در گستره‌ای وسیع‌تر از خیره‌گی به عاطفه‌ی چشم و تفکیکِ ترکیب‌های سطوحِ اعضا ادامه پیدا کند. این تن‌ها و چشم‌ها هیچ زیبا نیستند، چرا که فُرمِ آن‌ها اسیرِ قیدِ تعیُن نمی‌شود} سخنِ هول‌ناکِ پاره‌پاره‌گی است؛ این امرِ والاست که در ندای ظهورِ تن در عمقِ شیونِ خاموشِ مرگِ اندام سربرمی‌کشد. در سرحدی که چشم با درانداختنِ خود به ورطه‌ی خیره‌گی، شکفتنِ تن در پاشیده‌گیِ اندام‌ها را زیست می‌کند، می‌توان از حضورِ امرِ والا در مرگِ لذت/معنای تماشا کیف کرد؛ حس و روحیه‌ی این طعم همانی‌ست که تجربه‌ی ما از نظر کردن به این نگاره‌ها را سنگین، شکوهیدنی، و پُرنیرو می‌سازد.

۱۳۹۳ دی ۱۵, دوشنبه

آ دیو‌آب

ترجمه‌ای از Come the Flood ؛ از Where Greater Men Have Fallen از Primordial





مردانِ پوشال، زمین را به آتش می‌کشند
سراسر، تا افق‌های دید
هش‌داری گجسته ست این
به مردانِ کلمه، به مردانِ عمل

صورِ اریحا ست که طنین می‌گیرد
در کوه‌چه‌ها و دره‌های ژرف
لرزه می‌ریزد بر دیوارها 
بر آن‌جا که نام‌هاتان را در مرگ ناخوان نگاشتید

به هزار ‌سال
خو‌ش‌آ دیوآب
هزار سال
آ دیوآب‌

این تاریخِ وهم‌بار که سرشته‌ایم
آینده‌ی رنگ‌پریده‌ی سیاهی ست که می‌خواستی
نیم‌سوخته‌های رویاهای خاکستره‌‌‌ات
خیشیده، افشانده بر گورِ یک مسکین

هزار سال باران
خوش‌آ دیوآب
بگیر از ما رنج را
خو‌ش‌آ دیوآب

پس زخم‌های‌ام را بشور، و خونِ دست‌های‌ام را 
خون را بشور از این زمین‌ها
به بارانی هزاره