۱۳۹۴ دی ۸, سه‌شنبه

نور در طحلبستان (مری مدیسن)

برگردانی از The Light in the Weed (Mary Madison) از Ahab





 و او، به هفت سالِ حصر
هفت سالِ ترس
هفت سال مرگِ سفید
هفت سال شکِ پروار

به مسکنتِ طحلبستان
و به مرغزنِ دریاها
اراده‌اش به خلسه افتاد
به تمنایِ آرام

مری مدیسن ایستاد آن‌جا
گماری در دستان‌اش
و از آن دلوِ کهنه
تلخ‌‌آبی قدیم می‌کِشید

که روز را فتح کردیم اما
از دست رفته هم‌سرِ ناخدا 
مری آسیمه گرفت در یأس
دل سوخته دل‌ زده  

پس بپایید، ای دریامردانِ دل‌آور
بنگرید، سوزِ آن نورِ تابان را
که به وقتِ اندوهِ دریا -
ازبرای مرد و بانو، موجی به‌پاست

Will Barnet - Woman and the Sea

۱۳۹۴ دی ۶, یکشنبه

مخاتیمِ شب

نوشتار بدونِ عاملیت (حاشیه بر پاره‌ای از مقالِ عاشقِ بارت)



رمان/درام
سوژه‌ی عاشق نمی‌تواند زنده‌گیِ عاشقانه‌اش را خودش بنویسد. تنها یک فرمِ کهن می‌تواند مناسبِ آن رخ‌دادی باشد که او به زبان می‌آورد اما قادر به بازگویی‌اش نیست.

1.      ورتر، در نامه‌هایی که به دوست‌اش می‌فرستد، هم از رخ‌دادهای زنده‌گی‌اش می‌گوید و هم از آثار و پیامدهای شور و اشتیاق‌اش؛ این ادبیات است که چنین آمیزه‌ای را مهار می‌کند. چرا که اگر دفترچه‌ی خاطراتی را نگه دارم، شاید اصلاً شک کنیم که این دفتر، به معنای دقیقِ کلمه، به رخ‌دادها مربوط باشند. رخ‌دادهای زنده‌گیِ عاشقانه آن‌چنان پیش‌پاافتاده‌ اند که فقط به میانجیِ تلاشِ بسیار به نوشتار راه می‌دهند: از نوشتنِ چیزی که، با نوشته‌شدن، پیش‌پاافتاده‌گی‌اش را هویدا می‌کند، دل‌سرد می‌شویم: "به الف برخوردم، که با ب بود"، "امروز ب زنگ نزد" " الف حال‌اش خوب نبود" الخ: چه کسی در این‌ها داستان می‌بیند؟ رخ‌دادِ ناچیز تنها در پژواکِ سهمگین‌اش است که موجودیت می‌گیرد: دفترچه‌ی خاطراتِ پژواک‌های‌ام (زخم‌های‌ام، خوشی‌ها‌ی‌ام، تفسیرهای‌ام، توجیه‌های‌ام، وسوسه‌های‌ام): چه کسی این‌ها را می‌فهمد؟ تنها دیگری می‌تواند داستانِ عشقِ من، رمانِ من، را بنویسد.

-         فیگورهای دیگری، عاشقانه‌گی‌های‌اش، حرکت‌های‌اش، صدای‌اش، ایماهاش، کنش‌پریشی‌ها و نگاه‌های‌اش، کلماتِ داستانِ بی‌کلامِ عشق اند. داستانی که پی‌رنگ‌اش تنها در دست‌رسِ بازی‌گوشی‌های من در انتظارِ وفادارانه به دیگری ست تا عینیتِ یادها را آن جور که می‌خواهد دست‌کاری کند: داستانِ عشقِ من را تنها معشوقِ من می‌داند، من تنها می‌توانم درباره‌ی ضمیرها، زاویه‌ها، سایه‌روشن‌ها و شدت‌مندی‌های فصل‌های این داستان پیش‌نهادانه چیزهایی را کم یا اضافه کنم، خودِ داستان، کلیتِ رخ‌دادِ عاشقانه هم‌واره از سوی معشوق نوشته می‌شود؛ برای عاشق، رخ‌داد همان میلِ نویسنده‌گیِ معشوق به صورت‌دادن به محتواهایی ست که خودِ عاشق تنها ابژه‌ی رنگ‌آمیزی‌شان بوده؛ داستانِ عشقِ من را تنها معشوقِ من نویسنده است؛ این داستان، ورای وجهِ خودشیفته‌وارِ خاطره، ورای علت‌مندی‌های لوگوس، ورای شیفته‌گی‌ها و نفرت‌های من، تعبیرِ دلِ معشوق است از روشناییِ زخم‌ها و خوشی‌های ما. عیارِ عاشقیِ من، در تسلیم به این بازی‌ِ ادبی وفقِ این تعبیر تعبیری پُرنیایش و همیشه شبانه: خارج از خوانشِ ارادیِ معشوق به سنجه می‌آید.

۲. عشق، هم‌چون روایت (رمان، مصیبت‌نامه) داستانی ست که، در معنای قدسیِ کلمه، به انجام می‌رسد: برنامه‌ای ست که باید کامل شود. برای من، برعکس، این داستان پیشاپیش اتفاق افتاده است؛ چرا که آن چیزی که رخ‌داد است منحصراً شعفِ چیزی ست که من ابژه‌اش بوده‌ام و پی‌آمدهای‌اش را تکرار می‌کنم (و در دست‌یافتن ‌به آن شکست می‌خورم). دل‌داده‌گی یک درام است، البته اگر معنای کهنی را که نیچه به آن بوده به آن بازگردانیم: "درامِ باستانی صحنه‌های مطنطنِ باشکوهی را به تجسم درآورد، که کنش را بیرون نگه می‌داشت (کنش پیش یا پشتِ صحنه اتفاق می‌افتاد). {نیچه، مسأله‌ی واگنر}" اغوای عاشقانه (یک لحظه‌ی هیپنوتیکِ ناب) پیش از گفتار و پشتِ پیش‌صحنه‌ی آگاهی رخ می‌دهد: "رخ‌دادِ" عاشقانه به یک نظمِ کاهنانه تعلق دارد: این افسانه‌ی محلیِ من است، تاریخچه‌ی مقدسِ من که برای خودم دکلمه‌اش می‌کنم، و این دکلمه‌گوییِ برگشت‌ناپذیر (یخ‌زده، مومیایی‌شده، بُریده از هر پراکسیس)، همان مقالِ عاشق است.


-         داستانِ عشقِ من مخاطب ندارد. عاشق و معشوق، بازی‌گر و تعبیرگرِ داستانی اند که سایه‌ی کارگزارِ نوشتاری‌اش تنها در بزنگاهِ شوریده‌گی‌های‌مان آفتابی می‌شود حسِ برون‌زا اما تُردِ به‌بازی‌گرفته‌شدن از سویِ عاملیتی  ورای اگوی من یا او. توانِ نویسنده‌گیِ معشوق در نوشتنِ داستانِ عشقِ من، بنیاد در مغاکِ کلام، در زبان‌آوریِ دیگری در نیستیِ آگاهی، در نا-صحنه‌گیِ همیشه‌گیِ رخ‌‌دادِ عاشقانه، دارد. عاشق، این دل‌واپسِ داستان، مقیمِ رازی ست که تنها معشوق می‌داند، ابَرنویسنده‌ی این راز، آن چیزی که بر پیش‌پاافتاده‌گی‌های‌مان می‌تابد و به ما، در مقامِ نابازی‌گر، شرم می‌آموزد، چیزی ست از جنسِ تنِ شب. {و آگاهی از این که این داستانِ واگویه‌ناپذیر، این خلوتِ کلام و حجمِ مصایب و شورها،  آنِ دیگری ست، اصلِ وفا را برمی‌نهد (- من نویسنده‌ی داستانِ عشقِ نویسنده‌ی داستانِ عشقِ خودم هستم؛ من دست‌ام در دستانِ دیگری که نوشتارش از ما را تنها من می‌فهمم؛ تنها اوست که تن‌هاییِ مرا می‌فهمد)}. در وفورِ آگاهی از ناچیزیِ نویسنده‌گیِ من در رخ‌دادِ عاشقانه، در ترس‌آگاهیِ خواستنیِ غیابِ من در درامِ عاشقانه‌ای که از سوی معشوقِ من نوشته می‌شود، در مقالِ عاشق، که همان خواستن-برای-دیگری است، طرحِ شبانه‌ی خاستن-برای-محال به کمال می‌رسد. 

۱۳۹۴ آذر ۲۹, یکشنبه

سخعرمشنه سحشزث سفشفهخد






nvh ;I fsji‌k t;vhd Hchn ldhk
{kld‌o,hl ffdklj}
Ld‌fdkl ;I gfokn ldc‌kd / hc j,,
{kld‌o,hl fakhsl‌j}
]ivi‌ih / lk htjhnl
{kld‌o,hl whnhj, fak,l}
U[dfi ;I hdk[hl

J,, nd,,ki‌o,kiT kld‌fdkd?
J,, nd,,kio,kiT kldfdkd?

Nvh fsji‌k , hpshsh [vdhk nhvk
{kldo,hl fakhslj}
J,, bik‌l / ps ld‌;kl
{kldo,hl whnhj, fak,l}
U;sha, / lk htjhnl
{kldo,hl fakhslj}
U[dfi ;I hdk[hl
{r,g ld‌nl kcnd;‌j fhal}

Gukj fi v,p‌jT kldo,hl fakhsl‌j
, lk
Lukj ld‌;,kl v,p‌j v,T kld‌o,hl fakhsl‌j…


Francis Bacon - Self-portrait


۱۳۹۴ آذر ۱۷, سه‌شنبه

اپوخه



هنوز هم این طور فکر می‌کنم که هیچ چیز مثلِ یک آب‌تنیِ ذهنیِ درست‌و‌حسابی در دستگاهی که آقای ش اختراع کرده نمی‌تواند در ذلتِ تابستانِ آینده مزه کند. وقتی اولین بار فهمیدم که ش بعد از هفت ماه حصرِ خودخواسته در اتاقِ کارش، بیرون آمده تا روزنامه‌ی صبحِ شنبه را بخرد این‌ها را همسرش ن طیِ یک تماسِ تلفنی به من گفت، صدای‌اش از شادی می‌لرزید و هم‌جواریِ لکنت‌های‌اش با لکنت‌های همیشه‌گیِ من مکالمه‌مان را به طرزِ دل‌پذیری مسخره کرده بود بی‌درنگ راهیِ خانه‌اش شدم، فارغ از این که می‌دانستم بعد از این همه مدت به حضورِ سردِ من در آن رهاییِ داغ نیاز دارد، بدم نمی‌آمد بارِ دیگر کنارش بنشینم به دود گرفتن و گپ زدن.

آقای ش دستگاهی ساخته بود شبیه به یک عینکِ کائوچوییِ ضخیم که روی صورت قرار می‌گرفت، دسته‌های‌اش از جنسِ یک چوبِ معطر بود و شیشه‌هایی بی‌رنگ داشت.

-         این نسخه‌ی اوله، واسه همین یه کم سنگینی میکنه؛ یه خورده دیگه که روش کار کنم، سبکتر هم می‌شه.
-         زیاد سنگین نیست.

عینک‌واره را که روی صورت می‌گذاشتی، چشم‌ها به ابزارِ دیدنِ محض تبدیل می‌شد؛ دیدنی ناب که به انتظارِ دیدن آلوده نبود. یک ادراکِ حسیِ محض بدونِ حضورِ ارزیابی‌های پیشینی، بدونِ چشم‌داشت، بدونِ اراده-به تکرار و بازنمایی و حفظ. چیزها خودشان بودند، به خودشان برمی‌گشتند، جان می‌گرفتند: بُعدها و سطح‌ها و رنگ‌هایی مضاعف و جلایافته که میدان و عمقِ دید برای هضمِ وجودشان بسنده نمی‌کرد.

-         کارستانیه نه؟ ببین چه جور می‌کُشه همه‌ی آرزوها و یادهایی که زنده‌گیِ شخصی بارشون کرده. طلا میشه همه چی. طلا.
-         کارستان؟ چی بگم؟ یه جور ال‌اس‌دیِ جدید شاید.. ها؟
-         دراگ؟ این یه عطیه ست، یه اختراع که میتونی باهاش شرِ عادت رو از سرِ زندگی کم کنی. بیا بریم اون اتاق بهت بگم.

منظورش اتاقی بود که برای هم‌نوشی و هم‌دودی معمولاً به آن‌جا می‌رفتیم. اتاق، برعکسِ همیشه، تمیزِ تمیز به نظر می‌رسید. گردوغباری که روی همه چیز را گرفته بود با این دستگاه تحویل شده بود به بخشی از جانِ خانه، انگار هر دانه‌ای از گردوخاک به‌ گونه‌ای وسواس‌آمیز به جزیی ذاتی از بافتِ هر وسیله‌ای از اتاق تبدیل شده بود. با این که ظهر بود و آفتابِ پس از برف خوش‌تابی می‌کرد، برعکسِ همیشه از این که پرده‌ها را کشیده‌اند دل‌خور نبودم؛ چین و تابِ پرده‌های بی‌ریخت هم‌آمیزیِ غریبی پیدا کرده بود با تناوبِ منطقیِ شعاع‌های نورِ لامپ که خیلی آهسته و کند روی دیوارها و کفِ اتاق می ریختند. حسِ تابلوهای ن هم به‌کلی عوض شده‌ بود: دیگر از آن فوبیایی که همیشه از شنیدنِ سکوتِ مرگ در عکس دارم خبری نبود، هر عکس جهانی زنده در خودش داشت، درست مثلِ فیلمِ بچه‌گی‌های‌مان "قلم‌موی سحرآمیز". بطری‌های مشروب روی میزِ همیشه‌گی آن طرف، فرم‌های محضی شده بودند سزاوارِ طعم و عاطفه‌ی اکسیری که در خود داشتند. آن‌طرف‌تر، زیرِ پنجره، طراوتِ حُسن‌یوسف‌ها زده‌گی‌ها و افتاده‌گی‌های دیوارِ گچی را به بازی‌ گرفته بود گیاه می‌جنبید، و لبه‌ی برآمده‌ی ترَک‌های دیوار انگار پشت‌واره‌ای شده بود برای این جنبیدن. عینک‌واره را از روی صورت‌ام برداشتم. به ساعتِ دیواری نگاه می‌کنم.

-         زمان هم که زودتر میگذره، از عوارضشه یا من اینجورم؟
-         از عوارضشه.
-         اگه قرار به کیف کردنه، من با عوارضِ اختراعِ قبلی‌ت راحتتر کنار میام {اختراعِ قبلیِ آقای ش، هدفونی بود که وقتی روی گوش می‌گذاشتی و به افراد نگاه می‌کردی فکرهای‌شان را بلند می‌شنیدی؛ طبیعتاً نسبت به این اختراع متافیزیکِ کلیشه‌ای‌تری داشت اما یکی از عوارضِ استفاده از آن سنگین‌شدنِ دل‌پذیرِ پلک‌ها بود، از آن حالاتِ افیونیِ تن‌افزایی که یک دقیقه بیش‌تر خوابیدن در یک صبحِ زودِ زمستانی را به نعمتی مبادله‌ناپذیر و مرگ‌خواه تبدیل می‌کند}. به هر حال عجیبه، تو که بعدِ این همه ماه جوون‌تر به نظر میای.
-         می‌شه یه کم جدی باشی؟! ببین اتاقی که همیشه ازش می‌نالیدیم وقتِ هم‌نوشی چه‌جور تازه شده؟ به یه کیهان تبدیل شده، نه؟
-         جدی ام! زیادی شاید.. نگرانت ام. ن کجاس؟

از جای‌اش بلند می‌شود و با اشاره مرا به آشپزخانه هدایت می‌کند. پنجره باز است ولی ن پیراهنی آستین‌کوتاه پوشیده و بازی‌گوشانه گرمِ پخت‌وپز است. از سرما می‌لرزم.

-         تبریک میگم، چند ماهه ست؟
-         8 ماهه ست.

هدفون را روی گوش‌های‌ام می‌گذارد؛ صدای نجوای ن می‌آید که دارد برای جنین لالایی می‌خواند. صدای‌اش به طرزِ غریبی عاری از احساس است اما شورِ عجیبی دارد. روی صندلیِ غیژغیژویی می‌نشینم، پلک‌های‌ام سنگین می‌شوند. ن از آشپزخانه بیرون می‌آید، دستِ ش را می‌گیرد و با هم شروع می‌کنند به رقصیدن تووی سالن.

-         اسمشو چی بذاریم؟
-         اسمِ چیو؟
-         اختراعو
-         اپوخه چطوره؟

ن بلند می‌خندد و سرش را می‌گذارد روی شانه‌ی ش. هدفون را از گوش‌ام برمی‌دارم، می‌روم آن طرفِ سالن برای‌شان صفحه بگذارم. به دیوار تکیه می‌دهم و علف می‌پیچم.

-         راستی کِی برامون ورون می‌گیری؟
-         بذار بپرسم.. مازورکا خوبه؟
-         خوبه.

کندیِ علف که با شتابِ اپوخه ترکیب شده، زمان‌مندیِ منطقیِ زمان را برگردانده. بوی فسنجان می‌آید.

-         همم، خب انگار باید تا بهار صبر کنیم. 


Salvador Dali - Cannibalism of the Objects