۱۳۹۵ دی ۸, چهارشنبه

به سوی شمال


برگردانی از Northward  از Summoning






باد سخت ست و شخته
و به آسمان توفان‌ها ست
راهِ ما از زمینِ شمال می‌گذرد
و فراز می‌رود، فرازتر

به یسار، دریایی ست که از آن آمدیم
به‌ راست، ماهورهای سپیدِ بی‌درخت
باد شخته‌تر می‌شود
و می‌لرزیم ما

با انگشت‌هامان فشرده، برمی‌کشیم
شمشیرها‌مان را، و به تپه می‌زنیم
راه گوریده ست و پُرشیب
به نبرد می‌برد ما را

- دُر فیرن ای گویینار

پدرود ای کوه، ای دره، ای دشت
پدرود ای باد، ای سرما، ای باران
ای میغ، ای ابر، ای اثیرِ آسمان
ای ستاره، ای ماه که زیبان اید هوش‌ربا

پدرود ای برگ، ای شکوفه، ای علف
که شاهد اید گذرِ فصل‌ها را
پدرود، ای زمینِ دل‌انگیز، ای آسمانِ شمال
ما، رستگار، می‌میریم این‌جا

- دُر فیرن ای گویینار


Shadowgate - Chriscold

برای کاوه

۱۳۹۵ دی ۴, شنبه

اداما


برگردانی از Adamah  از The Body





ابرها می‌شکفند سنگین، سبع، سخت
از سترسای امرِ محال
این زمینِ تفسیده و رنجور
خشکید
ای سیلِ آیا
توفانی بگیر طعنه‌زن، تیره‌‌گر، طاغی       

بگذار ببارد
بگذار ببارد
بگذار ببارد

بر این برِّ بخسیده
بر این زمینِ سوخته


۱۳۹۵ آذر ۲۸, یکشنبه

خورشیدِ پوک و قهقرای حشره به آدم

: (نا)خوانشِ نگاره


-         من حاضر بودم و ابرِ آن‌ها لاجوردی بود، و فوجِ اشباحِ بنفش زیرِ خورشادِ تابانِ پوک؛ او ایستاده بود بر تارکِ ترساترین‌شان، او دور بود از بوی مَرغ‌های مهاجم‌اش، او در حال بود و نجوای نضجِ شاخک‌های سرخ سرمی‌داد.

{ آرتور می‌گوید چیزهایی از ناگشودارِ شخصیت و فضائل و رذایل هست که بعد از یک سنِ خاص برخلافِ پندارِ خامِ عامه اصلاً نمی‌توان عوض‌شان کرد: ذوق و قریحه و زبانِ بدن و پذیرنده‌گیِ حسی و بُعد و گستره و روحِ چشم‌ها و نگاه و غیره من در پاسخ به او به این‌ها که به بخشِ دریافتیِ شخصیت مربوط می‌شوند ابعاد عملی و بیانی را هم اضافه می‌کنم: درکِ حیاتِ مفاهیم شمِ اخلاقی-ارتباطی ادبیتِ گفتاری-رفتاری شعورِ استتیک و چیزهایی از این دست آرتور می‌گوید در این صورت من از او بدبین‌تر ام و اگر مدیتیشن را درست به جا بیاورم و کمی شرقی‌تر بیاندیشم و عوضِ این زهرماری‌ها افلاطونی شوم و شراب‌ بنوشم، روشن‌تر خواهم شد و این به زمانه‌ام برمی‌گردد و درهرحال در همه‌ی این اقوال و احوال خواستِ زنده‌گی حتا ماهایی را که به منطقِ میل و ملال پی برده‌ایم و دم‌خورِ شادیِ امرِ والا شده‌ایم اسیرِ خود نگه می‌دارد و در این رابطه این حتا برای اویی هم که به رسته‌ی درگذشته‌گان پیوسته صادق است بعد نو-موهای بلندِ سپیدش را نشان‌ام می‌دهد و از داستانِ عاشقی‌اش با محبوبه‌ی سرخ‌جامه‌ای می‌گوید که در میانِ مرده‌گان پیدا کرده و او به رسمِ عاشقی هر روز برای‌اش مو می‌کارد و هر شب برای‌اش می‌رقصد با هم می‌خندیم من تأیید می‌کنم و ضمنِ گفتن از هوشِ زبانیِ حیرت‌انگیزِ گ و بی‌استعدادیِ مفرط‌ش در نقاشی که با ترکیب با قوه‌ی خیالِ زیاده‌خلاق‌اش کارستان می سازد از این می‌گویم که او نبوده تا زیگموند و مارتین و ژاک و این‌ها را بخواند تا از دیدنِ نورِ ردی که از گرگیاس و او تا ذهنِ زمانه‌ی ما کشیده شده و بومِ رانه‌ی مرگ را رنگین‌تر از زمانِ او کرده کیفور شود بعد می‌گویم اما هزاربار هم که امانوئل را از نو کشف کنم امکان ندارد برای‌اش شعر بنویسم خنده‌اش می‌گیرد بعد نقاشیِ گ را نشان‌اش می‌دهم و از او می‌خواهم که بگذارد از موهای‌اش عبور کنم و واردِ ذهن‌اش بشوم تا این نقاشی را در ترکیب با خوابِ غریبی که گ از زی دیده برای‌اش خوانش کنم می‌گوید با جادوهای من آشنا ست و چون از آنری شنیده مهربانانه اند و فهمیده خودم هم اهلِ بدخواهی و مرده‌آزاری نیستم و عاشق‌ها را ستایش می‌کنم و با فلسفه‌ی او هم چندان ناساز نیستم و به‌طرزِ رمانتیکی از سانتیمانتالیسمِ بابِ روز و احساساتی‌گری بیزار ام اجازه می‌دهد.}

-         سرخ شده بودم و بی‌تن. گ می‌خندید، آواز می‌خواند و از تبدیلِ یک حشره به یک عاشق نقاشی می‌کرد.

گ زی را رویا می‌بیند که بر لبه‌ی استخر نشسته و گرم گرفته به خواندنِ کتاب. گ خود-اش را می‌بیند که از صفحاتِ کتاب متجسم می‌شود، از کتاب بیرون می‌جهد و در استخر ناغوش می‌زند، رو به زی و با آوای کودک زی را خطاب می‌گیرد به دعوت به آب. زی کتاب را می‌گذارد و با هم غوطه می‌خورند. و این رویایی بوده روشن، ترانما و بی‌نیاز به تعبیر، از ماجرای دل‌تنگیِ آن روزِ گ به زی. ما، نیمه‌مست، همه حاسد شدیم از شفافیتِ روانِ کودک، و از حکمتِ روشن و هوش‌یاری که می‌تواند روایتِ رویا را در پیش‌نهادِ ماجرای روز به دیگری تحویل کند. منِ بی‌رویای هماره‌ حسود به دیدنِ رویا این حسد را دستاویز می‌کنم، انگیختار می‌کنم تا زمان‌مندیِ خلقِ نقاشیِ رویاییِ گ را در بزنگاهی میان‌ذهنی‌تر و بی‌مقصودتر بنشاند که در آن جهانِ کودکانه‌ی او از فضای پذیرنده‌گیِ رویا و تخیلِ فعال مرززدایی می‌کند تا ما بیداران را دستِ کم در جایی میانِ این بازی جای‌گیر ‌کند که هر چه خیال می‌کنیم واقعی ست. پس من این نقاشی را این‌جور ناخوانی می‌کنم:

-         سرخ شده بود، و خیلِ حشرات که ولوله می‌کردند به رسمِ چشته‌خواری از عشق پیرامونِ دل‌دارانِ او، دل‌دارانِ سبزِ او، بنفش پوشیده‌ بودند به خیال که با تلون به شکوهِ رنگ، خاطرنشینِ احوالِ عشق می‌شوند و نزدیک‌تر به کیانِ دل‌بری. و آن‌ها، آن جانان، افتادند، مَرغ شدند، قصد به دوری از حسِ شامه و تسطیحِ تن، که اندامِ حشرات مُنتن بود، گندزده از روحی تابستانی، بی‌قرار و توخالی. و او رنگِ آبی را از بنفشِ تن‌اش کَند، خیساند و به آسمان فرستاد تا ابر شود و سایه اندازد بر این محشرِ دل‌گزا. تن‌‌اش نابود شد، او سرخ شد، و از خورشید هرم گرفت، خورشیدِ پوک، تا با سیمایی نهایی و پاهای‌ سوخته بر لحیم‌ترین آدمِ این فوج بایستد، صف داد تا به شاخک‌های‌شان، به شاخک‌های آن‌ها که بی‌ریخت می‌آمدند به هولِ آدمیت، سرخی ببخشد، تجهیزشان کند به رسمِ عاشقی.
 
بی عنوان - گ. ف.


برای گ

۱۳۹۵ آذر ۲۴, چهارشنبه

دروازه‌ی زمستان

برگردانی از Winter’s Gate از Insomnium   


{ماهِ سلاخ}

محاطِ ماهِ مانده ایم 
و این بوی زمستانِ آیا ست
بشنو، ناله‌ی باد را
که این نغمه‌‌ از زه‌دانِ اقیانوس آمده؛
دور، آن‌جا، پشتِ ما
دودِ سیاه هنوز برپا ست
از خانه‌های خدای جنوب
درهم‌شکسته‌ از سم‌های آهنی 

وقتِ ماهِ سلاخ
به راه‌های بی‌خورشید می‌زنیم، به راه‌های بی‌ستاره
به آخرِ جهان می‌رویم ما با کشتی
به یافتنِ تاج یا که مرگ؛
وقتِ ماهِ سلاخ
در فصلِ مِه
به ظلما می‌زنیم ما
فرومی‌غلتیم ما به شبِ شخد

محاطِ دریای سبع ایم
و این بوی معابدِ سوخته ست 
بشنو، ناله‌ی امواج را
که این نغمه از اعماقِ مکنون آمده؛ 
دورِ دور ایم از دریاکنارِ خانه
و زمستان در پی‌ِ ما ست
زمستانِ گرسنه، زمستانِ حریص
عن‌قریب شکار ایم ما، شکارِ آن کِرمِ بزرگ

فرومی‌غلتیم ما به شبِ شخد /


{گرگِ زرین}

و آن‌جا، از میانِ ابر و میغ
کوهی عظیم پیدا ست
چکاد-اش سایا به آسمانِ خاکستری
صنوبرهای خاموش‌اش حارسِ ساحل

آن‌جا غنیمتی منتظر نشسته، با پوزخند
سزا به افسانه‌ها
آن‌جا گرگی زرین منتظر نشسته
ددی شِش‌پا

و هنوز می‌جویم من
و هنوز منتظر ام من
تا سایه‌ات را بیایم
در میانِ تارترینِ شب

و من گل‌های رنج می‌دهم هنوز
گل‌های تنهایی هنوز

چه مکرِ خدایگانی ست این؟
که این غنیمت‌ها و مکنت‌ها
این‌چنین به دست‌رس اند
و نه اما در چنگ‌

و هنوز می‌جویم من
و هنوز منتظر ام من
تا سایه‌ات را بیایم به میانِ تارترینِ شب
و هنوز می‌جویم من
و هنوز منتظر ام من
تا جایی بیابم که در آن اندوهی راه نمی‌برد

و هنوز می‌فشرد مرا
چون دستی غریب و سرد
و هنوز می‌سوزد مرا
چون زبانِ افعی انگار

به‌تر بود انگار
خوابیدن بر بسترِ لوش
و تماشای سیمای ماه
از زیرِ امواج

به‌تر بود انگار
آسودن بر لجم
در زه‌دانِ اقیانوس
به رویادیدنِ روزهای پیش

بی‌خورشید، بی‌ستاره، بی‌راه است راه


{بر دروازه‌های زمستان}

و من گل‌های رنج می‌دهم هنوز، گل‌های تنهایی

و بر کوه‌کنار
دروازه‌ای هست زَفت
خیره به شمال
 منتظر، تنها

مدخل را گرفته‌اند
این درهای عظیمِ سنگی
درهایی ناجور برای آدمیانِ میرا
ناجور برای ما

مکرِ خبیثِ خدایانِ سخت‌سر ست این؟
این غنیمت‌ها و مکنت‌ها
این‌چنین به دست‌رس
و نه اما در چنگ‌

گام برمی‌‌دارم من، افتاده‌سر
باد به دلِ تنگ‌آمده می‌زند
بی‌بار، ‌چون پرنده‌ای بر بازو‌های‌ام
به عمقِ جان‌ام می‌نگرد این

امواجِ سترگِ شمال بر ما
چه لحنِ غم‌باری دارد این شب
ظلمای سنگین به پیرامون
بارِ زمان بر ما

کس نمی‌خواند امشب
کس این کومه را ترک نخواهد کرد
رویا رویای گرگِ زرین
شکوه، شکوهِ زورِ زمستان

/ و نه اما در چنگ‌ /


{دروازه باز می‌شود}

بشنو این صدای طنینی ست
که از تن‌ات می‌گذرد
از زمین، از آسمان
غریوِ درنده، غریوِ یک تندر
این‌جا طنین می‌گیرد، آوای مرگ ست این
آسمان را گرفته‌اند این ابرهای سیاه
بر آن‌ها، قهرِ زمستان

و برمی‌خیزد با چهره‌ای بی‌آوا و سپید
از بطنِ زمین
از زیرِ کوه

محاط به توفان ایم ما
به پیچاپیچِ سپید و خاکستر
زوال بر ما ست
انتقامِ خدایانِ شرور

این‌جا، به پایانه‌ی جهان، می‌لرزیم ما
دور از دریاهای فریب‌کار
این‌جا پنهان می‌شویم ما، به پناه می‌خزیم
دور از دریاکنارِ خانه

و برمی‌خیزد با چهره‌ای بی‌آوا و سپید
از بطنِ زمین
از زیرِ کوه
خورشید و زمین می‌بلعد، جنگل و دریا می‌خورد
می‌بلعدمان...

خیزخیز در برف می‌رویم
باد تازیانه‌ گرفته بر صورت‌ام سرد

محرومِ راه... محرومِ امید
نام‌اش را می‌خوانم... در بوران

آن‌جا، در ستهمِ سرما، می‌گیرم‌اش
ترسِ مرگ خیره شده چشم در چشم به من

از میانِ زوزه‌ی باد، فریادی می‌آید
آن‌جا در بورانِ برف، چیزی می‌جنبد
مخلوقاتی آفریده از خشمِ زمستان
نزدیک می‌شوند

در دهانه‌ی غار، از شکافی در دیوارِ سنگی
راه‌ام را به تاریکی می‌برم
پشت‌ام، هیولایی زمین‌شکاف
نور می‌کُشد

بشنو صدای ساییدن است این... از سنگ بر سنگ
ژرف‌تر می‌خزم... در ظلما


{واپسین ایستار}

شعله ضعیف است و ناپا
حلقه‌ای از مردانِ لرزان ایم
محاطِ سرمای بی‌انتها
به این شبِ همیشه، به این ظلمای جاودان

ناله‌ی بادهای نامیرا
هم‌تافته‌اند حالا با این فریادهای تهی
آتش خاموشی می‌گیرد
فرجامِ ما ست این

از ظلما، از سرما
از دلِ شب آمده‌اند این‌ها
زهرخندِ ستم اند، تقدیرِ ستم
که ستم اراده‌ی زمستان است

چه پیکارِ بی‌رحم ای
و این واپسین ایستار تلخ است
فنا و ویرانی ست؛
و آن‌ها را قبضه‌ای منجمد گرفته
این‌جا به پایانِ جهان
محاطِ شجامِ مرگ 

خدایانِ دریاهای شگرف اند این‌ها
متبلور در برف
و راهی نیست از این خشم
از این ارواحِ خبیث

خورشید و زمین می‌بلعند
 جنگل و دریا می‌خورند
می‌بلعند ما را


{به خواب}

نغمه‌ای آرام بخوان برای من
نغمه‌ای از بهار، از دریا
نغمه‌ای خاموش بخوان برای من
نغمه‌‌ای از امید، نغمه‌ی خواب


- برای م.م

۱۳۹۵ آذر ۱۷, چهارشنبه

Glossolalia I





        Cities Last Broadcast - The Humming Tapes - Glossolalia



« و هنگامی که نیایش می‌کنید، تعبیرهای بی‌معنا و توخالی را تکرار مکنید آن‌گونه که کافران می‌کنند، چرا که آن‌ها می‌پندارند با زیاده‌گویی، اجابت می‌شوند.»  انجیلِ متا، 6:7

…and mine abject fury reloaded, instilled within a glosso-lalia


حُل: غگذگ ذت مکبگذئک گخ تبم چ.ذ ـغنتل تر ـم لامئت لنتلئ لذ سگختب کم. گخ کم لت ضذمئخ‌تب گخ لمغگت (می‌خواندم‌اش) ذ.گم گئخ ل.ئک.

عکشبم‌تک. گتئ: عکشبم پ.م تبم‌لتذ ئبشذ ت. ذت لخ‌گاب تر ئشن ئتئخ‌تک؛ گتئ پ.م خ.گ . جئشختک تر خذرخ‌شب‌ختب ت. کقا خکبگخ ئذین تر ـل ئذ ـکئ. گتئ‌تک تر ذختبب تر کاتانِ ئتعب گخ کبمگین تر نگذتذِ دخمکتاب‌گئم‌ختب کت لخ ئین کحمق‌ختبب گخ ل. کگگمئ . لرتفگتم کنذتگک‌نذ تر ل.ب شمئِ نم‌ختب متـذتکگتم تبن.

پخ فتکنِ گ.پگب! پخ ال‌ختب غتگب! پخ تز.تذِ متلتاعب! ـفتب م.بیمئه‌ب کحمق ذت لتبئ خکتم ذ.ر گخ لتذتم کبلتذبئ کبرئک.. گخ حگکِ کم نم ضتذخ کبگمئ، فذم‌خت کبگگئ. ت. ذت خک لتا‌ختب‌تگ ذت کبگ"مک، کءب.یتمخ لخ تکبئِ تبم گخ ـی.ئخ‌نذ پسک‌ختب‌تس ذت لنتلئ لذ ئذب.رخ‌شب‌ختب تبم کذئِ ضسکتا.ی پسک‌ئذبئه! تبم التی . گبغ‌تگ ذت خک تر حتزذک نلهبئ کب‌گمک لخ خکتم ـنسب گخ لت خک ئتذمئ.

کم شدگنخ‌ تک. کب لتئ تک. کم رحکِ بتئخت ذت لخ تثتانِ ـبمئخ کب‌گمک. کم کبمگبمک . کم خکیتبخ‌ب سئنِ لمغس کبکتمک.

...and this shall remain violet, the quietus enfolds


که بر آستانه آفتابی هست سیاه، یادآورنده از راستیِ باد و میراییِ سنگ‌ها، ذاکر از ستهمِ آگاهی و بی‌هوده‌گیِ استحضار. بر آستانه نام است، و نام مجموعِ جهان‌ها ست در تراکمِ لفظ، ستیزنده بر رقت، قاتلِ اغیار. و این گلوندِ زبان، این آشنا به آتش و قتل، آرزوی مرگ است از تلخیِ گونه سو به افشای ناسیاهای آفتاب‌نما بر زمینِ پست. 

۱۳۹۵ آذر ۱۲, جمعه

آهنگِ گور

برگردانی از The Song of the Tomb از Primordial 






از شمال تا جنوب
از شرق تا به غرب
هیچ نمانده برای‌ام جز گور
آن‌جا بوده‌ام، نزدِ برادرمان، که مرده‌اند
و قومِ من، برده/

ازبرای وقتی که خورشید باز می‌آید
به مرگِ ما محتومان

خونی اما ناخموده
من آهنگِ گور می‌خوانم
از زمین‌های سرد و بی‌خدا
از خدایانی که مرا انتظار می‌کشند 
و جام می‌برم بالا در نامِ تو

ازبرای وقتی که خورشید باز می‌آید
به مرگِ ما محتومان

این غروبِ زمانه‌ها ست
و هیچ انسانی نمی‌ایستد

من آهنگِ گور می‌خوانم
از زمین‌های سرد و بی‌خدا
با آوایی ناآشنا به زه‌دانِ مسموم
من سایه‌واران را می‌خوانم
مردانِ اسطوره را که بر سنگ‌ها نقش بسته‌اند
آن‌ها که آهنگ‌شان را دیگر نمی‌شنوند
زنانِ زمین‌های بایر را
می‌گویم:

زمانِ شما ست

 Max Klinger, Back into Nothingness, plate fifteen from A Life

۱۳۹۵ آذر ۵, جمعه

Holy Fucking Shit: 40,000


برگردانی از Holy Fucking Shit: 40,000 از Have a Nice Life





هر کاری میکنی قبلاً برنامه‌ریزی شده‌س
ستاره‌ها خواسته‌های سیاهشونو  به‌زور میریزن تووت
گرگا گله‌ای خودشونو لت‌و‌پار میکنن
قضیه سرِ یه کارکرده که همه‌مون باید طبقش عمل کنیم
ما ماشینایی یم که میخورن و نفس میکشن و ظاهرِ خوبی دارن واقعاً
تو واقعاً داری همونطوری واکنش نشون میدی که انتظارشو ازت داشتم

من ولی قلبمو با قطعه‌های آهنی عوض کردم
اوضامم بد نیست، اما خب انگار نمیتونم راش بندازم
ما ماشینایی یم که نفس میکشن و گریه میکنن و ظاهرِ خوبی دارن واقعاً
کاربلدیم توو کشتن

منو توو زمان بفرست عقب تا بیارمشون
فقط بگو مادرِ کیو باید بکشم
حالم خوبه مثِ همیشه
جز اینکه یادم نمیاد از کی دوباره آگاهیم کار نمیکنه

من ولی قلبمو با قطعه‌های آهنی عوض کردم
اوضامم بد نیست، اما خب انگار نمیتونم راش بندازم
ما ماشینایی یم که نفس میکشن و گریه میکنن و ظاهرِ خوبی دارن واقعاً
کاربلدیم توو کشتن

ما توو زمانِ عاریه‌ای زندگی میکنیم
و انگار اونا دیگه واقعاً میخوان پسش بگیرن