۱۳۹۴ شهریور ۹, دوشنبه

ظالّ‌آوازِ تابستان

ترجمه‌ای علفیده از Stray Summer Song از The Birch Book از B’ee






نه طرحی دارم که عزم کنم
نه چشم دارم  از راست و ناراست
نه خطی به ترمیم
آف‌تابی دارم فقط که نور بتابد بر
کاغذ و قلمی که می‌نویسم
ظال‌آوازِ تابستان را

بد نیست اگر سری بزنی
بد ندارم که بمانی دمی
عذر اما، اگر بی‌حواس ‌ام
یا کی مدهوش،  به پرواز ام آن بالاها...
بادی ست ترد و شنگ اما سواری بگیر
بر ظال‌آوازِ تابستان

ظال‌آوازِ تابستان:
روشنای نورِ خلق
ظال‌آوازِ تابستان:
بالا می‌رود از کوهِ آفتاب
ظال‌آوازِ تابستان:
از مِه‌واره‌ی سپیده‌دم

نه ترسی دارم، نه چیزی به کتمان
 نه اشکی ازبرای  روزهای گذشته
نه گوشی به چراها
نه خواسته‌‌ای که برآورم
بنشینم فقط، با نغمه و شعر
از ظال‌آوازِ تابستان

نه زخمی از خیره‌سری
از حیله‌های جهان و اطوارش
ناروا باشد چه باک، واداشتی نیست
بر بهره‌ی به‌تری که می‌برم از تخیل
الاهه‌ای سرکش که الهام بگیرم
از ظال‌آوازِ تابستان

ظال‌آوازِ تابستان:
بالا می‌رود از مِه‌واره‌ بر کوه
ظال‌آوازِ تابستان:
که خبر می‌دهد از انقلابِ فصل
ظال‌آوازِ تابستان:
بگذار بماند که روزِ کهنه می‌رود

‌نوشته‌ی بدخط بر کاغذی چروک
نخی ژولیده از آستینِ پاره
اندیشه‌های غریب‌تر همه آواره شدند
آن‌جا بر گدارِ اندارس
تار و پودی نایاب‌تر که رفو شود
ظال‌آوازِ تابستان

ظال‌آوازِ تابستان:
راهی گریزپا از بدرقه‌ای گم
ظال‌آوازِ تابستان:
طره‌ای شنگ در لباسِ ادراک
ظال‌آوازِ تابستان:
که بالا می‌رود از مه‌واره‌ی سپیده‌دم

اگر فکر می‌کنی که می‌توانی بیابی
راه را به حالی از ذهن
بی‌از گره، بی که چیزی بماند برای گشودن
در  خانه‌ی قدیمِ تاکِ پیچنده
فقط قدحی بیاور برای شرابِ خوش‌گوار
از ظال‌آوازِ تابستان

ظال‌آوازِ تابستان:
بالا می‌رود به ذهنِ خلق
ظال‌آوازِ تابستان:
به نظری به ترنگی شنگ
ظال‌آوازِ تابستان:
که خبر می‌دهد از انقلابِ فصل
ظال‌آوازِ تابستان:
روشنای کوهِ آفتاب
ظال‌آوازِ تابستان:
از مِه‌واره‌ی سپیده‌دم


۱۳۹۴ شهریور ۵, پنجشنبه

اسقاطِ اختاپوس از سقف

اباطیل در تمهیدِ کسالت


... بعد گربه‌ای بگیریم با طرحی عجیب‌تر از سکوتِ این خانه، با صدایی که گوشه‌های‌اش بتوانند از زوایای تندِ راه‌رو عبور کنند و به این اتاق که پنجره‌اش به نورگیری عاری از ‌لطفِ زنده‌گی باز می‌شود برسد. گربه را باید نوزاد بگیریم تا بتوانیم تربیت‌اش کنیم، به‌جا بشاشد، بدغذا نشود، و وقتی زی نگاه‌اش می‌کند دست‌های‌اش را، که هنوز معلوم نیست چه رنگی هستند، از مرزهای قلمروی سربرگ‌های عزیزکانِ او کوتاه کند. خدا را چه دیدی، شاید حتا بُعدِ تأویلیِ تربیت را به جایی رساندیم که مثلِ توتون وقتِ علفی چشم در چشم خیره‌ شود، تلخک شود، مونولوگ‌ها را بشکند و با مسخره‌کردنِ جهانِ انسان کِیف‌مان را چاق کند.  باید گربه بگیریم، برای‌اش اسم بگذاریم و بعد بگذاریم ما را بگیرد و برای‌مان اسم‌ بگذارد، بعد بی این که از این اسم‌بازی‌ها به هارمونی برسیم، صرفاً با هم باشیم. خوشیِ داشتنِ گربه به همین است، به این که معلوم نیست در این میانه کدام کدام را دارد، و کدام سر به‌ سرِ کدام می‌گذارد. بعد از این دیوارِ ترک‌خورده، که آبیِ زی گرفته، سقف را هم باید گچ بگیریم و ردِ وجودِ این چراغ‌های مسخره را پاک کنیم. چراغ‌ها انگار چشم‌های پخش‌شده‌ی یک هیولای اختاپوسی‌شکل باشند: زشت‌ترین نوعِ خیره‌گی: سرد و ساکن، بی‌حیا و برهنه. باید این چشم‌ها را از جا دربیاوریم و هیولا را کور کنیم تا آسمان‌مان مهربان شود. باید از سقف این همه چشمِ بی‌مردمک را بگیریم، این همه انتظار را، تهی‌نایی‌ را. آن وقت، وقت‌اش که بشود، آسوده‌تر، مُرده‌تر، می‌مانیم؛ آن وقت کفِ دستِ غولِ قیلوله‌مان در تابستان تماسی خنک‌تر خواهد داشت با هوای خانه، و رخوتِ ما لاجرَم نقش‌مایه‌‌ای گیاهی‌تر به خود خواهد گرفت، الکل و علف آزادانه‌تر ما را به دست می‌گیرند و تیک‌تاکِ ساعت‌ها روادارتر خواهد شد. روی این جاجیمِ معطر از صحبت و آبجو و تجاوز هم نباید زیاد راه برویم. چون هنوز سایه‌های دست‌ها و نگاه‌هایی از انسِ ممکن، سایه‌های چشم‌ها و تماس‌هایی از قرن‌ها وصالِ ناشده لای تاروپودِ زمخت‌اش در آمدورفت اند. چون مُِهرِ آخرینِ سایه‌ها را دارد و پنجه‌هایی که اغلب پوشیده اند، هنوز حالِ خوشِ برهنه‌گی‌شان را که به رسمِ پارسایی در مثلثِ چهره کشیدند به یاد می‌آورند. می‌گویم همین وسواس‌هاست که شوق می‌آورد مرامِ زنده‌داری و شوقِ احیا در آگاهیِ تن جای دارد. می‌گویم آدم هر چه‌قدر هم که فراموشنده و سهل‌انگار باشد، هر چه قدر خودتنهاانگار باشد یا هرزه‌به‌هرکس، باید مواظب باشد پاها و دست‌های‌اش حرمتِ اشیای یادآورنده را نگه دارند. چون آخَِرِ روز صرفاً بهانه‌ای است برای سپردنِ وجودِ جنبنده‌ها به ابَرمادرِ حافظه‌ی مکان. برای همین شاید همین‌ روزها یاد بگیرم چه‌طور با دست‌های‌ام وارونه راه بروم. دستِ کم این کف‌پوش‌ها اجازه‌ی چنین صوابی را به هر کسی که مصمم است می‌دهند. بعد که یاد گرفتم، مثلِ امروز این چوب‌ها را برمی‌دارم، کمی سفید قاطیِ آبیِ زی‌ می‌کنم و رنگ‌شان می‌زنم، نردبانی لاجوردی می‌سازم تا به خورشیدی برسم که امروز به وقتی می‌تابید که خطِ شکسته‌ی برخوردِ حضورِ پُرتپشِ من و شتابِ آن ماشینِ قرمز را رسم می‌کرد. من که مهارتِ خوبی در کرخت شدن و کرخت کردن دارم، باید راه‌رفتن با دست‌ها را زودتر یاد بگیرم، چون همه می‌دانیم که حداقل عرق‌ریختن و پشتک‌واروزدن خیلی بیش‌تر از گام‌برداشتن و دویدن ما را به خورشید نزدیک می‌کند.

{با دست‌های خالی، بی‌صبرانه در انتظارِ مرگِ این فصل می‌مانم. من همیشه به این امیدِ فریبنده وفادار بوده‌ام و خواهم ماند، این که آفتابِ پاییز آفتابِ دیگری ست. زاویه‌ی آفتاب که کژتر بتابد بر این دردانه‌های سبز، از درازیِ روزها که کم شود، دیتیرامب‌ها دوباره به راه خواهند افتاد و دست‌های ما هم شادی‌شان را بازخواهند یافت. ثروت و بی‌نواییِ چیزها، خوش‌بختی‌های ما، بندِ تنِ زمان است، بندِ فصل‌ها}

Beksinski - Untitled

۱۳۹۴ مرداد ۲۷, سه‌شنبه

مست‌نوشت

لاشه‌های آسمان، دامانِ دیو و همه/هیچ بر باغِ نیمه‌شب - با تسیه و ورلن



دو-پنجُم: در دیو-آر
دیوارهای روبه‌رو همه آبنوسی، همه داغ، گداخته از خواست-به-گفتنِ گذشته‌، بی از باغ‌های فردا. بر این دیوارها، با خون نوشتن، با خون خواندن، گرایه به دادنِ کام است به زمان. جا که کام بی‌کشش است، چشم‌ها را مثالِ هاله‌های هماره‌بنفش درمی‌نگارم، با مژه‌هایی سوخته از ستایشِ نورتابِ یاد. کلمه‌هایی بیاورم خاسته، نوزاد، رازانگیخته، پارسای حضور، یک‌گانه، تا ردِ پنجه‌های شیطانک‌های خواستن را طالع شوند بر دیوار. پیشانی سایه بر این تفت-آر، دست‌ها یک نوشت-آر، یک نیایش‌گرِ غول‌ها که بیایند و این همه را برچینند. تن مقیمِ دیو-آر.
Des larmes sur nos joues; Privilège de ceux qui n'ont pas encore sombré.

یک-پنجم: بر هاویه
آه سر-ما، آه گاهِ ما. بر نبشته‌های دور احوالِ غریبِ مُرده‌زادِ ما را نگاشته‌اند که روزی بر دیاری دور از ژکارِ امروز، وقتِ تاب‌ستان، جان از گرما پژولیده و گرمِ نوشتنِ واژه‌های سرد، وقت را به بداهتِ حیله‌های گرفتار در آبِ مکان می‌سود. از دور، از ناکجا، صدایی آمد که ای آواره‌ی وقت، کوه‌پایه‌ها را بدار که در آن‌ها چرنده‌گان مضامینِ نگاشته‌های روز اند و پرنده‌گان آشیانِ شعرا در شب؛ پس به آن‌جا برو که دل‌بر سال‌هاست سفر نکرده. دیگِ جوشان، رنگ‌مایه‌های سرد، نخ‌های آرزو، شال می‌سازم از برای محبوب و بر ترَکِ لب‌ها زمزمه که: آه سرِ ما، آه ما همیشه، آه زنده‌گی گه‌گاه.
Creusée dans la clarté, Elle devient l'espoir, D'entrevoir cet indicible inaccessible.

سه‌پنجم: که سپنجِ طعم
منظورم این است که بخاراتی هستند که شاید هیچ وجهیتِ مادی‌ای نداشته باشند اما کش‌مکشِ بلاغیِ ما برای هستاندن‌شان این تقلای پیشاپیش بی‌هوده برای تحققِ امرِ حقیقی که ابطال‌ا‌ش ریشه در بطالتِ خواستِ فعلیت‌دادن به حقیقت دارد از آن‌ها نام می‌سازد، گوشه‌های‌اش را به بخشی از لباسِ یک رایحه بخیه می‌زند، مادیت‌اش را  به ارتماسی از لحظه‌ی رخ‌دادِ رنگ می‌چسباند، و لمس‌اش را به پاری از حقیقتِ یک حرکت... منظورم این است که شارهایی هستند بی‌شعار اما بیرون از حدِ وجودیِ ما که دستِ بالا در شاعرانه‌گیِ احساس و حسِ همیشه‌باطلِ شاعر مجالِ ظهور می‌گیرند. من نثر را برمی‌گزینم، به این دلیلِ ساده که می‌توانم از بروزِ نابه‌گاه و ناآگاهِ لغزش‌های احساسِ تملکِ حقیقت در آن کیف کنم. شعر خوب است، دروغ‌گوست، اما دروغ تا جایی که وصله‌ی من باشد در جهان جایی ندارد جز گوشه‌ی سرِ من، نمِ مو و یادِ مگس. در نثر، همه چیز از هم می‌پاشد، چون یکای هستی‌شناختیِ زبان، کلمه‌ی بعدی است و این یعنی هیچ، یعنی حقیقت، یعنی نا-من.
 Je devine, à travers un murmure,
Le contour subtil des voix anciennes
Et dans les lueurs musiciennes,
Amour pâle, une aurore future.

چهار-پنجم: تا مخمصه / به پیش-مان
نه مخمصه‌ای در میان است و نه جزیره‌ای.  همه چیز را می‌توان به روایتِ مکتومِ رویاروییِ مادینه‌گیِ آقای واو و نرینه‌گیِ خانمِ لام تقطیر کرد. روایتی که پیازهای چشم و یرقانِ کوسه و گونه‌های لال و چای شیرین و باغِ انجیر، هیچ کدام در آن جایی ندارند. چون اگر خوب یادمان بیاید نه واو اراده‌ای نرینه داشت و نه لام دانشی مادینه. این زوجِ خوش‌بخت، موجودیت‌شان را وام‌دارِ برخوردِ دو نیرو، دو رنگ، دو نگاهِ معطر، دو به‌ترینِ پوست، دو سیاره‌ی عنکبوتیِ شبانه بودند: بازگشتِ جاودانِ همان. شاید به خاطرِ خلاص شدن از شرِ شدتِ همین حضورِ انتزاعی بود که جهان ناگزیر بر تصعیدِ لام به بنفشا و واو به آدام شهادت داد. جهانی بی‌از مخمصه و پُر از پیش‌های ما. وقتی از واو و لام حرف می‌زنم اسم‌هایی که نباید گفته شوند، از یک طعم حرف می‌زنم: ناشاعرانه، شدید، به مرامِ بنفش، جاودان، گس و بسیار تن‌ها.
Et j'enterre des corps; Dont le coeur bat encore.

واحد: فراسو، سو به عدم
فرسو، فراسویه، سوا؛ به، به؛ عدم، آ-دام، اعدام.
Sombre, obscure, Révèle-toi, je suis là.


برای (نا)میرا

۱۳۹۴ مرداد ۱۰, شنبه

غبار ایم ما


ترجمه‌ای از We are Dust، از :Of the Wand and the Moon:






ستاره‌ها را نگاه کن
همه می‌سوزند
سوخته اند همه
و غبار ایم ما
غبار
در مکانِ بی‌زمان
و عشق شعله‌ای ست
نابودگرِ شب‌پره‌ها
ما غبار ایم
آری، غبار ایم ما
در زمان و مکان

به خورشید نگاه کن
خواهد افتاد
خواهی گریخت؟
آه مگر نمی‌دانی؟
سرگشته ایم ما
در رنجِ بی‌پایان