۱۳۹۴ بهمن ۱۱, یکشنبه

سرودی برای گوش‌های ناشنوا در کاتادرال‌های تهی


برگردانی از A Song For Deaf Ears In Empty Cathedrals از Of the Wand and the Moon





پرده‌ها، ‌گدارها، و مرارت‌ها
در دل‌ها، مناسک و رویاها
نیک‌بختی‌های‌ات را برشمار
شب پایان ندارد

بگذار، رها کن، واگذار
خوش‌آ دار آن پوچی را
چیزها که به درون راه دادی
همان‌ها باشند که بمیرانندت

حرفی نگو، لغو اند واژه‌ها
و باقی را زمان خواهد رُفت
شب مقطر است از اشک
به این پوچیِ بی‌مهرِ بی‌هوده

بگذار، رها کن، واگذار
پوچی‌ام را بگیر
چیزها که به درون راه دادی
همان‌ها اند که می‌میرانندت

از مجمرِ خاموشِ عشقی مدفون
هاله‌ای تهی
بالا می‌رود
تو آن ای، باور دارم
اما تنها ترس شاید که چاره باشد
ترسِ واهشتن
که مرا در این پهنه از برف دفن کرده است



Beksinski - Untitled

۱۳۹۴ دی ۲۵, جمعه

جنایتِ تام

ترجمه‌ای از یکی از مدخل‌های گذرواژه‌ها - بودریار


جنایتِ تام می‌تواند حذفِ جهانِ واقعی باشد؛ اما، درعوض، چیزی که توجهِ مرا به خود جلب می‌کند، حذفِ وهمِ آغازین و اصیل، یعنی وهمِ ویران‌گرِ جهان است. شاید حتا بتوان پذیرفت که جهان، خود، جنایتِ تام است: در خود واجدِ هیچ انگیزه‌ای نیست، هیچ هم‌ارز و هیچ به‌اصطلاح هم‌دستی ندارد {جنایتی‌ست بی‌عیب‌ونقص}. به همین خاطر می‌توان تصور کرد که اصلاً ما از همان آغاز، پیشاپیش، درگیرِ کارستانی مجرمانه هستیم.

    در جنایتِ تام، جُرم همان کمال و به‌کمال‌رساندن است. به کمال رساندنِ جهان یعنی محقق ساختن‌اش، یعنی تمام‌کردن‌اش، یعنی جُستنِ انحلالِ نهایی و غاییِ آن. داستانی به خاطر دارم درباره‌ی راهبانی تبتی که قرن‌ها مشغولِ رمزگشایی از نام‌های خدا بودند، داستانی از کتاب نُه میلیارد نامِ خدا؛ روزی این راهبان از متخصصانِ شرکتِ IBM {برای رمزگشایی نام‌ها} کمک می‌خواهند و آن‌ها کار را در مدتِ یک ماه تمام می‌کنند. پیرِ راهبان به آن‌ها گفته بود که اگر فهرستِ نام‌های خدا کامل شود، جهان به پایانِ کارِ خود خواهد رسید؛ مسلماً افرادی که از IBM آمده بودند این را باور نمی‌کنند، اما وقتی پس از به پایان رساندنِ کارشان از کوه برمی‌گردند، می‌بینند که ستارگانِ آسمان، یک‌به‌یک سوسو می‌زنند و به‌نوبت خاموش می‌شوند. این یکی از به‌ترین داستان‌هایی‌ست که نابودیِ جهان از سرِ کمال‌یافته‌گی‌اش را روایت می‌کند، جهانی که با محاسبات، با تأیید و حقیقت، به کمال می‌رسد و تمام می‌شود.

    فرهنگ‌های بزرگ، همه در مواجهه با این جهان، که خود وهم است، کوشیده‌اند تا وهم را با وهم پاسخ دهند، به بیانی دیگر، شرارت را با شرارت جواب دهند؛ ما اما هم‌واره در پیِ این بوده‌ایم تا وهم را به وساطتِ حقیقت کاهش دهیم، کاری که ازاساس خود وهم‌آلود است! این راهِ حلِ نهایی، این حقیقتِ غایی، هم‌تراز و این‌همانِ نابودی است. جنایتِ تام، که جهان و زمان و بدن را زیرِ ضرب می‌گیرد، زوال و واپاشیده‌گی را به میان می‌کشد، {جنایتِ تام} با راستی‌آزمایی و تصدیقِ ابژکتیو، و با همانند‌انگاردنِ چیزها، همه چیز را فسخ می‌کند. این مطلب، شبیه است به حذفِ مرگ، چیزی که پیش‌تر درباره‌اش گفتم؛ چون چیزی که در این جا وجود دارد، مرگِ معوق نیست، بل‌که حذف، انهدام و نابودی است. to ex-terminate، در لغت به معنای محروم‌کردنِ چیزی از غایت و پایانِ آن است. این به معنای امحای دوسویه‌گی، حذفِ ‌آنتاگونیسمِ مرگ و زنده‌گی، فروکاستنِ چیزها به یک اصلِ واحد به یک اندیشه‌ی واحد   از جهان است، اصل یا ایده‌ای که در تمامیِ تکنولوژی‌های ما، خاصه تکنولوژی‌های مجازیِ امروز، به جلوه‌گری می‌رسد.

  از این رو، این، هم جنایتی ‌ست بر ضدِ جهانِ واقعی جهانی که دیگر بی‌اثر و بی‌رمق گشته و هم، به‌گونه‌ای ژرف‌تر و اساسی‌تر، جنایتی‌ست بر ضدِ وهمِ جهان، یعنی دربرابرِ نااطمینانی و عدمِ قطعیتِ ریشه‌ایِ آن، دوسویه‌گی‌اش، خصومت‌ و ستیهنده‌گی‌اش، و بر ضدِ هر آن‌ چه مبنایی برای تقدیر، کش‌مکش، ستیزه و مرگ است. با حذفِ هر اصلِ منفی، ما بیش‌تر و بیش‌تر به جهانِ یک‌پارچه و یک‌دست و پاکیزه و تماماً تصدیق‌شده‌، یعنی همان جهانی که به زعمِ من جهانی است به پایان رسیده و نابوده، نزدیک می‌شویم. نابودی {(نابودیِ پایان جنایتِ تام)}، شکلِ جدیدی است از ناپدیدیِ ما، چیزی که ما آن را جای‌گزینِ مرگ‌ ساخته ایم.

   این حکایتِ جنایتِ تام است، چیزی که خود را در تمامیِ"عمل‌کردواره"های حاضرِ جهانِ امروز اظهار می‌کند؛ جنایتِ تام خود را در شیوه‌ی ادراکِ ما از رویاها، فانتزم‌ها، آرمان‌شهرها ابراز می‌کند، با ترانویسیِ دیجیتالیِ این‌ها و مسخ‌شان در قالبِ اطلاعات، یعنی در قالبِ محصولاتِ امرِ مجازی. این جنایت است: ما کمالی را به کف می‌آوریم که همان تحققِ تام است، تمامیتی که یک پایان است. دیگر هیچ مقصدی در جای دیگر وجود ندارد؛ اصلاً دیگر هیچ "جای دیگر"ی در میان نیست. جنایتِ تام، دیگری و دیگربوده‌گی را نابود کرده است. تنها قلمروی باقی‌مانده قلمروی همانستی است. جهان، با خود هم‌‌سان شده؛ جهان، با طردِ هر اصلی از دیگربوده‌گی، این‌همانِ خود شده است.


   امروز، "فرد" دیگر مفهومی مرتبط با سوژه‌ی فلسفی یا سوژه‌ی انتقادیِ تاریخ نیست، فرد مولکولِ تماماً عملیاتی‌شده‌‌ای‌ست که به طرح و تمهیدِ خود وانهاده شده، و محکوم شده تا تنها و تنها نزد خود پاسخ‌گو باشد و لاغیر؛ یک موجودِ بی‌از سرنوشت، موجودی که حیات و پیشرفت‌اش ازپیش طراحی شده؛ موجودی که این‌همان‌گونه، تا ابد، بازتولید خواهد شد. این "کلونی‌شدن"، در معنای متعارفِ کلمه، بخشی از جنایتِ تام است. 

Zdzisław Beksiński - Untitled