۱۳۸۷ آذر ۸, جمعه


مست‌نوشت

یا {زمانی که بردگان ِشب به هِنری هلا می‌دهند که آن‌ها را از زنجیر خط برهاند مادام که رُم بر دایره‌ی موسیقی می‌سوزد...}


بسیاربس اندُه
بسیاران بسیار زیبا-ان
هوا
کبود ِرنج
و مه-بود بود ِزیبان

"مرد ِپیکار کجاست که این شیرخشت‌کاران حقیقت را ارزان می‌فروشند"

زبان‌مندی ِزبان زمانی رخ‌برمی‌کشد که متن ِنابهنگام به چوب ِویرایش تهدید شود؛ زمانی که زبان تن می‌زند، گو این که ویرایش را همانست ِآلایش ِزبان به تمهید ِدستی می‌بیند که تردستی از فردای نوشته می‌خواهد؛ زبان سرمی‌پیچد، چونان دختری شنگ برابر پدر ِعبوس و غایت‌اندیش ِخویش، که می‌خواهد دیگری باشد، فردایی نداشته باشد، بشادد و نه برای ِدیگربوده‌گی ِزمان ِفردا...

در مرثیه‌ی گیوتین‌های هیومی، پوست ِواقعیت کنده می‌شود. واقعیت که همیشه سریع‌تر از ذهن است و نامکانی‌تر از آن، می‌‌رود که به بند ِخواست ِدانستن درمی‌آید، اما نمی‌آید... ذهن به این امید ِناامید که آن را بگیرد، در خود می‌پیچد، بر خود آوار می‌شود و گران‌بار از سنگینی پوست‌ها، جهان را نفرین می‌زند... دبنگ ِبی‌عقل، از این واقعیت که پیاز نیست چشم‌ات بسوزد.

گل ِعقرب به مچ‌اش، ساعت ِمرگ رسم می‌کرد، لعنتی بر برق ِروز و هلایی بر شبانه‌گی ِخواب، بر رویای تهی‌ ِسینه‌ی سپید ِکسی که منجی‌مان از ملال ِروز باشد... گل ِعقرب: واپسین ِمیوه‌‌ای که شیره‌اش بر پوست ِبیمار ِروز می‌نویسد "زمان دردی را درمان نمی‌کند..."
با ماهیچه و دل و جان‌اش اما در غربت و اندوه و خشمی خاموشی که گواه می‌داد که پیش‌تر از لاشه‌ی برادران‌اش، سبزی‌هایی در این‌جا رسته‌اند و پوسیده‌اند که ندای وجدان‌شان کلاغ آویخته بر نقاشی را بنفش می‌کرد...

این چرندیات را آقای ریبرو، با آن ردای سرخ کذایی‌اش که به‌زور نشانگان ِغریبه سبز کرد، در شبی که نه‌بود ِمهتاب هوش از سرش برده بود، بر سر ِآتشی که بر مزار ِآقای کرُولی بر پا شده بود، سر داد. غافل از این که تصویر ِاین باهمستان در دفتر یادبود ِماه از شدت یخ‌زده‌گی بی رویا گشته و کلمات او چون اغوای زنانی که بر گرد ِمجلس، زهر ِعقرب به سینه می‌ساییدند، در آسمان فراموشی محو می‌شوند.