۱۳۹۵ فروردین ۲۲, یکشنبه

وقتِ گرگ


برگردانی از Suden Tunti از Moonsorrow






تاریک‌نایی که این‌جا ست را
کس آماده نیست

سرد ست این‌جا
هوا در دهان می‌خشکد
ریسمان پا می‌گزد
گردن می‌گزد،
روز و شب ذله از عطش

تن مجسم
افکار رسته
زبانِ گرگ تملق ندارد

به مکر به این‌جای‌ام کشاندی
من، من که بهین ام
من که شونده به به‌ترین ام
می‌ترسانی‌ام

روز محو می‌گیرد، محو می‌گیرد شب
درخت‌ها می‌افتند، می‌‌ریزند کوه‌ها
هیچ اسیری نیست که تاهمیشه در بند باشد
من {که} نااسیرِ همه ام

می‌پرورم به‌تنهایی
شکنجه توان‌ می‌بخشد
زنجیرها را می‌درم
وقت، وقتِ گرگ است

می‌پرورم به ‌تنهایی
ذهنِ شکنجیده توان می‌دهد
زنجیرها را می‌درم
و نور-ات را می‌گیرم

خدایان هم می‌میرند
خون می‌ریزند پیشِ من
پایانِ جهان‌ ام من
پوچی ام
مرگ ام، نفرین ام
دورادور از گدارهای نور

از میانِ تاریکی نگاهِ تاب‌ناکِ من دیوارهای سفید را می‌یابد
ساعت‌های بردیوار که ناگزیر پوسیدنِ نوع‌ات را بشارت می‌دهند
هوای‌ات را می‌بلعم، آزادی‌ را نفس می‌کشم، می‌خورم
دورِ دور از همه، راگنارک انتظارِ مرا می‌کشد