لاخهها
اگر این اصل ِروانکاوانه را بپذیریم که تنها راه ِگریز از خودشیفتهگی، عاشقشدن است، در این صورت چارهای جز این نداریم که قبول کنیم که این عشق، چیزی جز میلورزیدن در سطحی شدتیافته و در فضایی بیابژه – و بی-من – نیست؛ جایی که میلگر بتواند در میلورزیاش، سازمان ِفروبستهی خود را، که متکی بر یکپارچهگیهای خیالی ِمن ِایدهآل است، به پرسش بگیرید و مرزهای آینهای هویتاش را زیر پا گذارد. در این معنا، عاشق ِغیرخودشیفته، هیچ معشوقی ندارد، او چیز را در برابر دارد و پهنهای که میل ِخود را در آن گرداگرد ِچیز به جریان اندازد. {عشقورزیدن به یک ابژهی خاص، شکل ِدیگری از خودشیفتهگی است: خودشیفتهگی ِفرافکنیشده، همانطور که دیگرآزاری، شکل ِفرافکنیشدهی خودآزاری است.}
گزافکاری و افراطگری در ذهنیت ِکنش و کردمان ِذهنیت، گامبرداشتن بر خط ِباریکی که بر آن دورنمای اصل ِمرگ پررنگی و جانانهگی ِخود را بر عرصهی فراخ ِاصل ِلذت اثبات کند، زندگی در شدت ِمفاهیم و جانانه-گی ابژه ، تخریب ِعناصر ِآینده-نیایندهی زمان ِحاضر، و در یک کلام، شدید-زیستن، تنها راه ِمقابله با وضعیت ِملالآور و هلاکتبار(؟) ِزندهگی است. باید کمر ِاین ناچیز را شکست – با سرپیچی از سنتی که تقدیر ِهستیمان را در قاب ِحقیر ِانسانیت خلاصه میکند – باید آن را در عین ِبیمعناییاش رودررو نشاند و مثل ِهر چیز ِدیگری پشت ِسر نهادش...
« درست همانگونه که اندیشهی راستین، خود ِشیء است، واژه نیز هنگامی که اندیشهی راستین آن را به خدمت میگیرد خود ِشیء خواهد بود. از این رو، هوش خویش را از واژه لبریز میسازد و ماهیت ِشیء را در اندرون ِخود پذیرا میشود.» - هگل/دانشنامهی علوم فلسفی
زبان ِعلمی در برابر ِزبان ِشاعرانه.. زبان ِپارانوییک در برابر ِزبان ِهیستریک.. زبان ِفلسفی در میانه...
لالانگی که بتوان پریشانی ِآزارندهی عقل و احساس را در پناه ِآن به انگیزهای برای برجستن ِذهن از لنگ ِلانگهای حاکم تبدیل کرد.
موسیقی ِکلاسیک: بستری آگنیده از بسشمار رنگمایهها؛ جهانی از احساسهای نامپذیر؛ آوردگاه ِنظم ِضروری هنری که سرهگی ِخیالسرای ِخود را بر صحنهی تکسطح و بیزاویهی اجرا که شور ِآن به آسمان آبی میساید، عرضه میدارد.
موسیقی ِامبینت: عرصهای بیرنگ – یا دست ِکم کمرنگ (دو یا سه رنگ ِمات که ازقضا در جریان ِگوشیدن بهکلی در هم میآمیزند و نیست میشوند)، که کیفیت ِآن را باید در لایهلایهگی ِساختمایههای آن دریافت؛ موسیقی –زبان ِفراروانشناسی: خودآگاهی از بی-نامیگیها؛ درک ِموسیقیایی در سپهر ِایماژهای حلولی: برآمد ِایماژهایی که فراسوی ِمدلول خانه دارند؛ نفی ِمعنا، اجرا و نمایش؛ استتکیس ِمرگ ِسوژه.
شاید "رنجیدن-در-عشق" تنها سنجهی مطمئنی باشد که بتوان کیفیت ِعشق را بدان سنجید: رنج ِعاشق از معشوق که بهنحوی ضمنی دلالت بر خودآگاهی ِگرانقدر و ناخودآگاهانهی عاشق بر ماهیت ِخودفریبآمیز ِعشق دارد: "اهدای ِآن چیزی که او ندارد" (لکان) ... رنجی که او میبرد با حضور ِمعشوقاش فزونی میگیرد، او درمییابد که تمنای ِبخشیدن ِچیزی را دارد که آن را ندارد – چه بسا چون از همه بیشتر نسبت به ضرورت ِاین بخشش و ناممکنبودن ِآن آگاه است... او میرنجد، و البته در بستر ِگرم ِچنین رنج ِجانکاهیست که فضای دیگربودهگی و عرصهی میل ِدیگری در عشق میتواند به سطحی ورای معنا و بیان و تصویر و اراده گذر کند. {عشق که همواره میشکند، که سازمایهی آن شکست است، که بطن ِتارین ِفقدان جان و نور میگیرد... وقتی عاشق از این رنج میگریزد، بزدلانه میگوید: چرا وقتی او نیست، بیشتر دوستاش دارم}
«روشنفکران ِمصنوعی فراوردهی گریزناپذیر ِهوش ِمصنوعی اند؛ پیکرهای از متخصصانی که صحت کار فکری ِآنها بهطور ژنتیک تأیید شده، گرد ِدادههای اطلاعاتی و سلطهی دیجیتالی ِکد شکل میگیرند.» - بودریار/خاطرات سرد
انسان اقتصادی: میدهم تا باز پس گیرم (اصل رشوه)
انسان روانکاوی: میدهم تا بتوانم بخواهم (اصل ِدال)
سکس: شکلی از مبادله که در آن سویهی ِکالایی مبادله (سودجویی، پسانداز، سرمایهگذاری ِمولد، پیشنگری و جز آن) نفی میشود، مفهوم ِباتایی ِولخرجی، خرجکردن بیحدوحصر. در سکس، هیچ دستاویزی برای یرقرارکردن ِرابطهی کالایی با دیگری وجود ندارد، چون اساساً سوژههای چنین مبادلهای، در لحظهی انجام ِمبادله نا-سوژه اند و موضوع ِمبادله، خود، امری ابژکتیو و غایتمند نیست. مبادله برای مبادله، و نه چیز ِدیگر: حذف ِسویههای سوبژکتیو و عقلایی ِمبادله. چیزی که مصرف میشود و کاستی میگیرد محیط ِخودشیفتهگی است، پیکر ِمن ِایدهآلی که صرف ِشدتیافتهگی ِمبادلهی محض میشود، در خشونت ِذاتی ِچنین مبادلهای خود را میدرَد. این مصرف، مصرفیست که همهنگامی که از قانون ِعقلایی-اقتصادی ِمبادله تخطی میکند، اصل ِلذت را زیر پا میگذارد. ژوییسانس. خرجشدن/کردن ِمن در فضایی که گردابهای از لتهای من ِپارهشده و توی ِازهمپاشیده به هستی ِشورانگیز ِمبادلهای غایتزدوده جان میبخشند و قانون ِواقعیت را زخم میزنند.
از آرزوهای بلند ِاو: برگزارکردن ِسمپوزیومی که در آن همه ملحد و فرهیخته باشند، افراد یکبهیک سخن میگویند درحالی که غلندر ِمجلس تراسیماخوس و ساقی ِساکت سقراط باشد.