۱۳۹۶ مهر ۷, جمعه

سکونِ بی‌پایان


برگردانی از Infinite Stillness از Orcas





به زمین‌ها بگو بذرشان خواهم داد
و به کلمات‌ات بگو نخواهم خواندشان
غارها را یادآور شو که قفل‌شان را خواهم گشود
و چراغ‌ها را خاموش خواهم کرد چون نمی‌توانم ببینم‌شان
اه، قال و دادت را تمام و خواستن‌‌ات را مهار کن
که امسال سالِ بادهای سخت است
سالِ سکون
آه، مهم نیست اگر خدایی باشد
نه، مهم نیست اگر خدایی نباشد

به قله‌ها بگو که فتح‌شان خواهم کرد
و به چاله‌‌پوکه‌ها بگو مأیوس‌شان نخواهم کرد
دروغ‌گوها را یاد بیار که افشا خواهم کرد
و وقتی ترس‌های‌ام را فروخواباندم ریشه‌کن‌شان خواهم کرد
آه، بود و نبود همین بوده و هست
امسال سالِ بادهای سنگین است
سالِ سکونِ بی‌پایان
آه، مهم نیست اگر خدایی باشد
نه، مهم نیست اگر خدایی نباشد



۱۳۹۶ مهر ۱, شنبه

گرگ‌های رنگ‌باخته‌ی پیثیا









آرکادیا، شهرِ سرافرازِ ما، امشب را جشن می‌گیرد
حلقه‌ها همه به نورِ مشعل می‌افروزند
راعیِ پُرشُکوه و رخ‌پوشیده‌‌مان
به چشمانِ بازِ توده خیره خواهد شد
عن‌قریب...

زئوس... جان‌ام را بسوز!
بخوان ای کاهن، بخوان!
چشم‌های‌ات، نغمه‌هات، وجدت!
پیثیا، برای‌ام بخوان!

زئوس... کیفرم ده!
برقص ای کاهن، برقص!
نبت‌ات، دم‌ات، همه سکرِ مرگ اند!
آه پیثیا، سکرِ مرگ را بر من ریز...


۱۳۹۶ شهریور ۲۹, چهارشنبه

مخاتیمِ شب



« تهی‌بوده‌گیِ سونیاتا، آن تهی‌بوده‌گی‌ای نیست که چون "چیزی" خارج ‌از، و جز از، هستی بازنمایی ‌شود. سونیاتا صرفاً یک "نیستیِ تهی" نیست، بل‌که یک تهی‌بوده‌گیِ مطلق است، که حتا از این دست بازنمایی‌های تهی‌بوده‌گی تهی است. به همین دلیل، سونیاتا دراصل با هستی یکی است، حتا اگر هستی دراصل با تهی‌بوده‌گی یکی باشد... و چیزها چنان که در خود هستند... درست همان‌گونه که هستند، در چنان‌بودن‌شان، با تهی‌بوده‌گی یکی باشند. » کایجی نیشیتانی/ مذهب و نیست‌بوده‌گی



توانِ شب، آن چه شب را شبانه می‌کند، آن چه شب را ناوابسته به موجودیتِ آن در تقابل با هستیِ روز، به هستی‌ای زیستنی/اندیشیدنی تبدیل می‌کند، نیستاندنِ چیزها از سرشتِ چیزبودن‌شان است. در شب، چیزها به اوجِ ناچیزیِ خود می‌رسند بی‌ازویژه‌گی، بی‌خاصیت، بی‌یاد، بی‌بارزه، و این ناویژه‌مندشدنِ چیزها، این استقرارِ سکون‌اندود در محیطِ لَخت و لُختِ شب، چیزها را به سرشتِ ناپیدای‌شان بازمی‌گرداند. چیزها جادوگرفته از توانِ شب، جادوگری می‌کنند، جذبه می‌یابند، نگاه‌مان را در طردِ اراده‌مان در خود می‌بلعند. چیزها، ناچیزشده، چیز می‌کنند، و من تا آن‌جا که در میانِ این‌ها ناچیز شده‌ام، با رسیدن به همین ناچیزی، در این بزمِ چیزگردانی، این ناانسانیتِ تام (این تهی‌بوده‌گیِ ارزش، این رفعِ اراده، این بی‌معناییِ شاد) به (نا)دیدی برون‌ایستا تبدیل می‌شود. توانِ شب، چیزگردانی از چیزها، ناچیزکردن‌ِ چیزها، سوم‌شخص‌بودنِ اندیشیدن را آشکار می‌کند {منِ ناچیزشده، "در" شب، هم‌جوار با ناچیزها، "با" شب، بیرون از من، مرا اندیشه می‌کند}.

در شب تصاحب از درون فرومی‌پاشد شما نه صاحبِ محبوب اید و نه دانا به آهنگی که می‌گوشید، و نه آگاه به کلمه‌ی بعدی که نوشته می‌شود/نمی‌شود؛ تصاحب در نارواداریِ سهم‌گینِ شب در زدودنِ چیزها از اطوارِ پیدایی‌شان، از تهی‌کردنِ آن‌ها از خودبودن‌شان در کرانه‌مندی‌شان در محیط، نابود می‌شود. شب، پهنه‌ی تصاریفِ چیزها به ناچیزها ست؛ آن‌جا که من نامن می‌شود و وجد و وجودم تنها در هم‌راهی "با" تهی‌بودن/پُربودنِ چیزها/ناچیزها ممکن می‌شود. شب، در رفعِ تصاحب، به سرشتِ تصادفیِ بودنِ معنای نگاه، به بختِ شگفت‌انگیزِ زنده‌گی به هم‌راهِ چیزها، اشاره دارد.

در توان‌مندیِ شب، زمان می‌میرد. شب، منطقِ اندیشیدن به هستی در (پُر)بودن-در-زمان را، با به پیش کشیدنِ منطقِ اندیشیدن به نیستی در بی‌زمانیِ تهی‌بوده‌گی، وارونه می‌کند. دیگر این من، منِ روز، نیست که چیزها و پدیدارها را دستاویزِ معنا می‌کند، این نامن، این نامنِ هماره‌نوی شب است که با از میان‌برداشتنِ لایه‌ی معنا از پدیدارها، آن‌ها را چیز می‌کند. در شب، زمان، و تمامِ آفرینه‌های آن (قصد، اراده، یادآفرینی، کنش، حافظه، خودآگاهی) می‌میرند. صورتِ زمان در چیزشدنِ ناچیزهایی که ناپدیدارهای ساعت اند، تاریک می‌شود و زمان در سکونِ چیزها به لکنت می‌افتد. رخ‌دادهای شبانه (همه‌ی آن چیزهایی که در غیابِ ظلمِ نور و تجاوزِ تصاویر سرشتِ وجدآمیز و ازخودبه‌در‌آمده‌ی هستن را نشان می‌دهند: گوشیدن، نوشیدن، عشق‌ورزی، نوشتن و ...) که با به‌تن‌آمدنِ اندیشه آن را از حضورِ زمان‌گیرِ من تهی می‌کنند و آن را میانجی‌گرِ من و جهان می‌سازند، ناپدیدارهایی اند که بیش‌ترین قرابت را با نیستی دارند. این رخ‌دادها بی‌پرسش اند، بی‌گذشته و اساساً بی‌هوده اند و شدت‌مندی‌شان نه از جنسِ حس‌یافتِ روز (از جنسِ شورمندی-به‌مثابه‌ی-هیجان)، که از جنسِ هم‌جواری با مرگ (شورمندی-به‌مثابه‌ی-نابوده‌گی) است. شب، با کشتنِ زمان، رسمِ وفاداری به هستنِ محاط در فضای بی‌جان را می‌آموزد. شب، با حرمت‌بخشیدن به چیزبودنِ من در حضورِ پُرِ دیگری در نیستنِ من، از سرشتِ بازگشت‌پذیرِ رخ‌دادها پرده می‌کشد رخ‌دادها که در وجدانِ شلوغِ روز گرمِ جای‌گرفتن در زمان‌مندیِ آگاهی اند، جای خود را به ظهورِ ناپدیدارهای یک‌باره‌ای می‌سپارند که من در حرمت‌شان، بی‌از‌کلمه، بی‌ازنور، بی‌ازآینده، شاد می‌شود چون، من که حالا مقیمِ اندیشه‌ای شده که دور از بسته‌گی‌های زمان گشودارِ مرا نگاه می‌کند، می‌دانم آن‌ها همانا تکرارِ شب اند.

آرامش در شبانه‌گی، آرامشی ست برآمده از فیضانِ ایده‌ی آرامش در نیستن. شب، با نیستاندن، هم‌رخ‌دادِ آرامشِ شفاف و شورمندِ مرگ است. شب، که در آرامش قراریافته‌گیِ (نا)چیزها را در تهی‌شدنِ رخ‌دادها از معنا رقم می‌زند، با از میان برداشتنِ رانه‌های انتیک، از شادمانیِ آگاهیِ بدونِ قصد مرا لب‌ریز می‌کند. موجوداتِ شبانه، ناتماشایی، بی‌صدا، نارامِ آرامشِ وسواس‌آلودِ پُرخندِ روز و رامِ آرامِ بی‌هوده‌ و بی‌لبِ مرگ اند.

شب، یک ناپای‌گاه، یک نادست‌گاه است. در شب، دست‌ها و دست‌آوردها و داستان‌ها و دستاویزها همه نابود می‌شوند (این‌ها چیزهایی اند که در روایت‌پردازی‌های مرکززدا و زمان‌زدوده‌ی شب ناچیز می‌شوند). شب پا ندارد حرکت نمی‌کند، نمی‌رقصد، لگد نمی‌زند، نمی‌دود، نمی‌نشیند... . شب پاداش و پادشاه و پادگان و پاسخ ندارد. شب این‌ها را پاک می‌کند.  شب تنفسی ست که با تبخیرِ حساسیت‌های انسانی، منطقِ حسیت را به تهی‌بوده‌گی می‌سپارد {و این همان جایی ست که مرزِ حسیت و فهم از بین می‌رود در شب، دلقک و عالِم به یک اندازه ملال‌آور اند}. حسیت در شب، با درکِ تهی‌شدنِ چیزها، زلال می‌شود. شب از تراژدیِ حیاتِ حواس رها ست، و هم‌هنگام سزاوارترین (نا)گاه برای خلقِ روایت‌هایی ست که با ناچیزگردانیِ حواس، نادانیِ من در اندیشیدن را سازمایه‌ی حکایت می‌سازد.


۱۳۹۶ شهریور ۲۷, دوشنبه

کورنوبوگ


برگردانی از Tchornobog از Tchornobog




I. کورنوبوگِ هراشنده (خدایانِ خزنده‌ی تنافرِ شناختی)




وارد شو کورنوبوگ!

ای ددِ خودآشام، ای درنده‌ی احشاء، ای مسکنتِ آغازین...
دهانه‌ای مانده هنوز که از آن نهراشیده باشی؟

اولی پدیدار شد... سینه‌ را به زبانِ شیشه می‌بافد
دومی... منظری مهیب از استخوانِ هم‌تافته 
سومی، مالک... مامِ ناخودآگاهیِ خَفتو
هم‌زادِ سیاهِ تقدیرِ بدگُزیده
شیشه و تقدیر، هم‌جوشانِ کیمیا
بر کورنوبوگ شکل می‌گیرند
اَشکالی کریه که مثالِ تخمِ مایع به هم جوش می‌خورند
حاصلِ ملغمه‌ای زه‌سانی
خود-آشام... درنده‌ی احشاء...

"ما موج‌های گَندآب ایم فروریزنده بر پدرمان
که چشم‌های‌اش آزگار اند، که اندامِ سترساش برانگیخته‌اند
دشمنِ کوری، همه چیز را حس می‌کنیم ما
گام برمی‌داریم، حاملانِ حیاتِ مکروه ایم
برکَنده از قرارِ آرامِ نیستی
فراخوانده به این خفتوی اسیر ایم ما"

این‌جا... افق پاک است
کفنِ آسمان برداشته شده
ظلما دیگر تنها نیست
سپهرِ آتش‌اش رخنه می‌کند
از ابر می‌آید، این نورِ زهرآگین
تا کوهستان‌ها را در ضعفی عظیم برهنه می‌کند
از کاواکی فراخ گذشته
جایی دور میانِ این و زمین
که، انگار، خودخواسته، دوزخآتشی ستیزنده می‌افکند
این هلیوس مرگِ بی‌فام عیان می‌کند
با زبان‌هاش که بر انعکاسِ خود می‌کشد
در التهابِ شیشه
هم‌زاد می‌پژمرد زیرِ آن‌جا که تخم‌هاش را پراکنده
سقوط
سقوط
سقوط

ای خصمِ پررعشه و فرتوت
بدن‌های تو پس می‌کشند، ای ضعیفِ نشان‌خورده
برخیز! و آن‌ها را که از یاران‌ات نیستند درآشام!
برخیز! خدایی کن!

کورنوبوگ هنوز باید یکی دیگر را می‌چشید گورابی انبسته از دو اچ و اُ

کوه‌ها لرزیدند آسمان‌ها گرفتند
دهشت پدیدار شد، زبان‌ها لغزید
سو به تن‌آمدِ حیات!
اکسیرِ زمینی
عنصرِ آفرینش

از چشم‌ام چون خون‌ چکید

سه سر آورد، نُه سر، سی سر...
نیروی سیری‌ناپذیرِ گسارِ هراش‌آمیز!

آنوبیس، هکاته، دیس پتر، نامتر، ست، هل، کالی، لوسیفر...
از چه نام‌ها گذشتی تو ای آفرینه‌ی خلاً
بر زبان و پرماس و خون و قلمِ آدم
بس چشم‌ها که هنوز فریبِ تو را نچشیده‌اند، این روان‌شناسی‌های گیج
نامی می‌چسبانند به آن‌چه نمی‌توانند فهمید

این قرار اما درست است...
آن سان که انسان پیر می‌شود، خدا هم پیر می‌شود!



II.  نفخه‌ی سیاهِ وهم‌آلودِ تصاحب (ملغمه‌ی کوه‌-چشم)




کورنوبوگ! که زبان‌ات شش‌هزار!
رگی مانده هنوز که در آن نهراشیده باشی؟

آمیزه‌های کیمیا از درونِ منخرین، آمیخته با دودی خروشان که از سه سر بیرون می‌زند...
"ایزو باریا ظموکس.. آضموظ زریماوه!"

تخمکی در ستاره‌ای سیاه می‌خلد
چهره‌ها در رنج
منظری ست آگنده از کابوس این، که به درون‌ام می‌رود...
در هر عصب!
هر رگ!
هر مایچه!
هر استخوان‌ام!

سینه‌ام گسیخته از بدن... و شُش‌هام به جای چشم‌ها
بر نفخه‌ی سیاهِ وهم‌آلودِ تصاحب می‌رانم!
... ذهنی فرازکشیده به سرگیجه ...

نادیده‌ها می‌بینم، جوراجور، هزاران
سازه‌ای ست عظیم این
از سنگ و از من
نگاه‌بانی رنج‌آفرین آن‌جا برهنه بر تیراژه
فرامی‌خواند مرا..

نادیده‌ها می‌بینم، جوراجور، هزاران
کوهی ست عظیم این
از چشم و از سنگ
با قرنیه‌ای معکوس
لاج بر تیراژه
مرا فرامی‌خواند..

شعاعی از نورِ سفید در جمجمه‌ام می‌خلد
و از درون‌ام کویر می‌هراشد
خدای ددوارِ ضلال
سو به کدامین رعبِ روان‌پریشی گام برمی‌داری؟
آوای‌ات از زادروز مرا بی‌چاره کرده
با این فلسفه‌‌ی سرکش
مازه‌ای میان به قلب و شُش
  که تفریح می‌آورد به خلاً
پس زنده‌گی چه؟
 قدم‌گاهِ تو ست، این جور لهیده، خزیده
زادآوریِ بی‌پایانِ تو
که خود گواهی ست بر مطایبه؟
سقم‌ است
سرشتِ تکوین‌ات.

نمی‌تواند بی‌مقصود باشد این‌ها.. هم‌زاد سو به خلأ گام برمی‌دارد

"آپریدینتس کشرتو
پویوا ماونچ، اییدیتیسی
اید ا سپرویی... نِویونوام..."

نادیده‌ها می‌بینم، جوراجور، هزاران
سازه‌ای ست عظیم این
از سنگ و از من
از خدای معکوس
   نماینده از خلأ
و اورنگ، بی‌صاحب مانده
وارد شوید...



III. گرمای نا-وجود (روان‌پریشانیِ بی‌کرانه‌ی زایش)




"به نشان‌های زغال و خاکستر نگاه کردیم که مانده بود بر خاک، که تمام یاد بگیریم؛ این زخم‌ها آن چه را بازمی‌تابنند که به آن بازگشته اند"

...هتاد ناهت اسرو اتاف آ سی تساوراه روو
..هتاد ناهت اسرو اتاف آ سی تساوراه روو
.هتاد ناهت اسرو اتاف آ سی تساوراه روو
هتاد ناهت اسرو اتاف آ سی تساوراه روو
... ارامثگین اوالز سیهت اتنو دنوموس اب ات
تسر اسدیو ملک اهت مورف دکلاپ
افیل تنروهبا رف
سلسو سا کرام او
... دتالومیتسریو ارا
سنارگو یروسنس اسوه، اتلپماک ارا سیه اسو...
رهتاف روو نپو فُ سواو اهت ارا او...


IIII. این‌جا، به حالِ زمان (تعکیسِ یک غولِ خورشیدی)





این‌جا به حالِ زمان می‌رسیم
کورنوبوگ، زادآوردش... ضعیف! فروکشیده! از خورشیدِ خائن سوخته
 آن چه بیش رنج می‌کشد اما، بیش درمی‌کشد

نیایشی غریب از خورشید و زمین...

خفتوی زه‌سانی با سه سر، گوشه‌ای مانده هنوز که تصاحب نکرده باشی؟
تصاحبِ جاودان، از غرب تا شرق
خفتوی زه‌سانی بر سه سر، گوشه‌ای مانده هنوز که تصاحب نکرده باشی؟
تصاحبِ جاودانه بر زمین، از غرب تا شرق

در حاملان‌ات زنده‌گی می‌کنی
هر یک از ما گو که رگ ایم برای زدن

این ملغمه آیا به کاهشِ رنج‌ات کافی ست؟

وقت که استخوان و گوشت از بدن جدا می‌شوند
درمی‌یابیم که رنج کم‌تر است در "دوزخاتش" 
و کم‌تر
و کم‌تر


ای درنده‌ی احشا، ای خودآشام،
ای خودآشام، ای درنده‌ی احش
ای درنده‌ی احشا، ای خودآ
ای خودآشام، ای درنده‌
ای درنده‌ی احشا، ای 
ای خودآشام، ای در
ای درنده‌ی احشا، 
ای خودآشام، ای
ای درنده‌ی اح
ای خودآشام
ای درنده‌
ای خو
ای د
ای
ا.


برای کاوه و مارکوف

۱۳۹۶ شهریور ۲۵, شنبه

مدخر



برگردانی از Reliquary  از Benoît Pioulard






حرکتِ آن ول‌گردها را حس می‌کنم، 
و تنها می‌نشینم،
رقصِ این شمع را می‌بینم، پیه در ظرف‌اش جمع می‌شود.

در زمانِ خدمت، در وقتِ وقف، کتاب‌ها به شوق جان می‌دهند،
برای تجلی دعا بخوان، برای عزمِ ازدست‌رفته، برای آن رخ‌بام.

ملامحِ چهره‌ام را حس می‌کنم، انگار که آنِ تو باشند.
مخلوقات را در قفس پنهان می‌کنیم، بندها را می‌گشاییم و می‌مانیم.

در زمانِ خدمت، در وقتِ وقف، عزم را ببین، شکرینه را.
برای تجلی دعا بخوان، برای عطالتی پرتب‌و‌تاب.

حالا که سوسوهای شعله تمام شده، من ناظرِ شوکت ام
که در تاریکی پیچ‌و‌تاب می‌خورد.


۱۳۹۶ شهریور ۲۲, چهارشنبه

لاخه‌ها


هر اندیشیدنی به پای‌گاه نیاز دارد. پاره‌های هماره‌پراکنده‌ی اندیشه تنها با سوی‌مندیِ قصدمند به اشباحی آرام و قرار می‌گیرند که غیابی حاضر دارند. اما اندیشیدن، اگر به دنبالِ پرهیز از افتادن در دورِ باطلِ حکم‌رانیِ من، و بازتاب‌های من، بر این سوی‌مندی‌ها ست، باید مصرانه در پیِ تخریبِ فعالِ ذات‌مندیِ این پای‌گاه‌ها باشد. پای‌گاه‌ها ذات‌زدوده و بی‌مرکز، مبهم، اندیشیدنی اما شناخت‌ناپذیر، و اساساً استعاری. {وگرنه کنش‌گراییِ رادیکال می‌شود همین پرستشِ طبقه‌ی نابوده، آزادی‌خواهی می‌شود ترویجِ همین خوی خودشیفته، نوشتن می‌شود همین خودزنده‌گی‌نگاری، موسیقی می‌شود همین زیستنِ رقیقِ گوشِ کاهلِ خودارضا: فتیشیسمِ زیستن در تابعیت از امرِ آشنا}

« من مردِ مرده ‌ام / مردِ نابینا ام / سایه‌ ام بی‌از هوا
چونان رودها در دریا / صدا و نور / خود را در من می‌بازند
من پدرِ آسمان ‌ام / گورِ آسمان‌ ام
مازادِ ظلما / درخششِ ستاره‌ای ست / شجامِ گور تاسی ست
و مرگ تاس می‌ریزد / و قلبِ آسمان جشن می‌گیرد / شبی را که در درون‌ام می‌افتد» - باتای

سویه‌ی اجتماعیِ تن/سیمای متشرعِ جزمی و ملحدِ عامی در بیانِ یک چیز مشترک اند. تابشِ تشویش و بی‌قراری و نیاز در به‌رسمیت‌شناخته‌شدنِ هستی‌شان از بیرون.

ویرایشِ محتواییِ یک متن از سوی نویسنده‌اش، به او نشان می‌دهد ردیابیِ قصدِ آن نوشتن ورای کفنی که در زمانِ آفرینش حولِ اوی مفعول به هستاندنِ زبان شکل می‌گیرد، عملی ست بی‌هوده. وقت‌هایی که نویسنده به قصدِ بازنگریِ یک کار به کاستن و افزودن دست می‌زند، وقتِ آگاه‌شدن از استقلالِ تقلیل‌ناپذیرِ هستیِ نوشته از او ست هستی‌ای که احوال و رنگ‌های‌اش هیچ ارتباطی با اوی یادآوری‌شده ندارد مگر این که نوشته، شرح‌حال باشد، نوشتارِ گزارشی، نوشتارِ ناخودانگیخته. ویراستن، ویراستنِ یک نوشتارِ خودانگیخته، نقضِ آن غرضی ست که در زمان هیچ ردی از آن به جا نمی‌ماند، چیزی که به طورِ خاص در اصیل‌ترین شکلِ رخ‌دادِ نوشتار، یعنی در کنشی که صرفاً هم‌راهیِ نویسنده با جریانِ (نا)آگاهی ست و ما آن را نوشتن می‌نامیم، پررنگ می‌شود. نوشتار، در اصالتی که در زمانِ آفرینش فعلیت می‌یابد، نزدیک‌ترین اختراعِ بشری به مغاکی ست که انوارِ تاریکِ آن همیشه در شکاف‌های هستیِ این موجود سوسو می‌زند.

« هیچ‌وقت در برابرِ جمله‌ای که دوست‌اش می‌دارید، جمله‌ای که در آن زبان از خودش لذت می‌بَرد، جمله‌ای که در آن، پس از سوءاستفاده‌ی طولانی از آن، به دامِ معصومیت‌اش می‌افتید، مقاومت نکنید. لذت بخشیدن به زبان مانندِ لذت‌بخشیدن به زن است نامنتظر، نامألوف، نادر.» - بودریار/خاطراتِ سرد

ک می‌گوید پس از جدایی از ه بیش‌تر از احوالِ او خبر دارد. فاحشه‌گیِ عیان و همه‌گیری که در غلبه‌ی بیانِ مفرطِ احوالِ شخصی در فعالیت‌های شبکه‌های مجازی عادی شده چیزی که به نامِ خودبیان‌گری، خلقِ جهان‌های خُرد، و اصالتِ زنده‌گی تعمید داده می‌شود  نه تنها هیچ انگیزه/ضرورت/اشتیاقی برای ایجادِ صمیمیت باقی نمی‌گذارد، بل‌که ازاساس هر میلی به زیستنِ وجد، به تمرینِ ازخودبه‌درآمدن در ارتباط با دیگری را از میان می‌برد. منطقِ تعامل‌زدای فعالیت در شبکه‌های مجازی مبتنی ست بر کشتنِ اغوا و غیاب، و تحویلِ خیال و یوتوپیای اشتیاق به توپولوژیِ فروبسته‌ی احساساتِ آینه‌ایِ همه‌حاضر.

تفاوتِ اساسیِ روان‌نژند و روان‌پریش: اولی فانتزی‌های‌اش را می‌سازد و دومی در فانتزی‌های‌اش زنده‌گی می‌کند. به همین اعتبار، برخلافِ باورِ عام، در نزدیکی به اصلِ لذت، روان‌پریش از روان‌نژند پیشی‌ می‌گیرد؛ اما وقتی صحبت از ژوییسانس می‌رسد، روان‌نژند می‌برد.

چیزی غم‌انگیزتر و ترحم‌انگیزتر از سپری‌کردنِ ساعاتِ شب در فضای پرنورِ مجازی نیست. چهره‌هایی که از فرطِ بی‌شوقی و بی‌کسی و ولع، با خیره‌شدن به شوق‌واره‌هایی که در آینه‌ی نورانیِ صفحه‌نمایش به بدنِ بی‌قرار پاشانده می‌شوند، شب و منشِ غریب و نادیداریِ زیستنِ موسیقیایی‌اش را به فریبِ رفعِ تاریکی می‌فروشند.

« اگو یک ابژه است.» لکان/ سمینار 2


باهمی‌هایی که در آن اکثریتِ افراد به مضحکه و معرکه و بامزه‌گی پناه می‌برند، تا زمان تحمل شود، جمع‌هایی اند که در آن اکثریت فاقدِ توانایی به زیستنِ تنهاییِ شادمان اند. جمعِ خوب، یا جمعِ کودکانه است (جدیت در بازی بدونِ ارجاع به نگاهِ دیگران) یا جمعِ افرادی که به‌لحاظِ روانی با حقیقتِ تنهاییِ غایی کنار آمده‌اند و دقیقاً به همین اعتبار قدرِ خیر و زیباییِ گفت‌و‌گو را شناخته و زیسته اند در هر دو، من‌ها در کثرتِ مبادله‌ی محال از هستی ساقط می‌شوند. باهمی‌های شاد.

نه جهان‌گردی می‌تواند هنرمند را از تکرار نجات دهد و نه اشراق و درون‌بینی و پناه‌گرفتن در عوالمِ خفیه. تنها راهِ رهاییِ هنرمند و به‌تر بگوییم انسانی که قصدِ سپردنِ زنده‌گی به ایدئولوژیِ زنده‌گی را ندارد از تکرار، کوشش برای شکستنِ تصویرِ جهان (جهانِ من، جهانِ دیگران: جهانِ انسانی) و فعلیت‌دادن به این تقلا در متن است: نزدیک‌شدن به وجهیتِ هستیِ موسیقی، کشتنِ میل-به-پدیدارشدن "در" اثر، و خلق و حفظِ میل-به-ناپدیدی "با" کارِ هنری.

کاربستِ اصیلِ سیاهی در نقاشی، نه در پردازشِ فنیِ پیش‌زمینه/پس‌زمینه و یا تمهیداتِ رنگ‌پردازانه، که در نشان‌دادنِ "آن‌جا"ی دیدارناپذیری ست که نقش‌مایه‌های دیداریِ کار از حضورِ غایبِ آن تن می‌گیرند. سیاه که ازقضا با نشان‌دادنِ این که نقاشی تنها با توسل به یک نا-رنگ می‌تواند به ایده‌پردازیِ تاریکی نزدیک شود، از ضعفِ آن در خلقِ وضعیت‌های نیستی/هستی‌شناختی پرده برمی‌دارد ، اصلِ ساختاریِ تولیدِ روایت در نشان‌دادنِ ناپیدا در پیدایی‌های نقش است. 

Caravaggio - St. Jerome Writing


۱۳۹۶ شهریور ۱۵, چهارشنبه

اخترِ پسین‌گاهی

برگردانی از Evening Star از ادگار آلن پو


اوگِ تابستان بود،
و نیم‌-گاهِ شب؛
و اختران، در مدارشان،
رنگ‌باخته می‌درخشیدند،
از لابه‌لای نورِ پُرسوترِ ماهِ سرد،
در میانِ سیاره‌ها، آن برده‌گان‌اش،
خودش در آسمان،
نورش بر امواج.
دمی خیره ماندم
بر لب‌خندِ سردش؛
سرداسرد سردتر از آن که تاب آورم
و از آن‌جا گذشت، مثالِ یک کفَن
ابری پشمینه،
و من به تو روی برتافتم،
ای اخترِ پرشُکوهِ پسین‌گاهی
به فره‌ی دورادورت،
و به نورت که عزیزتر باد؛
که شادمانیِ دل‌ام
پاری ست سرفراز
که تو بر آسمانِ شب می‌داری؛
و من بیش می‌ستایم
آتشِ دورِ تو را،
بیش‌ از آن نورِ حقیرِ سرد.


برای ف

۱۳۹۶ شهریور ۱۳, دوشنبه

مست‌نوشت

از خابیه‌پردازی و کُِشتارِ ناگزیر


و خواستن در نوشتن نمی‌گنجد؛ گنجای نوشتن، اضطرارِ محض است، کیفِ محض از برگزاریِ عجزآمیزِ سوی‌مندیِ اراده به نیستاندنِ آن چیزهایی که چیز را آزرده‌اند، اضطراری مشحون از رنجی که هیچ رنگ‌مایه‌ای از مصیبت ندارد. نویسنده، این کارگزارِ مسکنت، این کارگزارِ بی‌مقصودِ غایت، گزارش‌گرِ وشتنِ ایماهایی ست که از برابرِ او مدام می‌گریزند. ابرها. نویسنده، مفعولِ فعالِ فعلِ گفتاری ست که عیارِ آفریننده‌‌اش با فاصله‌ای که او گزارش می‌دهد از حادثه‌هایی که بر اول‌شخص وارد می‌شوند، تاو می‌گیرد.

{از چشته‌ی شرابی که ب برای‌اش آورده همین مانده، همین جرعه، جز تخم‌شربتی‌هایی که مثالِ توله‌های مرده‌زادِ ‌غور-باقههایی بیگانه با منطقِ حیاتِ دوزیستان که در این ظرف غور می‌کنند و غوطه می‌خورند تا وقت‌به‌وقت گسیِ ناگزیرِ این حیاتِ تابستانیِ پُرتاب را منور کنند. و این چشته همان ابدیتِ نابهنگامی ست که در دایره‌ی زمان‌مندیِ حقیرِ کلمه نمی‌گنجد. و نثر البته همین جریان است. همین ماجرا، همین جار از ما، سو به دربرگرفتنِ ناکامِ نابهنگامی‌ها در بستارِ واژه. نویسنده، عکسِ حال‌و‌هوای رنگ‌آمیزانه‌ی شاعر، مقیمِ آن جایی ست که در آن کردارِ نوشتن، نیالوده به نمایشِ رنگ‌ها، نه با اراده به ثبتِ مجموعِ احوال، که تسلیمِ میل به احیای شبانه‌گی، نادیده‌گی و نابهنگامیِ منشورِ ذوابعادِ احوالی ست که هماره در بیرون سکنا می‌گزینند. خیلی خوب. او انگار از شرابی صحبت می‌کند که ب برای‌اش آورد. و این‌ها را همه می‌گوید هم‌راه با لب‌خندی سبز که رغمِ پتواز گرفتن بر یادی بنفش هنوز قاصر است از کشتنِ موجوداتی که پیرامونِ این ماجرای تکرارشونده‌ گرمِ ریدن و رقصیدن اند. عطفِ او به کشتن، همیشه عطفی عاطفی بوده. به این معنا که او همیشه می‌خواسته این فانتزیِ اعلا اما ناگزیرِ جانِ واله را حوالیِ هوای بوی‌ناک و خاطرآزارِ نشستنِ محبوب با اغیار به جا آورد. کشتنِ اغیاری که بو را شنیده‌اند و در هوای چشم‌های بیمارِ او گام برداشته‌اند. طبیعتاً و این قیدی ست که او از استیصال به هر گزاره‌ی الکن می‌چسباند این وهم وهمی عاشقانه، و، از همین رو، وهمی ست ستم‌گر، نابخرد و ناممکن. با این حال، اویی که هنوز شراب را تلخ‌آبی آبکی می‌داند و بارآورِ احساساتِ رقیق، به وقتِ خابیه‌پردازی و این تنها کاری ست که او با این قسم نوش‌آب می‌داند تنها به کشتن فکر می‌کند. به کشتنِ نگاه‌های دریده‌ی م بر ساق‌های عریان، به کشتنِ صدای ا که توهمِ هنرمندی دارد، به کشتنِ آن متوهمِ جوان‌نمای دلقک که چشم‌های‌اش بازنمای ناآرامی اند. او انگار می‌کند که شتابِ ضربه‌زدن به این‌ها باید هم‌اندازه باشد با شتابی که محبوب‌اش در راه‌دادن‌ها و هم‌نگاهی‌ با این موجوداتِ بیگانه روا داشته. این نوعی رواییِ روایت‌زدایِ قتل است، نوعی از واله‌گی که نابهنگامیِ قتل را به وهمِ مه‌آلودِ عاشقانه‌گی‌های او پیوند می‌زند. این قتل همیشه سو به قالی دارد که داربست‌اش را ناگفتن‌های او سرشته‌اند. این قتل، کشتاری ست خاموش اما کاری. قتلی محال، و به همین دلیل مانا. باز هم می‌گویم، او انگار از شرابی صحبت می‌کند که ب برای‌اش آورده. شرابی گیرا که ابروهای درهم‌تافته‌ی او را از لبه‌های جام آویزان می‌کرد. همان حکمتِ بوسه به جبینِ جام. همان گسیِ خوشِ نامیرای لحظه‌ی منور به حضورِ محبوب. این انگار، انگار که نانگاشته‌ای باشد از نانگارین‌ترین هستیِ ممکن، نه ناظر به احیای عشق به موجودی هرکسانه است و نه آفریده‌ی خدایی مست از شرابِ انگور. او، ورای ان و گور، به ادوارِ زنده‌گی‌ می‌اندیشد، به آینده‌گان و رفته‌گان. او باورمند است به حکمتِ ناانسانی و ناشادِ دیمورژِ افلاطونی که این‌ها همه ماجرا اند، مجاز اند درست مثلِ لاسه‌هایی که این موجوداتِ احساساتی به جبرِ بقا و بامزه‌گی سرخوشانه تحویل می‌کنند باطل اند، مگر این که رنگی باشد مثلِ این شراب که این‌ها همه را ورای لحظه، ورای طعم و بوی و دیدارِ حال، مقیمِ ازلیتی سازد که در آن من به حقارتِ خود پی ببرد، به اصالتِ خشونت‌بارِ کشتارِ هر غیری که این مثال را بیالاید. او سرخوشانه، او ستم‌گرانه، اوی بی‌سال، حمالِ ایده‌هایی ست که ته‌ماندِ ماجرایی غلیظ از عشق به موجود را در انعکاسِ بی‌رحم و تلخ و گوارای ابدیِ شراب بر زبانی ساکن و آگاه از نیستی زمزمه می‌کند.}

هان؟ 

و کُشتارِ نوشتن، کِشتارِ مرگِ یاد است؛ که یاد بی‌ماریِ دایره‌‌ای ست زنگی بر محیطِ پُرگوشِ و بی رنگِ زنده‌گی. و او اما انگار از شرابی می‌گوید رنگین و زنده که ... او انگار...