۱۳۹۴ آذر ۸, یکشنبه

آریای ازیادرفته I : از پسِ یک نجوا آه می‌کشم






از پسِ یک نجوا، آه می‌کشم
تاژنمای آوازِ کهن را
و در دلِ رامش‌گر، سو می‌زند،
عشقِ پریده‌رنگ، طلوعِ آینده!

و جان و سینه‌‌ام شوریده‌
هیچ اند دیگر، جز چشمانی دوبار
به این روزِ مات، کجا به ترنگ است
آریا، آوخ! آریای هر چنگ؟

آه، مردن از این متروکه‌مرگ
که چه می‌گذرند عشقِ عزیز می‌ترساندت
آونگِ ساعاتِ پیر و جوان
آه، مردن از این آونگ

Verlaine drinking absinthe in the Café François 1er in 1892, photographed by Paul Marsan Dornac

۱۳۹۴ آبان ۲۶, سه‌شنبه

علفیات

انگاره‌خوانیِ خاطل


«یارانِ ما به سبزک گرم شوند؛ آن مردم را چنان کند که هیچ فهم نکند، دنگ باشد» - مقالاتِ شمس



علفیات / قطعه‌ی 21: اشادت
جوانی بی‌از جوانی، پیری بی‌از پیری: بی‌داریِ خواب، چلیپِ پوست؛ خط بی‌از خط، دال بی‌از دال: خوابِ بی‌داری، پوستِ چلیپا.
آشنایی بی‌از آشنایی؛ دوری بی‌از دوری: رنگِ موسیقی، پردیسِ فلسفه؛ شدن بی‌از شدن، بودن بی‌از بودن: هستیِ مرگ، چاشت‌گاهِ وفا.

علفیات / قطعه‌ی 74: خطرات
بنا به مطالعاتِ میدانی که در سطحِ خوش‌برازشی از تلویحِ نوئتیک به اجرا رسیده‌اند در هنگامِ تدخینِ سبز در انسان سه شُشِ نو زاده می‌شود که توانا اند به خواستن به اشتیاق و به از ریخت انداختنِ منطقِ زیستیِ تنفس و صدا...  هر یک از این شش‌ها سه زبان دارد و می‌تواند رنگ‌ها را وزن کند بررسیِ این شش‌ها نشان داده که حتا ابتدایی‌ترین بافت‌های زیستی در انسان وقتی که به بخارِ علف می‌سایند قادر اند حس‌گرهایی بسازند که عاطفه دارند و هوا و بو و غلظتِ شارها را در داستانی به روایتِ دیگری‌های بدن دراماتیزه می‌کنند.

علفیات / ضمیمه: نقل
واجبِ غیرکفایی است که بیش از نیمی از زمانِ علفی صرفِ پرداختن به موسیقی شود. - ر.م.خ/مَفاتیح‌الصُمات، جلد سوم، ص 41

علفیات / قطعه‌ی 11: فحص
تنها راهِ رستگاری از مفهوم، ادبی‌ رفتار کردن با آن است. اصالتِ روایت، اصالتِ برخوردِ روایی با زنده‌گی. رواداشتنِ زمان، واپاشیِ معنا و ارزش در جریانِ بی‌هدفِ نگاه، و امیدواریِ شادمانه به پایان. جایی که بتوان سوژه‌گیِ ابژگی‌مان را فهم کرد. در-یافتِ این ایده‌ی رمانتیک و اساساً سعادت‌بخش در وقتِ علفی، نیازمندِ ول‌خرجیِ ایثارگرایانه‌ی نیرو در سطحِ بالایی از دانایی ست.

علفیات / قطعه‌ی 12: قَلَق
و تنها راهِ رهایی از روان‌پریشی، زیستن‌ در/برای ناخودآگاهیِ دیگران است.

علفیات / قطعه‌ی 69: عذاب
و من از شما هم‌زاد را گرفتم. تا در تنهاییِ گذرناپذیرِ زنده‌گی دست‌ها بیفشانید. تا خود را دوست بدارید، عشق بورزید، فرزند آورید، پیر شوید... تا در دامِ احتضار شما را با هم‌زاد روبه‌رو گردانم، و دریابید که هیچ نبوده اید مگر حیاتی سوخته در تمنای نافرجامِ وصالِ سایه.

علفیات / قطعه‌ی 38: طُمُر
این رسمِ مألوفِ جامعه‌ی افسرده-شیدا، این که زنده‌گی یادآوری است و دیگر هیچ، کفرگوییِ عامیانه و بابِ روزی است خاصِ جانِ زیبای خودفریب/ارضای انسانِ تنبل/طنبلِ امروز. یاد چیزی نیست جز تحمیلِ منطقِ میلِ منجمد، به رسوب‌هایی از تجربه که زیرِ چشم‌داشتِ منِ واقع‌مند، به انقیادِ دل‌خواسته‌های زمانِ حاضر درآمده‌اند. تنها کردارِ یادآورانه‌ی اصیل، کرداری ست تماماً افلاطونی یوتوپیایی و نه نوستالژیایی که در آن خاست‌گاهِ سازمایه‌های یاد نه گذشته‌، که آینده/حالِ حال/آینده است: یادآوری هم‌چون ازهم‌دریدنِ پیکره‌ی زمان، شکستنِ آینه‌ی آگاهی و بندبندکردنِ پاره‌هایی که با بازگشت به آن‌ها خود را یک‌پارچه می‌سازیم: رفعِ خطیت در گشودارِ حیاتی هم‌جوار با ایده‌هایی که آینده‌گی دارند.

علفیات /  ضمیمه: نقل
مهربونیِ علفِ اینه که جای-گاهی رو بهِت قرض میده که میتونی تووش {بخوای} بیشتر از اون زمانی که زنده‌گیِ روزمره برات ممکن/مطلوب می‌کنه، زندگی کنی. ت.غ/ از زیبایی‌های یک ماهلو بر تابوت، 1344، ص 82

علفیات /قطعه‌ی 96: حلط
و شما که همه‌دشمن‌پندار می‌شوید و زردرنگ وقتِ علف، بدانید که بهشت‌تان همین جهنمِ زمین است و دلقکانی که ملال و بی‌هوده‌گی را به نمایشِ خنده و رحم بر شما می‌بارند. قَسم که روزی خواهد آمد که هر آن چه نیکی می‌نامید بر شما چون آفتابی سیاه پدیدار شود، زهره‌تان بشکافد، دخن شوید و تا چهار زنده‌گی شبانه‌ آمرزش بخواهید.
  
علفیات / قطعه‌ی 6: طفْس
رایحه‌ی یک هم‌آغوشیِ سزیده، بافتی ست بویانه از فضای ارتباطیِ علفی: مرطوب، معطر، گس، شاد؛ زمان‌مندی‌اش: آینده‌-بویی جاودانه، شاد از ‌فردا؛ مکان‌مندی‌اش: جایابیِ کامِ من در فضایی که در آن انکسارِ بدن در اراده به کام‌بخشی به دیگری، من را نا-هست می‌کند.

علفیات / قطعه‌ی 59: حسیس 
و چون به علف برمی‌شوید، از حس و اندیشه، از زنده‌گی و مرگ، چنان که سبز می‌شوند، مایه برگیرید برای ساعتِ عادی. فرزانه‌گی از شما چنین می‌خواهد: برشونده‌ی گه‌گاه، بازی‌گرِ هماره، شکارنده بر باد-گیر، یادآورنده، نا-آشنا و آرام.


۱۳۹۴ آبان ۲۴, یکشنبه

آداک


برگردانی از the isle از Ahab





پنج روزی شده
که در این زورق‌ها ایم، زورق‌های گلن‌-کریگ
چه شگفتیده بودم از این خلوت
افسوس، که خدا کیِس است

پس فروخسته خود را کشاندیم به آداک
سوگند که هیچ نبود مگر پهنه‌ای به آتش
که اگر می‌دانستیم این چنین جنونِ محضی ست
فرسنگ‌های دریایی دور می‌ماندیم از آن

آن‌وقت نخستین زنهارِ حیات آمد
چون بادی هشته بر آهی از نفس
و نسیمی نبود که هوا را بیاگند
با چنین ضجه‌‌ای از یأس

گوش سپردیم به مویه‌ی ارواح
وقتی که فرونشست صدایی نیامد دیگر
سکوتی سهم‌ناک بود و بس
گوش سپردیم باز که چه خواهد آمد؟

غرشی عبوس از دور
و تاریکی پر از آن بود، قسم می‌خورم
باری، کلامی نبود که بدانم
وصفی بود از تمنا، و هراس‌افکن به گوش


۱۳۹۴ آبان ۱۹, سه‌شنبه

تراسوی موجِ تَیار


برگردانی از Across the Streaming Tide از Summoning





به پاییز، که باد و دریا
شادان اند به زنده‌گی، و خندان به بودن
و نفیرِ نادرِ باد که لگام می‌گیرد بر درخت،
می‌ماند پیش که ببازد، بگذرد

به زمستان، که کم فروغ اند سال‌‌ها
که به آتش نمی‌تابد هیچ اخگرپار 
و بادها محو می‌گیرند وقت که می‌وزند بر
بال‌های توفانیِ برف


{ترجیع}:
چه روشن می‌سوزد دل در سینه‌ی اِلف‌های باختر،
به سروری که بهار به سخره می‌گیرد
تا نیوشا شوند هُتافِ آسمان‌ را
آن موسیقیا می‌سرایند، آن جان‌گزا

و باد، به شب در بوم‌های شمالی
خاست، و بانگ برآورد ارباب 
و کشتی‌ها از سواحلِ قدیم راند
تراسوی موجِ تیار