ابرها که فرومیافتند، پاره از آسمان، شکافته با زوبینهای
زرین
ماری چنبره میزند دیگربار، با چشمهاش خیره و تهی
آوایی خاموش در شعفی گنگ فریاد میدهد
یادی از صدا باشد انگار، خسوفزده به غریوِ خدایان
الدگاست، قدیمتر از زمان
آوای خاک مرا به خانه میخواند
خواستارِ حکمتِ خدایان بودیم ما
کلمههامان اما فرومرد به ورطهی سکوت
فروخفت آواشان به انقیاد
از نفس افتاد زیرِ واشامِ نیرنگِ فریفتار
من اما هنوز ایستادهام، خونین اما نستوه
سرنوشتام را با همین دستها مینگارم
در تسخرِ سختسرِ آسمان
باد دیگربار با من میگوید
و خدایان نامام را فریاد میکشند