۱۳۹۶ مرداد ۹, دوشنبه

بَحارِ نوزاد

برگردانی از Newborn Sailor از Elend




به شب غرقه بودیم ما
مسحورِ نغمه‌هات
گرفتار
در هزارتوی عشق‌‌‌ِ تو

وقت که رشحه‌ی زنده‌گی می‌شکفد
 به اقیانوسی از سرور
  به آزادی ازبرای بَحارِ نوزاد

به هزاره‌ها
چشم‌هامان تفسید ازآف‌تاب
حال به ظلما بصیر ایم ما...
راه‌نما نیست دیگر این نورِ بدرام
بی‌دیده به بحر می‌زنیم

وقت که رشحه‌ی زنده‌گی می‌شکفد
 به اقیانوسی از سرور
  به آزادی ازبرای بَحارِ نوزاد


Joseph Mallard William Turner - Snow Storm: Steamboat off a Harbour Mouth (1842

۱۳۹۶ مرداد ۴, چهارشنبه

Rosetta Stoned


برگردانی از Rosetta Stoned از Tool





{"کلیدهای گم‌شده"


پرستار: ببخشید، دکتر، یه لحظه وقت دارین؟
دکتر: یه لحظه؟ مسأله چیه؟
پرستار: مشکلی پیش اومده، اون آقا توو اتاق شماره 3.
دکتر: مشکل چیه؟
پرستار: ما مطمئن نیستیم.
دکتر: پروندشو داری؟
پرستار: همین جاست.
دکتر: این که چیز زیادی نشون نمیده.
پرستار، نه دکتر، هیچ ترومای فیزیکی‌ای نداره. نشانه‌های حیاتیش هم باثباتن.
دکتر: اسم داره؟
پرستار: نه قربان.
دکتر: کسی اینجا ولش کرده؟ شاید بتونیم باهاشون صحبت کنیم. بذار پیشینه ش رو مرور کنیم.
پرستار: کارت هویت نداره. هیچی. با هیچ کی هم صحبت نمیکنه.
دکتر: خیلی خب. بذار یه سری بهش بزنم.
صبح بخیر. من دکتر لاسن هستم. امروز چطور ید؟ چه-طور-اید؟ ببین پسر، حالا جات امنه. ما هرجور که بتونیم کمکت میکنیم. ولی قبلش باید باهامون حرف بزنی. وگرنه نمیتونیم کمکت کنیم. چه شده؟ همه چی رو به من بگو.}

 ===

Rosetta Stoned

آره؟ خیله خب، پس اینو تصور کن:

از 10 صبح تا 2 شب، دی‌ام‌تی یوگی، و یه جعبه کریسپی کریمز، با این حالت که باید همه چی رو بدونم، همین بیرون، بیرون از منطقه‌ی 51، به همین چیزِ "برگزیده‌گان" فکر میکنم که یهو اون موز شعله‌ور یواشکی آسمون رو میشکافه و میاد پایین، منم همین‌جور موندم مث کسی که امید داشته به چنین چیزی ولی واقعاً انتظار نداشته همچین چیزی رو همچین جایی ببینه. دوناتایی که خیلی دقیق روی یه سکه ده سنتی قطعه‌قطعه میشن همین‌جور پشت سندلای بیرکنستاکم وا میسن. داد میزنم "لعنتی!"

بعد اون موجود مجهول، مث جکی چان سبزآبی بود ولی لباش شبیه ایزابلا روسیلینه، و نفسش بوی گند چامپا چیگِ وانیلی رو میداد، مث صحنه‌آهسته ماتریکس از کون سفینه‌ی موزی افتاد پایین و بالای چشای خیره‌م همین‌طور معلق موند، فکم افتاده بود، لب بالایی ران هوباردم‌وارم همین‌جوری آویزون شده بود، فقط میتونستم به این فکر کنم: "امیدوارم عمو مارتین متوجه نشه که شلوارمو خراب کردم."

خیلی آروم اومد، مث یه شبح، دید که فریاد میزنم...
"لعنت به من
باید تقصیر این اسیده باشه
دفتریاددشت همین‌جور اومد بالا سرم
دید که من دارم اون ای-تی لعنتی رو میبینم"

بعدِ اینکه با چند تا قاچ پرتقال و ازون بغلای جنینی آرومم کرد، ای.تی از هدفش باهام حرف زد. گفت "تو برگزیده‌ ای، کسی که قرار است پیغام را برساند. پیامی از امید برای آنانی که گوش شنوا دارند، انذاری برای آنان که درنمی‌یابند." من؟ برگزیده؟ اونا منو انتخاب کردن! منی که هنوز از دبیرستان فارغ‌التحصیل نشده بودم!

(بهتره که گوش کنی)

بعد با چشاش بهم خیره شد، با اون چشای بادومی‌رنگ خواب‌آورش
 اصلاً نمیدونم اینا چه معنی‌ای میدن
 ولی باید به یادش بیارم تا بنویسمش
 قضیه خیلی جدیه
 درست مث اون موقع که دِیو پرواز کرد رفت
 ببین قلبم چجوری میزنه، هیچ وقت اینجوری نمیشه

الان نمیتونم نفس بکشم.

 خیلی واقعی بود
 انگار که توو سرزمین عجایب بیدار شده باشم
 به همون اندازه ترسناک
نمیخوام تنها باشم
وقتی دارم این قصه رو تعریف میکنم
 یکی نیس بهم بگه چرا شما همتون صدای بادوم زمینی میدین؟
اصلاً قرار هس حالم خوب بشه؟
قضیه خیلی جدیه
بلأخره روز خو‌ش شانسی منم رسید
ببین قلبم چجور میزنه، هیچ وقت اینجوری نمیشه

الان نمیتونم نفس بکشم.

تو باورم میکنی، نه؟
 خواهش میکنم ازت که باورم کنی
ببین، مرده‌ها اهل بذله و گردش نیستن، اینایی که میگمو از خودم در نیووردم
 ببین، اومدن و دستمو گرفتن
 منو بردن توو
بعد یه چیزی نشنونم دادن
حتا نمیدونم از کجا شروع کنم.

به تخته‌م سفت بسته شدم
پاهام سرده، چشام قرمز شدن
دیوونه شدم
 زنده ام یا مرده؟
یادم نیست چی گفتن
لعنت به این! بازم ریدم!

مستأصل بودم، هر کس دیگه‌ای هم که اگه جای من بود مستأصل میشد
این بار سنگینی بود، این که برگزیده باشی
این که به دنیا اومده باشی تا جزئیات پایان‌مون رو واسه همه تعریف کنی
این که همه اینا رو بنویسی تا جهان بفهمه
ولی مدادم یادم رفته بود
 بازم ریدم، مث همیشه.

به تخته‌م سفت بسته شدم
پاهام سرده، چشام قرمز شدن
مخم کار نمیکنه
زنده ام یا مرده؟
سانکیست و سودافد
ژیرسکوپ و مادون‌قرمز
 اینا دیگه به کار نمیان، من مرده ام
نمیتونم به یاد بیارم چی گفتن
لعنت به این! لعنت!

نمیتونم به یاد بیارم بهم چی گفتن
نمیتونم به یاد بیارم چی گفتن بهم که برم بیرون و قهرمان شم
نمیتونم به یاد بیارم چی گفتن
باب کمکم کن
نمیتونم به یاد بیارم چی گفتن.

نمیدونیم، بعداً هم نمیفهمیم
لعنت به این! لعنت!




برای میوئریلا

۱۳۹۶ تیر ۲۹, پنجشنبه

به سربِ مذاب می‌ماند زمان


برگردانی از Time's Like Molten Lead از Ahab





وقت‌ها که جهالت دل‌خوشی ست
هیچ نیست آوای‌مان مگر هساهسِ افگار
در تقلای رستگاری‌ ایم ما، در تقلای پایان

هم‌چنان اما پیش می‌رویم
و بسط می‌یابد زمان  کُند می‌شود
چون رودهایی از سربِ مذاب
در این لحظه‌های نیاز
رنگ می‌بازند خاطرات‌مان 

و پایانی نخواهد بود
پایانی نخواهد بود
...
بی پایان
بی پایان
...
بی پایان
بی پایان
...
پدر، این است پایان؟


Zdzisław Beksiński - untitled

برای یادِ س

و بر آن دیوارِ گِلی، بر این چشمِ دست‌ها، بر این زمینِ سختِ شرم، زمان تو را به یاد خواهد داشت، که شادمانه بر یال‌های چابک‌ترین اسبِ روستا حفیفِ تُردِ مانده‌گان را به خانه‌ی محبوب می‌بردی.

۱۳۹۶ تیر ۲۸, چهارشنبه

Little Nightmares





لحم،
(صَ/سَ)م،
جار،
دُلَمِ(س/ص)،
گمان،
فیو(ض/ظ)..


۱۳۹۶ تیر ۱۹, دوشنبه

اگزویا


برگردانی از Exuvia  از The Ruins of Beverast






مباد که جنگل‌های زمین من را بترسانند
اما آه، مادر گایا، این نور چیست؟
مادر گایا، این اوهام چیست خون‌ام به جوش می‌آید!

از میانِ این هُرمِ عفن
بر این خاکِ قدیم خیزخیز می‌روم
یادآوردها چه شفاف اند این‌جا 
بگذار در این گرَستی بسرایم...
این‌جا تا به‌ ابد خواهم آسود.

گایا چنین می‌گوید:

"... و چه می‌شد اگر می‌گفتم‌ات
که ما این‌جا بر روشن‌گاهی بوده‌ایم
و درختانِ سهم‌ناک بر فرازمان
درخت‌هایی نه از آفرینه‌های‌ام
و آن پرتوهای زرین که از آف‌تاب نیستند
و حال پوسته‌های مرگ‌آمیزِ تو در گدازه تقلا می‌کنند
چه می‌شود اگر بگویم... چشم‌های‌ات مات خواهند شد؟"



۱۳۹۶ تیر ۱۴, چهارشنبه

لاخه‌ها


روان‌پزشک با تزریقِ فراموشی و روان‌کاو با تجویزِ نافراموشی قصدِ تولید آسایش را دارند. آسایش برای حیوانی به نامِ انسان اساساً موقعیتی مکالمه‌ای است و مولَد از مرگِ اگو، و تنها یک زنده‌گیِ نظریِ دم‌خور با جدیتِ بازی‌گوشانه در ردِ دوگانیِ فراموشی و نافراموشی قادر به نزدیکی به آن است.

مهاجرتِ گله‌ایِ کاربرانِ حادفعالِ شبکه‌های مجازی از شبکه‌های محتضر و مرده به شبکه‌های نو برای اثباتِ ابزاری‌بودنِ خودِ شبکه در ایجادِ رابطه کافی ست. با این حال، تحویلِ همه‌ی سویه‌های ارتباطی (از روابطِ کلامی و دیداری گرفته، تا حفظِ حرمت و تأمینِ آینده‌ی چهره) در سازوبرگ‌های مجازی، نشان از سرشتِ هرزه‌ی این ابزار و خوی ول‌‌انگار و ناارتباطیِ کاربرانِ معتادِ آن‌ها دارد. در انبساطِ ابزار تا فراگرفتنِ هر هدفی از رابطه، کاربرانِ نوگرا و بامزه‌‌‌گی‌جوی شبکه‌های مجازی ایجادِ ارتباط را با رابطه، و نبودن را با شدن، جابه‌جا می‌گیرند.

« تکرارِ روزها کسل‌کننده و ملال‌آور است، تکرارِ شب‌ها کم‌تر چنین است. تسلسلِ شب‌ها معنادار است، در حالی که تسلسلِ روزها ما را به هیچ جایی نمی‌رساند. روز باید شکسته شود، و پس از آن بی‌درنگ به پایان برسد. چیزها باید پدیدار شوند و فوراً نابود شوند.» بودریار / خاطراتِ سرد

زوج‌هایی که درجمع با هم خاموش اند، دنیای خودشان را دارند و باهم‌بودن‌شان در تصورِ اغیار ناخوانا ست؛ آن‌هایی که تنها در لب‌خندها، نگاه‌ها و اشاره‌های گه‌گاهی‌شان می‌توان به شورمندی و آبادیِ رازمندِ رابطه‌شان پی برد و ستایش‌گرانه غبطه خورد. درعوض فاش‌بودن و فاش‌گرداندنِ انس در حضورِ دیگران، تنها نشانه‌ی بی‌تجربه‌گی در داشتِ اشتیاقِ عاشقانه و یا گریزِ هیجانی از رهایی از حسِ ناامنی است.

او در رسته‌بندیِ آدم‌ها، در سطحِ تن‌‌آگاه‌شناسیِ پورنوگرافی، با توجه به نسبت‌شان با خوردنِ گوشتِ قرمز آن‌ها را سه رسته می‌کند: کسانی که در خوردنِ گوشت چاقو را مهم‌تر می‌دانند (اهلِ مغازله)، کسانی که چنگال را (اهلِ مقاربه)، کسانی هم که اصلاً گوشت نمی‌خورند (اهلِ تماشا).

دلیلِ کناره‌گرفتنِ او از افرادی که در غیابِ دیگران به‌راحتی از آن‌ها بد می‌گویند، صرفاً اخلاقی نیست: خصلتِ تراگذرِ این رفتار (این که بی‌تردید در غیابِ او هم به‌راحتی از او خواهند گفت)، کم‌هوشی و علافیِ ذهن یا نزدیکیِ بی‌مورد به دیگران (اصلاً چرا باید از دیگران گفت؟) و.... دلیلِ اصلی تماماً زیبایی‌شناختی ست: چهره‌ در بدگویی از دیگران، از محتوای درون‌مانِ خود تهی می‌شود، درست به همان ترتیبی که بدنِ بدخواه هاله ندارد، چهره‌ی غیبت‌کننده هم خاص‌بوده‌گی‌اش را در بدگویی از دیگران از دست می‌دهد، انگار خشم یا نفرتی که این‌چنین بی‌پرده بروز می‌کند، با کاستن از خشم و نفرتی که باید در چشم‌ها و نگاه‌کردن‌ها باشد، در سطحِ پوستِ چهره منتشر می‌شود و برون‌نمای آن  جایی که تنِ هاله مقیم است را از ریخت می‌اندازد.

« رابطه‌ی سوژه با طرحِ خیالی‌اش، با منِ آرمانی‌اش، که او از طریقِ آن به کارکردِ خیالی وارد می‌شود و خودش را به منزله‌ی یک فرم بازمی‌شناسد، رابطه‌ای است همیشه پرنوسان. هر وقت سوژه خود را در مقامِ فرم یا اگو درک می‌کند، هر وقت خودش را در وضعِ بودن‌اش، در قامت و مقام‌اش، در ایستایی‌اش، می‌سازد، میلِ او به بیرون فرافکنده می‌شود. عدم‌امکانِ هم‌زیستیِ انسان‌ها از همین جا ست. » لکان/سمینار اول

آینده‌ی تکنولوژی، محوِ زمان در گذشته‌گیِ فراموشی است.

وقیح‌ترین شکلِ ابتذال، تن‌دادن به آن به بهانه‌ی ناچیزشمردنِ هستیِ فردی در زنده‌گیِ بی‌واسطه است {منم یکی مثِ بقیه، ادعا که نداریم، همین که هست، اشتباه نعمته، بیا آدم باشیم و زیرِ اشتباهاتمون آفتاب بگیریم}. ابتذال دقیقاً با همین بهانه‌ی به‌ظاهر جمع‌باورانه، سوژه‌هایی می‌سازد پرمدعا، خودمحور و ابن‌الوقت، سوژه‌هایی بی‌تاریخ که سعادت را در تحققِ آنی‌ترین اشکالِ لذت تعبیر می‌کنند. سوژه‌هایی براق، هیجانی، همه‌دوست، خودنما، خاکی و به‌غایت ملال‌انگیز.

آقای ک شخصیتِ خوش‌آیندی برای دیگران است، همیشه از مهربانی، صداقت و یک‌رنگیِ او می‌گویند. با این حال چیزِ ناجوری در رفتارِ مهربانانه‌ی او هست که کلِ منشِ رفتاری‌اش را نمایشی، هرکَسانه و ناصمیمی می‌کند. او بیش‌تر برای خودش، برای حفظِ انسجامِ تصویری که از خودش برای خودش دارد، با دیگران مهربان است. در مهمانیِ ل، او به آینه نگاه کرد، خندید، به تصویرِ خودش دست تکان داد، احوال‌پرسی کرد و از خودش عکس گرفت. {مهربانیِ آینه‌ای/کودکانه‌ی انسانِ بالغ از نچسب‌ترین‌ها ست}

عیارِ عشقِ ‌راستینِ زن/مرد به یک مرد/زن تنها به کیفیتِ مادینه‌گی‌ای برمی‌گردد که عشق‌ورزیِ یکی در دیگری برمی‌انگیزد. در رابطه‌ی عاشقانه، دو طرف سهمِ مشترکاً رقابتی و بازی‌گوشانه‌ای دارند در نزدیکی به مادینه‌گی، چیزی که تنها با جابه‌جاییِ بی‌وقفه‌ی جنس میانِ زن و مرد بر گردِ آن وجهی از دالِ اخته‌گی ممکن می‌شود که حسادتِ نرینه در آن به آفریدنِ شکل‌های جدیدِ ابراز تصعید می‌یابد.

ناتوانیِ ما در آفریدن، گوشیدن و حظ‌بردن از موسیقی‌هایی که به‌لحاظِ احساسی و حسی چند-لایه/بُعد/طیف دارند و با این چندلایه‌گی در پیِ فرانماییِ احساساتِ ناهمانست و ننامیدنی اند، موسیقی‌هایی که دقیقاً با همین بی‌نامی‌پردازی‌ها از ورطه‌ی مصرفی‌شدن می‌‌گریزند و خوی مصرفیِ ما را تحلیل می‌برند، سمپتومی ست از اُتیسمِ بیگانه‌هراسِ فرهنگِ ناز و قشنگ و والایش‌زدوده‌ی ما. 

چشم‌های دوربین به طرزِ عجیبی صاحب‌شان را احمق جلوه می‌دهند، درست برعکسِ چشم‌های نزدیک‌بین که در باهوش‌جلوه‌دادنِ شخص اغراق می‌کنند. این شاید یکی از کلیشه‌های هنوزمعتبرِ فرهنگِ اومانیستی باشد که چشم تنها بخشی از بدن است که تماشای حالتِ ایستای‌اش می‌تواند چیزی از زبانِ درونیِ فرد بگوید.