Share the snake, share the snake with us...
آدام خوب میدانست که حضورِ مهیب و باشکوهِ حرفِ
"خ" در نامِ فا، به نحوی، به وجودِ سویهای وسواسگونه از روحیهی "خواهندهگی"
در او برمیگردد. آدام به این رابطهی یکبهیک بینِ خصلتِ حضوریِ حرف و خصلتِ وجودیِ
روحیه باور داشت، بهویژه زمانی که صحبت از حرفی باشد که درست در میانِ حرفهای یک
نام قرار گرفته. به گمانِ او، فا در خواستنِ بسیاری از چیزها، آنها را میکُشد:
خواستنی که شیءها، افراد و موقعیتها را در دلِ آشوبهی خود، به "چیز"،
به ابژهی کوچک و دستنیافتنی تبدیل میکند که شخصِ خواهنده بی آن که بداند، آنها
را، زیرِ وسواسِ طلبِ مالکانه، از ذات و تفاوتمندیهایشان تهی میکند. به عقیدهی
او، این کشتنِ چیزها، به نحوِ ناگزیری به از رنگ انداختنِ دیگری منتهی میشد، چون
مواجههی هر انسان با انسانِ دیگر، تنها زمانی مواجههای منصفانه است که چیزها، در
تابشِ حضورِ ذاتیشان، راه را برای آشکارشدنِ چهرهی دیگری، دیگری به مثابهی
انسانی که همشاهد و همباشِ چنین تابشهایی است، باز کند. موردِ فا انگار بهانهای
بود که اعتبارِ این عقایدِ عجیبِ هوسرلی را برای او بیشتر از پیش تصدیق میکرد.
بدونِ شک، داناییِ آدام به وجودِ این روحیه، مستقیماً ناشی میشد از یکی از خصایصِ
بیمارگونهی او در موردِ نام: او استعدادِ غریبی در فراموشیِ نامها داشت، چیزی که او از آن تحتِ
عنوانِ "یکی از نتایجِ ناگزیرِ فاصلهگیریِ از نام به قصدِ درکِ هستیِ
حرف" یاد میکرد؛ با این حال، خودِ او، بعدها، در جواب به سؤالِ یکی از اشباحی که از مزارِ حرفِ ی سراغِ او آمد، گفت که این دانایی بهنحوی آلوده بوده به
وجودِ اگرچه کمرنگِ وسوسهای که فا برای آفریدنِ "بازیهای دیدن"
داشت. آفریدنی که احتمالِ وقوعِ این بازیها را تبدیل به وعدهای میکرد که، به
رغمِ استقلالِ آدام و فا از آن در دیالوگهایشان، هر دوی آنها را شاد میکرده – شبح
تأکیدِ خاصی داشت که لبخندِ آدام در هنگامِ صحبت از این شادی بینظیر بوده. من
باور دارم که همین آلودهگی بود که آدام را واداشت تا نامهای را که فا از او طلب
کرده بود بنویسد؛ نامهای که از یک طرف پاسخی بوده به طلبِ بیمارگونهی روحیهی
وسواسیِ فا، و از طرفِ دیگر وصل بود به بیقصدیِ مضحکِ آدام در عمل در راهِ زیباییِ
پیوندِ وسواس و وسوسه.
کارِ
نوشتنِ نامه در ساعتِ ششِ عصر، در ششمین روزِ ماهِ ششم به پایان رسید. نامهای شش
صفحهای که شبح معتقد است محتوایی شش سطری داشته؛ او با هیجانِ خاصی که از اشباح
انتظار نمیرود گفت که آدام، که یکی از ویژهگیهای فخرآمیزش را توانِ فشردهنویسی
میدانسته، از این زیادهنویسی که در پاسخ به طلبی عجیب و بیهوده نوشته شده، سخت تعجب کرده
و با لکنتِ زبانی بسیار بیشتر از همیشه به او گفته که خوب فهمیده که نویسندهی
اصلیِ نامه چیزیست ورای نسبتِ بیماریهای بیقصدیِ او و وسواسِ فا؛ که نیتِ مضمر
در لابهلای سطرهای نامه، در جایی نامشخص، در مغاکی که از آن آلودهگی عمق پیدا میکند
و درخشان میشود، شکل گرفته و رشد کرده. به همین دلیل – آدام بیزاریِ وصفناپذیری
از زیادهنویسی داشت، حتا اگر این زیادهنویسی باعث میشد تا چنین مسألهی لکانیِ
مهمی برای او روشن شود – و شاید به دلایلِ دیگری که برای من نامعلوم اند، نامه را
پاره کرد. شبح اذعان میکند که پریشان-حالیِ آدام از بازخواندنِ نامهی طولانی بسیار
شدید بوده، به گونهای که پارههای نامه به خاطرِ شدتِ التهابِ هالهی پیرامونیاش
به دوردستها پرت شدند، طوری که حتا تلاشهای شبحسانیِ او از جمعآوریِ آنها هم به
جایی نرسیده. به همین خاطر، فقط چند پاره از نامه به دستام رسید (شبح پس از سپاسگزاریِ
من از او که این پارهها را به دستام رسانده بود، لبخندی زد، به شکلِ حرفِ ی
درآمد و محو شد)؛ پارههایی که مضمونشان گویای هیچ ربط و نسبتی با کلِ این ماجرا
نیست. من اول فکر کردم که کلِ این پارهها را خودِ شبح برای خلاص شدن از درخواستهای
مصرانهی من از فهمیدنِ مضمونِ نامه نوشته، اما وقتی که او پس از ی شدن محو شد و دیگر ظاهر نشد، یقین پیدا کردم که پارهها بهواقع از خودِ نامه اند. بله، نامه
نوشته شده بود، اگرچه با دستخطی بسیار بد و با سبکی ازهمگسیخته که انگار چیزی را
پسنگری میکرد. در زیر چند پاره را میآورم، چه بسا کسی پیدا شود و آنها را بلند
بخواند تا شبح که کور بود از جایی صداها را بشنود و دوباره ظاهر شود برای جواب دادن به باقیِ درخواستهای من:
{...} هزاران. آهای پرنده، اینجور دورنشستن به
قصدِ پرهیز از زخمهای کهنهخارها، معطل میذاره خودِ درمانِ پریدن رو؛ خارها
هستند، پیر اند، مثالِ رگههای این گویها: پیر و آرام، خیره و بیآزار... کبودیِ
زخمِ گزشِ این خارها رنگِ تنِ پروازه؛ سایهشون آسایشِ شفقه به چشمهای نیمروززده؛
بیخوابیِ تو پرنده شاید خاسته باشه از همین پرهیزهای ناپرندهگی... {...}
{...} رنگهای اینچنینی مرا به یادِ خایههای
فیروزهای رنگِ آن جانوری میاندازند که شقشدنِ قضیباش در آن مالروی کنارهی
جاده، حالِ س را تا آخرِ سفرمان به هم ریخته بود... از آن سفرهای تابستانی بود به
شهرِ مقدسِ ویستاد؛ همهگیمان به شوقِ قربت به حریمِ ناسک در آن شهر بیتاب بودیم. دقیقاً به خاطرم
نیست که چه چیزِ آن قضیبِ شقشدهی لعنتی خاطرِ س را آنجور بالا و پایین کرده بود، ما که
حسابی خندهمان گرفته بود، شاید س {...}
{...} آمده. بهسانِ مارهایی که رسمِ رقصشان را
تنها دیوبادهایی میگذارند که غروبِ حُرمشان در سایههای اخراییِ مشرق میدرخشد.. سایههایی
غزلوار به شمایلِ همآغوشیهای چوب بر پوست در غیابِ دیمانژ، در حضورِ {...}