۱۳۹۴ اسفند ۳, دوشنبه

Sorni Nai

برگردانی از Sorni Nai از Kauan (آلبوم / لیریک)


آکوا:
مژه‌ها در انجمادِ شجام،
بادِ شتا و لرزِ پنجره،
هولِ قطار به شب،
نغمه‌های قدیم طنین می‌گیرند

سرودی برای ده جان،
کوه‌های آن‌جا
و راهِ افسَردِستان
راهِ گم، راهِ رفته‌ازیاد، راهِ دش‌خوار


کیت:
راهِ جنگلی به سفیدِ برف
بر شاخه‌ها، بر محو،
بورانِ عن‌قریب
و غریوِ مرده‌گانِ سرد،

شکارچی‌ها و ردهای مسکوت
   و دام‌‌ها،
دشنه‌ی آخته، درختانِ مخروط،
ردهای غریبِ خون‌

رسمِ کشتارِ جنگل، رسمِ خاموشی ست
  به دامِ زنده‌گان
و می‌دانند همه
نفخه‌ی سرانگشتان را

خوروم:
یکی از ده‌تا
بیمار،
 بدرود به‌عجال؛
و راه تو را سوبه‌سو می‌برد

در رویا
زنی می‌شوی رقصان بر
برفِ ملتهب، برفِ مدام،
و پایانِ رویا

بومی‌ست شجام این‌جا،
زیرِ برف، زیرِ پناه
طلوعِ خورشاد می‌بینی؟
نُه سایه گوژ از تندای باد

غروبِ خورشاد
و نُه تَن از جهانِ رویا،
بوران و برف به جشن اند
آمدِ شب را

نیلا:
آن‌جا، دور از بیشه‌زار
صفیرِ سورنی‌نای
الهه‌ی مانا در بورانِ برف
گرمِ تبعیدِ مسافران است

ختمِ روزِ سرخ

نورِ خیمه به آغازِ شب
خنده‌های خاموش، خنده‌های زفتِ باد،
یکی خفته به لالایی
یکی مانده به سطرهای یادنگاشت

آت:
هراس و ترس خیمه را می‌درند،
گرما رفت،
فریادها و تاریکیِ محض،
فرار کن... بگریز از سرما


خُت:
زمانِ افسَرده، هاله‌‌اش سرد
غریوِ شتا
محرومِ گرما، ضجه‌های تقاضا
مجنون‌ می‌کند
شَمَن‌ها بر دهل می‌کوبند
نماز می‌برند از خشمِ خدایان
فرزندانِ اورال به سوگ اند
از نُه دلِ سرد

به دیدارِ الهه‌ی زرتاب
نُه سایه بر شیبِ گدوک اند
مانده از سقوط،
جنگل و شاه‌بانوش


سات:
رسمِ کشتارِ سورنی‌نای، رسمِ خاموشی است
 دامِ زنده‌گان،
همه می‌‌دانند
نفخه‌ی سرانگشتان را؛
مژه‌ها در انجمادِ شجام
بادِ شتا و لرزِ پنجره
هولِ قطار به شب
که نُه پیکر می‌بَرد.





۱۳۹۴ اسفند ۲, یکشنبه

لاخه‌ها


یکی از بارزه‌های وجودِ بدعت و خلاقیت به عنوانِ معیاری در آفرینش و ادراکِ یک کارِ هنری این است که جهانی هر چه دورتر از جهانی که ما از خالق‌اش می‌شناسیم را بیافریند.

تنها با دست‌یابی و حفظِ سطحِ مشخصی از روان‌پریشی می‌توان به تخیلِ هنری دست یافت. غلظتِ جسارتِ هنرمند برای انتخابِ یک زنده‌گیِ هنری و انتخابِ آفرینش ورای تاریخ (و زبانِ آن) (آفرینش نه در زمان، بل‌که برای زمان) به چندوچونِ سوم‌شخص‌هایی بازبسته است که او با شکستنِ آینه‌واره‌گیِ من‌اش آن‌ها را می‌زاید. تأمل، ژرف‌اندیشی و آگاهیِ فلسفی، برخلافِ تصورِ غالبِ هنرمندان، از مهم‌ترین شروطِ لازم برای امکان‌پذیریِ چنین شکستنی است.

سنخ‌شناسیِ جوانانِ جسور و فرهیخته‌ی امروز:: فعالیتِ ادبی: انتشارِ شعر، نامه، و نوشته‌های مرده‌گانِ بزرگ در شبکه‌های مجازی، و البته بلندخوانیِ اشعارِ دیگران؛ ذوقِ موسیقیایی: پالت، نامجو {و هر چیزی که یک پا در آسان‌گوشیِ پاپ و یک پا در هیجان‌انگیزیِ اطواری/اجرایی داشته باشد}؛ فرمِ رابطه: آزاد/هرکسی؛ کارِ هنری: عکاسی {به خصوص از خود در حالاتِ اعجاب‌برانگیزِ فعالیت‌های روزمره} ؛ رویکردِ سیاسی: بی‌تفاوت؛ شغل: علاف. - جوانانِ امروز، ترحم‌انگیزترین رب‌النوع‌های پوچی و فربه‌گیِ اگو اند.

«اگو، درست مانندِ یک سمپتوم ساخت پیدا می‌کند. در دلِ سوژه، اگو صرفاً یک سمپتومِ ممتاز است، سمپتومِ انسان به معنای دقیقِ کلمه، مرضِ ذهنیِ آدم» - لکان / نوشته‌ها

ما هنوز چیزی از ضرورت و امکانِ نامیدنِ هستیِ اشیا نمی‌شناسیم؛ آخرین سطح از توانِ دگراندیشیِ ما، اندیشیدن به جانوران یا زیست‌محیط، یا دستِ بالا اندیشه در فضای عاشقانه است. از این منظر، بخشِ بزرگی از فلسفه و ادبیات هنوز در انتظارِ بلوغِ ما در فهمِ این ضرورت و امکان به جهانِ اشیا، نامکشوف و بکر باقی مانده. {یک امیدواریِ پسااومانیستی؟}

از مهم‌ترین خطاهای فلسفی (و ازقضا استراتژیکِ) چپ این است که هنوز نمی‌داند عاملیتِ انقلاب هم‌واره یک نا-سوژه‌گی است؛ غفلتی که باعثِ هرچه بیش‌تر دورشدنِ چپ از تأمل و فرورفتنِ آن در ابژکتیویته شده.

اصالت دادن به حسِ محض در تجربه‌ی شنیداری به همان جایی می‌رسد که موسیقیِ ما رسیده: ابتر، عامیانه، روان‌نژندِ دوقطبی، ناخاکستری، ناصبور؛ در ادراکِ موسیقیایی چیزی بینِ حسِ سیال و جدیتِ دقیق هست که یک موسیقیِ خوب به‌نحوی دیگرسازانه ساختارِ ادراکیِ آن را برای یک گوشِ صبور و خیال‌پرداز می‌سازد. آهنگساز، دستِ بالا، می‌تواند کارگزارِ این ساختن باشد: اندیشه/حسی برای/ورای حس/اندیشه.

«شاعر کسی جز پیام‌آورِ ناخشنودِ زمانه‌ای که هماره از دست‌رسِ ما دورتر می‌شود، نمی‌تواند بود.»  - ژان وال / ناخشنودیِ آگاهی در فلسفه‌ی هگل

ی شِکوه می‌کند از این که تا به‌حال فکر می‌کرده نگاه‌کردن‌های ه (معشوق‌اش) به او در وقت‌هایی که خواب است، از علامت‌های عاشقیِ ه به اوست؛ و حالا فهمیده این‌ها هم انگار دست‌مایه‌هایی شده‌‌اند برای نامه‌نگاری‌های صمیمانه‌ی ه با دیگران در فضای مجازی به رسمِ تسهیمِ رفیقانه‌ی منتهاهای خلوت. رنجِ او رنجِ بی‌خودی است، چون هنوز باور ندارد که سیاقِ رفتارهایی که او عاشقانه می‌داند (رازداری، حرمت، وفا-به-‌رخ‌داد، و در یک کلام نقش‌مایه‌های روایت‌های عاشقانه) بیش از آن خویشتن‌دارانه اند که جایی در منطقِ حاکم بر دست‌مالی‌های هرکسانه‌ی مناسباتِ فوریِ امروز داشته باشند.

میزانِ آگاهیِ طبیعیِ فرد به دست‌اش چیزی که دستِ او را زیبا می‌کند  را می‌توان با نگاه‌ کردن به رفتار و حالاتِ انگشتِ کوچکِ دست‌اش فهمید.

طرزِ عطر زدنِ ما ایرانی‌ها بازنماینده‌ی خوبی است از نحوه‌ی مواجهه‌ی ما با جامعه: جایی که بدون رعایتِ فاصله، با بی‌شرمانه‌ترین و نامحترمانه‌ترین نوعِ ممکن از ابتذال، به طبعِ دیگران تجاوز می‌کنیم و در کمالِ فرورفته‌گی در لاکِ سخت‌پوشِ خود از خوش‌بویی‌مان لذت می‌بریم. خوش‌بویی‌ای بدونِ هاله، بدونِ چهره، جوری که پیرامونِ فرد به مجموعه‌ای از میوه‌های ترش و شیرین و روایحِ تخت‌خواب تبدیل می‌شود، درست به همان ترتیبی که چهره‌ها هم کم‌کم به تصویرِ بی‌حسی از انتظار و نارضایتی، وقاحت و کوریِ محض از چیستیِ حیاتِ اجتماعی تبدیل می‌شوند. چیزی ساده‌تر از این نقاب‌های بویی/تصویری نمی‌تواند مکانیزمِ جذب و دفعِ کاذب در روابطِ ضداجتماعیِ امروز را شدت بخشد.

«مینیمالیسم، در میانِ کلاسیسیسم و منریسم، استعاره‌ای است از شکاف: بینِ زنده‌گی و مرگ، معنا و بی‌معنایی؛ واکنشی فراخور و شخصی به سوداهای درون‌مان.» کریستوا/خورشیدِ سیاه

از معدود سنجه‌های یک نوشتارِ درست (نوشتارِ درست در فضای رمان) این است که نماینده‌ی نابازنماینده‌ی اگزیستانسِ نویسنده در فرایندِ نوشتن باشد، چیزی که شاید تنها نشان‌اش احساسِ نارضایتیِ نویسنده از گزینشِ کلمات (چه در سطحِ هم‌نشینی و چه در سطحِ جانشینی) است؛ این همان مسأله‌ای ست که باعث می‌شود گاهِ علفی گاهِ خوبی برای نوشتن نباشد: جایی که در آن همه چیز جشن‌واره است و رضایت به نحوِ خوشایندی بر همه چیز پراکنده. حالتِ علفی تنها می‌تواند برای ایده‌پروری خوب باشد؛ و تنها وضعیتِ نوشتاریِ فراخورِ آن، پارادوکسِ خواستنیِ دیالوگِ گفتاری، یا همان پارادوکسِ شاد و بدونِ رحمِ تئاترِ خود-واساز، است.

سوژه‌ی سالم، ناسوژه‌ی راوی در فیلم بیست هزار روز بر زمین: سوژه‌ای که از وجودِ سوم‌شخصِ بعیدی که هم‌زادش است آگاه است و به این ترتیب به‌نحوی بلاغی و شادمانانه به امیالِ خود دست‌رسی دارد.

خوش‌بختی فقط یک نشانه دارد: این که بدانیم که در نوشتارِ حال‌و‌هوای روایتی که زنده‌گی‌‌مان را در زمان به پیش می‌برد نقشی دیگرخواهانه داریم.


۱۳۹۴ بهمن ۲۳, جمعه

کِرمِ فاتح

برگردانی از The Conqueror Worm از ادگار آلن پو

هان! شبی ست مجلل
 {غنیمتی} به این سال‌های عزلت!
فوجی از فرشته‌گان، گشوده‌بال،
 آراسته به نقاب، و غریقِ اشک،
به تماشاخانه نشسته‌اند، تا ببینند
 نمایشی از امیدها، از بیم‌‌ها،
ارکستر به نوا می‌اندازد
 موسیقیای سماوی را.

لال‌بازها، در هیئتِ خدا به اوگ
 خاموش می‌ژکند، می‌دندند
و این‌جا و آن‌جا می‌پرند
 عروسکان اند آن‌ها، می‌آیند و می‌روند
تسلیم به موجوداتِ عظیمِ بی‌‌دیس
 که جا به جا می‌کنند صحنه را
آویزان از بال‌های کرکس‌‌‌گون‌شان
 حزنِ نامرئی!

این بذله‌مایش آه، بایا
 که فراموش نشود!
با شبح‌وارش که در تعقیب اند تا ابد،
 جماعتی که نتوانندش گرفت،
در دایره‌ای که باز می‌گردد
 به همان جا که بود،
و این جنونِ زیاده، و این گناهِ بیش
 و هراس، جانِ ماجرا.

بنگر اما، به انبوهِ لال‌بازها
 پیکری خزنده‌ به میان می‌آید!
چیزی سرخاخون که به خود می‌پیچد
 عزلتی به‌نمایش!
به خود می‌تابد به خود می‌پیچد! به افگارِ مهلک
لال‌بازها خوراک‌اش،
و ندبه می‌گیرند سرافین از نیش‌های شکارش
 آگنده به لخته‌خونِ انسان.

بیرون! چراغ‌ها را خاموش کنید همه بیرون!
 و، بر هر پیکرِ لرزان،
پرده، چون تیره‌پوشی خاک‌سپار،
 فرومی‌افتد، به عِجالِ توفان،
فرشته‌گان، رنگ‌پریده، بیم‌زده،
 پرمی‌کشند، نقاب می‌اندازند، معترف
که نمایش سوگ‌مایش است، {از} "انسان،"
 و قهرمان‌اش، کرمِ فاتح. 



۱۳۹۴ بهمن ۱۸, یکشنبه

مست‌نوشت

از تجننِ چهار برگ‌ لابه‌لای سومین کتابِ غان / به جِلسِ بی و قتلِ زنِ چهل‌تکه با دستِ چپ و پاهای گِلی در گوشه‌ی خالیِ صفحه


کجا می روی؟ کجا بوده ای؟

-  دستان‌ام را از جا می‌کَنم و جای پاهای‌ام می‌گذارم، با دست‌های‌ام آن پایین می‌نویسم؛ سرم از این بالا تا آن پایین به پشت‌و‌وارو زدنِ واژه‌های درراه می‌خندد؛ پاهای‌ام را این بالا گِل می‌گیرم: اندامِ وامانده این بالا گرمِ له کردنِ دلایلِ نوشتن؛ پاهای‌ام دل‌شان برای نقش‌های قالی تنگ می‌شوند؛ شکم داغِ سه تلخ‌آب: شاهِ طلایی، آذینشِ قهوه‌ای و شفافیتِ سبز.

کجا قایم شدی؟ از چه فرار می‌کنی؟

-  دمی بمانم در پوست، که زنده‌گی در یک روز آه برمی‌دارد، ترک می‌خورد؛ نه به شگفتی از آسمان و خورشید، آه‌هایی از نمردن از نَگریستن در دود. پس چه طور می‌دانم که احساس‌ام درست است؟ پس کجا می‌روم؟ کجا بوده ‌ام؟ روزِ دیگری ست، چیزها دیگرگونه باید باشند؛ نیستند؟ چه پروا... - هم بس به داشتنِ تمنا.

تنها در گوشه‌‌ی خالیِ صفحه...

-  در برگ چهره می‌بینی؟ فک‌های متحرک و چشمکِ چشم‌ها که در برگ‌ها می‌بینی به فکرت می‌اندازند، آن هم تنها در گوشه‌ی خالیِ صفحه، با این قشقرق‌های بی‌خودی؟ در تجملِ توهمِ تنهایی، کنارِ برکه راه می‌روی و قافیه‌ها را زیرِ آفتاب وارون می‌خوانی و می‌مانی تا ببینی از بینِ درخت‌ها نرم‌شدنِ نور را، تا شاعری کنی؟

تنها از گوشه‌ی خالیِ صفحه شاید..

-  راه آب است، و چهره‌ها واقع‌مندیِ سنگ‌واره‌ی خنده‌ها بر دیدن‌های ما؛ که تاریخ و قصه را تنها در گوشه‌های صفحه می‌نویسند، بی قافیه، بی آهنگ، بر سطحِ مسکوت و تنهای تنه‌ی درختی که آن‌جا سال‌ها می‌ایستد بی‌اعتنا به حالت‌های ما. صفحه‌ها: لحظه‌‌برگ‌های سفر در خلوتِ مرگ، که بر راه‌رفتن‌های‌مان تابان.

{دستِ چپ، دست‌های راست؛ چپِ پا، چپ‌های دست؛ پای راست، پاهای چپ؛ راستِ دست، راست‌های پا}

به روزی به‌آفتاب،

بیرون می‌رویم پرسه‌ می‌زنیم به ساحل گپ می‌زنیم در چمن‌های آن‌جا می‌گویی تیمارت ندارم آن چنان که باید و می‌دانی که می‌دانم که کاش می‌توانستم اما آن چه دیدم هوش‌ام را رویا کرده همه که اگر می‌شد زنی  بسازم از آن‌ها که پرستیده‌ام پاری از تو را در او می‌داشتم که اگر مجموعی می‌داشتم از آن چه می‌پرستم در تو و او و او می‌دانم آن وقت بازنمودی بودی شایسته به خود که چیزی از دختری که می‌شناختم رنجی گذاشت بر من که کاواکِ قاب‌ام افلیج‌ام می‌کند و ذهن‌ام را تا ابد مفتون اما هنوز...
که چهل‌تکه‌زن لب‌خندت می‌زند گاه‌گاه، آن وقت، به وقتِ تهی‌دستی، به نابیناییِ دل، به وقتِ تجمل. - که خیال‌های تو تجمیدِ ندانستن‌ات اند از این راز که صفای دل به خواستنِ یگانه است. که خیال، ورای میل، ورای خواست، تصعیدِ نام‌هاست در احدی تَک‌تِکه، احدی به ‌نیست حاضر. تجمجم داری، و موسیقیا، ساحل و یاد‌های چهل‌باره بهانه اند به حجابِ عجزی خاسته از ذهنِ مفلوک از دیدارِ طبیعت؛ که محبوب نه طبیعت است و نه طبع، نه یاد است و نه باد؛ یگانه، هماره، ابرِ آفتاب.


   پس به روزی آفتابی بیرون می‌زنیم آن‌جا، که باش‌گاهِ چهل‌واره‌ها هنوز نمی‌تواند... حرف می‌زنیم آن‌جا به چمن‌ها زیرِ پاهایی که بی‌پروا اند هنوز به نوشتنِ جعلِ جلع، به صفای دل در دروغِ خوشِ سکر و موسیقی، و گرمای ملال، با دستانی پر از روز.