۱۳۹۵ تیر ۹, چهارشنبه

هزارها زنبور

مست‌گردانی از  Thousands Of Bees از In Gowan Ring






در خمره‌ا‌ی از کیمیا
شن‌های ذهنِ از دریا آمده، بر یک زورقِ مغروق
این پودِ گوریده را می‌برند
در شکسته‌شاخه‌ای بر لبه‌ی بالینِ، یک پی‌رنگِ ملول
نوشته در نیازی دردبار
{:}کتاب با دانه‌ی روشن شنا نمی‌تواند

صبحِ زود بیدار شدم
فکر کردم چیزی به تو بگویم
حالا اما یاد-ام رفته چه بود
خوب می‌کنی که بمانی

خود-ام را دیدم در آیینه‌های شکسته
هر یک پژواکی از حالاتِ آن دیگری؛ اما نه هم‌سان
پاره‌ها بر دیوار آویزان بودند
کمی ماندند پیش از این که بیفتند، از بازی
اما اگر می‌توانستند
که بروند، وقتی نام‌ام را می‌برند

صبحِ زود بیدار شدم
فکر کردم چیزی به تو بگویم
حالا اما یاد-ام رفته چه بود
خوب می‌کنی که بمانی

رویایی دیدم، زیبان
در یک بوستان درخت‌های درخشنده می‌روییدند
میوه و تاک‌ها در شب
گیاه‌ها نوری غریب می‌دادند، از برگ‌های‌شان
نزدیک‌تر شدم به شکل‌های رنگی
که از ردای‌ام و گریبان‌ام، از آستین‌های‌ام نور می‌دادند
و ناگهان یک صدا شنیدم
وزوزِ نرمی همه بی نسیم
پروازکنان در بوستان آن‌جا که
گل‌ها دست‌های‌ام را می‌نواختند و موها‌ی‌ام را، هزاران زنبور


صبحِ زود بیدار شدم
فکر کردم چیزی به تو بگویم
حالا اما یاد-ام رفته چه بود
خوب می‌کنی که بمانی


۱۳۹۵ تیر ۱, سه‌شنبه

هم‌آوردنِ سنگ‌ها


برگردانی از Gatheringthe Stones از Fen




این‌جا... این زیر در توده‌ی مرده‌
این زیر در میانِ مرده‌گان
"این زیر در توده‌ی مرده‌
این زیر در میانِ مرده‌گان*"

فرامی‌خواند... بی‌نام... بی‌ریشه

کوران‌ها به مژه‌هات می‌زنند
سوزیده و غرقه
کیفردیده و ازیادرفته
وامانده به آغوشِ نسیان

منزل بگیر... هزاره‌ی اهورایی

این ‌تخته‌سنگ را بر دوش بکش، میثاقِ ما ست
یادواره‌ای نگاشته در سنگ
(ازبرای هر یک از ما که بیرون‌ ایم) - یک لوح
یک خنور، یک راه‌بر، یک توتم
ریشه‌هاش ساکنِ سفلا

در اعماقِ سفلا

و در میان‌شان کیست که بارِ نام‌ها تاب آورد
به سپیده‌دمِ آخرالزمان؟
وقت که گشوده می‌شود پنجره‌ی خون‌فام
و غرقه می‌کند همه را به خشماشورِ آسمان
نامیدن یادآوردن است
یادآوردن فراخواندن است
تجسم از خاطره
گو چه جاودان است این مویه

خمیده پشت‌ا‌ت
زیرِ بارِ این سنگ‌ها

حکمِ آخرالزمان کجا
افشا شود بر آن بومِ سیاهیده 
تا بشکوهد نیایش بر هزاران جهانِ گذشته را
نامیراگشته، بلوریده
تا واپاشد در کومه‌های انقیاد

و آن‌جا صدایی نخواهد بود
خاموش اند سوگ‌واری‌ها پوشیده از خاکستر اند حلقه‌های گل، تاج‌ها




۱۳۹۵ خرداد ۲۳, یکشنبه

لاخه‌ها


در عشق، دو طرف، در نظرِ هم، هم‌هنگام، برای هم، پیرو و جوان اند. در سرشاریِ جهانِ من از دیگری در رخ‌دادِ عاشقانه، ویرانیِ خوش‌آیندِ عمارتی که من از خویشتن‌ و جهان‌ام ساخته عمارتی که من آن را دست‌آویزِ تحریف‌ها، تجاوزها و تمامیت‌سازی‌های‌اش می‌کند ‌ به دستِ حضور/غیابِ غیاب‌آسا/حاضرِ دیگری، زمان‌مندیِ خطیِ رابطه را می‌شکند و دقیقاً همین است که ما را برای یکدیگر پیر یا جوان می‌کند. وجد و وجودی محض، زمان‌مندیِ معجزه، چیزی که ما را هماره به روشنای دیدارِ اول پرتاب می‌کند و هم‌هنگام هماره‌گیِ آینده‌ی ما را در هم‌نگاهیِ ما به چهره‌ی یک‌دیگر تعبیر می‌کند.

«ژوییسانس، خون‌ریزیِ ارزش است»  - بودریار/ مبادله‌ی نمادین و مرگ

برخلافِ این تصورِ شبهِ ماتریالیستی که روان‌رنجوریِ موسیقیِ ایرانی را به سازهای‌اش مربوط می‌‌داند، می‌شود در سطحی فرهنگی‌تر پای روان‌شناسیِ اجتماعیِ ما ایرانیان را به پیش کشید و به یکی برجسته‌ترین مرضِ تاریخیِ ما (دوقطبی‌بودن، شیدایی-افسرده‌گی) فکر کرد؛ این که ما سازِ خوش‌آوایی مثلِ کمانچه را به سازِ ناله و گریه، تار را به آوای سبیلِ مضحکِ یک نره‌خرِ مهربان، و نی را به یک سازِ کورِ شیدا تبدیل کرده‌ایم، بیش از این که به آواشناسیِ اینها ربط داشته باشد، به مرضِ مزمنِ ما در افتادن به یکی از دو سرِ طیفِ افسرده‌گی و شیدایی و فرهنگِ قر و غر برمی‌گردد.

یکی از زشت‌ترین موجوداتِ سیاره‌ی زمین: مردِ پرحرف!

ب فقط شب‌ها می‌نویسد، او تنها بی‌خوابی‌های‌اش را می‌نویسد، دقیقاً به همین دلیل نوشته‌های‌اش هیچ ربطی به شخصیتِ او در روز ندارند. برای او نوشتن صرفاً ابژه‌ای ست وازده (نوشتارِ او سوژه نیست). او می‌نویسد تا چیزی را دفع کند (بی‌خوابی؟ دل‌تنگی؟ سردرد؟ وهمیات؟)؛ دقیقاً به همین خاطر برخلافِ چشم‌های‌اش که به طرزِ احمقانه‌ای همیشه می‌خندند، نوشتاری ناشاد و افسرده دارد.

« ازخودبیگانه‌گیِ آدمی به درجه‌ای رسیده که فرد دیگر می‌تواند ویرانیِ خود را هم‌چون یک لذتِ زیبایی‌شناختیِ تمام‌عیار تجربه کند.» بنیامین / اثرِ هنری در عصرِ بازتولیدپذیریِ مکانیکی


چیزی که شووگیزینگ را از پُست‌راکِ عامیانه جدا می‌کند توجه به رنگ‌مایه‌های خاصی ست که تعهدِ حسیِ فرم به آفریدنِ نوعِ خاصی از حس‌یافتِ شنیداری-بساوایی-دیداری را امضا می‌کنند که در آن شنونده، حتا به تن، به بخشی از هستیِ موسیقیایی تبدیل می‌شود.

افزایشِ سرعتِ دست‌رسیِ ما به چیزها (اطلاعات، افراد، رخ‌دادها) همبستگیِ معناداری دارد با عمومی‌شدن، طبیعی‌شدن و تسهیمِ هرزه‌گی. کار به جایی رسیده که فرد بدونِ به‌اشتراک‌گذاشتنِ اخبارِ زنده‌گیِ شخصیِ روزمره، افسرده می‌شود. بی‌کسی یا باکسی با تعدادِ مخاطبانِ چشم‌چران و هم‌دلانِ عزیزی که به سروروی شما ستاره می‌فرستند، تعریف می‌شود. تروریسمِ زیرجلیِ این هرزه‌گی چیزی که کم‌تر به آن توجه می‌شود، چون ازقضا دیگر هیچ حیثِ اجتماعی‌ای جز تبادلِ ول‌انگارانه‌ و هیستریکِ پیام وجود ندارد را باید با اندیشیدن به نقشی که فردِ تسهیم‌کننده در مقامِ گزارش‌گرِ اخبارِ هرروزه در تغذیه‌ی ساعاتِ فراغت/ملالِ دیگران بازی می‌کند فهم کرد. این تروریسم، ورای سرکوب و ایدئولوژی، شکلِ جدیدی از فانتزمِ فردِ فردیت‌زدایی‌شده را هدف می‌گیرد، جایی که شیفته‌گی و اشتیاق، در بی‌تفاوتیِ محض در رابطه با کیستیِ مخاطبانِ زنده‌گیِ خصوصی، رنج را در سرگیجه‌‌ی اوقاتِ شلوغ می‌ریزد و پنهان می‌کند. پایانِ هرزه‌گی و تمامِ امراضِ فردی و اجتماعیِ آن، تنها یک فانتزیِ پساآخرالزمانی، یا دستِ بالا یک آرزوی تجملی، ست.

«اگزیستانس محکوم به اختیار نیست، بل‌که در اختیار منصوب می‌شود»  لویناس/ تمامیت و نامتناهی

از معیارهای دیگری که می‌توان با آن عیارِ جهانِ کسی را سنجید: این که او تا چه حد پرهیز از ملول شدن و ملول کردن را به منزله‌ی یک وظیفه‌ی انسانی فهمیده و به اجرا درآورده است.

از شکلِ فهمِ فرد از موضوعیتِ عذرخواهی، این که ضرورتِ عذرخواهی بیش از آن که وابسته به محتوا باشد، وابسته به فرم و فاصله و منطقِ پیوندِ انسانی ست، به درونی‌ترین حالاتِ روحیِ فرد می‌توان پی برد. نیاز به احترام (در قالبِ موضوعیتِ عذرخواهی و بخشایش) اغلب بعد از ارضای نیاز به دل‌بسته‌گی معنادار می‌شود و برای دورانِ حاضر که همه در ایجاد و نگه‌داشتِ دل‌بسته‌گی لنگ می‌زنند، مسلماً نیازبه‌احترام و درکِ اهمیتِ پوزش و بخشایش هم هیچ موضوعیتی ندارد.

برای او صاحبِ چشم‌هایی که همیشه ‌مهربان به نظر می‌رسند تنها می‌تواند دبنگ یا مبتذل باشد. چشم‌های دوست‌داشتنی، چشم‌های متوجه و مراقب اند؛ چشم‌هایی که توانا اند به مهربان‌شدن و دقیقاً به همین خاطر بی این که همیشه و همه‌جا و برای هرکسی مهربان باشند، مهر-بان اند. این بالقوه‌گیِ دل‌پسند به چیزی که به آن "خنده‌ی چشم" گفته می‌شود هیچ ربطی ندارد.

تنها یک ضرورت-احساسِ ناخودپسندانه و ایثارگرایانه می‌تواند شخص را به طرفِ خوبی برای دیالوگ بدل کند. دانستنِ این که این واژه‌ها و ایده‌ها و موقعیت‌های دیالوگ هستند که سمت‌و‌سو و کم‌و‌کیفِ یک دیالوگ را می‌سازند (و نه دل‌خواستِ او). درنگ کردن، نشان دادنِ اشتیاق، شتاب‌دادن، سکوت، همه باید در خدمت حسیت (و نه صرفاً عقلانیتِ) دیالوگ عمل کنند. من در دیالوگ صرفاً کیف‌ساز/نویسنده‌ی نوشتارِ دیگری است.


« آن‌ چه پس از مرگ برای انسان باقی می‌ماند چیزهایی ست که نه به آن‌ها امید داشته و نه به آن‌ها می‌اندیشیده است.» - هراکلیت


The Day After - Edvard Munch

۱۳۹۵ خرداد ۱۸, سه‌شنبه

بانوی آسیاب

برگردانی از Die Schöne Müllerin (لیریک / آلبوم)


{از ترجمه‌ی انگلیسیِ لستر از نسخه‌ی شوبرتیِ شعرِ مولر}



1.     پرسه‌گردی
 پرسه‌گردی، دل‌خوشیِ آسیابان است / پرسه‌‌گردی! / آسیابانِ مسکینی باید باشد / او که هیچ‌وقت به پرسه‌زنی نیاندیشیده / به پرسه‌زنی!
از آب آموخته‌ایم / از آب! /که آرام ندارد، به روز یا به ‌شب / که تنها به اندیشه‌ی پرسه‌گردی ست / آب.
از چرخ‌ها هم می‌توانیم آموخت / چرخ‌ها! / که قرار نمی‌خواهند / خسته نمی‌شوند تمامِ روز / چرخ‌ها.
سنگ‌ها هم، گرچه سنگین / سنگ‌ها! / انبازِ اطرابِ رقص اند / و شادانه خواستارِ شتاب! / سنگ‌ها.
آه پرسه، ای پرسه، خوشانِ من / آه پرسه! / ارباب و بانوی من / بگذار تا آرام به راهِ خود روم / و پرسه زنم.

2.     به کجا؟
صدای نهرِ کوچکی را شنیدم / که از سرچشمه‌اش در صخره‌ها / جاری بود به روستا / زلال بود و شگفت‌انگیزانه روشن.
نمی‌دانم چه شد / چه‌کسی به سر-ام انداخت / باید آن پایین می‌رفتم / با چوب‌دستِ پرسه‌گردی‌ام.
به ‌پایین‌، پایین‌تر / مدام به دنبالِ نهر /که چه روشن جاری بود / و چه رخشان می‌رفت.
آیا این است راهِ من / آه ای نهر، به من بگو کجا می‌روی / با تازِ حباب‌هات / که ذهن‌ام را گیج کرده‌ای.
چرا می‌گویم شُرشُر؟ / شُرشُر نیست این / آوازِ حوریانِ آب است /که در اعماق می‌رقصند.
بگذار بخوانند، برادر، بگذار تا نهر جاری باشد / و شادمانه در پی‌‌اش برو! / که چرخ‌های آسیاب می‌گردند / در هر نهرِ زلال.

3.     ایست!
آسیابی می‌بینم که سوسو می‌زند / از میانِ توس‌ها: / خروشان و آوازخوان / غرشِ چرخ‌ها را می‌شکند.
خوش‌آ‌مدی، خوش‌آ‌مدی / آوازِ خوشِ آسیاب! / چه خانه‌ی دل‌ربایی / چه پنجره‌های صاف و درخشانی!
و خورشید چه روشن است / تابانِ آسمان! / پس، ای نهرکِ محبوب / همین را وعده می‌دادی؟

4.     سپاس‌گزاری از نهر
همین را وعده می‌دادی / رفیقِ شتابانِ من؟ / با آوازهای‌ات، زمزمه‌هات: / همین را وعده می‌دادی؟
"سو به بانوی آسیاب!" /  پیام‌ات این بود / درست فهمیدم‌ات؟ / "سو به بانوی آسیاب!"
او بود که فرستاد-ات / یا که سحر-ام کردی؟ / مشتاق‌ ام بدانم / آیا او بود که فرستاد-ات؟
هر چه باشد / پذیرای سرنوشت ام / یافتم آن چه می‌خواستم / هر چه باشد.
کار می‌خواستم / که حالا به‌کفایت دارم / برای دستان‌ام، ازبرای دل‌ام / به‌کفایت، - و چه‌بسا بیش‌تر.

5.     پس از کارِ روزانه
تنها اگر هزار / بازو داشتم برای کار! / اگر می‌توانستم / بگردانم چرخ‌های شتابانِ آسیاب را! / اگر می‌توانستم سوت بکشم / با وزشِ هر بادِ جنگلی! / اگر می‌توانستم بگردانم / سنگِ آسیاب را! / آن وقت بانوی آسیاب / صفای دل‌ام را درمی‌یافت.
آه، چه بازوی نزاری! / هر چه بردارم یا ببَرم / هر چه ببُرم، هر چه بکوبم / هر نوچه‌ای هم توانا ست به این کارها / پس آن‌جا می‌نشنیم با دیگران / در ساعتِ ساکتِ پس از کار / و ارباب به همه‌مان می‌گوید: / "راضی ام از کارتان" / و عزیزبانوی جوان / شب‌بخیرمان می‌گوید.

6.     کنج‌کاوی
از هیچ گُلی نمی‌پرسم / و نه از هیچ ستاره‌ای / هیچ‌یک نمی‌تواند بگوید / آن چه این‌چنین مشتاق‌ام به دانستن‌اش.
باغبان نیستم من/ و ستاره‌ها زیاده بالا اند / پس از نهرک‌ام می‌پرسم / دل‌ام آیا دروغ‌ام زده.
آه، نهرِ محبوب‌ِ من / چه خاموش ای امروز! / تنها یک چیز را می‌خواهم بدانم / یک کلمه‌ی کوچک، بارها و بارها.
"آری"، آن کلمه‌ی کوچک "آری" ست / و آن دیگری، "نه":/ این دو کلمه‌ی کوچک /کلِ جهان اند برای من.
آه، نهرِ محبوبِ من / چه‌قدر غریب ای تو! / به کسی نخواهم گفت / به من بگو، دوست‌ام دارد؟

7.     بی‌صبری
می‌خواهم بر پوستِ هر درختی حک‌اش کنم / می‌خواهم بر هر سنگ‌ریزه‌ای بنویسم‌اش / می‌خواهم بر هر پاری از زمین بکارم‌اش / بر دانه‌ی ازمک، که زود رشد می‌کند. بر هر کاغذپاره‌ای می‌نویسم: /دل‌ام آنِ تو ست، تاهمیشه از آنِ تو ست
می‌خواهم ساری جوان را تعلیم دهم / تا تکلم کند، شیوا و رسا / تا کلمات را با صدای من بگوید / با همان تب‌وتابی که دلِ پرتمنای من دارد / تا از پشتِ پنجره‌‌اش بخواند: / دل‌ام آنِ تو ست، تاهمیشه از آنِ تو ست.
می‌خواهم این را در نسیم‌های صبح بدمم / نجوای‌اش کنم در خش‌خشِ بیشه‌ها / آه، تنها اگر می‌شد از هر گلِ روشن بدرخشد! /اگر می‌شد هر بویی، دور یا نزدیک، به او برساند! / آهای موج‌ها، فقط می‌توانید چرخ‌های آسیاب را بگردانید؟
دل‌ام آنِ تو ست، تاهمیشه از آنِ تو ست.
باید فکر کرده‌ باشم که در نگاه‌ام نوشته‌ شده / بر گونه‌های‌ام، چون کلماتی سوزان نشسته باشد انگار / باید از لبانِ خاموش‌ام شنیده ‌شود / که هر نفَس‌ام با صدایی بلند به او می‌گوید / و او هنوز هیچ نشانی از رنج‌های من نمی‌گیرد.
دل‌ام آنِ تو ست، تاهمیشه از آنِ تو ست.

8.     خوش‌آمدِ صبح
صبح به‌خیر، زیبابانوی آسیاب! / چرا روی‌ات را می‌گردانی / انگار چیزِ بدی دیده‌ای؟ / خوش‌آمدگویی‌ام ناراحت‌ات می‌کند؟ / نگاه‌ام آزرده‌ات می‌کند؟ / پس من باید دوباره بروم.
آه، پس بگذار آن دورتر بایستم / و به پنجره‌ی عزیز-ات نگاه کنم / آن دور، آن دورتر / آهای، موطلا، بیرون بیا! از آن دربِ مدور بیرون بیا / ستاره‌های آبیِ صبح!
چشمانِ کوچک، سنگین از خواب / گل‌های کوچک، محوِ شبنم / چرا از آفتاب پس می‌نشینید؟ / شب خوب‌‌تان بود /که این‌جور بسته و آویخته می‌گریید / برای وجدِ خاموش‌اش؟
 نقابِ رویاها را بردارید / و برخیزید، سرزنده و رها / بر این صبحِ روشنِ خدا! / چکاوک چهچهه می‌زند آن بالا در آسمان / و از اعماقِ دل‌ام / عشق غم می‌تراود و پروا.

9.     گل‌های آسیابان
کنارِ نهر، گل‌های کوچکِ بسیاری اند / که با چشمانِ آبیِ روشن، خیره‌گی می‌کنند / نهر، دوستِ آسیابان است / و چشم‌های محبوبِ من هم آبیِ روشن اند / آری، این گل‌ها گل‌های من اند.
همان‌جا، زیرِ پنجره‌ی کوچک‌اش / همان‌جا این گل‌ها را می‌کارم / از آن‌جا صدای‌اش می‌کنم، وقتی همه چیز آرام است / وقتی سر-اش را می‌گذارد تا بیارامد / می‌‌دانی چه می‌خواهم بگویم.
و وقتی چشم‌های‌اش را می‌بندد / و به آن اطوارِ شیرین‌اش می‌خوابد / مثالِ شمایلی از رویا نجوا می‌کنم / به او: فراموش نکن، من را فراموش نکن! / این را می‌خواهم بگویم.
وقتی صبح‌ِ زود کرکره‌ها را باز می‌کند / عاشقانه نگاه‌اش کنید / با آن قطره‌های شبنم در چشم‌های‌تان: / این‌ها اشک اند / که بر شما فرستادم.

10. بارانِ اشک‌ها
با هم نشستیم باصفا و ساده‌دل / زیرِ سقفِ سردِ توس‌ها / با هم نگاه کردیم ساده‌دلانه / به نهر که زیرِ پاهامان جاری بود.
ماه هم آمده بود / و بعد، ستاره‌ها / و با هم نگاه می‌کردند به پایین / ساده‌دلانه در این آبگونه‌ی سیمین.
نگاه نکردم به ماه / نه حتا به ستاره‌های روشن / فقط به انعکاسِ او نگاه می‌کردم / به چشم‌های‌اش.
دیدم سر تکان داد و نگاه کرد / به بازتابِ من در آن نهرِ شاد / گل‌ها، گل‌های آبیِ رودکنار / سرتکان دادند، به او نگاه کردند.
و کلِ آسمان انگار / در نهر افتاده بود / انگار می‌خواست / مرا با خود-اش پایین بکشد.
بالای ابرها و ستاره‌ها / نهر، شادمانه جاری بود / با آهنگ‌اش و نغمه‌هاش می‌خواند: / "دوست، دوست، دنبال‌ام بیا!"
اشک‌ها در چشم‌های‌ام جوشیدند / آینه مات شد؛ / او گفت: "باران در راه است / خدانگه‌دار، می‌روم خانه."

11.آنِ من
نهرِ کوچک، آرام بگیر! / چرخ‌های آسیاب، از غرش بمانید! / آهای، شما پرنده‌های جنگل / کوچک و بزرگ،
دیگر نخوانید! / بگذارید در کلِ بیشه / به هر گوشه و کنار / تنها یک آواز خوانده شود: / عزیزبانوی آسیاب آنِ من است! / آنِ من! / ای بهار، این‌ها تنها گل‌هایی ست که تو داری؟ / ای خورشید، نمی‌توانی درخشان‌تر بتابی؟ / آه، پس من ناگزیر ام که تنها بمانم / با این کلمه‌ی شادان "آنِ من": / هیچ مخلوقی مرا نمی‌فهمد.

12. درنگ
عود-ام را به دیوار آویخته‌ام / و روبانی سبز گرد-اش دوخته‌ام / دیگر نمی‌توانم بخوانم، دل‌ام زیاده پُر است / نمی‌دانم چه‌گونه شعر-اش کنم / وقتی دل‌ام این‌جور بی‌تاب و دردبار است / می‌توانستم در الحانِ موزون بریزم‌اش / و وقتی حزنِ شیرین‌ام را خواندم / فهمیدم غم‌های‌ام کوچک نیستند / آه، چه بزرگ باید باشد بارِ شادی‌ام / که در هیچ صدایی بر زمین نمی‌گنجد.
بسیارخب، عودِ عزیز-ام، بر همان میخ آرام بگیر / و وقتی دمی از هوا تارهای‌ات را نواخت / یا که زنبوری با بال‌هاش لمس‌ات کرد / لرزه‌ای از ترس مرا دربرمی‌گیرد / چرا این روبانِ سبز را این همه وقت رها کرده‌ام؟ / روبان روی زه‌ها با صدایی از جنسِ آه می‌نوازد / این پژواکِ دردِ عشق‌ام است / یا درآمدی ست به عشقِ نو؟

13. با رویانِ سبزِ عود
"چه حیف که این روبانِ سبزِ قشنگ / باید بر دیوار بپوسد: / من سبز را دوست دارم!" / این چیزی بود که امروز گفتی / عزیزِ من. / همین حالا باز-اش می‌کنم و برای‌ات می‌فرستم: / شاید واقعاً رنگِ سبز را دوست داری!
اما معشوقِ تو سرتاپا سفید است / نوبت به سبز هم می‌رسد / و من هم دوست‌اش خواهم داشت / چون عشقِ ما همیشه‌سبز است / چون امیدهای دور آبستنِ شکوفه‌های سبز اند / از این رو سبز را دوست داریم.
پس این روبانِ سبز را طنازانه/  به جعدِ موی‌ات بزن / تو عاشقِ سبز ای / پس می‌دانم امید را کجا بیابم / می‌دانم عشق دوباره چیره می‌شود / می‌دانم که سرانجام سبز را دوست خواهم داشت.

14. شکارچی‌
شکارچی‌ این‌جا، کنارِ آسیاب، چه می‌کند؟ / حواس‌ات به کارِ خود-ات باشد، ای شکارچیِ گستاخ / این‌جا شکاری نخواهی یافت / فقط یک آهو، یک ‌آهوی رام هست این‌جا، ازبرای من.
و اگر می‌خواهی این آهوی زیبا را ببینی / تفنگ‌ات را در جنگل بگذار / و سگانِ واق‌واقو را در خانه‌ات / و این‌قدر صفیر نکش در آن شیپور-ات / آن ریشِ نخراشیده را هم از چانه‌ات بتراش / وگر نه مطمئن باش که آهوی باغ پنهان می‌شود / البته به‌تر این که خود-ات هم در جنگل بمانی / و این آسیاب و آسیابان‌های‌اش را آرام بگذاری / در میانِ شاخه‌های سبز ماهی چه کار دارد؟ / چه کار دارد سنجاب در برکه‌ی آبی؟ 
پس بمان، ای شکارچیِ گستاخ، در جنگل بمان / و مرا با این سه چرخ تنها بگذار / و اگر دل از محبوب‌ام ربودی / می‌گویم‌ات، رفیق، چه چیزی آزار-اش می‌دهد: / گرازهایی که شب از جنگل می‌آیند / و جالیزِ کلم‌ها را زیرورو می‌کنند / لگدمال می‌کنند و همه‌چیز را از ریشه می‌کنند / بله، گرازها، شلیک کن، ای قهرمانِ شکار!

15. حسادت و غرور
چرا این‌قدر باشتاب، تند و خشم‌ناک ای نهرِ من؟ / خشمگینانه دنبالِ آن شکارچیِ گستاخ ای؟ / برگرد، برگرد، اول این بانوی آسیاب‌ات را شماتت کن / برای آن دل‌ربایی‌های کوچک و شوخ و بی‌بندوبار-اش / دیروز عصر ندیدی‌اش که ایستاده بود آن‌جا دمِ در / گردن‌اش را دراز کرده بود به سرکشی از جاده‌ی اصلی؟
وقتی شکارچی سرخوشانه با شکار برمی‌گردد / هیچ دخترِ نجیبی سر-اش را آن طور از پنجره بیرون نمی‌کشد / بدو، ای نهر، و به او بگو، اما نگو / هیچ چیز نگو، می‌شنوی، چیزی نگو از این حالِ غمگین‌ام / به او بگو: او از یک نی، نی‌لبکی ساخته / و آهنگ‌های خوش می‌نوازد و برای کودکان می‌رقصد.

16. رنگِ خوب
سرتاپا سبز خواهم پوشید / سبزِ بیدِ مجنون / محبوب‌ام عاشقِ سبز است / پیِ بیشه‌ی سبز می‌گردم / برای خلنگی از رومارنِ سبز / محبوب‌ام عاشقِ سبز است.
این جام به سلامتیِ شادی‌های شکار! / خدا نگه‌دارِ خلنگ‌زار و پرچین باشد! / محبوب‌ام عاشقِ شکارکردن است.
شکاری که من شکار می‌کنم مرگ است / خشمِ عشق همان خلنگ است / محبوب‌ام عاشقِ شکارکردن است.
برای‌ام گوری در بیشه‌زار حفر کن / مرا با سیاخاکِ سبز بپوشان / محبوب‌ام عاشقِ سبز است / نه هیچ صلیبکِ کوچکی، نه هیچ گلِ روشنی / سبز، همه‌جا، همه‌سو، فقط سبز! / محبوب‌ام عاشقِ سبز است.

17. رنگِ خبیث
دل‌ام می‌خواست بیرون بروم، سو به جهان / آن بیرون به جهانِ فراخ / کاش این‌قدر سبز نبود، سبزِ سبز / آن بیرون در جنگل‌ها و مرتع‌ها.
دل‌ام می‌خواست برگ‌های سبز را بچینم / از سرشاخه‌ها، از هر یک از شاخه‌ها / می‌خواستم هر برگ را گریه کنم / هر برگِ سبز را تا نهایتِ رنگ‌باخته‌گیِ مرگبار.
آه سبز، ای رنگِ خبیث / چرا این‌جور زل می‌زنی مدام / این‌جور مغرور و گستاخ، کیفورِ رنج‌ام ای انگار / زل‌می‌زنی‌ به من، به این مردِ بی‌چاره‌ی پریده‌رنگ؟
دل‌ام می‌خواست جلوی درگاهِ خانه‌اش می‌خوابیدم / در طوفان و باران و برف / و شب و روز، به آرامی، می‌خواندم / این کلمه‌ را: خدانگه‌دار!
گوش کن، وقتی شیپورِ شکارچی در جنگل صدا می‌کند / پنجره‌ی کوچکِ او به صدا درمی‌آید / و حتا اگر او به من نگاه نکند / من هنوز به او نگاه می‌کنم.
 آه، از سر-ات باز کن / آن سبز را، آن روبانِ سبز را / خدا‌نگه‌دار، خدا‌نگه‌دار و به من بده / دست‌های‌ات را به جدایی.

18. گل‌های خشکیده
شما ای گل‌ها / که او به من داده‌تان / باید همه بخوابید / با منِ درگور
چرا این‌جور به من نگاه می‌کنید / این‌چنین خصمانه / انگار می‌دانستید / چه بر سرِ من افتاده؟
شما گل‌ها / چرا پژمرده‌ اید، چرا این‌قدر پریده‌رنگ‌ اید؟ / شما گل‌ها / چه‌چیز این‌قدر خیس‌تان کرده؟
آه، اشک‌ها سبز نمی‌کنند / چپرها را / و به شکوفه نمی‌اندازند / عشقِ مُرده را.
بهار خواهد آمد / و زمستان خواهد رفت / و گل‌ها می‌بالند / در میانِ چمن‌زار
و گل‌ها می‌میرند / در گورِ من / تمامِ گل‌هایی / که او به من داده بود.
و وقتی او پرسه می‌زند / از میانِ ماهورها / و در دل‌اش می‌اندیشد: / "او وفادار بود و صادق"
آن‌وقت شما گل‌ها / بیایید، بیایید / که اردیبهشت آمده / زمستان تمام شده.

19.آسیابان و نهر
آسیابان:
وقتی که دلی باوفا / می‌میرد از عشق / زنبق‌ها می‌پژمرند / در گل‌سرا.
بعد پشتِ ابرها / ماهِ کامل می‌رود / تا اشک‌های‌اش / را کسی نبیند.
بعد فرشته‌ها می‌پوشانند / چشم‌های‌شان را با دست‌ها / به‌گریه می‌خوانند / به آرامشِ روح.
نهر:
و وقتی عشق / چیره شد بر رنج / ستاره‌ای کوچک / در آسمان می‌درخشد.
سه رز می‌بالد / نیمه‌سرخ، نیمه‌سپید / ناپژمردنی / در میانِ خارها.
و فرشته‌ها / بال‌های‌شان را می‌کَنند / و هر روز / به زمین فرود می‌آیند.
آسیابان:
آه ای نهر، نهرِ عزیز / چه خوش معنا می‌کنی / آه ای نهر، می‌دانی اما / که عشق چه رنجی دارد؟
آن پایین، پایینِ پایین / آرامشی سرد داری / آه ای نهر، نهرِ عزیز / به آواز-ات ادامه بده.

20. لالاییِ نهر
بیارام، بیارام / چشم‌های‌ات را ببند! ای پرسه‌زن، ای خسته، به خانه رسیدی / این‌جا باوفا ست / کنار-ام بخواب،
تا وقت که دریا همه‌ی نهرها را بیاشامد.
در بستری سرد می‌خوابانم‌ات / تکیه بر بالشی نرم / در اتاقکی آبی و بلورین / نزدیک‌تر بیایید، نزدیک‌تر / تمامِ شما که آرامنده‌ اید / این پسر را برای‌ام به خواب ببرید.
وقتی شیپورِ شکارچی صدا داد / از جنگلِ سبز / می‌خروشم و می‌غرم از شما / زل نزنید این‌جور / گل‌های آبیِ کوچک! / رویای این خفته‌ را برمی‌آشوبید.
برو کنار، برو / از پلِ آسیاب / ای دخترِ خبیث، مبادا که سایه‌ات بیدار-اش ‌کند! / پرت کن / دستمال‌ات را / تا چشم‌های‌اش را بپوشانم.
شب‌‌به‌خیر. شب‌به‌خیر! /  تا وقتی همه بیدار شوند / شادی‌های‌ات را بخواب، غم‌های‌ات را بخوابان! / ماهِ کامل برمی‌آید / مه می‌شکند / چه بی‌کرانه است آسمان آن بالا.

برای سیاوش