یالِ مالیخولیا بر خیلِ خیال
نگاه میماند بر اورنگِ شیء، گو که شیء به خود برمیگردد،
خود میشود، همان که خیرهگی میآورَد و نیت از نگاه میگیرد تا نگاه سرهگی آورَد
بر امتدادِ زمان، زمانی که دیگر مرا در بر نمیگیرد؛ زمانی که همدمانه کناره میگیرد
از من تا مرا همیار شود بر نیستگزاردنِ جهان، در مدحِ جهانی که در آن حواسِ من
زخارفِ نادقیقِ لحظه اند، لحظههایی مبهوتِ گذرِ من از تمامِ موجودات، موجوداتی
که محضِ بودهگیشان دستآویزِ پایشِ این تن اند بر هستن. من، منِ بیرحم، پناه میگیرم
به نگاهی که از شیء برمیگردد و بر پوستِ سرد مینشیند؛ تنها چیزِ گرمِ اینجا
استخوان است، که قصهها دارد از حیاتِ ماضی – از زمانی که نبودهام، از زمانی که صَرفِ
یادمانی بودهام از یک خیرهگی.
.
.
.
تنها امکانِ گفتوگو با شیء، مهروزیِ یادوارهگونِ استخوان
است بر ذاتِ هماره آیندهی شیء. استخوان، که نمایشِ موهنِ بودنِ نبودن است، زیرِ
پوست، عاشقانهایهایی دارد به اسلوبِ نحوی که آموزگارش خانه در دورنایی دارد ورای
دغای زمان. چین و شکنجِ شیء، ایستاییِ پیرانهای که مولودِ خامیِ دیدنهای بیمارِ
آدمیزاد است بر سطح، داستانهایی اند از نافرجامیِ تمنا: میل خاطره است. شیء،
حقیقت میآورَد، و از نگریستن مصدری میسازد یادآورنده و بیآینده. ستهمِ
گذرناپذیرِ شیء، دردِ آموختنِ خاطرگریزِ منطقِ میل است: میل کردن یعنی یادآوریِ
نقاشینهی تُندای یک نابوده. در میل فردا میمیرد.
آستانههای شیء، آنجاها که بازیگوشیهای ذهنِ چشم تقلای
گذر از خیرهگی میکنند تا از حدهای جدی و جنونآمیزِ هستنِ مادی بگذرند، درههایی
اند بی پژواک، سرد اما مأمن؛ آینده در زمانمندیِ شیء، تداومِ لَختِ خیرهگی است: هوشوارهای
نشسته بر بلندترین چکادِ گذشته و دانا به افقهای آتی... تمنا محو میشود و در
سکونِ محرکِ خیرهگی، در همسایهگیِ سوزناکِ شیء، هستن از خود آگاه میشود. من میشود
پاری از حالوهوای نگاه، نرمهاستخوانی در دهانِ وراجِ زمان، لحظهای از تفکرِ
شیء، استیصالی ستودنی از تقریب به دقایقِ نیستن.
بر شیء، روح بیدار میشود. نمودِ معطل و ترسناکِ من در
خیرهگی بر شیء، تعلیقِ تمامیت است بر ذاتی گشوده، بیفردا، نیامده و همهسر شاد.
کلمه، کلمهی درست، زاییدهی نابههنگامیِ شدیدِ واماندهگیِ من است بر متنهایی
از این سنخ از بیداریِ روح.