{زندهام}.
حالا که اسیرِ غربتزدهگی شدهای و چشمهای دلات کمسو شدهاند یادت آسوده که زمانهای بهتری خواهند آمد زمانهایی که من از آمدشان میترسم مثلِ وقتی هوا آفتابی است و دیگر هیچ چیز زیرِ نور زندهگی نمیکند یا که نمیمیرد وقتهایی که منتظر میمانی و من کنارت مینشینم تا شب شود و جهد میکنیم
تا تو بارِ دیگر به رویاهای شفاف برسی و دوباره خورشید بر من بتابد و تو زنده
شوی چون در {سرزمینِ رویاها} تو همان چشمهایی را میپوشی که مرا اسیر میکنند و من دوباره همان دروغها را به تو خواهم گفت و آنها نقشههایشان را میریزند و دوباره
شن بر مژههایم سنگینی خواهد کرد رویا میبینی که اسلحه را در دستهایت گرفتهای و
بیلرز نشانه میگیری و تو میدانی که به زودی صدا.. این همان {مرز} است پس هوای
خودت را داشته باش وقتی میرسند دستات را بالا ببر تا به زیرشان بکشیم من هم جهد
میکنم تا با تمامِ زوری که دارم چاقو را بگیرم جان بگیرم بیدرنگ بسازمات پس از
این که کشتمشان پس {بیدار شو!} همین حالاها محاصرهشان میکنیم با این ناخنهای
نیلیرنگ با برلیانتین بعد با همین دستهای مقدس پرواز میکنیم تا به رویاهایت
برسیم آنجا دراز میکشیم بیدار میشویم و به سرخیِ دیوارها نگاه میکنیم بیدار میشویم
و میفهمیم که هیچ چیز نمیتواند از این درزها رد شود لبخند میزنند و دعوتمان
میکنند و میگویند خوشآمدید خوشآمدید بعد اینها را از هم وامیکَنند و ما
ایستاده در شنها بیدار میشویم بگذار تا خرداد همینجا بمانم نزدیکِ چهار به نظرم
میتوانیم بعد بیدار میشویم توپهای مقدس سرمیرسند شلیک میکنند و ما میافتیم
به نظرم این کار را میکنند این همان{کامرانی} است داری کُند میشوی لحظهها از
دستهایت میریزند ولی باز درونات جمع میشوند همان لحظههایی که با هم کامرانی
میکردیم ببین زندهگی چهطور آنهایی را که دوست میداری میآزارد بهزودی از این
جای لعنتی میرویم بله بدرود این همان {دررفتهگیِ اشتباه} است وقتی درها باز میشوند
و نور میریزد و وارد میشوم میشود تو آنجا ایستاده باشی با آنچشمها چشمهایی
که بسته میشوند جانی برایم نمیگذارد سقوط میکنم اینجا نوبت تمام میشود و همه چیز در درون میریزد حالا من دیگر بیجان ام نور هم بی رمق شده مثلِ تلخترین مزهها
شده درست مثلِ همان طعمی که از زندهگی میخواهم این همان {شوکت} است زیرِ آفتتاب
دیوانه میشویم تا شب که حالا دیگر گرم شده و نسیم هم هست نسیمِ تهی زمان دوباره کُشتار کرده و من با دستهای کُند میافتم و ما عقب میمانیم و تو همه چیز هستی حالا تهی حالا
سقوط آن شوکتِ قدیم این عزلتِ عزیز این تابشِ قدیم و {او میمیرد} و جانِ مکدرِ
تو خواهد مرد همیشه در یادم میمانی حالا ما همه به دهانات نگاه میکنیم و وقتی آنجا
میرویم با آنها ایم وگرنه میمیریم مثلِ بقیه به خودکشی میماند نفَسمان را حبس
میکنیم و میشماریم این همان {مرکب} است در مرکبات لبخندت را میبینم مرا ببر
زودتر از وقتی که عاشقمای من را بکُش من دوباره میروم پس برایم دوباره دلی
سمی پیدا کن که قرار است دیوانه شوم این مدت در حالِ سقوط بودهام زمان ما را رها کرده وقتی زندهگی را از دست میدهیم از هم دور خواهیم شد این همان {چاره} است
حالا همه چیز درست و درمان است، تو چارهی منی دستِ اول و آخر محو میشویم ناپدید
میشویم پیش از این که زمان از ما بگذرد باقیماندههایم وامیمانند به حقیقت بگو
تا دست بردارد حالا ما منتظرِ نامِ اوییم و صدایمان بلند شده جهنمی.