۱۳۸۹ اسفند ۲۵, چهارشنبه

اضعاف ِحزن بر مادون ِماضی



سواحل ِبکر ِچشمان‌اش بود که امتداد ِروشنایی‌شان بر آرام ِلب‌خند طرح ِشگرف ِحضور را رسم می‌کرد. چهره تب‌دار ِبارداری از نوزاد ِبیانی که هرگز به اظهار نیامد، حاملی از غربت ِحاد ِسوم‌شخص وقتی که بر مرز ِ"تو-شدن"، بر آستانه‌ی حضور، بر دروازه‌ی اکنون چکامه‌ای مرگ‌بار از غیابی ناستردنی را بر من ِحاضر می‌خواند. رودررو هم که می‌نشستیم و به قصد ِپیمانه‌پیمایی ساکن ِلحظه می‌شدیم، هم‌چنان این سرایش ِغریبانه‌ نبض‌آور ِزمان بود؛ او این‌همان صیغه‌ای از سوم‌شخص بود که با چهره‌ی چکامه‌سرا، کام ِمضارع را به نابودی ِسنگین ِماضی گس می‌کرد. چهره‌اش به گذشته‌ می‌فکندمان. هماره در گذشته، هماره در آن‌-جا، دیدارهامان رسم ِمحال ِزایش ِخاطره در زمان ِحال بود...

حضوری چنین سبُک‌تاب بود که سیمای با‌همی‌هامان را از رد ِملال – این شوم‌بختک ِناگزیر ِهر باهمی‌ که بر هر نشستنی دژمی‌نشیند و فضا را مستأصل می‌کند از کسالت ِتن – می‌پالود. حضوری داشت از جنس ِجذبه‌ی آن هاله‌هایی که ساکن ِتاقچه‌ی اتاقی خسته شده اند: اثیری، سماوی اما هم‌هنگام آگنده از آشنایی ِخاک. حضوری سراسر نابسودنی که غلظت ِنگاه را می‌طلبد و در تراکم ِعنایت پیراگِردی به عمق ِسلامی تازه می‌سازد و تن را لرزلرز می‌فشرد. انس ِتنی‌مان تنها همان تماس ِظریفی بود که به وساطت ِپیاله‌زنی و شادگویی و عافیت‌طلبی‌های بی‌کلامی رخ می‌داد که در شکوه ِنجیب ِنزدیکی ِدست‌ها برگزار می‌شد. نزدیک و دور. فاصله اصل ِنانوشته‌‌مان بود که قصد ِنهفت‌اش را باید در شهود ِچهره‌گی و خسته‌گی فریافت. فاصله‌ای از جنس ِسکوت. فاصله‌ای که مقال‌اش سکوت ِاستغناست و صمت ِزبان از پُری ِوفا و اشتیاق. تن‌هامان کرانه‌هایی بودند پذیرای امواج ِچنین سکوتی، همیشه پسین‌گاهی، با حجبی روشن و غروری ژرف. دست‌هامان که حرف می‌زدند و نگاه‌مان که می‌خواندند و لب‌‌هامان که نمی‌گفتند، همه حُکم ِپاره‌هایی از حیاتی قدیم را داشتند که تن ِاکنون به رنگ‌مایه‌ی ازدست‌رفته‌اش جلا می‌خورد و تهی می‌شد از هر برق ِمعنا و تُندای قصدی که به حال ِحاضر سوده بود.

شمار ِکلمه‌ها هم‌سر ِقلت ِنام‌هایی بود که می‌شد به حالات ِدیدار داد. از دور که می‌نگریستی، به دو دیوانه می‌مانستیم، به دو تنابنده‌ی دم ِمرگ، که غنوده در آن دانش ِغایی که هیئت ِمحتضران را معطر به عدم می‌کند، لال نشسته اند. حالتی انتظاری بود ولی انتظاری بدون ِکارگزار و موضوع و زمینه. انتظار برای انتظار. همین بود که با‌همی‌مان را در حکم ِفرصتی برای پراشیدن ِزمان، برای انتقام از زمان، ضرور ِحیات کرده بود. بر گنگی‌مان، در بی‌میلی ِناب ِمحتضرانه‌مان، اشیا بخت ِآهیدن می‌گرفتند و نگاه را، که دیگر آشیان ِسکون‌ گشته بود، پهنه‌ی رقاصی ِخود می‌کردند. خیره‌گی می‌بالید و زمان می‌وامی‌داد، غیرت می‌گرفت، وزن می‌گرفت و شتاب ِنابساز‌ش را هم‌آهنگ ِمکان ِدیدار/احتضار/خیره‌گی می‌کرد. لبخندش انگار لبخند ِهمین پیروزی بود، همین برآمد ِنگاه ِمکان از پس ِافت ِقال ِزمان. 

روزی که فهمیدم که او وجود ندارد، که باهمی‌هامان در حد ِهم‌نشینی ِدو پیکر ِسنگ‌شده در عکسی قدیمی مهجور و بعید اند، که دیدارهامان همه‌گی بازتاب ِوهم‌‌‌آلود ِتنهایی‌های آرمانی‌گشته‌ بر ساعات ِروان‌پریشی اند، روزی که فهمیدم شدت ِاحتضار هم‌تا می‌زاید و تکثیر می‌شود و باز می‌زاید تا دست ِآخر یکی از آن هم‌تاها چشمان‌اش دریایی شود و لبخندش حماسی، روزی که فهمیدم آرمان، در منطق ِبرین ِخود، درنهایت همواره به ساحت ِگذشته برمی‌گردد و با تخریب ِحال، با لاغیدن ِزمان، تصویر ِدوست را به بهای فراپاشی ِروان بر بُعد ِناممکنی از هستی ِخاطره، در آینده‌گی ِخاطره، می‌سازد، روزی بود که...