ترسم که شود بهکام بدخواه از من...
برای تو باید هزارگان نوشیدن کرد و هزاران بار یاد کرد
اگر نیکیادی باید بود درین اوقات ِژکاره، این خاطرآوری ِهمباشیهای تن ِدرویشست بر میخانهی شاهانی چون شما که وجود اید و لاغیر. این که بیگانهات شده ام و مخاطب ِمجاز-ات لطفیست کرَم ِاندیشه، که همان حقیقت است. دور از من و دور از اینجایی ِشما جایی و گاهی هست هماره آمادهی حضور؛ آفرین!
یاد دارم پگاهی در سرازیریهای درکه که میآمدیم میگفتی از همسانی ِمنورالفکری ِاین دلریش و جهان ِآوایی که در آن میباشیدی. همسانانگاری ِظریفی بود و لطفی بود آن لحظه که پاسخاش، که پاسخ ِعنتر است پیش ِایماژ ِارباب، سکوت. شما هیچ اید، خبط مکنید، خوب میدانم، که خاک اید و انبستهوجودی چون این عنتر؛ مضراب و قافیه و وزن و معما و تعلیق و سکوت اما پیش ِشماست! شما ارباب اید، دست ِشما غنمیت ِزمان است و تحفهی تاریخ بر این عرصهی آشنایی ِنیمبسته. دستی که یادش خوش به این زندهنما تازیانهی زندهگی میزد و هنوز میزند - و ایدون باد!
بازمیآیید، و میبینید نیاز ِاین من را در دیدن ِبیخودیهایمان. زنده باد...
به گردون خرده نگیرید! که از سر ِبخت قرعهی افت ِآن آشیان، ایران، انگار به نام ِتنابدگان ِاین سده افتاده! شما که ابزار ِفراموشی نیک در آستین دارید. کفر ِنعمتست این همه نالهگری! سپاس که تنی هست آنجا که تن ِفراموشی را فراگزارد و از طعم ِنیکبختی، که همان آرزوست و همان لب و همان آوا و موسیقا، چیزی به میان میآورد. آفرین! باشتان پاینده باد.
کامروا باشید
افزونه:
ازین که نامه را رغم ِرسم ِدوستی برای من و آن پوسیدهی بیجان و خویشباخته همهنگام فرستاید از شما دلگیر ام. این کَه-انگاری رسم ِخون و نگاه نیست! غم را گزیده میباید گزارد! این همان عنتری ِشماست که میباید به زلالی ِخاطرهی آن عزت و دست و آوا فروشست... و چه آسان میتوان همه را شست؛ بدانید که این شستن را به یاد ِعزیز ِشما بیمنت میگزارم...
برای آقای ِس.مروت