۱۳۹۵ آبان ۹, یکشنبه

غزل‌واره – به عِلم


برگردانی از Sonnet to Science از ادگار آلن پو

ای علم! دخترِ راستینِ قدیم ای تو!
تو که چیزها را همه با آن چشم‌های رخنه‌گیر-ات بدل می‌کنی.
چرا به شکارِ دلِ شاعر می‌نشینی تو؟
لاش‌خور ای، بال‌‌هات واقعاتِ ملال‌انگیز.
 چه‌گونه دوست‌ات بدارد شاعر؟ چه‌‌جور فرزان بخواند تو را
که نمی‌گذاری بماند به آواره‌گی‌‌
بماند به جُستنِ گنجینه در آسمان‌های مطلا،
او که با بالی بی‌باک پر می‌زد؟
تو نبودی که داینا را فروکشید از مرکب‌اش؟
این تو نبودی که هامدراید را راندی از جنگل 
تا در پیِ ستاره‌ای شادمان‌تر باشد برای خانه‌کردن؟
تو نبودی او که نایدها را از آبستان‌شان گسست، و
اِلف‌ها را از سبزه‌زار‌شان، و مرا از
رویای تابستانه زیرِ درختِ تمرهند؟

۱۳۹۵ آبان ۴, سه‌شنبه

مست‌نوشت


«این‌جا قوَت بی‌قوتی بوَد، و بود نابود، و یافت نایافت، و نصیب بی‌نصیبی»

نوشتارِ مستی، نوشتارِ نویسنده‌گی ست. مقالی نابینا به امکان‌مندیِ شکر در مخاطب، و هم‌هنگام اما ناجورانه آشنا به بایای سهمِ دیگری در هستاندنِ معنای ممکنِ ذوق. نوشتن، به مثابه‌ی کرداری از نابودن، به مثابه‌ی قصدمندی به هستی‌بخشیدن به پاره‌هایی که از اطرافِ نویسنده این حیوانِ ناگویا  بیرون زده‌اند، پاره‌هایی پر از سلام و لب‌خند و نگاه و فردا می‌شود در مستی، مقال در دیگری می‌شود مقال برای دیگری؛ مستانه‌گی، در ابرازِ کلمه، که ناگزیر تنی ست بیگانه از من و گشاینده‌ی بستارِ من به فضای نابودی، شریف‌ترین نااراده‌گیِ تمنا به هستن را در تحققِ نویسنده‌گی در این "از/برای" تعبیر می‌کند. از تو برای من، از من برای تو: امحای ضمایر در تحققِ هسته‌ی ناخودآگاهِ هم‌نهاد. نوشتارِ مستی، نوشتاری ست خواب‌گذار و پر از بیدارخوابی در منطقی پاییزی.

«لوسیفر، سهم کن این شراب را / که تلخ است و سیاه هم‌چون عشقِ من / لوسیفر، سهم کن این شراب را / این آخِرینِ جام‌پردازیِ پیش از رفتن‌ام را»

پیرهای بی‌پر، آن‌هایی که وامانده‌ اند به خارخارِ چروک و ترسیمِ دردِ استخوان، از گذشته می‌گویند؛ جوان‌های امروز از اصالتِ کیفِ حال می‌گویند و از ثقلِ یاد و مالیخولیای هرزه‌گی. تو اما انگار کن که ما از جهانِ دیگر ایم: مای آسوده به بازیِ تیراژه‌های بی‌رنگِ سه‌گانه‌گی‌های زمان، غنوده در اصالتِ گذر و متعهد به روشنای فردا، نیوشنده، مرگ‌آلودِ بی‌مرگ، عاشقِ زنده‌گی، مستِ هستی‌شناس، امیدوار به سوختن. انگار کن که وقتی از بارانِ نام می‌گویم، و نانوشتنی‌بودنِ فراموشی، و شادمانیِ پالوده از کینه و تن، نه از من یا تو، نه از من که تو، نه از تو بی ما، که از موسیقیای شرابی‌رنگِ هر مایی می‌گویم که ورای هر هستارِ عکاسینه، ورای هر نگار و انکارِ هندسی و جغرافیای فوریِ کلامِ، آن جای‌گاهِ کهکشانی را، آن هاله‌ی ناتاریخی را مقصود می‌کند که منِ گوینده، جوانِ ناجوان، پیرِ ناپیر، حیوانِ زنده، دم‌های دمنده به سوی مرگ را در آن‌جا که کلمه هست فلسفه می‌کند. که فلسفیدن، این کارِ کهنه، این مشغله‌ی جای‌مند و فراموشیده، این تنانه‌گیِ به‌غایت، مشقِ ناپیری و ناجوانی و نابودن است.

«دریغا این سخن را چون قلب کنی و بازگردانی، جایی برسد که باید گفتن که دوستانِ او پرورده‌ی لطف و قهرِ خدا باشند. {...} مگر نشنیده‌ای که در آن عالَم با جوینده‌گانِ او چه خطاب کنند؟ - دریغا هر چند بیش‌ می‌نویسم، اشکال بیش می‌آید!»

و چون فصلِ انار نارسِ تقویم آمد، آن را پاس بدارید که این ثمره از بهشت است کارستانی ست ازبرای رازبازها و لایه‌پردازان و شب‌بیدارها و قریبانه‌گیِ نابه‌گاهِ آن را به نیکی به نوبریِ فصل‌هایی که گیجِ ریدمانِ اشرفِ مخلوقات اند بگیرید که قریب هماره غریبه است و غریبانه‌گی اشتیاق است نه باز به غریبه، که به سایه‌ها، به بیدها و سکوت و ظلما به تحققِ میل در نیستی و سقوطِ هستارِ بی‌شعورِ کهکشانی جوان در جاذبه‌ی بی‌معنای ظلمتی پیر.

«هان! افق آتش می‌گیرد / چلچله‌ها می‌آیند و می‌روند / من هرگز این‌جا نبوده‌ام / و این کوچه‌ها نام‌ام را می‌شناسند / نگاه کن / من هیچ ام»



- با عین‌القضات و لارسن

۱۳۹۵ مهر ۲۹, پنجشنبه

The Rabiator Teuthida



برگردانی از The Rabiator Teuthida از Troldhaugen






فراوونیِ مشروب و مشربه و شایعه‌ ست
امشب
توو این کنجِ تاریکِ شهر

دسته‌‌ی ملوانای شجاع
گرمِ یک قصه‌ی مستانه ان
ازونایی که زهره‌ی هر جانِ میرایی رو می‌ترکونه

"همسرا و دخترا غیبشون زده!
شبا صدای فریادشون میاد...":

"این همه‌ش رنج و غمه
بسه دیگه این جنون
پیدامون کنین، آهای کمک
صدامون رو میشنوین؟"

فریادشون تا ساحل میاد.

ما به سلامتیِ عروسکای رنج می‌نوشیم
که گریه‌هاشون چغرترین مردا رو هم میترسونه
و هیچ کسی هیچ چی نمیدونه از این رازِ ترسناک
جز اون مردِ تنهای گنده‌بویی که اونا بهش میگن اسکوید

کی جرأت کرد در بزنه؟
امشب هیچ مهمونی نداریم.
برین، گم شین
برین همونجایی که بودین.

ها؟ اینجا هیچ زنی نیس،
سؤال بی سؤال
بذار با خودم باشم،
یکی دیگه رو پیدا کن بهش گیر بده.

لباسای پاره پوره
صورتشو پوشونده بودن
طرف داشت یه چیزی رو پنهان میکرد
سرِ جاش میشونیمش.

(چطور جرأت کردن در بزنن،
حالا میبینن
به وقتش، جلوشون درمیام
یه کاری میکنم اسممو یادشون نره

آره، تنهایی
زیاده‌روی کردم
ولی به همین زودیا اسمم سرِ زبونا میفته
توو شهرت غرق میشم)

"در دلِ شب، ماجراجویانِ شیردل سفرِ دریایی‌شان را سو به غریوِ مکرری که از آن مغاکِ سیاه می‌آمد، آغاز کردند. صدای غریو‌ها که رساتر شد، در ظلماتِ پیشِ رو، غاری پدیدار آمد و ایشان به صخره‌های خطربار راه زدند و درونِ تاریکی رفتند..."

خوش اومدین! بیاین توو، این عروسکا رو ببینین
ببینین چطور میچرخن، سرحالتون میارن
میپرن، بندبازی میکنن، اونم به چه راحتی
چنین مهارتی تا به حال توو عمرتون دیدین؟

دیری ست که هفت‌ دریا می‌سپریم، و مردی به گندناکیِ تو نیافته‌ایم.
اکنون این زنان را از محنت‌شان رها می‌رهانیم، آن‌ها دیگر لعبتانِ ناراستِ تو نخواهند بود.

بر دورها، در هفت دریا، همه از شجاعت و پیروزی‌مان خواهند شنید
دیگر از دروغ و دغای دهانِ عفن‌ات نخواهند شنید، از همان طناب‌ها و نردبان‌های‌ات می‌آویزیم‌ات

نه! امکان نداره!
دوسم داشتن؟!


عروسکای رنج!

۱۳۹۵ مهر ۲۱, چهارشنبه

گم‌گشته‌ به آن جا که راهی نمی‌رود


برگردانی از Long Lost To Where No Pathway Goes از Summoning







ستاره‌ام را دیدم، آن‌جا بر فراز ، بر دور
بر فصلِ گدارها
نوری ست که بر کران‌گاهِ شبی دور
مثالِ نقره می‌درخشد
آن جا که به شیب می‌افتد جهان
بر راه‌های قدیم می‌رود آن نور
بر آن خدکی که کمان‌گیری ندیده
سو به کناره‌های مجهول

نخواهم یافت آن چکادها، آن شن‌های سوزان را
آن جا که خورشاد دل ندارد، آن جا به هراسه‌های برف‌
نخواهم جست کوهستانِ تاریک را، زمین‌چهرِ آدمی را
من گم‌گشته‌ ام به آن جا که راهی نمی‌رود

کجا گل‌ها خوش می‌رویند
بر چه هوایی، بر چه خاکی
و چه کلامی را شنودم من آن جا ورای جهان
اگر که می‌خواهی بدانی

بر زورقی برادر، به سفری دور
آرنگ می‌بری در دریا
و در خیال چیزها می‌یابی:
چیزی از من نخواهی آموخت

که نخواهم یافت آن چکادها، آن شن‌های سوزان را
آن جا که خورشاد دل ندارد، آن جا به هراسه‌های برف
نخواهم جست کوهستانِ تاریک را، زمین‌چهرِ آدمی را
من گم‌گشته‌ ام به آن جا که راهی نمی‌رود

آن جا، آن دو به هم تابیده
غروبِ پرهیب، غروبِ پرهیب
و هزارتوها به ظلما می‌کشند، ناقدسی، خبیث

که نخواهم یافت آن چکادها، آن شن‌های سوزان را
آن جا که خورشاد دل ندارد، آن به هراسه‌های برف‌
نخواهم جست کوهستانِ تاریک را، زمین‌چهرِ آدمی را
من گم‌گشته‌ ام به آن جا که راهی نمی‌رود

-
برای شافع و Ed

۱۳۹۵ مهر ۱۶, جمعه

لاخه‌ها


وضعیتِ نوشتن از خود، وضعیتی ست مهلک و پرت‌گاهی. یا به پردازشِ دشوار و کم‌یابِ سوم‌شخص‌بوده‌گیِ من و دیگربوده‌گیِ جهانِ من در وصفی واساز از واقعیت می‌انجامد: نویسنده‌ی رستگار (بارت، مونتنی، مولانا)، یا به وراجی‌های تهوع‌آورِ من‌نگار، به یک نقاشیِ واقع‌گرای کسالت‌بار، به روایتِ افسرده‌-شیدا از واقعیت: نویسنده‌ی عاطفه‌زده و کینه‌توز (ادبیاتِ نویسنده‌گانِ جوانِ ما).

خب خبرِ بچه‌دار شدنِ برادرمو که نوشتم، قیمه خوردن و آروغ زدن‌ام هم که نوشتم، عکسِ تخت‌ِ به‌هم‌ریخته‌م رو هم که گذاشتم، عکسِ هیجان‌انگیز با اکس‌م رو هم، دیگه ی چی مونده آها، این پشه‌هه چه‌قدر عجیبه: توییتِ بعدی بعد از حموم. هیچ فاجعه‌ای در کار نیست، ما صرفاً با بسطِ نوعِ بی‌خطر و ترحم‌انگیزی از خودبیان‌گری طرف ایم که با انحلالِ راز و امرِ خصوصی در منطقِ نمایشی‌اش دیگر جایی برای امکانِ شکل‌گیریِ احساساتِ زیسته با دیگران باقی نمی‌گذارد. توییتر، جز در مواردی که به شأنِ اساساً رهایی‌بخشِ خبررسانیِ فوری و شکستنِ دیوارهای محافظ از اطلاعاتِ طبقه‌بندی‌شده به لطفِ حذفِ تعویقِ رسانه‌گی نزدیک می‌شود، حکمِ غم‌انگیزترین باش‌گاهِ تنهایان را دارد، کسانی که از اعدامِ تمامیِ امکاناتِ زنده‌گیِ زیستنی، سرخوش اند. باش‌گاهِ کسانی که فراموشی را زنده‌گی می‌کنند.

«خواستِ برحق بودن، در ظریف‌ترین شکلِ آن که در تأملِ منطقی بروز می‌کند، جلوه‌ای ست از روحِ خود-پایی که فلسفه اساساً در پیِ فروپاشیِ آن است.» - آدورنو/اخلاقِ صغیر

از حساسیت‌های مذهبی‌گونِ یک ملحد: بیزاری از غیبت و بدگویی، ایمان به برکت، اصالتِ دیگرخواهی، ستودنِ شب و سکوت.

او با دیدنِ خانه‌هایی که آرایش و چیدمانی شلوغ دارند، خانه‌های پُر، تنها یک چیز را از سیماشناسیِ زنده‌گیِ میزبان بااطمینان می‌خواند: روحِ کسل. وسواس به پر کردنِ فضا از ابژه‌ها، بیش از این که به ذوق‌آوری و طبعِ ظریف مربوط باشد، به هراس از امکانِ نخواستن و نیافتن، و ناتوانی از هستنِ محض، برمی‌گردد. خانه، از آن جا که یک فضا ست و نه یک مکان، تنها با هستارهایی از جنسِ ناابژه (رنگ، سایه، زاویه، حضور، نور و گیاه)، عزیز می‌شود.

« نوعِ بشر پیش نمی‌رود. حتا اصلاً وجود ندارد... اما چون زمان رو به پیش حرکت می‌کند، خوش داریم باور کنیم که هر چیزی هم که در آن است به پیش می‌رود باور کنیم که این تحول تحولی ست رو پیش.» نیچه/خواستِ قدرت

مهم‌ترین و البته یکی از موجه‌ترین دلیل‌ها برای دوری از، و مبارزه با، ابتذال، هم‌کناریِ ناگریزِ آن با موهن‌ترین شکلِ ملال، یعنی ملال از بی‌کسی یا پُرکسی، است. ابتذال، با ردِ امکانِ ناپوشیده‌گی و فاصله، با حذفِ سرشتِ فرایندیِ آشکاره‌گی، در وانهادن به امرِ واقع، ناحقیقی و به نحوی بی‌شرمانه شلوغ و ملالت‌بار است.

بخشِ مهمی از اجرای رسمِ عاشق‌پیشه‌گی، احیای غیرانباشتیِ تاریخِ عشق با مرکزیتِ بیرونی/دیگری است. شاید به همین دلیل عاشق خود را ملزم می‌کند تا از ناگفتارمندیِ نقشِ خود در ادامه‌ی نوشتارِ این تاریخ، به نفعِ حضورِ رنگ‌مایه‌هایی که صریحاً از باشیدنِ محبوب، زنده‌گی را روشن می‌کنند، پاس‌داری کند. زنده‌گیِ عاشقانه در داستانی که تقدیرِ آن ورای اراده‌ی من رقم می‌خورد. من در مقامِ عاشقِ روایت‌شده. تنها روایتِ اصیل از عاشقی، روایتِ معشوق است و دقیقاً به همین خاطر از او جز با او با کسِ دیگری نمی‌توان/نباید گفت: گفتاری درخودماندگار با گویشِ استعلاییِ معشوق تنها نویسنده‌ی راست‌گوی هر تاریخی وجهِ حضورمندِ دوم‌شخصِ آن است، تویی که نظمِ زمان و شوقِ هوا را در غیاب و حضور می‌نویسد.

حضورِ دوست: حضورِ هم‌هنگامانه‌ی آرامش و اشتیاق، آینده و حال که عیارِ آن از جنسِ کلام نیست؛ و گذشته‌ای هم اگر هست، سنخِ رنج از وجودِ آن در این میان، به دردِ بدنِ عاشق بماند: خواستنی، بازگوناپذیر و ضرور.

«بیایید در این باره روشن‌تر صحبت کنیم، این که امرِ واقعی در حالِ ناپدید شدن است، به دلیلِ فقدان یا کاستیِ آن نیست برعکس، به خاطرِ زیادیِ آن است. این زیادیِ واقعیت است که به واقعیت پایان می‌دهد، درست همان‌طور که زیادیِ اطلاعات به اطلاعات پایان می‌دهد، یا زیادیِ ارتباطات به ارتباطات پایان می‌دهد.» - بودریار/ وهمِ مهلک

میزانِ اعتیادِ افراد به حضورِ مجازی را می‌توان با نگاه‌کردن به چشم‌های‌شان فهمید. آن‌ها یا نگاه‌گریز اند یا نگاه‌‌خوار. چشم‌های‌شان یا بی‌لب‌خند اند یا همه‌خند؛ یا بهت‌زده‌ اند یا چشم‌شان دودو می‌زند. درست مثلِ معتادهای دیگر، نگاهِ آن‌ها هیچ افقی ندارد و مدام در انتظار برای بازگشت به آینه‌ی سیاهِ اسکرین، بازگشت به فضای شبه-مادرانه‌ی ارتباط‌های سریع و تهی، چشم‌های‌شان لوچ می‌شود.

ژرف‌ترین، ضمنی‌ترین و بَرآینده‌ترین فُرمِ فرهیخته‌گی در تن‌آگاهی جلوه می‌کند: آگاهی از بدنِ خود تا مرزهای غریبِ استتیکِ بدن، تا توان‌مندی به خواندنِ خوانش‌های دیگر/دیگری از آن، تا پاس‌داری از تغییراتِ ادراکیِ آن تا مرگ، تا فهمِ هم‌تافته‌گی‌اش با ذهن و هوا و جهان. آگاهی از بدن، به مثابه‌ی منظری از شدن. سنخی از آگاهی که بیش و پیش از این که در سویه‌های دیداریِ زبانِ بدن خواندنی باشد، در آرامش و امنیت و فاصله‌زداییِ بدن از ایده‌ی موسیقی و فاصله‌گذاریِ آن از تصویرِ ایده‌ها ناخواندنی ست و البته شهود‌یاب. 


پاییز، در آیین‌های برهنه‌گریِ درخت‌ها، در رسم‌های خاموش و شریرِ بادها، در تقویمِ شبانه‌گردانِ روزها، در کیشِ پوست‌نواز و یادآورانه‌ی آفتاب‌اش، آموزگارِ سخت‌گیر و مهربانِ چیستیِ پیوندِ میل و مرگ است.