جنوبتر
من آرتور گوردن پیم هستم،
یا که او من است؟
غمبار اند چیزها چرا؟
همهسر محنت و تاو میبینم
حریفِ باخته نیستم، چه
که خالقی نیمههوشیار ام
اگر راست است این،
بر پسِ هر جهنمی، غمی دیگر نشسته چرا؟
و ورطهای عمیقتر
به حضیض..
به حضیض، حضیضتر، جنوبسوتر
گریختن از خویشتنام باید؟
به حضیض، حضیضتر، جنوبتر!
از خویشتن رهانیدن بایدم؟
به حضیض، حضیضتر، جنوبسوتر،
حضیضتر، به حضیض،
به فراموشی...
هزارهها میگذرند
عجیب آشفته ذهن ام
قرنها هزارهها به برهمِ چشمی میگذرند،
خوابِ سراسر آز
و آبهای فراموشی: مدام، مدام...
میلِ عظیم به خُفتار،
و رعشه از این گمان
که شاید رویایی وهمناک بیاید
سوزان چون گدازهای سیاه در چال
چون مصائبِ صدلایه
بس سهمگین و سبع،
چون نکبتان، هیولاوار
وانهاده و متروک
به امواجِ تلواسه میآرامم
به کثرتِ غم
به تنهاییِ مهلک
به تقدیرِ شوم
اندوه دارم و بیبار ام
آبی پُرترس، زُفت و سیاه
بازوهای استخوانی که سوبهسو مییازند
در عطشِ آبهایِ رحم
با الحانی سخت، با ضجَری
از سرحدِ خشمی حاد، از مرزِ یأس
رهایی (فریاد بر مردهگان)
زورقی بزرگ آوارمان شد،
نرّهای از بالا نگاهمان میکرد
خمیده از قوسِ شرقیِ کشتی
با لبخندی غریب و دندانهای عاج
شُکرِ خدا
از این رهایی، از این محشرِ نامنتظر؛
چیزی با نرمبادِ اقیانوس خاست
از آن زورقِ غریب، بویی آمد گَنده
نامی و معنایی نبود بر آن
خفهگیِ جهنمی
این سهم فراموشی دارد آیا؟
حیاتِ پیشازاینی را به یاد خواهم آورد؟...
چنین فریاد زدم، فریادی به خواندنِ مردهگان
آنتارکتیکای چندریخت
آبگَشتی در طرحی تهم
با تندبادها و مهخیزی سنگین
چه چیزهای غریبی نگاشتشده
بر دفترِ ناخدا
ابرهایی به سفیدارِ برف
پهنههایی فراخ و شوم از یخ
جنوب
آنجا که غول خفته
ساکن، سرد و سراسرشکوه
ابدیت
تصادفِ دو جهان
حسها میبازند
خفتن
هزارهها،
و هزارههایی از بیرویایی
دوباره آیا
رویا خواهد دید؟
آنتارکتیکای چندریخت
تاسِ خون میبازد،
چه ژنده و خراب است
چه فرهمند و بزرگ،
بسیار از او گفته اند
و هنوز کسی را فهمِ اطوارش نیست
به غرب: کوههای یخ
به دوازدهصد پا،
راهِ جنوب چه شک میخیزد
آه پدر، آهعزامان را دریاب
بزرگیاش را غول
بر زورقمان یله داد،
مردی کشته شد
پیترز دشنه آورد، نعره زد
ابرهایی به سفیدارِ برف
پهنههایی فراخ و شوم از یخ
آنتارکتیکای چندریخت
تاسِ خون میبازد
به ژرفنای عمق
کلمهای نیست که تلواسهام نشان زند،
از حیرتِ رقتباری
که انسان در دل دارد بگوید
جِین گای شکستهکشتی، خراب و نورگیرِ خون،
سازوبرگهامان لتاپار،
محصورِ هزارتوهای غریب شده ایم
گمگشته، رفتهازیاد و متروک
ژرف به عمقِ دانست
ژرف ورای آشوغ
ژرف دونِ ظلال
قضایمان را بر سنگ تراشیده اند
نگاشتههای غریبی از زمینِ کُلاک
راهمان را از زاد به لنگرجای نشان میزنند
مستولیِ میل
جان تمنایِ حضیض دارد
به گریز از این سهم،
که پایاناش دهد در تندبارِ باد
نجوآوای هیولاست
این زوزههای ولوله در گوش
در بهتی تلخ تمنای ترک دارم
در گریز از ترسهام
به عمقِ ژرف
بیا به شومسو پارو دهیم!
هیولا
سو به جنوب داریم
از سالال
به سویِ محو میرویم
به اقیانوسِ قطبی،
شکارِ اشگفت میشویم
شکارِ غرایب
بر لایههای ماتِ خاکستری
بر تراشههای سفید بر میرویم
در بیکرانی از تکرنگ
از زمان و موج فراز میگیریم
از حقیقتی که نمییابیم
از قصهای تاریکتر از آن که به گفتن آید
از سیاهی، از شدت
از غریبگی و نور
از حزن و وقار
از هوشیاری و تلألو
از تیرهگی و درخشش
از خاکسترها بر برف
خونِ نقره میریزد از زخمِ آسمانها
تاسهمان میشورد
مردی سیاه، و دیوی سفید در ضجههایی از یأس
به وهم ام میکشند
تا به واقعِ محض تبخیر شوم
از سیاهی، از شدت
از غریبگی و نور
از حزن و وقار
از هوشیاری و تلألو
از تیرهگی و درخشش
از خاکسترها بر برف
میشنوم که نامام را میخوانی
با آوایی تُرد، دور، مات
نمازت میبَرَم، در آغوشام بگیر
ای هیولا، رنگپریده، ای وحشی
از نانتاکت آمدهام
من آرتور گوردن پیم هستم!
من او هستم!
برای اد