۱۳۹۴ اردیبهشت ۳, پنجشنبه

خورجنگ بر مرده‌گان

ترجمه‌ای از Sunwar the Dead، لتِ دوم از سه‌گانه‌ی بادها، از Elend (لیریک، آلبوم)




2. التهاب

ستوهیده...

مردن به رقصی،
انتظار به سر خواهد آمد...

خیال رفته، چه مانده به دیدن؟
زهری برای چشم‌ها، شفایی از برای دل
و پایانِ ایمان.

"چه مانده برای‌مان، دلِ من، جز اقشارِ خون
و آتش‌پار، و هزارگانِ قتل ، و شیون‌های دیریازِ خشم،
لابه‌های دوزخ که به آشوب می‌کشند؛
و بادِ شمال که هم‌چنان بر باقیان می‌وزد
و انتقام؟ هیچ!"

بر این سواحل نباید مرد
به زیرِ آسمان‌هایی چنین تهی
این‌جا که وعده بی‌جان است

... خور-جنگ، خون-شار ...


3. خورجنگ بر مرده‌گان

خورجنگ، مرده‌گان به شن‌زار آمدند

هان! طلوعِ بادها.
به پیش، بر امواجِ هیبت.
شاه‌زاده فوبوس، من بال‌های‌ات را می‌درم
من رهاییده‌ام از زهرِ اندوهان‌ات

من رزم‌گاه ام، لشکری از حظ ام
من قرن ام، قرنی از سوختن.

بر این دریای سینه‌کش،
می‌کُشم، و به یاد می‌کِشم حیاتِ دریده‌شان را 
بر سواحلِ من می‌گذرند معدومان
چشم‌های‌ات را برنمی‌تابند.

زیرِ خیزاب‌ِ خون، می‌بارم
منِ آشوب، منِ خورجنگ
دانه‌های شنگرف، آبله‌ بر بسترِ خاک
می‌غلتم، غرق می‌شوم در مغاکِ جنگ

خورجنگ بر مرده‌گان

به هر ژرفنا، به هر اقیانوس،
در هر شط و هر رود
راه سپردیم،
طوفان راه‌نمای‌مان
می‌کُشیم و می‌کُشیم
درهم می‌کوبیم، می‌دریم
مرگامرگ ایم ما

هان! بادها خیز گرفته اند
بمان، بگذار تا که شب بر چشمان‌ات افتد
-         آه، شب در چشمانِ میرانِ تو
نخواه اما خواب را و سوگ‌واری را.


4. آرس در چشم‌هاشان

مست از خونِ ما، آسمانی رنگ باخته

می‌سوزیم ما، مثالِ شیرهایی با
آرس در چشم‌هاشان
تنها در نغمه‌هاست اما
که بر بادها رشک می‌برم.
آه، بگذار بدرند
دل‌هامان را
میانِ ویرانه‌ها.

خاکسترانِ سرد،
نقشِ خاموش در سنگ،
لاشه‌های بی‌جان،
عفن، ترس.

در شیشه‌ی حیات، ترسِ زیستن ریخته ام، بدترینِ زهرها را.

ترک‌مان گو، یا که وامی‌نهیم‌ات
در این بارانِ آتش.

چه فخر می‌کردیم بر فریفتارِ ‌پریده‌‌رنگ‌ات
مسحور بودیم به سوسوی شبح ت.
می‌سوزیم ما، مثالِ شیرهایی با آرس در چشم‌هاشان
تنها در نغمه‌هاست که بر بادها رشک می‌برم.
بگذار بدرند دل‌هامان را در ویرانه‌ها.



5. دریای شوکران

حظِ شب‌های بی‌خوابی انتظارت می‌کشند.
پسرِ مُرن می‌گرید و می‌یازد، و نمی‌رسد به تو.
نقاب را دیده‌ام،
و گور را،
باران آمد
و سکوت بر همه چیز می‌نشنید.

قطره‌ها چون خدنگ، بر این سینه‌ی تهی
این چشم‌های شور که آرام ندارند
جهان را دیده اند
و مرده‌گان را،
شب آمد
و سکوت بر همه چیز می‌نشنید.

آه، ماه را به ستایش بگیر
نمان به پای سپیده‌دم
به جریانِ رود، به سوسوی آسمان
تنها آواره‌گی کردم.
آه، بوسه‌ی شوکرانه شیرین، 
دریای زهر می‌سوزد
و سکوت بر همه چیز می‌نشنید.

برمی‌گردی، می‌لرزی
پوست‌ات چه پریده‌رنگ، دم‌ات چه سرد
عشق‌ات را تمنا کرده‌ام من
همّ‌ام به از کف ندادن‌ات.
بیا، بیا، نترس...
پسرِ مُرن می‌گرید، به ما نخواهد رسید اما.
بادها چنین وعده‌ دادندمان.


7. سرودی از خاکستران

لاشه‌ها از سوختن نمی‌مانند

شارِ خون، بادِ دیوانه
می‌غلتم مثالِ شن
این
آب
می‌گسترد.
ما هماره‌مرده‌گان ایم، لخچه‌ای در هوا.
غبار و آب،
خونِ خرمن.

و بی‌هدف بر آن زمین‌های پرگسل
تمام شب پرسه زدیم.
ستون‌هایی از خاکستر
خاسته از تل‌انبارِ آدم‌سوز
معبدی پرشکوه برآورده اند
به محراب رسیده ایم.

لاشه‌ها از سوختن نمی‌مانند.


8. دریدن

ازدرون‌تهی ام از فرطِ رنج،
خشم‌ام است که خیز گرفته
بر امواجِ نفس‌گیر.

چون ویرانه‌ای در خون‌شارِ هم‌خونی خونین
رویای عصرِ کیوانی دیدم، آن گاه که گنداندن
چنان دل‌هامان را می‌فروزید که دریدن
حظ بود...
دریدن حظ بود!
و حال که خیال رفته است
و مرگ از ریخت افتاده،
ازهم‌دریده ام من.

چشم‌هامان اسیرِ نمای تل‌ها،
خیره به یوغِ مرگ‌مان.

چه افیونی رسانده به این‌جا ما را
چشم‌ها، زهر، خیال، قدرت،
و ما هنوز سکوت نمی‌کاویم.
این‌جا غلتیدم، غلتیدم بر شار.
حالاتِ کف،
ضجه‌ی بادها.

بر
این
گدارهای ترک‌زده،
از نی‌زارِ
این
مرزها،
آواهای تهی
می‌دمند
و برگ‌ها
به تعظیم می‌افتند
برای اربابانِ دیگر.


10. خون و آسمانِ تیره به هم تافته اند

مردن به رقصی،
فوجِ حزن‌انگیزِ دشمنان،
چشمان‌ات هنوز نمی‌توانند دید
موجی در امواجِ کف‌آلود
پسرمان را رها داد.

مارها سینه‌کشِ کشتار، مسحور می‌کنند خسته را.

خون و آسمانِ تیره به هم تافته اند

به دندان کشیدیم و نخستین قطره را هم‌آوریدم
و زهر افشاندیم
بر
زمین.
طعمِ باران تلخ بود.
مارها سینه‌کشِ کشتار، مسحور می‌کنند خسته را.

خون و آسمانِ تیره به هم تافته اند. 




برای اسکندر و شافع
با سپاس از زی

۱۳۹۴ فروردین ۲۰, پنجشنبه

لاخه‌ها


کلمهْ موسیقی را می‌درَد. و این‌جاست که میل جای حیات را می‌گیرد.

با نظریه‌ها باید بازی کرد، باید آن‌ها را به هسته‌ی زاینده‌شان، دستِ کم به حدتِ نظریِ نهفته در سطحِ حدسِ تأملی و فرضیه، کشاند. نظریه‌ها، این را  خود به ما می‌گویند وقتی در جریانِ یک دیالوگِ نابیمار درمی‌یابیم که چه‌طور با درآویختن به یک‌دیگر، روحِ جمع‌گرایانه‌ی تخریب و زایشِ هم‌دیگر را توان می‌بخشند.

نسبتِ فرمِ مدرنیته‌ی غربی با فرمِ مدرن‌شدنِ ما ایرانی‌ها‌، به نسبتِ تیتاپِ کیندر می‌ماند به تیتاپِ مینو.

از ویژه‌گی‌های انسانِ آینده انسانی که بعد از انسانِ نوعیِ امروز شاید بتواند برازشِ وجودیِ گونه‌ی انسان را برای بیگانه‌گانِ کهکشان‌های دور احیا کند توان‌‌مندیِ او در چشیدن/بوییدنِ (نا)ابژه‌ی نامفید، بساویدن/دیدن بدونِ صفحه‌نمایش، و البته گوشیدن به موسیقی است.

«انقلاب‌ها در مقامِ جنبش برحق اند، و در مقامِ رژیم دروغین. به این ترتیب این پرسش برمی‌خیزد که آیا رژیمی که نمی‌خواهد تاریه را از اساس بازسازی کند، بل‌که خواهانِ تغییرِ آن است، آینده‌دارتر نیست، و آیا این همان رژیمی نیست که باید به دنبال‌ش بود به جای آن که بارِ دیگر وارد ِ چرخه‌ی انقلاب شد.»  مرلوپونتی ماجراهای دیالکتیک

منطقِ روابطِ انسانی در هر دوره را می‌توان تا حدی بر پایه‌ی منطقِ عامِ حاکم بر ساختارِ حظِ استتیکِ آن دوره تبیین کرد. امروز که کلِ پهنه‌ی احساس زیرِ هستارِ تصاویر و سیالیتِ ایماژها (حتا در تجربه‌ی شعر) جای گرفته، رابطه، رها از معنا/ارزش، به امری اقتضایی، به نا-زیسته‌ای طبعاً گذرا و میرا تبدیل شده، که فردِ متوهم-به-آینده را در خیال‌واره‌ی پیوستارِ آمدورفتِ دیگران، ایمن از اضطراب و خیس از بس‌آمدِ وصال/تملک کیفور نگه می‌دارد. در نه‌بودِ مفاهیمی که در درگیریِ فعالانه‌ی سوژه با غیاب ساخته می‌شوند (وفا، فدا، پروا، سخاوت، ...) رابطه به یک نا-تجربه، به رنگ‌مایه‌ای در میانِ انبوهه‌‌ای از تصاویرِ رنگارنگ تبدیل شده، جایی که هر کس در جهان‌اش دیگران را بر پایه‌ی شدت‌مندیِ عکاسینه‌ای که دارند، رسته‌بندی می‌کند، جایی که اندیشیدن به غیاب فراموش می‌شود. این نمایش، این روابط سینمایی را تنها می‌توان با تعهد به سویه‌ی موسیقیاییِ (بازگرداندن عمق به شدت) رابطه درهم‌شکست. با بازگرداندن گوش به کلمه، و چشم به غیاب.

مادینه‌گیِ فاعلیت در اندیشیدنِ خودانگیخته، به فاعلیتِ زن در تجربه‌ی بدن‌ِ‌اش می‌ماند وقتی در رخ‌دادِ عشق قراریاب شده. خودانگیخته‌گیِ اندیشه چیزی که امروز دیگر چیزی از آن باقی نمانده ازاساس زیسته‌ای است مادینه {شکنجه‌شونده، بینا و به نحوی خودآیین زیبا}.

«حقیقتِ امر خلافِ آن چیزی است که متافیزیسن‌ها باور داشته اند: دقیقاً همین جهانِ بی‌معناست که یگانه جهانِ معنادار برای موجودی مثلِ انسان است: در جهانی که حتا بدونِ اون سرشار از معنا باشد، انسان با استعدادهای معنابخشی‌اش به‌کلی زاید خواهد بود.» نیکولای هارتمان/ زیبایی‌شناسی

شعار ادبیات مدرن "نشان دادن، و نه گفتن"، ریشه در تهی شدنِ حیات از تجربه دارد. اشیا تهی شده اند از نگاهِ ما و رازهای‌مان و نام‌های‌شان؛ ذهنِ در خودمچاله‌ای که دیگر هیچ تجربه‌ای ندارد و فقط می‌تواند مثالِ مرداری از اعصارِ قدیم، چیزها را نشان دهد. داستان، بر ضدِ این نشان‌دادن-در-مرگ، زنده‌گی-در-گفتن را می‌آفریند.

توول: قتلِ راوی و ریختنِ لاشه‌ی مثله‌شده‌‌اش روی بیس، خشونتِ مرگِ رنگ-آوا/اراده در گیتار، ویراستاریِ درام: بی‌ریختیِ فیگوراتیوِ سازها در هم‌تافته‌ی کلیتی موسیقیایی. توول: موسیقی‌ای، به معنای شوپنهاوریِ کلمه، قدسی.

وجودِ رسوب‌وارِ اطوارِ مادینه در زنان به لطفِ فقدانِ قضیب در آن‌هاست. مردان، کلِ اطوار و زنانه‌گی‌شان را به پای قضیبی که در توهمِ حضورِ آن خود را جمع‌و‌جور می‌کنند، می‌ریزند. به بیانِ ساده‌تر، مردان، حتا در اطوار، زودانزال اند. با این حال، زن هم با تجزیه‌ی اغوا در افاده (در غایت‌نگرساختنِ مادینه‌گی به واسطه‌ی فایده‌مندساختنِ اطوار، در مرکزیت‌بخشیدن به ذاتِ پراکنده‌ی اطوار {با آرایش، با لحنِ مألوفِ آوا، با خواستنِ خواسته‌گی}) شریکِ توهمِ نرینه‌ی مرد در تملکِ ابژه می‌گردد.

 «باید در سریع‌ترین زمانِ ممکن از سرِ حقیقت رها شد و به کسِ دیگری گذرش داد. درستِ مثلِ مرضی واگیر، که تنها راهِ علاج‌اش همین {شتاب و گذردادن} است. کسی که حقیقت را پیشِ خودش نگه دارد، بازی را باخته است.»  -بودریار/خاطراتِ سرد


منظور از زمانه‌ی بد روزگاری است که در آن، اندیشیدن به اشکالِ بدیلِ مفهومِ اشتیاق تنها با ویرانیِ کاملِ زنده‌گی ممکن می‌شود.